دریچه
🔴 نوادگان زائرحاجی و ظفر مظفر
🔹 روستانگاری؛ فاطمه اسلامفر: همه چیز ابتدا از پیرمرد موتورسوار شروع شد، از حاج علی! وارد کتابخانه روستا شد و نشست روبهرویم تا دلی از عزای بیروایتی درآوریم. پیرمرد لاغر بود و قدکوتاه، اما روایتش پر و پیمان بود و به بلندای تاریخ.
🔹 همه مصاحبههایم از جنگ با انگلیسیها شروع میشود، پیرمرد اسم انگلیسیها را که با گوشهای سنگینش و بعد از چند بار دست و پا زدن من میشنود، بیمعطلی شروع میکند:«ها ها، عامو مظفر مو، تو جنگ بیده، جنگ کُهکزی هم سقا بیده، کوکاش هم اسیر کِرده بیدن، بعدش نزدیکوی چغادک سنگر میگیره، یه فرمونده انگلیسی رو خُش تهنا با تفنگش میکشه»
🔹 لهجه غلیظ است، حاجی تند تند حرف میزند و سر و ته روایت برایم نامعلوم است. اما همینکه میدانم خبرهایی هست گوش هایم تیز میشود و چشمانم برق میزند.
🔹 من هم تند تند شروع میکنم به سوال پرسیدن، گاهی سوالات را دوسه بار تکرار میکنم، صدایم توی کل کتابخانه پیچیده، دست و پا زدنها برای پی بردن به ماجرا اما بی نتیجه نمیماند.
🔹 هر «عامو مظفر»ی که راوی میگوید، ده تا عامومظفر دیگر از دهانش بیرون میآید.
پیرمرد با غرور و اشتیاق حرف میزند از ظفری که مظفر رقم زده و فرمانده انگلیسیای که با تیر تفنگش از پا درآمده!
و مهم آنکه مظفر در جنگ تنها نبوده، دو تا از برادرهایش در جنگ شهید و اسیر شدهاند.
🔹 حاجی جواب برخی سوالات را نمیداند، برای روایت دقیقتر ماجرا خانمش را معرفی میکند. میگوید اطلاعات او بیشتر و روایتش دقیقتر است.
🔹 نمیپذیرد که ما با ماشین برویم دنبال حاجخانم، گاز موتور را میگیرد و سرظهر دوتایی وارد کتابخانهی روستا میشوند، بچهها اطراف عروس و داماد ۸۰ سالهیمان را میگیرند و بعد از کمی سر به سر گذاشتن، دست گوهرخانم را میگیرم و میرویم برای آغاز مصاحبه.
🔹 اطلاعات حاجخانم دقیقتر است و ذهن زنانهاش جزئیات بیشتری را از آنچه شنیده و دیده به خاطر میآورد.
نقطه اوج آنجا بود که نه تنها روایت قبلی را تکمیل کرد، که از یک شهید و یک جانباز دیگر از جنگ با انگلیسیها نام برد.
🔹 آن جانباز جنگ، بخشی از خاطرات کودکی راوی بود: « رئیس مَحسَن(محمدحسن) پاش تو جنگ با انگلیسیا تیر خورده بید، بچه که بیدوم با همو پوی لنگش میومد خونمون همیشه، هنی یادُمِن، سیش میگفتیم رئیس محسن سیچه میشلی؟ میگف پام تیر خورده!»
🔹 مخلص کلام آنکه زن و شوهری که در تصویر میبینید از نوادگان زائر حاجی هستند.
زائر حاجی
برادر علی و عبدالحسین و مظفر است!
و این سه نفر؟
علی شهید جنگ با انگلیسیها در بوشهر
عبدالحسین اسیر شده توسط انگلیسیها
و مظفر تنفگچی و سقای جنگ با انگلیسیها!
🔹 حاصل مصاحبه شده بود شناسایی چند شهید و زخمی و اسیر از جنگ جهانی اول، شناسایی کسانی که هیچ نام و نشانی در تاریخ ندارند و از زبان پیرمرد و پیرزنی که کسی آنها را به چشم راوی تاریخ نمینگرد.
▫️ «دریچه»؛ رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر
@dariche_bu
۱۲ تیر ۱۴۰۲
🔹 به توان شانه هایت
🔻 معرفی کتاب «به توان شانه هایت»؛ کاری از گروه منتظران منجی
🔺 گروه منتظران منجی، گروهی جهادی و متشکل از نوجوانان دیری است که در این شهرستان، به فعالیتهای فرهنگی پرداخته و همچنین میز کتاب برپا میکنند.
▫️ «دریچه»؛ رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر
@dariche_bu
۱۳ تیر ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 راهی سراغ نداری بریم سوریه لباس رزمندهها را بشوییم؟
🔻 چند جملهای برای «حوض خون»؛ کاری از گروه حسیبا
🔺 گروه حسیبا، مجموعه چند دختر دبیرستانی ساکن عالیشهر در استان بوشهر است که کتابهای فاخر جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی را در فضای مجازی معرفی کرده و در قالب میز کتاب به دست مردم میرسانند.
