فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جول_اوستین
✅دعا کردن
هر بار که خدا را شکر می کنید
به خواسته تان نزدیک تر می شوید
🦋🍂
@darjostojuyearamesh
╆━━━┅═💚═┅┅──┄
2445
*از خاطرات يك استاد در ايام كرونا و كلاسهاي آنلاين:*
١) اين ترم كه دانشگاه رو هوا بود، ما اومديم يه گروه واتساپ زديم واسه هماهنگي كلاسهاي آنلاين با دانشجوهامون.
٢) بعد با يه شماره ديگه بعنوان دانشجو تو همون گروه خودم عضو شدم.
٣) ديروز يكي از دانشجوها يه گروه زده اسمش هم گذاشته "گروه تقلب درس.... استاد صادقي" . مارو هم با اون شماره دوم آوردن توي گروهشون.
٤) هيچي ديگه، تمام هماهنگي ها با ريز جزئيات انجام شد واسه تقلب تو امتحان، از اسكرين شات گرفته تا...
٥) جزوه رو هم تقسيم بندي كردن، صفحه ٣٢ تا ٣٧ شده واسه من!
٦) خيلي استرس دارم، من برم بشينم اون ٥ صفحه رو بخونم😂
٧) ادمين گروه ساعت ١٢:٤٥ زنگ زده ميگه آقاي رسولي (اسم تقلبي من)، بيا تو گروه الان همه اونجا جمع شديم.
٨) من هم آنلاين شدم، يه وضعي بودااااااااااااا، تركيب تهاجمي بسته بودن😁.
٩) ساعت ١٣ امتحان شروع شد، ساعت ١٣:٠٥ همه كيش و مات شدن، چون همه سوالها رو از اون ٥ صفحه خودم داده بودم!😅
١٠) قيامتي به پا شد تو گرووووووووووووه، ١٠ بار خودم پيام دادم كه جوابها تو صفحه ٣٢ تا ٣٧ نيست، بقيه جزوه رو نگاه كنين😃.
١١) هيچي ديگه ساعت ١٣:٢٠ ادمين گروه حكم حكومتي داد هر كي هر چي بلده جواب بده😂
١٢) ادمين گروه ميگه آقاي رسولي زنگ بزن به استاد ازش راهنمايي بگير🤓
١٣) اصن يه وضعي بوداااااااااااا، امتحان تموم شد. اعصابا خراااااااااب. حالا قراره شنبه بريم آموزش اعتراض كنيم كه سوالا از جزوه نبوده!!😂
١٤) هيچي ديگه، برم مرخصي بگيرم براي شنبه كه بريم اعتراض!😂😂😂
@darjostojuyearamesh
2446
☂ برای هیچ چیز در زندگی، غمگین مباش*
💜کار سختی که تو داری، آرزوی هر بیکاری است.
❤️فرزند لجبازی که تو داری، آرزوی هر کسی است که بچه دار نمیشود.
💛خانه ی کوچکی که تو داری، آرزوی هر کرایه نشینی است.
💚دارایی کم تو، آرزوی هر قرض داری است.
💙سلامتی تو، آرزوی هر مریضی است.
❤️لبخند تو، آرزوی هر مصیبت دیده ای است.
💛پوشیده ماندن گناهانت، آرزوی هر کسی است که گناهش فاش شده است،
میگویند ای کاش گناهمان فاش نشده بود و دیگر انجامش نمیدادیم.
💝حتی گناه نکردنت آرزوی بعضی از گناهکاران است،
میگویند ای کاش ما هم میتوانستیم دست از گناه برداریم.
👑و تو خیلی چیزها داری که مردم آرزویش را دارند!
👈بیشتر به داشته هایت بیندیش؛ تا نداشته هایت
💓و بخاطرشان خدا را شکر کن...
💓خدایا شکرت
💓خدایا شکرت
@darjostojuyearamesh
2447
هدایت شده از حکمت و اسرار آل محمد(ص)
نخ اسکناس💵
✅ نشر آثار استاد قرائتی
┄┅┅❅❁❅┅┅┄
➣ @Gharaati_tv
┄┅┅❅❁❅┅┅┄
✅مردے دچار بیمارے گِل خوارے بود و چون چشمش بہ گِل مےافتاد، اراده اش سست مےشد و شروع بہ خوردن آن مےنمود.
او روزے براے خریدن قند بہ دکان عطاری رفت. عطار در دکان سنگِ ترازو نداشت و از گِل سرشوی براے وزن کشے استفاده مےکرد.
