فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 معنویتی که نمایشی نبود
🔸 روایت محمدصادق شهبازی از مرحوم نادر طالبزاده
🔺 بوشهر - کتابشهر ایران - اردیبهشت ۱۴۰۱
▫️ «دریچه»؛ رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر
@dariche_bu
🔴 کتاب بعدی چی باشه؟
🔹 کنگان؛ میزکتاب؛ فاطمه احمدی: روز جمعه بود و مثل همیشه با پلاستیکهایی پر از کتاب، خودم رو رسوندم مصلا. تک و توکی نمازگزار اومده بود.
🔹 دوتا از خانمای خادم رو دیدم که روی صندلی، پشت میزِ همیشگی فروش کتابا نشسته بودن. خانم بحرینی همین که من رو دید، تندی اومد سمتم و پلاستیکها رو ازم گرفت. پلاستیک رو که روی میز گذاشت، رفت روی صندلی نشست و سر صحبت رو باز کرد.
_خانم احمدی؛ من تو خونه یه کتابخونهی بزرگی دارم و کتابی توش نیست که نخونده باشم.
_بهبه، آفررین خاله جان!! بهتون نمیاد که خیلی اهل خوندن کتاب باشین!!
🔹 اینطور ادامه میده؛ هر کتابی از شهدا رو که بگی من خوندم. بهش گفتم: «خاله جان حال خوبتون رو خریدارم».
🔹 حالا بیاین کتابایی که من روی میز میچینم رو هم ببینید. مثلا این کتاب *مادر ایران* رو میبینین... صحبتم رو نیمه تموم گذاشت و گفت:
_ نکنه همون خانمی هست که چند روز پیش توی تلویزیون *مستند بانو* رو ازش پخش کردن؟
_ هاااا خاله احسنت، دقیقا خودشه. ماشاالله خیلی هم پیگیر هستینا!! پس دیدینش؟
_ بله دیدمش. چه جالب! پس این هم کتابشه؟!
_ آره خاله جان.
_ نمیشه اینو امانت بدی بخونم هفتهی بعد برات بیارمش؟ آخه اینقدر کتاب دارم که دیگه جا واسه کتاب جدید توی کتابخونم نیست.
_ خیلیا میان و درخواست میدن که امانت ببرن کتابا رو، ولی منو ببخشید از این کتابها نمیتونم امانت بدم. اما یه کار دیگهای میتونم براتون بکنم. من توی کتابخونهی خودم از هر کدوم از کتابای راهیار یه نسخه خریدم و دارم، اگر دیر نمیشه اجازه بدین کتاب *مادر ایران* رو از کتابخونهی خودم براتون میارم. بعد از اینکه تشکر کرد، پیش خودم گفتم مطمئنم تا هفته دیگه خیلی دیر میشه، برای همین یکی از کتابای *مادر ایران* رو بهش دادم و گفتم کتاب خودم رو جایگزینش میکنم، شما تا هر وقت که میخواین کتاب پیشتون باشه.
🔹 بعد از دو هفته کتاب رو پس آورد. معلوم بود خیلی خوشش اومده. گفت: خانم احمدی میشه یه کتاب دیگه بهم بدی باز؟ این بار کتاب *مرضیه* رو بهش دادم.
🔹 جمعهی بعدی نشسته بودم روی صندلی که یهو حس کردم دو تا دست شونههام رو به نشونهی خدا قوت، داره فشار میده...خانم بحرینی عزززیز بود. با شوق و ذوق غیرقابل وصفی اومد جلوم وایساد و گفت: خانم احمدی بعدِ نمازهام همش برات دعا میکنم و به یادتم. این کتاب آخری هم عجب کتاب معرکهای بود. کمی دیگه مونده تا تمام بشه.
🔹 در آخرم اینجوری دعام کرد:" الهی که امروز پُرفروشترین روزت باشه دخترم." دعای خاله روزمو ساخت، روز پُر فروشی داشتم و بعد هم مشتاق شدم که برم کتاب *مرضیه* رو بخونم.
🔹 از اون موقع هر هفته میاد و میپرسه بنظرت کتاب بعدی چی باشه؟ و یه کتابم امانت میگیره و میبره... .
پ.ن:خانم حسینی و خانم بحرینی دو تا از خادمای خوب مصلا هستن که همیشه هوای کتابفروشی رو دارن
▫️ «دریچه»؛ رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر
@dariche_bu
🔹 علیرضا که در مدرسه کتاب معرفی میکرد، کتابهایی را برداشته و به نماز جمعه رفته. چون بار اولش بوده، تعداد کتابهایی که در اختیارش گذاشته شده چندان نبوده. مردم استقبال کردهاند. ۲۰ جلد فروخته ۴ جلد را هم پس آورده. حالا هم شاکی است که چرا کتاب بیشتری به او ندادهاند 😊
🔺 ۸ اردیبهشت ۱۴۰۲ - نماز جمعه عالیشهر
▫️ «دریچه»؛ رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر
@dariche_bu
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 اگر طالبزاده مستندساز نبود
🔺 بمناسبت ۹ اردیبهشت، اولین سالروز درگذشت استاد نادر طالبزاده
▫️ «دریچه»؛ رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر
@dariche_bu
🔹 برپایی میز کتاب در دبستان پسرانه شهر کلمه
🔺 ۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۲
🔻 کتابهای استقبالشده:
تو شهید نمیشوی ۲جلد
چخچخیها ۱ جلد
داداش ابراهیم۶ جلد
فر و فر و فر صدامیاد ۵ جلد
من هم ربات میسازم ۱ جلد
الو مامان من این بابام ۲ جلد
به جای کاغذ موشکی ۴ جلد
موشک من ۱جلد
▫️ «دریچه»؛ رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر
@dariche_bu
🔹 برپایی میز کتاب در دبستان دخترانه وحدت در شهر کلمه
🔺 6 اردیبهشت 1402
🔻 کتابهای استقبال شده:
۲ جلد الو مامان من این بالام
۴ جلد من هم ربات میسازم
۱ جلد موشک من
۸ جلد فر و فر و فر صدا میاد
۲ جلد مردی که زبان کبوترها را می دانست
۱ جلد کشتی نجات
۱ جلد عزیز خانوم
۱ جلد پرچمدار کوچک من
۲ جلد تولدت مبارک
۵ جلد زینب خانوم
۲ جلد عمو قاسم
۵ جلد دشمن یک چشم
۱ جلد عاشقانهها جلد ۲
۱ جلد تو شهید نمیشوی
۱ جلد آرزوهای دست ساز
۱ جلد پرنیان
▫️ «دریچه»؛ رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر
@dariche_bu
🔴 کتاب رایگان
🔹 خورموج، میز کتاب، لیلا جعفی: گرم فروش کتابا بودم که دیدم یه پسر و دو تا دختر کوچولوی ۴ ساله، با ذوق و شوق غیر قابل وصفی، پول به دست، بدو بدو اومدن سمت میز.