▫️ به «حسیبا» بپیوندید:
https://eitaa.com/joinchat/4200530103C40c95c1427
۱۳ تیر ۱۴۰۲
۱۶ تیر ۱۴۰۲
دریچه
🔹 روستانگاری؛ راضیه حیدری: خسته و کوفته روی تخت دراز کشیدم. سه تا امتحان پشت سرِ هم توی سه روز حسابی ازم انرژی گرفته بود. نت گوشیمو روشن کردم، پیام پشت پیام. بله رو که باز کردم دیدم مسئول دفتر پیام داده:
- آخر هفته با بچهها داریم میریم روستانگاری، شما هم میاید؟
🔹 یه دو دوتا چهارتا کردم، دیدم تا امتحان بعدی چهار، پنج روز وقت دارم، پس بهترین فرصته تا برم روستا و دلی از عزا دربیارم. سریع جواب دادم:
- بله. خدابخواد منم میام...
🔹 روز بعد آفتاب نزده خودمو رسوندم استانداری. حدودا ۸ صبح بود که حرکت کردیم. تقریبا ۹ونیم بود که به اولین مقصدمون یعنی روستای کلات رسیدیم. از اهالی، آدرس افراد مسن روستا رو میگرفتیم و با ذوق و شوق پای شنیدن خاطراتشون مینشستیم. تا بعد اذان ظهر اونجا موندیم و مصاحبه گرفتیم.
🔹 برای ناهار اومدیم پایگاه بسیج روستای کرّی. بعد ناهار تصمیم گرفتیم بیکار نشینیم و بزنیم به دلِ کوچه پس کوچههای روستا برای پیدا کردن راوی. از پایگاه که زدیم بیرون، اولین سوژه که خانم مسنّی بود اون طرف کوچه، روبرومون نشسته بود. با بچهها دورش حلقه زدیم و شروع کردیم سوال پرسیدن (همین عکس بالا) وقتی دیدیم حاج خانوم خاطره داره، سپردیمش به یکی از محققین و خودمون هم طول کوچه رو گرفتیم و رفتیم.
🔹 بعد از ۵۰_۶۰متر پیادهروی، پشت یه تپه کوچیک شن و ماسه، یه خانم مسنّ دیگه نشسته بود. جلو رفتم، سلام و احوالپرسی کردم و پیشش نشستم. برای اینکه بفهمم خاطره داره یا نه، رگباری چند تا سوال ازش پرسیدم. مطمئن که شدم، ازش برای مصاحبه و ضبط صدا اجازه گرفتم.
ننه بلندشد، عصاش رو برداشت و گفت:
- بریم خونه.
- ننه خونهات کجاست؟
- اونور روستا.
- اوووونور روستا؟؟!
خندید و با عصاش درب روبرویی رو نشونم داد. خندیدم و گفتم: ننه شمام اهلِ دِلیاااا!!!
🔹 بعد از یک ساعت که مصاحبه تموم شد ننه اصرار کرد که به اندازه یه چای خوردن پیشش بمونم. قبول کردم. ننه توی آشپزخونه مشغول درست کردن چای بود که یهو ۶_۷ تا گوسفند از درِ هال اومدن داخل. با عجله بلند شدم و فرستادمشون تو حیاط.
🔹 از ننه پرسیدم:
- این گوسفندا مال شماست؟
- تا بیام نگاه کنم شاید مال دخترم باشن.
اومد دم خونه نگاه کرد و گفت:
- مال ما نیستن. تا برم بیرونشون کنم.
-نه ننه!! بذار من میرم.
- تو میترسی!! خودم باید برم.
- من خودم بچهی روستام، از گاو و گوسفند نمیترسم!!!
🔹 همینطور که داشتم کفشهامو میپوشیدم، ننه چوبی که کنار درِ خونه گذاشته بود رو برداشت بهم داد و گفت: بیا اینو بگیر و باهاش دنبالشون کن.
🔹 چوب رو برداشتم و دویدم دنبال گوسفندا و بیرونشون کردم. داشتم درِ حیاط رو میبستم که ننه از پشت سر صدام زد:
آفرین، آفرین!!! حالا بیا تا چای بخوریم... .
▫️ «دریچه»؛ رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر
@dariche_bu
۱۶ تیر ۱۴۰۲
🔵 آغاز اکران مردمی فیلم سینمایی «مصلحت»
💠 اکران مردمی فیلم سینمایی «مصلحت» در سطح شهرها و روستاهای استان بوشهر آغاز شد. علاقهمندان میتوانند برای ثبت درخواست اکران در مساجد، حسینیهها، مراکز فرهنگی، مدارس، سازمانها، ادارات و ... با شماره تلفن 09902654749 تماس بگیرند
▫️ «دریچه»؛ رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر
@dariche_bu
۱۷ تیر ۱۴۰۲
🔴 مونس عبدیزاده تجلیل خواهد شد
سومین دوره سالانه «از تبار قلم»، تجلیل از نویسندگان بوشهری، با مشارکت دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر، فردا برگزار و از مونس عبدیزاده تجلیل خواهد شد. مونس عبدیزاده که پیش از این مسیول ادبیات پایداری حوزه هنری انقلاب اسلامی استان بوشهر بوده، در سال جاری کتاب «چهلروز انتطار» را روانه بازار نشر ساخته است. این کتاب که روایتگر زندگی شهید مدافع حرم، محمد احمدی جوان است را نشر «روایت فتح» منتشر ساخته است.