🔵 عطار بہ مرد گفت: من از گِل بہ عنوان سنگِ ترازو استفاده مےکنم. براے تو مشکلے نیست؟
@darjostojuyearamesh
🔴 مرد گفت: من قند مےخواهم و برایم فرق نمےکند از چہ چیزے براے وزن کشے استفاده کنے.
در همین هنگام مرد در دل خود مےگفت: چہ بهتر از این گل! سنگ بہ چہ دردے مےخورد براے من گِل از طلا با ارزش تر است. اگر سنگ ندارے و گِل بہ جاے آن مےگذاری باعث خوشحالے من است.
💠 عطار بہ جاے سنگ در یک کفۂ ترازو، گِل گذاشت و براے شکستن قند بہ انتهاے مغازه رفت. در همین اثنا، مرد گِل خوار دزدکے شروع بہ خوردن از گِلے کہ در کفۂ ترازو بود کرد.
او تند تند مےخورد و مےترسید مبادا عطار متوجہ ماجرا شود.
💠 عطار زیرچشمے متوجۂ گل خوردن مشترے شد ولے بہ روے خودش نیاورد. بلکہ بہ بهانہ پیدا کردن تیشہ قند شکن، خود را معطّل مےکرد.
🔵 عطار در دل خود مےگفت: تا مےتوانی از آن گل بخور. چون هر چقدر از آن مےدزدی در واقع از خودت مےدزدی! تو بخاطر حماقتت مےترسی که من متوجہ دزدیت بشوم. در حالیکہ من از این مےترسم کہ تو کمتر گل بخورے! تا مےتوانی گل بخور. تو فکر مےکنی من احمق هستم؟ نہ! این طور نیست. بلکہ هنگامے که در پایان کار، مقدار قندت را دیدے، خواهے فهمید که چہ کسے احمق و چہ کسے عاقل است!
💎 این داستان یکے از حکایت هاے زیباے مولوی در مثنوی معنوی است.
مولانا با ظرافتے ستودنے گل را بہ مال دنیا و قند را به بهاے واقعے زندگے آدمے تشبیہ مےکند.
در نظر او آنان کہ بہ گمان زرنگ بودن تنها در پی رنگ و لعاب دنیا هستند همانند آن شخص گِل خواری هستند کہ پی در پی از کفۂ ترازوی خود مےدزدند کہ در عوض از وزن آنچہ در مقابل، دریافت مےکنند، کاستہ مےشود.
👇✍ @darjostojuyearamesh
2448
💠باارزشترین چیز در دنیا چیست؟
@darjostojuyearamesh
🧚♀🧚♂روزی فرشتهای از فرمان خدا سرپیچی کرد و برای پاسخ دادن به عمل اشتباهش در مقابل تخت قضاوت احضار شد. فرشته از خداوند تقاضای بخشش کرد. خداوند با مهربانی نگاهی به فرشته انداخت و فرمود: ”من تو را تنبیه نمیکنم، ولی تو باید کفاره گناهت را بپردازی. کاری را به تو محول میکنم، به زمین برو و باارزشترین چیز دنیا را برای من بیاور“. فرشته خوشحال از اینکه فرصتی برای بخشوده شدن دارد به سرعت به سمت زمین رفت.
سالها در روی زمین به دنبال باارزشترین چیز دنیا گشت. روزی به یک میدان جنگ رسید، سرباز جوانی را یافت که به سختی زخمی شده بود مرد جوان در دفاع از کشورش با شجاعت جنگیده بود و حالا در حال مردن بود فرشته آخرین قطره از خون سرباز را برداشت و با سرعت به بهشت بازگشت.
خداوند فرمود: ”به راستی چیزی که تو آوردهای باارزش است. سربازی که زندگیاش را برای کشورش میدهد، برای من خیلی عزیز است، ولی برگرد و بیشتر بگرد“.
فرشته به زمین بازگشت و به جستوجوی خود ادامه داد. سالیان دراز در شهرها، جنگلها و دشتها گردش کرد. سرانجام روزی در بیمارستان بزرگ پرستاری را دید که بر اثر یک بیماری در حال مرگ بود. پرستار از افرادی مراقبت کرده بود که این بیماری را داشتند و آنقدر سخت کار کرده بود که مقاومتش را از دست داده بود. پرستار رنگ پریده در تختخواب سفری خود خوابیده بود و نفس نفس میزد.