- سلام خاله
- سلاام عزیزم. بفرمایین
- خاله ما کیک میخوایم!
لبخندی زدم و گفتم: خاله ما اینجا فقط کتاب داریم، اگه کیک میخواین باید برین و از بوفه مدرسه بخرین.
🔹 اینو که گفتم لبخندشونو جمع کردن و با لب و لوچه آویزان، ناامید برگشتن خونه. متوجه شدم از بچههای سرایدار مدرسهان.
🔹 بعد از مدتی دوباره اومدن پیشم. ماشاالله چه بلبل زبون و حاضر جواب!!!!
🔹 یکیشون شروع کرد به التماس کردن که خاله بهمون کتاب میدی؟!!!
پسرم محمد که همسن و سال خودشون بود، دست به کمر زد و جوابشون داد که: اینا فروشیه، اینا فروشیه. اول پول بیارین تا بعد مامانم بهتون کتاب بده!!!
🔹 دوباره بدو بدو برگشتن سمت خونه. یکیشون باز برگشت و با بغضِ دلسوزانهای گفت: خاله، مادرجونمون پول نداره که بهمون بده تا کتاب بخریم!
دلم تاب نیاورد و گفتم: باشه خاله جان. من یه کتاب بهت میدم برای هر سه تاییتون. میبری و به اونا هم میدی. لبخندی زد، چشمی گفت و با دلخوشی کتابو ازم گرفت و رفت.
🔹 چند دقیقه بعد با گریه اومد سمتم و گفت:
- خاله اینا کتابم رو خراب میکنن، جون خودت به اینا هم یه کتاب بده!!!
- عزیز دلم نمیشه. اون کتابی هم که بهت دادم، پولش رو خودم پرداخت کردم. برو خونه و به مامانت بگو پول کتاب اینقدر میشه و فردا بیا تا بهتون کتاب بدم. اگرم که کتابو بهشون نمیدی پساش بده.
- نه خاله جان بهشون میدم!!!
🔹 توی همین حین، آقا پسری که بنظر شر و شیطون میرسید، برگشت گفت: خب خاله گناه دارن بهشون کتاب بده!!
🔹 پیش خودم گفتم: کاش میتونستم به همهشون کتاب رایگان بدم!!! ولی چاره چی بود؟؟ این همه بچه که شدنی نیست!!!!
▫️ «دریچه»؛ رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر
@dariche_bu
🔴 روستای ساحلی و روضه به زبان انگلیسی
🔹 روستانگاری؛ مهدی مقدسی: ظهر بود که به روستا رسیدیم. محل استراحت بچه ها پایگاه بسیج بود. برای پیدا کردنش یک بار روستا را رفتیم و برگشتیم. عجیب بود. جای جای روستا عکس شهیدی را نصب کرده بودند که شباهت زیادی به عکس شهید محمدحسن ابراهیمی داشت. از هر چند تیر چراغ برق در روستا یکی به عکس شهید مزین شده بود.
🔹وارد پایگاه مقاومت که شدیم، عکس را از نزدیک دیدم. خیلی شبیه بود. اصلا خودش بود. اما چه ربطی بین شهید ابراهیمی با روستای ساحلی «کرّی» در تنگستان؟!
🔹 استراحت مختصری کرده و وارد روستا شدیم. مرد جوانی را با دختر 10 – 12 ساله اش دیدم.
- سلام. محمدحسن ابراهیمی اینجا زندگی میکرده؟!
- نه! می آمد اینجا. با اهالی دوست بود. برایمان روضه میخواند.
اینها را در حالی میگفت که خنده تلخش کاملاً عیان بود.
🔹 خیلی خوشحال شدم. محمدحسن ابراهیمی شهید برجسته بوشهری هاست. شهیدی است که تبلیغ انقلاب و اسلام ناب را وظیفه خودش قلمداد کرد و به «گویان» کشوری در آمریکای جنوبی رفت که حتی یک ایرانی هم در آن زندگی نمیکرد. بعد از شهادتش هم، رهبر انقلاب برایش پیام تسلیت صادر کرد. در گروه محققین پیام گذاشتم و تاکید کردم که از این شهید و آنچه به او مربوط است خاطره ضبط کنند.