▫️ «دریچه»؛ رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر
@dariche_bu
۱۸ تیر ۱۴۰۲
⚫️ و بشر الصابرین الذین اذا اصابتهم مصیبه قالو انا لله و انا الیه راجعون
▪️ سرکار خانم سکینه کشاورزی، محقق محترم دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر، درگذشت نابهنگام پدر گرامیتان را تسلیت عرض مینماییم. برای شما و خانواده محترمتان صبر و شکیبایی و برای آن عزیز در گذشته غفران و رحمت واسعه الهی را خواستاریم.
کارکنان و محققین دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر
۱۸ تیر ۱۴۰۲
هدایت شده از کیچه پس کیچه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 مهمانی شوم
🔺 وقتی همه خانهها خالی شد؛ روایتی از مهاجرت اهالی یک روستا به کشورهای حاشیه خلیج فارس
#روستانگاری - روستای تنبک؛ شهرستان کنگان؛ استان بوشهر
◽ «کیچه پس کیچه»؛ رسانه تاریخ شفاهی استان بوشهر
🌐ble.ir/kichepaskiche
🌐eitaa.com/kichepaskiche
🌐t.me/kichepaskiche
۲۰ تیر ۱۴۰۲
🔵 آغاز اکران مردمی فیلم سینمایی «نگهبان»
💠 اکران مردمی فیلم سینمایی «نگهبان» در سطح شهرها و روستاهای استان بوشهر آغاز شد. علاقهمندان میتوانند برای ثبت درخواست اکران در مساجد، حسینیهها، مراکز فرهنگی، مدارس، سازمانها، ادارات و ... با شماره تلفن 09902654749 تماس بگیرند
▫️ «دریچه»؛ رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر
@dariche_bu
۲۱ تیر ۱۴۰۲
27.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹 بررسی و تحلیل خاطرات بوشهریها از کشف حجاب رضاخانی در شبکه دو سیما
🔻 بازنشر برنامه مردمنگار با حضور زنده محقق دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر به مناسبت ۲۱ تیرماه روز عفاف و حجاب
▫️ «دریچه»؛ رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر
@dariche_bu
۲۱ تیر ۱۴۰۲
🔹 روستانگاری به سبک همولایتیهای دلواری
🔻 گفتاری از مسئول دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر؛ چاپشده در ضمیمه مجله سوره
▫️ «دریچه»؛ رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر
@dariche_bu
۲۲ تیر ۱۴۰۲
۲۲ تیر ۱۴۰۲
دریچه
🔴 اسمتو چی بزارم؟
🔷 روستانگاری؛ پریوش اسلامفر: در باز بود، مثل بیشتر خانههای روستایی که هنوز هم در حیاطشان به روی اهالی باز است.
🔹مسئول دفترمان با کلیدی که در دست داشت و به رسم ادب در زد، صدای ضرب آهنگ در سکوت سرمای زمستان و تاریکی شب طنین انداخت.
با گفتن یااللههای پیدرپی وارد حیاط بزرگی شدیم که اتاقهای سمت راستش، راه ما را به آن قسمت کج میکرد.
🔹این بار صدای مرد خانه بود که با بفرما بفرما گفتنهای متعدد در حیاط پیچید. با گامهای بلند از سکونی جلوی خانه برای پیشواز پایین آمد و به گرمی استقبال میکرد که سریعتر برویم داخل تا سرما اذیتمان نکند. مثل همه استان بوشهریها، خونگرمی از کلام و حرکاتش تراوش میکرد.
🔹 وارد پذیرایی که شدیم با حاج خانم سلام و احوالپرسی کردیم و نشستیم. صحبتهای عادی که رد و بدل شد، مسئول دفترمان خداحافظی کرد و رفت. من ماندم و راویام؛ البته راویهایم.
🔹کمی روش کارمان را توضیح دادم و اینکه قرار است چطور گفتگو داشته باشیم.
با گفتن در خدمتم از طرف راوی، دفترم را باز کرده و گوشی را تنظیم کردم برای ضبط مصاحبه.
🔹سبد میوه را جلویم گذاشت و گفت:
-گلویی تازه کن از راه رسیدی بعد سوالاتتو بپرس.
-مصاحبه رو شروع کنیم میوه هم میخورم، چشم.
رو کرد به همسرش و گفت: زیره چایی بیار بی زحمت.
-نه نه زحمت نکشید من اصلا اهل چایی نیستم!
-مگه میشه؟
-چند سالیه ترک کردم!
-معتاد بودی مگه؟
-خندیدم و گفتم: ها نه عین اعتیاده!
🔹بالاخره نشستن پای مصاحبه. بعد از بیش از دو ساعت وقتی صحبتها تمام شد. گفتم:
-باباجان شماره تلفنتو باید داشته باشم برای دفتر.