در حالی که پرستار نفسهای آخرش را میکشید، فرشته آخرین نفس پرستار را برداشت و به سرعت به سمت بهشت رفت.
و به خداوند گفت: ”خداوندا! مطمئناً آخرین نفس این پرستار فداکار باارزشمندترین چیز در دنیا است.
خداوند پاسخ داد: این نفس چیز باارزشی است. کسی که زندگیاش را برای دیگران میدهد. یقیناً از نظر من باارزش است. ولی برگرد و دوباره بِگرد فرشته برای جستوجوی دوباره به زمین بازگشت و سالیان زیادی گردش کرد. شبی مرد شروری را که بر اسبی سوار بود در جنگل یافت. مرد به شمشیر و نیزه مجهز بود. او میخواست از نگهبان جنگل انتقام بگیرد. مرد به کلبه کوچکی که جنگلبان و خانوادهاش در آن زندگی میکردند، رسید. نور از پنجره بیرون میزد. مرد شرور از اسب پائین آمد و از پنجره، داخل کلبه را با دقت نگاه کرد. زن جنگلبان را دید که پسرش را میخواباند، و صدای او را که به فرزندش دعای شب را یاد میداد، شنید چیزی درون قلب سخت مرد، ذوب شد. آیا دوران کودکی خودش را به یاد آورده بود. چشمان مرد پر از اشک شده بود و همانجا از رفتار و نیت زشت پشیمان شد و توبه کرد.
فرشته قطرهای اشک از چشم مرد برداشت و به سمت بهشت پرواز کرد. خداوند فرمود: ”این قطره اشک باارزشترین چیز در دنیا است، برای اینکه این اشک آدمی است که توبه کرده و توبه درهای بهشت را باز میکند“.
@darjostojuyearamesh
2449
🍃پیامبر (ص) از شیطان پرسیدند: مسجد تو کجاست؟ شیطان گفت بازارهایی که پر از غش و تقلب در اموال باشد.
🍃پیامبر خدا(ص) فرمود :با چه کسی هم غذا هستی؟
شیطان گفت:زنان و مردانی که بر سر سفره، نام خدا را نمی برند.
🍃رسول خدا(ص) فرمود:چه کسی پیش تو عزیز است؟
شیطان گفت:کسی که دائم غرق در معصیت است و معصیت را برای لحظه ای تعطیل و رها نمی کند .
🍃حضرت رسول(ص) از شیطان پرسیدند: آیا تو مؤذنی هم داری؟
شیطان گفت: کارگردانان و مطربان شبانه، مؤذن من هستند.
🍃 حضرت فرمود شکار تو چیست؟
شیطان گفت مردان چشم چران.
🍃 پیامبر پرسید چه کسی را بیشتر از همه دوست داری
شیطان گفت کسی که با اخلاق و زبانش آرامش یک جامعه و خانواده را برهم می ریزد
@darjostojuyearamesh
2450
@darjostojuyearamesh
💞خانه ات که اجاره ای باشد ...
دائم به کودکت می گویی :
میخ نکوب،
روی دیوارها نقاشی نکش
و مراقب خانه باش..
اما اینهمه مراقبت برای چیست ؟!
چون خانه مال تو نیست، مال صاحبخانه ست ...
چون این خانه دست تو امانت است ...
خانه ی دلت چطور !؟
خانه ی دل تمامش مال خداست ؛
در خانه ی خدا
نقش گناه کشیدن و میخ گناه کوبیدن ممنوع ...
خانه دلت همیشه آباد
@darjostojuyearamesh
2451
💕روزی کلاغی در کنار برکه نشسته بود. آب می خورد و خدا را شکر می کرد.
طاووسی از آنجا می گذشت؛ صدای او را شنید و با صدای بلندی قهقهه زد.
کلاغ گفت:«دوست عزیز چه چیزی موجب خنده تو شده است؟
طاووس گفت:« ازاین که شنیدم خدا را برای نعمت هایی که به تو نداده شکر می گویی»
بعد بال هایش را به هم زد و دمش را مانند چتری باز کرد و ادامه داد: «می بینی خداوند چقدر مرا دوست دارد که این طور زیبا مرا آفریده است؟!»
کلاغ با صدای بلندی شروع به خندیدن کرد.
