دریچه
🔴 اسمتو چی بزارم؟
🔷 روستانگاری؛ پریوش اسلامفر: در باز بود، مثل بیشتر خانههای روستایی که هنوز هم در حیاطشان به روی اهالی باز است.
🔹مسئول دفترمان با کلیدی که در دست داشت و به رسم ادب در زد، صدای ضرب آهنگ در سکوت سرمای زمستان و تاریکی شب طنین انداخت.
با گفتن یااللههای پیدرپی وارد حیاط بزرگی شدیم که اتاقهای سمت راستش، راه ما را به آن قسمت کج میکرد.
🔹این بار صدای مرد خانه بود که با بفرما بفرما گفتنهای متعدد در حیاط پیچید. با گامهای بلند از سکونی جلوی خانه برای پیشواز پایین آمد و به گرمی استقبال میکرد که سریعتر برویم داخل تا سرما اذیتمان نکند. مثل همه استان بوشهریها، خونگرمی از کلام و حرکاتش تراوش میکرد.
🔹 وارد پذیرایی که شدیم با حاج خانم سلام و احوالپرسی کردیم و نشستیم. صحبتهای عادی که رد و بدل شد، مسئول دفترمان خداحافظی کرد و رفت. من ماندم و راویام؛ البته راویهایم.
🔹کمی روش کارمان را توضیح دادم و اینکه قرار است چطور گفتگو داشته باشیم.
با گفتن در خدمتم از طرف راوی، دفترم را باز کرده و گوشی را تنظیم کردم برای ضبط مصاحبه.
🔹سبد میوه را جلویم گذاشت و گفت:
-گلویی تازه کن از راه رسیدی بعد سوالاتتو بپرس.
-مصاحبه رو شروع کنیم میوه هم میخورم، چشم.
رو کرد به همسرش و گفت: زیره چایی بیار بی زحمت.
-نه نه زحمت نکشید من اصلا اهل چایی نیستم!
-مگه میشه؟
-چند سالیه ترک کردم!
-معتاد بودی مگه؟
-خندیدم و گفتم: ها نه عین اعتیاده!
🔹بالاخره نشستن پای مصاحبه. بعد از بیش از دو ساعت وقتی صحبتها تمام شد. گفتم:
-باباجان شماره تلفنتو باید داشته باشم برای دفتر.
-با گفتن جمله حفظ نیستم، شروع کرد دنبال گوشی گشتن هرچه گشت پیدایش نکرد. خطاب به حاج خانم که در اتاق دیگری بود پرسید:
-زِیرِه گوشیت کجان؟
-داره شارژ میشه، پایین تلوزیونه.
همانطور که با گوشی حاجخانم شماره خودش را میگرفت، پرسیدم:
-حالا حاجخانم اسمتونو چی ذخیره کرده داخل گوشی؟
-بابا!!
-حاجخانم، چرا بابا؟؟
-بابای بچههاس دیگه.
-خب بابای بچههاس اونا ذخیره کنن بابا.
-پس چی ذخیره کنم؟
-مثلا زندگیم، عشقم، نفسم، همسرم...
-از ما گذشته ای چیا.
-نه والا! شما دلتون خیلی هم جوونه.
رو کردم به باباجان و گفتم:
-شما حاجخانمو به چه اسمی ذخیره کردین؟
-به اسم خودش.
-خب همین الان هردوتاتون تغییرش بدین.
-بلد نیستم.
-گوشیاتونو بدین به من.
🔹همانطور که تنظیمات شماره را پیدا میکردم رو کردم به باباجان و پرسیدم:
-خب چی بزارم اسم حاجخانمو؟ خانمم، عشقم...
-نذاشت پیشنهاداتم تموم بشه و گفت بنویس:
-عشقم.
-بهبه، ای به چشم. خب حاجخانم چی بنویسم اسم باباجان رو؟
-عشقم.
-عجب تفاهمی.
🔹 گوشی باباجان را دستش دادم و گفتم:
-یه زنگ بزن رو گوشی خانمت.
وقتی زنگ خورد گوشی را طرفش گرفتم و گفتم اینم از شماره شما، از این به بعد به همدیگه که زنگ بزنید وقتی این اسم رو روی گوشیتون ببینید حالتون خوب میشه.
همانطور که صفحه گوشی را نگاه میکرد گفت:
-ها والا.
🔻 پینوشت: به خانمی که به زیارت (خصوصا کربلا) رفته باشد زِیرِه گفته میشود.