-با گفتن جمله حفظ نیستم، شروع کرد دنبال گوشی گشتن هرچه گشت پیدایش نکرد. خطاب به حاج خانم که در اتاق دیگری بود پرسید:
-زِیرِه گوشیت کجان؟
-داره شارژ میشه، پایین تلوزیونه.
همانطور که با گوشی حاجخانم شماره خودش را میگرفت، پرسیدم:
-حالا حاجخانم اسمتونو چی ذخیره کرده داخل گوشی؟
-بابا!!
-حاجخانم، چرا بابا؟؟
-بابای بچههاس دیگه.
-خب بابای بچههاس اونا ذخیره کنن بابا.
-پس چی ذخیره کنم؟
-مثلا زندگیم، عشقم، نفسم، همسرم...
-از ما گذشته ای چیا.
-نه والا! شما دلتون خیلی هم جوونه.
رو کردم به باباجان و گفتم:
-شما حاجخانمو به چه اسمی ذخیره کردین؟
-به اسم خودش.
-خب همین الان هردوتاتون تغییرش بدین.
-بلد نیستم.
-گوشیاتونو بدین به من.
🔹همانطور که تنظیمات شماره را پیدا میکردم رو کردم به باباجان و پرسیدم:
-خب چی بزارم اسم حاجخانمو؟ خانمم، عشقم...
-نذاشت پیشنهاداتم تموم بشه و گفت بنویس:
-عشقم.
-بهبه، ای به چشم. خب حاجخانم چی بنویسم اسم باباجان رو؟
-عشقم.
-عجب تفاهمی.
🔹 گوشی باباجان را دستش دادم و گفتم:
-یه زنگ بزن رو گوشی خانمت.
وقتی زنگ خورد گوشی را طرفش گرفتم و گفتم اینم از شماره شما، از این به بعد به همدیگه که زنگ بزنید وقتی این اسم رو روی گوشیتون ببینید حالتون خوب میشه.
همانطور که صفحه گوشی را نگاه میکرد گفت:
-ها والا.
🔻 پینوشت: به خانمی که به زیارت (خصوصا کربلا) رفته باشد زِیرِه گفته میشود.
▫️ «دریچه»؛ رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر
@dariche_bu
۲۲ تیر ۱۴۰۲
🔹 برپایی میز کتاب در دیر
🔺 کتب استقبالشده:
آقا معلم
شروهای برای حبیب ۲ جلد
پرچم دار کوچک من
موشک من
نهال هلو
مردی که زبان کبوتر ها را میدانست
بال های مهربانی
بهترین میوه
فرو و فرو و فرو صدا میاد
سیب آخر
نامهای برای رها
همپای مسافر اردیبهشت
در میان سرخپوستان
▫️ «دریچه»؛ رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر
@dariche_bu
۲۵ تیر ۱۴۰۲
🔴 مصاحبه اشتباهی
🔹 روستانگاری؛ کوروش زارعی: دقیقا یک ماه و یک روز از شروع همکاریام با دفتر میگذشت. نمیدانم چندمین اردوی دفتر بود اما من اولین روستانگاریام را تجربه میکردم. تا پیش از آن هیچ کدام از اعضای دفتر را ندیده بودم. برای همین در میانشان حس و حال دانش آموزی را داشتم که اولین روز در مدرسه جدیدش را میگذراند.
🔹 در طول مسیر، همهی فکرم این بود که قرار است چه پیش بیاید و تا لحظه برگشت چه اتفاقاتی در پیش است؟ به روستا رسیدیم و قبل از ساعت ۹ بود که بسمالله گفتیم و آماده شدیم برای پیدا کردن سوژهها.
🔹 اولین سوژه با پای خودش به حسینیه محل اسکان گروه آمد و از قضا مصاحبه با او قسمت من شد. آقایی تقریبا ۶۵ ساله. مسئول دفتر، او را به من سپرد و قرار شد اگر سوژه دیگری پیدا شد او را به حسینیه بفرستند. همهی اعضای گروه برای مصاحبه به دل روستا زدند و من ماندم سوژهام.
🔹 هنوز ۱۰ دقیقه از مصاحبه نگذشته بود که یک پیرمرد دیگر وارد حسینیه شد و دقیقا کنار ما نشست. با خودم گفتم این هم از راوی بعدی. بیست دقیقهای شده بود که مشغول گفت و گو با همان راوی اول بودم که تلفن همراهش زنگ خورد. بعد از پایان صحبتش با تلفن بخاطر کاری که برایش پیش آمده بود، مجبور شد برود و مصاحبه نیمه تمام ماند.
🔹 با خودم گفتم وقت را از دست ندهم و بروم سراغ سوژه بعدی. ضبط صوت را روشن کردم و شروع کردم به پرسیدن سوال اول. به آرامی جواب داد نمیدانم. سوال بعدی را پرسیدم. باز جواب داد اطلاعی ندارم. با صدایی آرام که من به سختی میشنیدم و شک داشتم که ضبط شود.
🔹 هر سوالی میپرسیدم به همین شکل جواب میداد. با این که ۵ دقیقه از مصاحبه گذشته بود، تقریبا یک سوم سوالات را پرسیده بودم و چیزی دستم را نگرفته بود. جواب بیشتر سوالات را با " نمیدانم " و " اطلاع ندارم " داده بود.