طاووس بسیار عصبانی شد و گفت:«به چه می خندی ای پرنده گستاخ و بد ترکیب؟»
کلاغ گفت:« به حرف های تو، شک نداشته باش که خداوند مرا بیشتر از تو دوست داشته است؛ چرا که او پرهایی زیبا به تو بخشیده و نعمت شیرین پرواز را به من و ترا به زیبایی خود مشغول کرده و مرا به ذکر خود»
@darjostojuyearamesh
2452
🖌عجیب ترین معلم دنیا بود!
امتحاناتش عجیب تر
📝امتحاناتی که هر هفته میگرفت
و هر کسی باید برگه خودش را
تصحیح میکرد
آن هم نه در کلاس
در خانه... دور از چشم همه
🖍اولین باری که برگه امتحان خودم را تصحیح کردم سه غلط داشتم
نمیدانم ترس بود یا عذاب وجدان
هر چه بود نگذاشت اشتباهاتم را نادیده بگیرم و به خودم بیست بدهم
🖊فردای آن روز در کلاس وقتی همهٔ بچهها برگههایشان را تحویل دادند فهمیدم همه بیست شدهاند به جز من
به جز من که از خودم غلط گرفته بودم
من نمیخواستم اشتباهاتم را نادیده بگیرم و خودم را فریب بدهم
📝بعد از هر امتحان آنقدر تمرین میکردم تا در امتحان بعدی نمرهٔ بهتری بگیرم
🖍مدتها گذشت و نوبت امتحان اصلی رسید، امتحان که تمام شد، معلم برگهها را جمع کرد و برخلاف همیشه در کیفش گذاشت
✏️چهرهٔ هم کلاسی هایم دیدنی بود
آنها فکر میکردند این امتحان را هم مثل همهٔ امتحانات دیگر خودشان تصحیح میکنند
🖋اما این بار فرق داشت
این بار قرار بود حقیقت مشخص شود
📝فردای آن روز وقتی معلم
نمرهها را خواند فقط من بیست شدم
✏️چون بر خلاف دیگران
از خودم غلط میگرفتم
از اشتباهاتم چشم پوشی نمیکردم
و خودم را فریب نمیدادم
زندگی پر از امتحان است❗️
🖍خیلی از ما انسانها
آنقدر اشتباهاتمان را نادیده میگیریم
تا خودمان را فریب بدهیم
تا خودمان را بالاتر از چیزی که هستیم
نشان دهیم
اما یک روز برگهٔ امتحانمان
📝دست معلم میافتد
آن روز چهرهمان دیدنی ست
آن روز حقیقت مشخص میشود
و نمره واقعی را میگیریم
📍راستی در امتحان زندگی
از بیست چند شدیم!؟
@darjostojuyearamesh
📝2453
#داستان:جوان و مورچه
@darjostojuyearamesh
در روستایی که مردمانش شاد و خندان بودند جوانی زندگی می کرد که تمام زندگیش اندوه و ماتم بود .جوان که از زندگی خود خسته شده بود به نزد مردم رستا رفت و گفت:
ای مردم این جفا است که شما همه شاد و من اندوهگین باشم می خواهم چاره ای برای من بیندیشید.
پیر دانا که در جمع روستاییان بود به جوان گفت:
چرا تمام غم و اندوه خود را نمی بری به کوه بزرگ بسپاری؟
جوان که این حرف را شنید سمت خانه خود رفت کوله خود را باز کرد و تمام غم و اندوه را درون کوله ریخت و راهی شد.
رفت تا نزدیک کوه
کوه را صدا زد و گفت :
می خواهم کوله بار غم و اندوه را از من بگیری
تا من همیشه شاد و خندان باشم
کوه گفت: ای جوان با اینکه من از سنگ هستم
اما در کوله من جز جنگل سبز و ابر های سفید چیزی دیگری نیست توان اندوه را ندارم
به نزد دریا برو
جوان رو به سمت دریا کرد و رفت تا رسید به دریا
رو به دریا گفت :آیا تو حاضری کوله اندوه و ماتم را از من بگیری ؟
در یا گفت: ای جوان با اینکه درون من تاریک و سرد است
ولی من مهد زندگی هستم و تحمل غم و اندوه را ندارم
به آسمان بگو که از من وسیع تر است
جوان رو به آسمان کرد
گفت :ای آسمان تو کوله اندوه را از من می گیری
آسمان گفت:
ای جوان با آنکه من وسیع هستم اما قلبی بسان خورشید فروزان دارم
پس جایی برای اندوه نیست
جوان ناامیدانه بر زمین نشست مورچه ای از آنجا رد میشد
از جوان پرسید چرا ناراحتی؟
جوان گفت: کوله ام پر از اندوه است از کوه و دریا و آسمان خواستم تا کوله را از من بگیرند
تا شاد زندگی کنم ولی قبول نکردند
مورچه گفت : کوله ات را بسپار به من
جوان گفت: آخر چگونه وقتی کوه و دریای و آسمان قبول نکردند
تو با جسم کوچکت قبول میکنی؟
مورچه گفت: جسمی کوچک دارم ولی اراده ای به بزرگی و وسعت جهان دارم
جوان فهمید برای شاد بودن کافیست قلبی بزرگ داشته باشی با اندکی اراده!