▫️ «دریچه»؛ رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر
@dariche_bu
🔹 برپایی میز کتاب در دیر
🔺 کتب استقبالشده:
آقا معلم
شروهای برای حبیب ۲ جلد
پرچم دار کوچک من
موشک من
نهال هلو
مردی که زبان کبوتر ها را میدانست
بال های مهربانی
بهترین میوه
فرو و فرو و فرو صدا میاد
سیب آخر
نامهای برای رها
همپای مسافر اردیبهشت
در میان سرخپوستان
▫️ «دریچه»؛ رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر
@dariche_bu
🔴 مصاحبه اشتباهی
🔹 روستانگاری؛ کوروش زارعی: دقیقا یک ماه و یک روز از شروع همکاریام با دفتر میگذشت. نمیدانم چندمین اردوی دفتر بود اما من اولین روستانگاریام را تجربه میکردم. تا پیش از آن هیچ کدام از اعضای دفتر را ندیده بودم. برای همین در میانشان حس و حال دانش آموزی را داشتم که اولین روز در مدرسه جدیدش را میگذراند.
🔹 در طول مسیر، همهی فکرم این بود که قرار است چه پیش بیاید و تا لحظه برگشت چه اتفاقاتی در پیش است؟ به روستا رسیدیم و قبل از ساعت ۹ بود که بسمالله گفتیم و آماده شدیم برای پیدا کردن سوژهها.
🔹 اولین سوژه با پای خودش به حسینیه محل اسکان گروه آمد و از قضا مصاحبه با او قسمت من شد. آقایی تقریبا ۶۵ ساله. مسئول دفتر، او را به من سپرد و قرار شد اگر سوژه دیگری پیدا شد او را به حسینیه بفرستند. همهی اعضای گروه برای مصاحبه به دل روستا زدند و من ماندم سوژهام.
🔹 هنوز ۱۰ دقیقه از مصاحبه نگذشته بود که یک پیرمرد دیگر وارد حسینیه شد و دقیقا کنار ما نشست. با خودم گفتم این هم از راوی بعدی. بیست دقیقهای شده بود که مشغول گفت و گو با همان راوی اول بودم که تلفن همراهش زنگ خورد. بعد از پایان صحبتش با تلفن بخاطر کاری که برایش پیش آمده بود، مجبور شد برود و مصاحبه نیمه تمام ماند.
🔹 با خودم گفتم وقت را از دست ندهم و بروم سراغ سوژه بعدی. ضبط صوت را روشن کردم و شروع کردم به پرسیدن سوال اول. به آرامی جواب داد نمیدانم. سوال بعدی را پرسیدم. باز جواب داد اطلاعی ندارم. با صدایی آرام که من به سختی میشنیدم و شک داشتم که ضبط شود.
🔹 هر سوالی میپرسیدم به همین شکل جواب میداد. با این که ۵ دقیقه از مصاحبه گذشته بود، تقریبا یک سوم سوالات را پرسیده بودم و چیزی دستم را نگرفته بود. جواب بیشتر سوالات را با " نمیدانم " و " اطلاع ندارم " داده بود.
🔹 مانده بودم که جریان چیست؟ با خودم گفتم اگر این مرد هیچ اطلاعی ندارد پس چرا او را برای مصاحبه انتخاب کردهاند و اصلا خودش چرا قبول کرده بیاید صحبت کند؟ به دقیقه هشتم مصاحبه که رسیدیم تصمیم گرفتم آن را متوقف کنم. از راوی تشکر کردم و ضبط را نگه داشتم. اما مرد همچنان نشسته بود.
🔹 تلفنم را برداشتم تا با مسئول دفتر تماس بگیرم و بپرسم که چه باید کنم. هنوز کلید تماس را لمس نکرده بودم که مرد این بار با صدایی نسبتا بلند گفت: خب حالا قرص میدهی یا آمپول؟!!
یک لحظه ماندم چه بگویم. با تعجب نگاهش کردم.گفتم حاج آقا چه فرمودید؟ گفت: شنیدم دکتر آمده روستا و در حسینیه بیماران را میبیند. مگر شما دکتر نیستی؟
🔹 تازه فهمیدم چه اتفاقی افتاده و جریان چه بوده. پیرمرد من را با دکتر اشتباه گرفته بود و من او را با راوی.گفتم نه حاج آقا. من دکتر نیستم. دکتر در جای دیگری از روستاست. ما برای کار دیگری آمدهایم.
▫️ «دریچه»؛ رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر
@dariche_bu
🔴 خالو نکیسا، بنات النعش و یوزپلنگ
🔹 روستانگاری: استاد ایرج صغیری، هنوز ده ساله نبوده که خالو نکیسا در منزلشان فوت میکند. دوست و قوم خویش پدرش بوده. به منزلشان در محله شکری بوشهر زیاد می آمده و میرفته. استاد از او خاطره ها دارد. بخشی از روحیه ضد استعماری صغیری به واسطه خاطرات خالو نکیساست از جنگ. جنگ با انگلیسیها. خالو رزمنده جنگ جهانی اول بوده و خاطراتش از جنگ و انگلیسیها بخشی از روحیات استاد صغیری را شکل میدهد.
🔹 محپلنگ، یکی از شاهکارهای ماندگار صغیری هم، که در سال 1356 اجرا شده، الهام گرفته از خاطرات خالو نکیساست. استاد در دهه شصت، داستان فوت خالو نکیسا را مینویسد و به انتشارات سروش میسپارد.