🔹پرس و جویی کردیم و متوجه شدیم اصلا عموی شهید در همین روستا زندگی میکند. یکی از محققین را خواهش کردم که برویم خانه عموی شهید. پرسان پرسان «کیچه پس کیچه»ها را طی کردیم تا به خانه حاج آقا رسیدیم. فرزند کوچکش، عبدالصمد، که متولد دهه شصت است، آمد دم در گفت حاج آقا خواب است. برادران بزرگترم که همسن و سال شهید بوده اند هم ساکن روستایند. در گفت و گو با او متوجه شدیم هم عمو و هم پسر عموهای شهید معممند. بعد از نماز مغرب تماس گرفتم گفت پدر بیدار است. رفتیم. خانه را بررسی کردم مشکلی نبود. محقق خواهرمان را همانجا گذاشتم و گفتم مصاحبهتان که تمام شد همینجا باشید زنگ بزنید من بیایم دنبالتان. ده دقیقه نشده زنگ زد بیا. هرچه داد میزنم حاج آقای هیچ واکنشی نشان نمیدهد! خیلی پیر است.
🔹 به عبدالصمد گفتم حیف است. ما آمده ایم این همه راه اما خاطره ای از شهید نگرفته ایم. هرچه کردم بیا خودت مصاحبه بده و از برخوردهایت با شهید در همان سنین کم بگو گفت معذورم؛ بیا برویم خانه برادرهایم. به خانه های برادرها که رفتیم منزل نبودند. یکی بوشهر بود یکی فکر کنم قم بود و یکی هم راضی به گفتگو نشد. در راه بازگشت یادش آمد! گفت بیا برویم خانه دوست صمیمی شهید. هر موقع می آمد روستا، خانه ما هم می آمد اما خانه دوستش بیشتر میرفت و با او مأنوس بود.
🔹 به همراه عبدالصمد با محقق دیگری به راه افتادیم. رفتیم آخر روستا بعد از آن خانه، خانه ای نبود. در زدیم. گفت در زدن نمیخواد بریم تو. خودش در را باز کرد وارد حیاط بزرگی شدیم. آقایی آمد جلو. خوش و بش کردند. اشاره کرد که ایشان همان است که گفتم دوست صمیمی محمدحسن بوده. خیلی تعجب کردم. خیلی معمولی بود. خیلی خیلی معمولی بود. پسر عموهای معمم شهید خیلی فرهیخته اند عبدالعلیشان را الان نه فقط در استان که در استانهای دیگر هم میشناسند. اما شهید با این آقا مانوس بوده؟!
- چه کاره است؟
- راننده است. با وانتش بار میبرد.
بوی نان هم در خانه اش پیچیده بود. مستمان میکرد. همسرش نان محلی میپخت و در روستا میفروخت. گِرده صبحانه فردایمان را هم از او خریدند. حاج خانم هم خیلی تحویلمان گرفت.
🔹 آقا محمد، نوه یک شهید کشف حجاب رضاخانی در همان روستا بود. آژانها مادربزرگش را دنبال میکنند؛ در حالی که فرار میکرده زمین میخورد؛ هم خودش و هم بچه درون شکمش به شهادت میرسند. از نوجوانی دوست شهید محمدحسن بوده. این دوستی در جوانی اوج میگیرد. برای ازدواج با همسرش هم، شهید، محمد و مادرش را بر میدارد میبرد خواستگاری اولیه. در همان مقطع است که خانواده محمد پای روضه های انگلیسی اش مینشسته اند. به او میگفته بیا من برایت روضه به انگلیسی بخوانم ببین حال و هوایش چگونه است؟ روضه که تمام میشده میگفتهاند بابا روضه انگلیسی چه ربطی به ما دارد؟ یکبار در گوشی به محمد میگوید که دارم یاد میگیرم که بروم روضه امام حسین را در آمریکا بخوانم و شهید بشوم.
🔹 مصاحبه با محمد سه ساعتی شده است. از آن اردو چندماه میگذرد. بارها به ارتباط شهید با محمد (که من از نزدیک دیدهامش) فکر کردهام و اینکه چه نسبتی بین شهید و شهادت با محمدهاست. حتما به خودی خود دریایی است که احتمالا ما را خیلی هم به آن راه نمیدهند. امروز ۱۵ اردیبهشت، سالروز پیدا شدن پیکر مطهر محمدحسن ابراهیمی در کشور غریب است.
#روستانگاری
▫️ «دریچه»؛ رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر
@dariche_bu
بسم الله الرحمن الرحیم
با تأسف و تأثر از حادثه درگذشت دلخراش مجاهد جبهه تعلیم و تبلیغ حجت الاسلام آقای محمد حسن ابراهیمی اطلاع یافتم. جنایتکارانی که دست خود را به خون این جوان باایمان و فداکار آلودند وابسته به هر گروه و سازمان جاسوسی که باشند با این جنایت خود ثابت کردند که اهریمنانی سنگدل و ضد دانش و روشنگری و ایمان اند. این مصیبت را به والدین و همسر و داغدیدگان آن عزیز تسلیت میگویم و مقام و پاداش شهیدان را به روح او تهنیت عرض میکنم.
و السلام علیکم و رحمه الله
سید علی خامنهای
▫️ «دریچه»؛ رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر
@dariche_bu
🔹 علیرضا و یک جمعه دیگر در مصلی
🔻 علیرضا برای دومین جمعه میز کتابش را در مصلی برپا کرد. اینبار کتب بیشتری در اختیار داشته و کتابهای زیر را به دست مردم رسانده است:
ترجمه الغارات، راض بابا، آقا محسن، آن سلام آشنا، چخ چخی ها، مردی که زبان....، یه دونه نون، رنگ آمیزی، حاج قاسم، دختر تبریز، فرنگیس، سیب آخر، در مکتب مصطفی
🔺 ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۲ - مصلی نماز جمعه عالیشهر
▫️ «دریچه»؛ رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر
@dariche_bu
🔹 برپایی میز کتاب در مصلی نماز دیر
🔻 میز کتاب دیر از مرتبترین میزهای کتاب استان بوشهر است که دیروز هم مثل هفتههای گذشته در مصلی نماز جمعه این شهر برپا شده است. این میزکتاب عمدتا کار دخترخانمهای دبیرستانی ۱۳ -۱۴ ساله است.