🔹 مانده بودم که جریان چیست؟ با خودم گفتم اگر این مرد هیچ اطلاعی ندارد پس چرا او را برای مصاحبه انتخاب کردهاند و اصلا خودش چرا قبول کرده بیاید صحبت کند؟ به دقیقه هشتم مصاحبه که رسیدیم تصمیم گرفتم آن را متوقف کنم. از راوی تشکر کردم و ضبط را نگه داشتم. اما مرد همچنان نشسته بود.
🔹 تلفنم را برداشتم تا با مسئول دفتر تماس بگیرم و بپرسم که چه باید کنم. هنوز کلید تماس را لمس نکرده بودم که مرد این بار با صدایی نسبتا بلند گفت: خب حالا قرص میدهی یا آمپول؟!!
یک لحظه ماندم چه بگویم. با تعجب نگاهش کردم.گفتم حاج آقا چه فرمودید؟ گفت: شنیدم دکتر آمده روستا و در حسینیه بیماران را میبیند. مگر شما دکتر نیستی؟
🔹 تازه فهمیدم چه اتفاقی افتاده و جریان چه بوده. پیرمرد من را با دکتر اشتباه گرفته بود و من او را با راوی.گفتم نه حاج آقا. من دکتر نیستم. دکتر در جای دیگری از روستاست. ما برای کار دیگری آمدهایم.
▫️ «دریچه»؛ رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر
@dariche_bu
۲۵ تیر ۱۴۰۲
🔴 خالو نکیسا، بنات النعش و یوزپلنگ
🔹 روستانگاری: استاد ایرج صغیری، هنوز ده ساله نبوده که خالو نکیسا در منزلشان فوت میکند. دوست و قوم خویش پدرش بوده. به منزلشان در محله شکری بوشهر زیاد می آمده و میرفته. استاد از او خاطره ها دارد. بخشی از روحیه ضد استعماری صغیری به واسطه خاطرات خالو نکیساست از جنگ. جنگ با انگلیسیها. خالو رزمنده جنگ جهانی اول بوده و خاطراتش از جنگ و انگلیسیها بخشی از روحیات استاد صغیری را شکل میدهد.
🔹 محپلنگ، یکی از شاهکارهای ماندگار صغیری هم، که در سال 1356 اجرا شده، الهام گرفته از خاطرات خالو نکیساست. استاد در دهه شصت، داستان فوت خالو نکیسا را مینویسد و به انتشارات سروش میسپارد.
🔹 محققین دفتر مطالعات بوشهر توانسته اند پرسان پرسان، نوه خالو نکیسا را در یکی از روستاهای استان پیدا کنند. الان در حال مصاحبه با آقای نکیسا هستند. حالا متوجه شده ایم فرزند خالو نکیسا، یعنی پدر همین آقایی که دارد مصاحبه میدهد، در دفاع مقدس به شهادت رسیده است.
🔹 کتاب «خالو نکیسا، بنات النعش و یوزپلنگ» را مجددا پس از 30 سال، نشر افراز به چاپ رسانده است.
▫️ «دریچه»؛ رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر
@dariche_bu
۲۶ تیر ۱۴۰۲
🔹 برپایی میز کتاب در مسجد امام حسن مجتبی(ع)؛ محلهی حسین آبادکنگان، شب اول و دوم محرم
🔻 مسئول میز: حمید ممنون، علی درستکار
🔺 کتب استقبالشده:
عاشقانهها جلد دوم ۲ جلد
مجموعهی قهرمان من ۷ جلد
عاشقانهها جلد اول ۱ جلد
یهدونه نون ۱ جلد
شروهای برای حبیب ۱ جلد
رنگ آمیزی مجموعهی پیشرفت ۴ جلد
دشمن یک چشم ۲ جلد
حوض خون ۱ جلد
زینب خانم ۲ جلد
به توان شانههایت ۱ جلد
▫️ «دریچه»؛ رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر
@dariche_bu
۲۸ تیر ۱۴۰۲
🔹 برپایی میز کتاب در خورموج
🔺 دهه اول محرم؛ هیات رزمندگان اسلام
▫️ «دریچه»؛ رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر
@dariche_bu
۳۰ تیر ۱۴۰۲
🔹 آغاز برپایی میز کتاب در ریز
🔺 شبهای حسینی؛ حسینیه سیدالشهدا
🔻 ریز شهری چهار هزار نفری واقع در شهرستان جم است
▫️ «دریچه»؛ رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر
@dariche_bu
۳۱ تیر ۱۴۰۲
🔹 برگزاری مراسم بزرگداشت مادر شهید محمدحسن ابراهیمی در بوشهر
🔻 پس از گذشت پنجاه روز از درگذشت مادر شهیدمحمدحسن ابراهیمی، امام جمعه بوشهر مراسم گرامیداشتی برگزار خواهد کرد. محمدحسن ابراهیمی در ابتدای دهه هشتاد با هدف تبلیغ و گسترش آرمانهای اسلامی، به گویان مهاجرت کرد و پس از دو سال در این کشور به شهادت رسید. گفته میشود عدم پرداخت مناسب به این شهید هویت سازِ عرصه مظلومِ تبلیغ در سطح استان بوشهر، به این دلیل است که برخی ایشان را شهید بوشهر نمیدانند.