🔹 محققین دفتر مطالعات بوشهر توانسته اند پرسان پرسان، نوه خالو نکیسا را در یکی از روستاهای استان پیدا کنند. الان در حال مصاحبه با آقای نکیسا هستند. حالا متوجه شده ایم فرزند خالو نکیسا، یعنی پدر همین آقایی که دارد مصاحبه میدهد، در دفاع مقدس به شهادت رسیده است.
🔹 کتاب «خالو نکیسا، بنات النعش و یوزپلنگ» را مجددا پس از 30 سال، نشر افراز به چاپ رسانده است.
▫️ «دریچه»؛ رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر
@dariche_bu
🔹 برپایی میز کتاب در مسجد امام حسن مجتبی(ع)؛ محلهی حسین آبادکنگان، شب اول و دوم محرم
🔻 مسئول میز: حمید ممنون، علی درستکار
🔺 کتب استقبالشده:
عاشقانهها جلد دوم ۲ جلد
مجموعهی قهرمان من ۷ جلد
عاشقانهها جلد اول ۱ جلد
یهدونه نون ۱ جلد
شروهای برای حبیب ۱ جلد
رنگ آمیزی مجموعهی پیشرفت ۴ جلد
دشمن یک چشم ۲ جلد
حوض خون ۱ جلد
زینب خانم ۲ جلد
به توان شانههایت ۱ جلد
▫️ «دریچه»؛ رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر
@dariche_bu
🔹 برپایی میز کتاب در خورموج
🔺 دهه اول محرم؛ هیات رزمندگان اسلام
▫️ «دریچه»؛ رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر
@dariche_bu
🔹 آغاز برپایی میز کتاب در ریز
🔺 شبهای حسینی؛ حسینیه سیدالشهدا
🔻 ریز شهری چهار هزار نفری واقع در شهرستان جم است
▫️ «دریچه»؛ رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر
@dariche_bu
🔹 برگزاری مراسم بزرگداشت مادر شهید محمدحسن ابراهیمی در بوشهر
🔻 پس از گذشت پنجاه روز از درگذشت مادر شهیدمحمدحسن ابراهیمی، امام جمعه بوشهر مراسم گرامیداشتی برگزار خواهد کرد. محمدحسن ابراهیمی در ابتدای دهه هشتاد با هدف تبلیغ و گسترش آرمانهای اسلامی، به گویان مهاجرت کرد و پس از دو سال در این کشور به شهادت رسید. گفته میشود عدم پرداخت مناسب به این شهید هویت سازِ عرصه مظلومِ تبلیغ در سطح استان بوشهر، به این دلیل است که برخی ایشان را شهید بوشهر نمیدانند.
🔺 سهشنبه ۳ مرداد؛ مسجد امام حسن مجتبی
▫️ «دریچه»؛ رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر
@dariche_bu
14.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹 معرفی یک الگوی دستیافتنی
🔻 چند جملهای برای «سرباز روز نهم»؛ کاری از گروه حسیبا
🔺 گروه حسیبا، مجموعه چند دختر دبیرستانی ساکن عالیشهر در استان بوشهر است که کتابهای فاخر جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی را در فضای مجازی معرفی کرده و در قالب میز کتاب به دست مردم میرسانند.
▫️ به «حسیبا» بپیوندید:
https://eitaa.com/joinchat/4200530103C40c95c1427
🔹 برپایی میز کتاب در بخش خواهران مصلای عالیشهر
🔺 کتب استقبالشده:
آن سلام آشنا ۱ جلد
چخ چخیها ۱ جلد
در آغوش پرچم ۱ جلد
فروفر صدا میاد ۱ جلد
به جای موشک کاغذی ۲ جلد
آزاده کاراگاه میشود ۲ جلد
خیرالنساءو گندمک ۱ جلد
جدال دو اسلام ۱ جلد
عاشقانهها ۱ جلد
▫️ «دریچه»؛ رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر
@dariche_bu
🔹 برپایی میز کتاب در بخش برادران مصلای عالیشهر
🔺️مسئول میز: علیرضا رویینتن.
🔻علیرضا نوجوان ۱۰ ساله، ساکن عالیشهر است. تا قبل از این چندین فروش مستقل در مصلای نماز جمعهی شهر نیز داشته است.
🔺 کتب استقبالشده:
تصادف دوست داشتنی ۱ جلد
ترجمه الغارات ۱ جلد
مجموعهی قهرمان من ۳ جلد
چخ چخیها ۱ جلد
دشمن یک چشم ۱جلد
مردی که زبان کبوترها میدانست ۱ جلد
فرو فر صدا میاد ۱ جلد
اقا محسن ۱ جلد
در مکتب مصطفی ۲ جلد
مرا با خودت ببر ۱ جلد
تو شهید نمیشوی ۱ جلد
آخرین نماز در حلب ۱ جلد
▫️ «دریچه»؛ رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر
@dariche_bu