🔻 آثاری که دیروز با استقبال مردم در دیر مواجه شده:
مجموعه قهرمان من(عمو قاسم داداش ابراهیم و...) ۱۰عدد
به شرط عاشقی
متولد بهمن
لبخند ابراهیم
الو مامان من این بالام
ابوعلی کجاست
عسل مثل یه قصه
رنگ امیزی بزرگ راهیار ۵عدد
کلنا قاسم سلیمانی
فر و فر چاپ دو ۳ عدد
دختر تبریز
برپا
آقای کاف میم
بچه های مسجد بلال
ترجمه الغارات
اسطوره های عشق
تو شهید نمیشوی
ستاره ها چیدنی نیستند
تنها برای لبخند
در آغوش پرچم
دیر - ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
▫️ «دریچه»؛ رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر
@dariche_bu
🔴 خاله کتابی
🔹 کنگان؛ میزکتاب؛ فاطمه احمدی: صبح جمعه با صدای بیدار باش بابا از خواب بیدار شدیم.
- بچهها بلند شین که امروز هوا خیلی خوبه و میخوایم بریم طرفای دیّر و بردخون تو طبیعت سی خومون بگردیم.
🔹 به سختی از جا کنده شدم. اولین کاری که کردم گوشیمو برداشتم و به ذهنم رسید که تو گروه *بانوان کتابخون کنگون* خبر بدم که متأسفانه امروز میز کتابمون برقرار نیست.
پیام رو که گذاشتم، آماده شدم و با خانواده رفتیم.
🔹 جایی که بابا ما رو میبرد تقریباً خبری از نت نبود و فضای مجازی رو هم تا موقع برگشت چک نکردم.
🔹 عصری که برگشتیم، پیامرسان بله رو که چک کردم، دیدم آقای مقدسی از پیام یه نفر تو گروه کتابخون، توی ایتا خبر داده بود. پیام رو که دیدم خیلی ذوق زده شدم!
🔹 مامان محمدحسین توی گروه نوشته بود که امروز محمدحسین با شوق و ذوق اومده بوده مصلا و برات نامهای هم نوشته و با خودش آورده و تو نبودی!
🔹 بغض کردم و پیش خودم گفتم: چقدر این بچهها با صفان واقعا. از مامانش خواستم که از نامه عکس بگیره و برام بفرسته. تک تک کلمات نامه رو که میخوندم بیشتر و بیشتر تو پوست خودم نمیگنجیدم و زیر لب دعا میکردم که خدا بچههای خوب رو برای مامان، باباهاشون حفظ و نسلشون رو زیاد کنه.
🔹 با خودم فکر کردم که میز کتاب ما نسبت به روزهای اول شروعمون چقدر متفاوت شده! اولش که شروع کرده بودیم، هر چقدرم میایستادی و داد میزدی، کمتر کسی توجه میکرد که اصلا میز کتابی هم هست یا نه؛ ولی حالا رفته رفته، کار خودش رو کرده و بین مردم جا باز کرده. حالا هفتهای نیست که میز بذاریم و پای میز غلغله نشه و اگر هم نباشیم، سراغی نگیرن!!!
🔹 و اما متن نامه:
سلام من محمدحسین هستم. من لحظه شماری میکنم که جمعه برسه، میدونید چرا؟ خُب الان بهتون میگم. من هر جمعه از خاله کتابی، کتاب میخرم.اون دربارهی من یه قصهی خیلی خیلی قشنگ نوشته، من یه عالمه خاله رو دوست دارم. چون خیلی کمکش کردم برای فروش کتاب و هر وقت که کتاب جدیدی میاره به من میگه. من الان دارم این نامه رو برای خاله کتابی مینویسم. میدونید چرا میگم خاله کتابی؟ چون فامیلشون رو از یاد بردم. خاله هر وقت که من رو میبینه میگه: سلام دوست خوب من. خلاصه من الان میخواهم برم مصلا و با خاله سلام کنم و ازش کلی کتاب بگیرم و نامه رو بهش بدم.
▫️ «دریچه»؛ رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر
@dariche_bu
🔹 اکران «غریب» در بوشهر
🔻 فردا چهارشنبه ساعت ۲۰ - سالن نیمای جنوب
▫️ «دریچه»؛ رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر
@dariche_bu
🔴 تو گفتی و من هم باور کردم
🔹 روستانگاری؛ فاطمه اسلامفر: مثل کارآگاهها اطراف را مدام زیر نظر داشتم. توی میدانی که وسط روستا قرار داشت، هفت هشت تا مرد نشسته بودند. با سنین مختلف. چشمانم با دیدنشان برق زد، گرمای هوا که داشت کلافهام میکرد را فراموش کردم، و گفتم «حتما یکیشان میتواند راوی ما باشد دیگر».
🔹 تعلل نکردم. به سمتشان رفتم. همه روی نیمکت و سکنچه نشسته بودند. زیر سایه درخت گِز. سلامم را جواب دادند و منتظر بودند که ببینند چه گویم و چه خواهم.