🔺 سهشنبه ۳ مرداد؛ مسجد امام حسن مجتبی
▫️ «دریچه»؛ رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر
@dariche_bu
۱ مرداد ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 معرفی یک الگوی دستیافتنی
🔻 چند جملهای برای «سرباز روز نهم»؛ کاری از گروه حسیبا
🔺 گروه حسیبا، مجموعه چند دختر دبیرستانی ساکن عالیشهر در استان بوشهر است که کتابهای فاخر جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی را در فضای مجازی معرفی کرده و در قالب میز کتاب به دست مردم میرسانند.
▫️ به «حسیبا» بپیوندید:
https://eitaa.com/joinchat/4200530103C40c95c1427
۴ مرداد ۱۴۰۲
🔹 برپایی میز کتاب در بخش خواهران مصلای عالیشهر
🔺 کتب استقبالشده:
آن سلام آشنا ۱ جلد
چخ چخیها ۱ جلد
در آغوش پرچم ۱ جلد
فروفر صدا میاد ۱ جلد
به جای موشک کاغذی ۲ جلد
آزاده کاراگاه میشود ۲ جلد
خیرالنساءو گندمک ۱ جلد
جدال دو اسلام ۱ جلد
عاشقانهها ۱ جلد
▫️ «دریچه»؛ رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر
@dariche_bu
۵ مرداد ۱۴۰۲
🔹 برپایی میز کتاب در بخش برادران مصلای عالیشهر
🔺️مسئول میز: علیرضا رویینتن.
🔻علیرضا نوجوان ۱۰ ساله، ساکن عالیشهر است. تا قبل از این چندین فروش مستقل در مصلای نماز جمعهی شهر نیز داشته است.
🔺 کتب استقبالشده:
تصادف دوست داشتنی ۱ جلد
ترجمه الغارات ۱ جلد
مجموعهی قهرمان من ۳ جلد
چخ چخیها ۱ جلد
دشمن یک چشم ۱جلد
مردی که زبان کبوترها میدانست ۱ جلد
فرو فر صدا میاد ۱ جلد
اقا محسن ۱ جلد
در مکتب مصطفی ۲ جلد
مرا با خودت ببر ۱ جلد
تو شهید نمیشوی ۱ جلد
آخرین نماز در حلب ۱ جلد
▫️ «دریچه»؛ رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر
@dariche_bu
۵ مرداد ۱۴۰۲
🔹 برپایی میز کتاب در هیئت رزمندگان اسلام خورموج
🔻 شب تاسوعا
🔺 کتب استقبالشده:
راض بابا
داداش ابراهیم 3 جلد
شهید علم 2 جلد
چشم حاج آقا
در مکتب مصطفی
فرنگیس
عارف 12 ساله
ابوعلی
خانه دار مبارز 2 جلد
موشک من 2 جلد
بچه های فرات
کشتی نجات
موسای عزیز
آبگینه به مهمانی می رود 2 جلد
زینب خانم
یک دونه نون صد دونه نون
آقا معلم
به جای موشک کاغذی
آزاده کارآگاه می شود
چخ چخی ها
▫️ «دریچه»؛ رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر
@dariche_bu
۵ مرداد ۱۴۰۲
🔴 برای مادرانِ شهیدانِ بیسَر
🔹 وارد اتاقی شدم. جنازهای کفنپوش روبهرویم دراز به دراز خوابیده بود.
محمدعلی بود!
میدانستم!
سلانه سلانه به سمتش رفتم.
چند نفری گِردش ایستاده بودند. چهرهها برایم جز تصویری مات و مبهم نبودند.
🔹 بیمقدمه گفتم:«میخوام صورتشو ببوسم!»
میخواستم دست بکشم روی صورتش، لبهایش، چشمهایش. انگشتانم تیزی ریش نوجوانیاش را لمس کند و برای باقی عمرم که دیگر نمیبینمش سیر نگاهش کنم.
🔹 نمیدانم چرا گریهشان شدت گرفت.
باید کفن را باز میکردند بهجای این گریهها.
دستم را سمت کفن بردم.
همسرم بیمقدمه گفت:«سَر نداره! پسرت سر نداره فاطمه!»
پسرم سر نداره؟!
🔹 قلبم آتش میگیرد و جگرم میسوزد.
اما مگر فقط پسر من است که بیسَر مانده!
آتش قلبم هر چه بیشتر گُر میگرفت، خدا صبر را هم بیشتر تزریق میکرد در رگهایم، در بند بند وجودم.
🔹 گفتم:«پا چی؟ پا که داره؟ مادر هم که داره، میخوام پاهاشو ببوسم»
انتهای کفن را باز کردند. نمیدانم ابتدایش بود یا انتهایش.
لبم را روی پاهایش گذاشتم و هی بوسیدم و هی بوییدم...»