ما که از مورچه کمتر نیستیم،پس همت کنیم!
@darjostojuyearamesh
2454
❕فیش حقوقی حضرت علی (ع)❕
@darjostojuyearamesh
" ای مردم! با این لباسی که بر دوش دارم و این مرکبی که بر او سوار هستم، داخل شهر شما شدم. پس اگر من از شهرتان خارج شدم و به غیر از چیزهایی که با آن وارد شدم، چیز دیگری داشتم، پس بدانید من ازخیانتکاران هستم."
📔 امیرالمؤمنین علی علیه السلام المناقب ج ۲ ص ۹۸
2455
@darjostojuyearamesh
💞"زندانی فقیر و هیزم فروش"
"فقیری" را به زندان بردند.
او بسیار "پرخُور" بود و غذای همه زندانیان را می دزدید و می خورد.
"زندانیان" از او می ترسیدند و رنج
می بردند، غذای خود را "پنهانی" می خوردند.
روزی آنها به زندانبان گفتند:
به "قاضی" بگو، این مرد خیلی ما را "آزار" می دهد. غذای ده نفر را می خورد. گلوی او مثل "تنور آتش" است.
سیر نمی شود. همه از او می ترسند. یا او را از زندان "بیرون کنید،" یا غذا زیادتر بدهید.
قاضی پس از "تحقیق و بررسی" فهمید که مرد پرخور و فقیر است.
به او گفت:
"تو آزاد هستی، برو به خانه ات."
زندانی گفت: ای قاضی، من "کس و کاری" ندارم، فقیرم، زندان برای من "بهشت" است.
اگر از زندان بیرون بروم از گرسنگی
می میرم.
قاضی گفت: "چه شاهد و دلیلی داری؟"
مرد گفت: همه مردم می دانند که من فقیرم. همه حاضران در دادگاه و زندانیان "گواهی" دادند که او فقیر است.
قاضی گفت: او را دور شهر بگردانید و فقرش را به همه "اعلام کنید."
هیچ کس به او نسیه ندهد، وام ندهد، "امانت" ندهد. پس از این هر کس از این مرد شکایت کند. دادگاه نمی پذیرد.
آنگاه آن مرد فقیر شکمو را بر "شترِ یک مرد"" هیزم فروش" سوار کردند، مردم هیزم فروش از صبح تا شب، فقیر را کوچه به کوچه و محله به محله گرداند.
در بازار و جلو حمام و مسجد فریاد می زد:
"ای مردم!"
این مرد را خوب بشناسید، او فقیر است.
به او "وام ندهید! نسیه به او نفروشید! با او داد و ستد نکنید، او دزد و پرخور و بی کس و کار است."
"خوب او را نگاه کنید."
"شبانگاه،" هیزم فروش، "زندانی" را از شتر پایین آورد و گفت:
"مزد من و کرایه شترم را بده، "
من از صبح برای تو کار می کنم.
زندانی خندید و گفت:
"تو نمی دانی" از صبح تا حالا چه می گویی؟!!
به تمام مردم شهر گفتی و خودت نفهمیدی؟!!
"سنگ و کلوخ" شهر می دانند که من فقیرم و تو نمی دانی؟!
"دانش تو، عاریه است."
نکته:
*طمع و غرض، بر گوش و هوش ما قفل می زند.*
"بسیاری از دانشمندان یکسره از حقایق سخن می گویند ولی خود نمی دانند،
مثل همین مرد هیزم فروش..."