🔹 اولین اردوی روستانگاری دفتر بود و اولین حرکتم برای مصاحبه در روستا. سینه را صاف کرده و شروع کردم به توضیح دادن: «چند تا دانشجو هستیم از دفتر تاریخ شفاهی بوشهر، میخوایم خاطرات مردم رو حول چندتا موضوع بررسی کنیم».
در گیر و دار اینکه از کدام محور شروع کنم، یکمرتبه اسم کشف حجاب روی زبانم جاری شد و گفتم: میگن دوره پهلوی اول، اینجا چادر و مینار و مقنا از سر خانمها درمیاوردن، خاطرهای نشنیدید؟
🔹 قبل از اینکه واکنششان را ببینم، خیلی زود از اینکه با این موضوع سر صحبت را شروع کردم پشیمان شدم، در خیالم با مشت توی پیشانی خودم کوبیدم و یک لعنتی هم گفتم.
🔹 میدانستم برخیها ممکن بود نسبت به پهلوی حساس باشند و مواجههشان با این چنین حرفی منفی. درستش این بود با خاطره گرفتن از رئیسعلی دلواری و جنگش با انگلیسیها شروع میکردم، با او که در محبوبیت و شجاعتش اختلاف نظری وجود نداشت و نقطه مشترک همه بود.
🔹 خلاصه،
چند نفری اظهار بیاطلاعی کردند. یکی از آقایان که جوانتر هم بود و توقع چندانی نداشتم خاطرهای داشته باشد، آرام گفت:
ها شنیدُم که همینجا توی «هلیله» هم ای کارِکو کِردن. یه زنی کچل هم بیده، هر چه گفته عامو مو کچلوم، کاریم نداشته باشید، مینارش دراوردن دیدِن واقعا کچله.
دوباره چشمهایم برق میزند و سریع پرسیدم از کی شنیدید؟
🔹 قبل ازینکه او پاسخی بدهد، یکی دیگر از مردها سریع گفت:
نه بابا، ازین خبرا نبوده، هیچ کشف حجابی هم توی هلیله، دوره پهلوی اتفاق نیفتاده، اونا چیکار داشتن به این چیزا، مردم داشتن زندگیشون رو میکردن.
🔹 خب گاومان زایید. البته زیاد پیش میآمد که مردم بگویند اتفاق نیفتاده یا اطلاعی نداریم، اما برخیها از جهات دیگر موضوع را به کلی نفی میکردند.
🔹 بدون کلام جانبدارانهای، شانهای بالا انداختم و گفتم:
_نمیدونُم والا، از برخی از اهالی همی روستا شنیدم، گفتم ببینم شما چیزی میدونید یا نه!
_نه، الکیه، پهلوی کاری نداشته با زنها! تو بوشهر و منطقه ما همچین اتفاقی نیفتاده!
روی زبانم «بسیارخوب» جاری شد و توی دلم «تو گفتی و منم باور کردم»!
🔹 رو کردم به همان مردی که خاطره کشف حجابش نیمه تمام مانده بود، اسمش را پرسیدم و شمارهاش را ذخیره کردم: «آقای انصاری، راوی کشف حجاب - روستای هلیله»
چند سوالی هم از قحطی جنگ جهانی دوم و رئیس علی پرسیدم.
🔹آخرش هم گفتم چند نفری را معرفی کنند که سنشان بالا باشد و بتوانند خاطره تعریف کنند.
آقای انصاری دوسه نفر را معرفی کرد، یکیشان «دی کاظم» بود، مادر همان آقایی که سفت و سخت ایستاده بود که در دوره پهلوی خبری نبوده.
در آبی رنگ خانهیشان را نشانم داد، مستقیما سراغش رفتم.
🔹 با دی کاظم،۷۰ ساله مصاحبه گرفتم. از قضا خاطره کشف حجاب هم داشت، توی هلیله برای مادرش، چنین اتفاقی افتاده بود!
یعنی برای مادربزرگ همان آقایی که گفته بود: «پهلوی، کاری با زنها نداشته و مردم داشتند زندگییشان را میکردند»!
▫️ «دریچه»؛ رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر
@dariche_bu
🔹 برپایی میز کتاب انتشارات راهیار در حاشیه نماز جمعه برازجان
🔺 کتب انتخابشده توسط برازجانیها:
رنگ آمیزی بزرگ راهیار ۵ جلد
عزیز خانم
اسطوره عشق
ابوعلی کجاست ۲ جلد
مردی ک زبان کبوترها میدانست
عاشقانه ها دفتر اول ۲جلد
تو شهید نمی شوی
شهید فرهنگ
فر و فر و فر ۴جلد
شهید احمد کاظمی
آرزوهای دست ساز
🔻 ۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۲
▫️ «دریچه»؛ رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر
@dariche_bu
🔹 برپایی میز کتاب در مصلی نماز کنگان
🔻 میز کتاب انتشارات راهیار در کنگان، بیش از یکسال است که بصورت مستمر در بخش خواهران مصلای این شهر برقرار است و در میان میزهای کتاب دفتر مطالعات بوشهر قدیمیتر محسوب میشود. از عوامل این ثبات، بیتردید تشویقها و همکاریهای امام جمعه و مسئولین ستاد نمازجمعه کنگان و البته اشتیاق اهالی کتابخوان این شهر است. کنگان شهری هفتاد هزارنفری در جنوب استان بوشهر است.