🔹 دوسال بعد از شهادت محمدعلی، پسر دیگری را باردار شدم. توی بیمارستان، بعد از زایمان، وقتی هنوز بچه را ندیده بودم، به دخترم که بالای سرم ایستاده بود فقط یک چیز گفتم:«بچه سر داره؟!»
🔺 خاطره از سرکارخانم فاطمه کامکاری ، مادر شهید محمدعلی ظهرابی، خواهر شهیدان محمدعلی، عباس و حسین کامکاری و مادر همسر شهید غضنفر جمیری / تحقیق و تدوین: فاطمه اسلامفر
▫️ «دریچه»؛ رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر
@dariche_bu
۶ مرداد ۱۴۰۲
🔴 اگر کافری، کافرم
🔹 روستانگاری؛ کوروش زارعی: بهمن ماه بود. از دفتر برای هماهنگی اردو پیام دادند که دو سه روز دیگر روستانگاری داریم. هستی؟ من که روستانگاری قبلی زیر دندانم مزه کرده بود، با خودم گفتم هرجور شده باید برنامه ریزی کنم بروم.
🔹 یک روز قبل از شروع دهه فجر، به عنوان روز اردو تعیین شد و راهی روستا شدیم. از قبل شنیده بودیم که روستای ویژهای است و بزرگترهایشان راویان خوبی هستند و میتوانند یک دل سیر صحبت کنند. برای محقق جماعت چه خبری از این بهتر؟ بنابراین احتمال میدادیم که هرکدام از ما با یکی دو جین خاطره روستا را ترک کنیم.
🔹 به روستا که رسیدیم، آستین همت را بالا زدیم و رفتیم برای پیدا کردن راوی و گرفتن مصاحبه. انصافا هم روستا سوژههای زیادی داشت. تا ظهر با سه نفر مصاحبه گرفتم. تعداد مصاحبهها خوب بود اما کیفیتشان چنگی به دل نمیزد و آن طور که دلم را صابون زده بودم، محتوا و خاطره گیرم نیامده بود. به خاطر همین هم زود تمامشان میکردم.
🔹 مثلا یکی از مصاحبههایم با پیرمرد و پیرزنی بود که وسط گپ و گفتمان با هم دعوایشان شد و لجشان از یکدیگر را سر من و سوالاتم خالی میکردند و جواب نصف و نیمه میدادند. البته ناگفته نماند که دعوایشان هم قشنگ بود.
🔹 ظهر که برای استراحت در حسینیه جمع شدیم، شاکی از روستا و اهالیاش به مسئول دفتر گفتم اینها اهل مصاحبه کردن نیستند و همکاری نمیکنند. یا زیر بار صحبت کردن نمیروند، یا اگر راضی یه حرف زدن میشوند، مثل کسی که در اتاق بازجویی نشسته و نمیخواهد اسم هم دستانش را بگوید رفتار میکنند. اما ظاهرا فقط من نبودم که چنین مشکلی داشتم و محققهای دیگر هم کم و بیش با این چالش رو به رو شده بودند.
🔹 بعد از کمی استراحت، دوباره آماده شدیم برای مصاحبه (بخوانید مبارزه). مثل تیمی شده بودیم که وارد یک بازی حیثیتی شده و میخواهد هرجور هست مقاومت حریف را بشکند. خانمهای گروه به سراغ راویهایشان رفتند و من و مسئول دفتر ماندیم و مردم نم پس ندهی روستا.
🔹 بعد از کلی پرس و جو، پیرمردی را معرفی کردند و گفتند مسنترین آدم روستاست و اطلاعات زیادی دارد. هر طور بود خانهاش را پیدا کردیم. مسئول دفتر گفت رصدی کن اگر چیزی نداشت زود بیا بیرون که وقتمان بیشتر از این گرفته نشود. با خودم گفتم هر طور شده باید این یکی را به حرف بیاورم.
🔹 وارد خانه شدم. پیرمرد در حیاط مشغول رسیدگی به باغچهاش بود. عروسش گفت گوشهایش خیلی سنگین است و باید خیلی بلند صحبت کنی. خودش هم زحمت معرفی کردن من به پیرمرد و راضی کردنش برای دل کندن از باغچه را کشید.
🔹 بعد از چند دقیقه وارد اتاق کوچک پیرمرد شدیم. همین که نشستم گفت : خب بگو ببینم کارت چیست؟ گفتم: پدر جان من از بوشهر مزاحمتان شدم. دارم در مورد زمانهای قدیم روستا تحقیق میکنم. به گوشش اشاره کرد که یعنی نشنیدم چه گفتی. فهمیدم کار سختی دارم.
🔹 دوباره توضیح دادم. به سختی متوجه شد.
گفت: خب. یعنی میخواهی بدونی انقلاب چطور بوده و چی شده؟ گفتم بله.گفت فهمیدم.
خواستم اولین سوالم را بپرسم که شروع کرد از مریضیهای خودش گفتن و این که دکترها چه داروهایی برایش تجویز کردهاند.