2457
✅تقوا ملاک ارزش انسان ها
✍روزی سلمان فارسی وارد مسجد نبوی شد و صحابهی پیامبر (ع) به احترام او از جای خود برخاستند و در صدر مجلس به او جای دادند.لحظهای نگذشته بود که یکی از صحابهی معروف نیز وارد مسجد شد، و چون سلمان را در صدر مجلس مشاهده کرد؛لب به اعتراض گشود و گفت: «من هذا العجمی المتصدر فیما بینالعرب؛این مرد ایرانی و عجمی که در صدر مجلس نشسته در میان عربها چه میکند؟»
رسول خدا (ص) با شنیدن این سخن غیراسلامی به خشم آمد و بر بالای منبر قرار گرفت و فرمود: «ای مردم! آگاه باشید که تمام انسانها از زمان حضرت آدم تا زمان ما مثل دندانهای ما یکسانند،عرب بر عجم،گندمگون بر سیاه پوست امتیازی ندارد،مگر به تقوا»
📚مستدرک الوسائل، ج۱۲ ص۸۹
@darjostojuyearamesh
2458
هدایت شده از حکمت و اسرار آل محمد(ص)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خواب یا بیداری؟؟
✅ نشر آثار استاد قرائتی
┄┅┅❅❁❅┅┅┄
➣ @Gharaati_tv
┄┅┅❅❁❅┅┅┄
📔#داستان_کوتاه
مـردی نـزد عالمی از پــدرش شکایت کرد.
گفت: پدرم مرا بسیار آزار میدهد.
پیــر شده است و از من میخواهد یک روز در مزرعه گندم بکارم روز دیگر میگوید پنبه بکار و خودش هم نمیداند دنبال چیست؟
مرا با این بهانهگیریهایش خسته کرده است...
بگو چه کنم؟
عالم گفت: با او بساز
گفت: نمیتوانم
عالم پـرسید: آیا فرزنـد کوچکی در خانه داری؟
گفت: بلی
گفت: اگر روزی این فرزند دیوار خانه را خراب کند آیا او را میزنی؟
گفت: نه، چون اقتضای سن اوست
آیا او را نصیحت میکنی؟
گفت: نه چون مغزش نمیرود و ...
گفت؛ میدانی چرا با فــرزندت چنین برخورد میکنی؟!
گفت: نه
گفت: چون تو دوران کودکی را طی کرده ای و میدانی کودکی چیست، اما چون به سن پیری نرسیدهای و تجربهاش نکردهای، هرگز نمیتوانی اقتضای یک پیر را بفهمی!!
"در پـیـری انـســان زود رنــج میشــود، گوشهگیر میشود، عصبی میشود، احساس ناتوانی میکند و ...
"پس ای فرزند برو و با پدرت مدارا کن اقتضای سن پیری جز این نیست."
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
@darjostojuyearamesh
2459
📝
هیچ چیز به اندازه ذهن تغییر یافته قدرتمند نیست.
شما می توانيد ظاهر خود را تغيير دهيد ، محل اقامتتان را و یا همسرتان را تغيير دهيد ...
اما اگر ذهن خود را تغيير ندهيد !...
همان تجربه مشابه دائما" و بارها و بارها اتفاق خواهد افتاد .
زيرا همه چيز به صورت ظاهری تغيير كرده است اما هيچ تغيير درونی صورت نگرفته است .
تمام مسائل تو را ، ذهنيت كنونی ات خلق کرده و اگر بخواهی مسائلت حل بشوند ، اين ذهنی که مسئله ساخته قادر به حلش نخواهد بود .
بنابر اين ابتدا بايد ذهنيتت را تغییر بدهی تا دنیای پیرامونت نیز تغییر یابد
@darjostojuyearamesh
2460
🤴🏻پادشاهی می خواست
نخست وزیرش را انتخاب کند...
چهار اندیشمند بزرگ کشور فراخوانده شدند.
🔑آنان را در اتاقی قرار دادند و پادشاه به آنان گفت که: «در اتاق به روی شما بسته خواهد شد و قفل اتاق، قفلی معمولی نیست و با یک جدول ریاضی باز خواهد شد، تا زمانی که آن جدول را حل نکنید نخواهید توانست قفل را باز کنید. اگر بتوانید مسئله را حل کنید می توانید در را باز کنید و بیرون بیایید»...
پادشاه بیرون رفت و در را بست...
🚪سه تن از آن چهار مرد بلافاصله شروع به کار کردند. اعدادی روی قفل نوشته شده بود، آنان اعداد را نوشتند و با آن اعداد، شروع به کار کردند.
نفر چهارم فقط در گوشه ای نشسته بود!
آن سه نفر فکر کردند که او دیوانه است. او با چشمان بسته در گوشه ای نشسته بود و کاری نمی کرد. پس از مدتی او برخاست، به طرف در رفت، در را هل داد،باز شد و بیرون رفت!!!