🔻 کتب استقبالشده:
کتب مجموعه مردان واقعی ۱۲ جلد
کتب مجموعه قهرمان من ۷ جلد
زینب خانم
رنگ آمیزی بزرگ راهیار
برپا
کاف.میم
عسل مثل یه قصه
پرنیان
تنها میان سرخپوستها
غواص قهرمان
قهرمان به شکل خودم
به توان شانههایت
اسطورههای عشق
🔺۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۲
▫️ «دریچه»؛ رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر
@dariche_bu
🔹 برپایی میز کتاب در دیر
🔻 کتب استقبالشده:
فر و فر و فر ۱۷ جلد
عسل مثل یه قصه
داداش ابراهیم
رنگ آمیزی بزرگ راهیار ۳جلد
عارف ۱۲ساله
عمو قاسم
به شرط عاشقی
اسطوره های عشق
دکل
مردی که زبان کبوترها را میدانست
🔺۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۲
▫️ «دریچه»؛ رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر
@dariche_bu
🔹 بازدید مدیرکل میراث فرهنگی از دفتر مطالعات
🔺 مدیرکل میراث فرهنگی، صنایع دستی و گردشگری استان بوشهر از دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی بازدید کرد.
🔻 اسماعیل سجادی منش، مدیرکل میراث فرهنگی، صنایع دستی و گردشگری استان بوشهر، به همراه ابراهیمی، معاون میراث فرهنگی و امیری، مدیر روابط عمومی این اداره کل صبح امروز، یکشنبه، ضمن بازدید از دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر در مورد ظرفیتهای واحد تاریخ شفاهی دفتر مطالعات در قبال میراث فرهنگی در استان بوشهر با محققین این دفتر به بحث و گفتگو پرداخت.
▫️ «دریچه»؛ رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر
@dariche_bu
🔴 معمای خانه سالمندان
🔹 کنگان؛ فاطمه احمدی: پروژهی کشف حجاب در بوشهر کلید خورده بود. هرجا پیرمرد_پیرزنی را میدیدم، ولکنش نبودم! از مسجد و مصلای نماز تا بازار و کوچهها و محله به محله ...
🔹 جمعهای بود و از مصلای نماز جمعه با بابا، بیبی خدیجه پروین رو میرسوندیم خونه. خانمی حدودا ۷۰ ساله و خوشصحبت. دو دل بودم که ازش در مورد خاطرات کشف حجاب بپرسم یا نه!؟ دلمو زدم به دریا.
-بیبیجان زمان رضاشاه، مامانتون سیتون تعریف نکرده بوده که سربازا چادر از سرشون در آورده باشن؟
سری به نشانهی تایید تکان داد.
-بِلِه. دِیم وقتی دور هم مینشستیم سیمون میگفت: اوسا(آن موقع) میرفتن سر چَه (چاه) آب بیارن و لباساشون هم نفنوف بود و جومهی عربی روش میپوشیدن. میناراشون که بزور ازشون وامیسَدَن(برمیداشتن) اونا هم مجبور بودن که گوشهی جومهی عربی یا مشک آبشون رو به جای مینار بذارن رو سرشون.
تو دلم بشکن میزدم.
-بیبیجان عجججب خاطرهای! الان هم که رسیدیم خونهتون و موقع استراحتتونه، عصری با اجازهتون یسر میام پیشتون برای ضبط خاطره.
-بفرما عزیزوم، خونهی خودته.
🔹 بعد از شنیدن این خاطره با خودم میگفتم قطعا «کنگان» هم که تو نقشه آخرین نقطهی ایرانه، پس خبرایی بوده! به مرور خاطرات زیادی را ثبت کردیم. تا اینکه حدود یکسال پیش اوایل خردادماه، به ذهنمان رسید که به خانهی سالمندان هم سری بزنیم. بعد از هماهنگی و گرفتن شمارهی مدیر، قرار شد فردا صبحاش سری به آنجا بزنم. برای اینکه دست خالی نرفته باشم، سری به میوه فروشی زدم و میوههای تابستونه شونو گرفتم.
چیزی حدود ۱۰ دقیقه تا خانهی سالمندان مسیر بود. تو راه همهاش به این فکر میکردم که چطور باید برخورد کنم؟ وقتی دیدمشون چی باید بگم؟ تو همین فکر و خیالها بود که خودم رو درست در ورودی خانهی سالمندان دیدم.
🔹 به محض اینکه وارد شدم، دم در مردی حدودا ۶۰ ساله رو دیدم که مدام با خودش بلند بلند حرف میزد.
برگشتم سلام کردم، که با حالت دعوا گفت:
_با من سلام نکنید، اصلا هیچکس با من سلام نکنه! اینجا هیچکس حق نداره با من سلام کنه. بعد هم دوباره همین جملات رو برای بار دوم تکرار میکرد.
مات و مبهوت مونده بودم. اوضاع خوبی نبود! حال آدم دگرگون میشد واقعا.
🔹 خودم رو به دفتر مدیریت رسوندم. با خانمی که موضوع رو از قبل، تلفنی باش در میون گذاشته بودم دوباره صحبت کردم و کارمو توضیح دادم.
با صبوری و حوصله گفت: عزیزم دو سه نفر بیشتر نمیتونن اینجا بت کمک کنن، پیرمردی هست که متولد ۱۳۱۷.
چند دقیقهای بعد با ویلچر آوردنش توی راهرو و روی مبل گذاشتنش. با لهجهی شیرین جمی اولش برام چند بیتی شعر خوند و یه معما ازم پرسید. جوابش رو بلد نبودم و با لبخند و شیرینی خاصی خودش جوابش رو بهم گفت.معروف بود به شاعر خانهی سالمندان.
🔹 کمی اولش درد و دل کرد. گفت خیلی دلم برای فاطمه تنگ شده. گفتم بابا جان فاطمه کیه؟ خانممه! اون تهران پیش دخترشه و منم که اینجا خانهی سالمندانم. اصلا غم عجیبی به دلم نشسته بود. کلمه برای ابراز همدردی کم آورده بودم.