🔹 در اولین فرصت کلامش را قطع کردم و پرسیدم :حاج آقا زمان انقلاب توی روستا راهپیمایی داشتید؟
گفت چی گفتی؟
من که تا پیش از این فاصله نشستنم با هیچکدام از راویها اینقدر نزدیک نبود، توی گوشش داد زدم و سوالم را تکرار کردم. با این که خودم از صدای بلندم داشتم سر درد میگرفتم و با خودم میگفتم الآن است که بچههایش با خیال این که دعوا شده بیایند جدایمان کنند، از نگاهش فهمیدم که متوجه سوالم نشده.
🔹 خواستم قید مصاحبه را بزنم. در شک بین بلند شدن و نشدن بودم که پیرمرد گفت: ببین من نمیدانم قصد و منظورت از آمدن به اینجا و این سوالات چیست. فقط میگم "اگر تو مسلمانی منم مسلمانم؛ اگر تو کافری منم کافرم."
ماندم چه بگویم. بلند شدم و از این که مزاحمش شدم عذرخواهی کردم. تا دم در اتاق دنبالم آمد باز گفت : اگر تو خدا رو میپرستی منم میپرستم؛ اگر نمیپرستی منم نمیپرستم.
🔹 بالاخره از او خداحافظی کردم و از خانه خارج شدم. بندهی خدا فکر میکرد من برای سنجیدن اعتقادش رفتهام و میخواهم ببینم چقدر به انقلاب پایبند است.
🔹 شب موقع برگشت از روستا، مسئول دفتر همینطور که به کوچه پس کوچهها نگاه میکرد گفت: نخواستیم؛ این شما و این روستایتان.
جملهای اگر نگویم حرف دل همهی ما، حداقل حرف دل من یکی بود.
▫️ «دریچه»؛ رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر
@dariche_bu
۱۰ مرداد ۱۴۰۲
🔴 آمار استقبال مردم از میز کتاب در خورموج
🔹 از 20 تیرماه تا 15 مردادماه
در مکتب مصطفی 5 جلد
موشک من 13 جلد
عارف 12 ساله 4 جلد
عاشقانه جلد آبی 2 جلد
من هم رباط می سازم 14 جلد
موشک کاغذی 12 جلد
عزیز خانوم 4 جلد
چخ چخی ها 3 جلد
تو شهید نمی شوی 1 جلد
برنده واقعی 5 جلد
آقا معلم 4 جلد
فرو فروفر صدا میاد 16 جلد
یک دونه نون 15 جلد
دشمن یک چشم 3 جلد
بالهای مهربانی 4 جلد
ابوعلی 4 جلد
مردی که زبان کبوترها می دانست 9 جلد
تصادف دوست داشتنی 4 جلد
غواص قهرمان 5 جلد
سیب آخر 7 جلد
سرمشق 3 جلد
چشم حاج آقا 2 جلد
دختر تبریز 3 جلد
کشتی نجات 3 جلد
شروه ای برای حبیب 1 جلد
فرنگیس 3 جلد
عاشقانه جلد سبز 1 جلد
لبخند ابراهیم 1 جلد
منم یه مادرم 1 جلد
راض بابا 3 جلد
الو مامان من این بالام 10 جلد
بهترین میوه 3 جلد
قهرمان به شکل خودم 3 جلد
داداش ابراهیم 8 جلد
شهید علم 2 جلد
خانه دار مبارز 3 جلد
عدد بچه های فرات 1 جلد
موسای عزیز 1 جلد
آبگینه به مهمانی می رود 5 جلد
آزاده کارآگاه می شود 3 جلد
زینب خانم 7 جلد
حاج قاسم 3 جلد
خاتون و قوماندان 1 جلد
چهل قلپ کار 1 جلد
مرا با خودت ببر 1 جلد
یک بغض و هزاران مشت 3 جلد
شهاب دین 1 جلد
خیرالنسا و گندمک 1 جلد
همیشه فرمانده 5 جلد
پرچمدار کوچک من 1 جلد
لبخندی به رنگ شهادت 1 جلد
▫️ «دریچه»؛ رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر
@dariche_bu
۱۵ مرداد ۱۴۰۲
🔴 آغاز اولین اردوی روستانگاری در استان فارس
🔹 اولین اردوی روستانگاری در استان فارس، با آموزش و همراهی محققین دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب استان بوشهر آغاز شد.
🔹 با دعوت حوزه هنری انقلاب اسلامی استان فارس، محققین دفتر مطالعات بوشهر روز گذشته در شیراز به ارایه تجربیات خود از اردوهای روستانگاری در جمع محققین استانهای فارس و کهگیلویه و بویراحمد پرداختند. محققین دفتر بوشهر امروز بصورت نمونه در حضور محققین استانهای فارس و کهگیلویه به روستانگاری خواهند پرداخت.
🔺 شهرستان مرودشت؛ روستای دشتک ابرج
🔻۱۸ مرداد ۱۴۰۲
▫️ «دریچه»؛ رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر
@dariche_bu
۱۸ مرداد ۱۴۰۲
🔹 یادگاری بچههای جهاد سازندگی در دشتک
🔻 حمام جهاد سازندگی در روستا؛ لوگوی وسط عکس چهل سال قدمت دارد
▫️ «دریچه»؛ رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر
@dariche_bu
۱۸ مرداد ۱۴۰۲