⭕️و آن سه تن پیوسته مشغول کار بودند. آنان حتی ندیدند که چه اتفاقی افتاد که نفر چهارم از اتاق بیرون رفته!
وقتی پادشاه با این شخص به اتاق بازگشت، گفت: «کار را بس کنید. آزمون پایان یافته و من نخست وزیرم را انتخاب کردم».
آنان نتوانستند باور کنند و پرسیدند: «چه اتفاقی افتاد؟ او کاری نمی کرد، او فقط در گوشه ای نشسته بود. او چگونه توانست مسئله را حل کند؟»
مرد گفت: «مسئله ای در کار نبود.
من فقط نشستم و نخستین
سؤال و نکته ی اساسی این بود که آیا قفل بسته شده بود یا نه؟ لحظه ای که این احساس را کردم فقط در سکوت مراقبه کردم. کاملأ ساکت شدم و به خودم گفتم که از کجا شروع کنم؟
نخستین چیزی که هر انسان هوشمندی خواهد پرسید این است که آیا واقعأ مسأله ای وجود دارد، چگونه می توان آن را حل کرد؟ اگر سعی کنی آن را حل کنی تا بی نهایت به قهقرا خواهی رفت؛
هرگز از آن بیرون نخواهی رفت.
پس من فقط رفتم که ببینم آیا در، واقعأ قفل است یا نه و دیدم قفل باز است».
👌🏼پادشاه گفت: «آری، کلک در همین بود. در قفل نبود. قفل باز بود. من منتظر بودم که یکی از شما پرسش واقعی را بپرسد و شما شروع به حل آن کردید؛ در همین جا نکته را از دست دادید. اگر تمام عمرتان هم روی آن کار می کردید نمی توانستید آن را حل کنید. این مرد، می داند که چگونه در یک موقعیت هشیار باشد. پرسش درست را او مطرح کرد».
@darjostojuyearamesh
2461
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فقط به فکر این نباشیم که به بهشت برویم.
@darjostojuyearamesh
2462
❇️حضرت علی علیه السلام بعدازدرگذشت #ابوذر_غفاری نزد اصحاب خود فرمودند:
*من دلم خیلی بحال ابوذر می سوزد خدا رحمتش کند.
*اصحاب پرسیدند چطور ؟
*مولا فرمودند:
*آن شبی که به دستور عثمان ، ماموران جهت بیعت گرفتن از ابوذر به خانه ی او رفتند ؛ چهار کیسه ی اشرفی به ابوذر دادند تا با عثمان بیعت کند.
ابوذر خشمگین شد و به مامورین گفت:
شما دو توهین به من کردید:
* اول آنکه فکر کردید من علی فروشم و آمدید من را بخرید‼️
*دوم بی انصاف ها آیا ارزش علی چهار کیسه اشرفی است⁉️
شما با این چهار کیسه اشرفی می خواهید من علی فروش شوم⁉️
تمام ثروت های دنیا را که جمع کنید و به من بدهید با یک تار موی علی عوض نمی کنم.
آنها را بیرون کرد و درب را محکم بست.
*مولا گریه کردند و فرمودند:
❇️به خدایی که جان علی در دست اوست قسم ،
آن شبی که ابوذر درب خانه را به روی سربازان عثمان محکم بست ؛
👈 سه شبانه روز بود ؛ او و خانواده اش هیچ نخورده بودند‼️
✴️مواظب باشیم برای دو لقمه بیشتر؛ در این زمان،
✴️علی فروش نشویم.....
@darjostojuyearamesh
2463
«خستگی تصمیم» چیست؟
همانگونه که «عضلات» ما بعد از کار کردن زیاد، خسته میشوند، «مغز» نیز بعد از تصمیمگیریهای متعدد در طول روز، دچار خستگی میشود که به آن، خستگی تصمیم (Decision fatigue) میگویند.
ما مدام در حال تصمیمگیری هستیم و با هر تصمیمی، یک قدم به «خستگی تصمیم» نزدیک میشویم. هر چند همه تصمیمها بزرگ و حیاتی نیستند ولی هر کدامشان، به سهم خود بخشی از انرژی مغزمان را میگیرند: از انتخاب بین دو نوع خمیردندان برای مسواک صبحگاهی و تصمیمگیری درباره اینکه امروز چه بپوشم و یا انتخاب موسیقی، تا تصمیمگیری درباره نحوه برخورد با خطای فرزند و انتخاب بین چند گزینه برای سرمایهگذاری و مهاجرت و...