کمی که گذشت مصاحبه رو شروع کردیم. خودش رو که معرفی کرد، فهمیدم موذن مسجد محلهی حسین آباد بوده و قدیم هم کار بنایی میکرده. دو تا خاطره از کشف حجاب اجباری، اما در دوره پهلوی دوم برام تعریف کرد.
🔹 یکی از خاطراتش مربوط به روستای «تُنبَک» بود که موقع کارِ بنایی، خودش به چشم دیده بود که دنبال خانمها افتادن برای کشیدن مینار و خاطرهی دومش هم در مورد خانمش فاطمه بود تو «کنگان».
با لهجهی شیرینی جمی تعریف میکرد:
_فاطمه رفته بوده سی اُو(آب)، که جاندارا(ژاندارمها)، اَش(بهش) میرسن که بِطولهاش در بیارِن، او هم سنگی اَشان(بهشان) میزنه و فِرار میکنه. خیلی فاطمه زن زرنگی بودااا ... .
🔹 دو سه روز پیش، اتفاقی داشتم تو یکی از گروههای مجازی میچرخیدم که اعلامیهی فوتش رو دیدم. اولش باورم نشد! ثانیه به ثانیهی لحظاتی که پیشش بودم، برام تداعی شد. اگر چه باورکردنی نبود؛ ولی ناخودآگاه فاتحهای بر زیر زبانم آمد و برایش آرزوی همنشینی با اولیا را کردم.
روحش شاد.
▫️ «دریچه»؛ رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر
@dariche_bu
🔴 خوابی چنین میانه میدانم آرزوست
🔹 روستانگاری؛ فاطمه احمدی: سالم آباد، کلات و کرّی مقصد چهارمین اردوی #روستانگاریمون بود.
🔹 مصاحبه رو از روستای کلات شروع کردیم. زمستون بود و به خاطر بارون خوبی که زده بود، تو روستا تولههای تِجیک و تر و تازهای سبز شده بود.
توی گودی آخر روستا، خانمی رو درست موقعی که مشغول چیدن توله بود، گیر انداختم.
- سلااام بیبی جان، حالتون خوبه؟ خدااا قوت.
- بیبیات حضرت زهرا عزیزوم.
🔹 برای اینکه تصمیم بگیرم مصاحبه رو باهاش شروع کنم یا نه؟ تند تند و پشت سر هم چنتا از سوالای اصلیمو پرسیدم.
- بیبیجان در مورد قدیم یادتون میاد سیتون گفته باشن مینار از سر خانوما میکشیدن؟
- ها، او موقع ظلم بی، دَسمال از سر زنها میکشیدن جون، دِیم خیلی سیم تعریف میداد...
- بیبیجان، زمان انقلاب چی؟ تظاهرات هم میرفتین؟
- هاااا، شاه که میخواست بره، بهشتی و رجایی که شهید شدن، همش میرفتیم ما... هاا جون.
- خب بیبیجان وایسین یهلحظه، جادهی اصلی که الان دارین چی؟ یادتونه که کِی براتون کشیدن؟
- جاده هم اوسا ما هِدِکان بودیم، ازدواج که کردم بعد اومدم کلات. مال جهاد اومدن آب انبار زدن، جاده کشیدن.
- باریکلا، باریکلا سی بیبیم.
بیبی حالا مو میتونم یکمی هم وقتتون بگیرم با گوشیم صداتون ضبط کنم؟
🔹 کارش رو تعطیل کرد و مصاحبه رو همونجا روی زمین کنار گود پر از توله شروع کردیم.
عصمت خِدری؛ اولین راوی خوش صحبت و باصفای من در کلات بود.
بعد از آن، از چند نفری مصاحبه گرفتم و برای استراحت کوتاهی آمدیم پایگاه بسیج روستای بغلی؛ کرّی.
🔹 نهار خورده نخورده، از شوق و ذوق با بچهها از پایگاه زدیم بیرون. تک و توکی رو تو کوچه و خیابون میشد دید. ظهر بود و احتمال زیاد مشغول استراحت بودن. تو مسیر، آقایی رو دیدیم که کنار ماشینش وایساده و دبههای ۲۰ لیتری رو از آب شیرین پر میکنه. کار رو که بش توضیح دادیم، آقای دشتی رو تو کرّی به عنوان کسی که خیلی از قدیم میفهمه معرفی کرد. خونهشون رو نشونمون داد.
🔹 خودمون رو رسوندیم. جلو خونهشون یه درخت خیلی بزرگ و تنومندی بود که سایه انداخته بود. در حیاط بزرگی هم داشت و بخش سمت راستی خونهشون از بیرون، چیزی شبیه قلعههای قدیمی که منظر و بالانشین داشتن، به نظر میرسید. از زمین سنگی قاپیدم و در زدم. خبری نشد! روی در طنابی که اومده بود بیرون رو دیدم. این وضعیت برام غریب نبود. خونهی مادربزرگ خودم، روزها طنابی رو از در مینداختن بیرون و معنی هم داشت. اینکه اگر کسی میاد، پشت در نمونه و در به روش بازه و قدمش هم بر چشم!
طناب رو کشیدم و رفتم تو. چند بار پشت هم، یاالله، یاالله گفتم.
🔹 وارد حیاط که میشدی سمت راستش آغل بود و رو به روت پلههایی که نردهی آهنی داشت و میرفت بالا تا به ورودی درشون برسه و جوجه و مرغ و خروسهای کاکل قرمزی که رو پلههای جلو خونه وایساده بودن.
از پلهها بالا رفتم و در هال رو زدم. با صدای بفرما رفتم تو.
🔹 مرد مسنی که کلاه پشمی هم سرش گذاشته بود رو دیدم. حدس زدم آقای دشتی باشه. و بعد از یه سلام علیک و احوال پرسی، بش گفتم: حاجی شما آقای دشتی هستین؟
- ها بابام، خودمم.
- اومدم از قدیم چنتا سوال ازتون بپرسم.
- اگر چیزی بلد باشم که میگم.
خانمش رو که کنار بخاری خوابیده بود، صدا زد: بی بی سکینه، بی بی سکینه مهمون داریم.
🔹 کلی عذرخواهی کردم که ببخشید بد موقع مزاحم شدم و اومدم از حاجی مصاحبه بگیرم. خانم خوش سیما و مهربونی بود و به گرمی ازم استقبال کرد. این چه حرفیه جون، خیلی خوش اومدی خونهی خودته.
🔹 باباحاجی تو همین فرصت رفته بود تا آبی به سر و صورتش بزنه و برگرده، بی بی سکینه ازم پرسید از کجا اومدی؟ و چند سالته؟ همین سوالات باب آشنایی را باز کرد. من هم همینطور که حواسم به صحبتاش بود، قاب عکس دو تا روحانی رو دیوار جلویی نظرمو جلب کرد. خونهشون حس خوبی بهم میداد.
از بی بی پرسیدم: این دو تا عکس سید که تو قاباَن، کی هستن؟ گفت که یکیش عمومه و یکیش بابامه. عموم از سادات محمدی روستای بوالخیر، نمایندهی منطقهی رودباران بوشهر، بعد از شهید شهریاری بوده.
🔹 پیش خودم گفتم عجب جایی روزیم شده بیام. باباحاجی اومد. مصاحبه رو شروع کردیم. خیلی آروم و با طمانینه با اُورکت و کلاه پشمی و شلوار کردی اومد نشست رو زمین.
بعد ازحدود کمتر از یک ساعت گفت که من دیگه باید برم. گفتم: باباجان من هنوز سوالام که تموم نشده! گفت: باید برم بز و کهرههام رو ببندم. تو اوج مصاحبه بودیم و منم محو حرفهاش... چارهای نبود! گفتم باباجان پس من اگه مزاحم نیستم میمونم و با بی بی سکینه مصاحبه میگیرم و بعد اذان با شما.
🔹 مصاحبه با بی بی سکینه رو شروع کردیم. ارادت خاصی به شهید محمدحسن ابراهیمی داشت. از زمانایی گفت که خونهی شهید پشت خونهشون بوده و صدای نوحه خونیش از تو حموم میومده. تا ر
بع ساعت قبل اذان مصاحبه طول کشید. نوههای حاجی اومدن خونهشون و شلوغ شده بود، مصاحبه رو قطع کردم. نماز مغرب و عشا رو تصمیم گرفتم همونجا بخونم. صدای الله اکبر و ذکر گفتنای حاجی موقع وضو گرفتنش، نظرمو به خودش جلب کرد. دلم جلا گرفته بود.
🔹نمازش رو که خوند، اومد تو هال جاشو انداخت که بخوابه. گفتم باباجان پس ادامهی سوالاتم چی؟ گفت: من باید بخوابم و صبح زود بیدار شم. هنوز نیم ساعت از اذون نگذشته بود و ساعت حدودا ۷ بود. تعجب کرده بودم؛ ولی با اصرار من و بیبی سکینه قرار شد مصاحبه رو حدقل تا نیم ساعتی ادامه بدیم. اذیتش نکردم و تو همون حالت خوابیده ازش سوال میگرفتم.
صدای در هال اومد، پشت سر هم سه تا از بچههای برادر بابا حاجی، اومدن دستشو بوسیدن و رو مبل نشستن.
🔹 کمک بیبی سکینه ازشون پذیرایی کردم و اومدم با باباحاجی برای ادامهی مصاحبه. همینجوری داشتم سوال میپرسیدم و اونم جواب میداد که دیگه صدایی نشنیدم!
وسط مصاحبه با آرامش دوست داشتنی و توصیف نشدنی خاصی، خوابش رفته بود. آرامشش رو خریدار بودم. کمی تو جمع مهمونها نشستم و قبل از اینکه از خونهشون برم، شمارهی بی بی سکینه را گرفتم و تکی زدم تا شمارهمو ذخیره کنه.
🔹 از آن اردوی روستانگاری تا الان بیش از سه چهار ماهی میگذرد؛ اما هر بار به بهانهای اسم بیبی سکینه محمدی، خانم باباحاجی روی صفحهی گوشیام میآید. یک بار تماس گرفت تا کتابی را که در مورد شهید محمدحسن ابراهیمی داشت، به من هدیه بدهد و دو بار دیگر برای احوال پرسی. آدم در برابر مهر و لطف و صفایشان میماند که چه بگوید!
#روستانگاری
▫️ «دریچه»؛ رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر
@dariche_bu
🔹 برپایی میز کتاب در حاشیه جشن میلاد حضرت معصومه (س) و روز دختر در عالیشهر
🔺۳۱ خرداد ۱۴۰۲
🔻 کتابهای استقبال شده:
سیب آخر
کتاب قصه کوچک ۲ جلد
درآغوش پرچم
سفره رنگین
رنگ آمیزی
قهرمان من
نهال هلو
قهرمان ب شکل خودم
زینب خانم
الو مامان..
توشهید نمیشوی
مردی ک زبان کبوترها را میدانست ۲ جلد
مرا با خودت ببر
نعمت جان
▫️ «دریچه»؛ رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر
@dariche_bu