نکته جالب توجه اینکه ما بعضی تصمیمگیریها را عرفاً تصمیمگیری نمیدانیم. مثلاً برای بالا رفتن از یک برج که دارای ۳ آسانسور است، وقتی دکمه یکی از آنها را میفشاریم، در واقع، تصمیم گرفتهایم، هر چند که آن را در زمره تصمیمات روزانه نیاوریم.
افرادی که کار و زندگیشان به گونهای است که باید مدام تصمیم بگیرند، بیش از بقیه در معرض «خستگی تصمیم» قرار دارند. در یک تحقیق در آمریکا، تعدادی قاضی که باید درباره عفو زندانیان تصمیمگیری میکردند، مورد بررسی قرار گرفتند. مشخص شد که آنها در ابتدای روز، پروندهها را بهتر بررسی میکنند و افراد بیشتری را مشمول عفو میدانند، ولی هر چه به پایان روز نزدیک میشوند، افراد کمتری را عفو میکنند. پروندهها تقریباً یکسان بودند و قضات نیز ثابت. آنچه در ساعات پایانی روز تغییر کرده بود، پدیدار شدن حالت «خستگی تصمیم» بود که هنگام صبح وجود نداشت
رولف_دوبلی در کتاب «هنر خوب زندگی کردن» میگوید: وقتی مغز بهخاطر تصمیمگیریهای متعدد خسته میشود، معمولاً سر راستترین تصمیمات را میگیرد که عمدتاً هم «بدترین» است.
چه کنیم؟
-وقتی از مارکزاکربرگ بنیانگذار فیسبوک پرسیدند چرا همیشه یکنوع تیشرت میپوشی پاسخ داد: نمیخواهم هر روز صبح درگیر تصمیمگیری دربارهی اینکه کدام لباس را بپوشم.
او با اینکار در واقع، یکی از تصمیمات صبحگاهیاش را حذف و انرژی آن را برای تصمیمگیریهای مهمتر کاری، ذخیره میکند. خانم آنگلامرکل صدر اعظم آلمان هم از این روش استفاده میکند و اکثراً یکنوع لباس میپوشد. استیوجابز نیز همینگونه بود.
برای اینکه «خستگی تصمیم» دیرتر رخ بدهد، تا حد امکان خود را در معرض تصمیمگیریهای کماهمیت قرار ندهیم. راهش این است که درباره برخی چیزها، یک تصمیم ثابت بگیریم. بهعنوان مثال، بهجای اینکه هر روز تصمیم بگیریم امروز چه غذایی درست کنیم، یک برنامهی هفتگی یا ماهانه تدوین کنیم.
یا یک مدیر میتواند جلسات خود را فقط در روزهای چهارشنبه برگزار کند و هر که از او وقت بخواهد، بهجای اینکه فکر کند و درباره زمان جلسه با او تصمیم بگیرد، روز چهارشنبه را با او وعده کند. یا یک پدر روز خاصی را در هفته، برای بیرون بردن بچهها در نظر بگیرد و...
تصمیمات مهم را «صبح» بگیریم. یادمان باشد که هر چه از روز میگذرد، به «خستگی تصمیم» بیشتر نزدیک میشویم.
وقتی گزینههای قابل انتخاب برای تصمیمگیری زیادتر باشد، «خستگی تصمیم» نیز بیشتر میشود.
اگر برای خرید کاغذ دیواری به خیابانی که بورس کاغذ دیواری است برویم، در دهها فروشگاه، صدها طرح میبینیم و تعدد گزینهها ما را سردرگم میکند. در واقع ما بعد از دیدن دهها طرح اولیه، دچار «خستگی تصمیم» میشویم و بعد از مدتی یکی از طرحها را نه از سر شوق که به خاطر «خستگی تصمیم» و گریز از ادامهی این روند انتخاب میکنیم.
یکی از راههای مواجهه منطقی با تعدد گزینهها، این است که بهجای آنکه مثلاً ۱۲ گزینه را یکجا بررسی کنیم و به یکی برسیم، آنها را به چند گروه کوچکتر تقسیم کنیم و سه تا سه تا بررسی کنیم تا به انتخاب نهایی برسیم.
وقتی دچار «خستگی تصمیم» هستیم، تصمیم نگیریم؛ فرصتی به مغز دهیم تا خود را بازسازی کند.
انسانهای کمالگرا که میخواهند بهترین خروجی را داشته باشند، بیش از بقیه دچار خستگی تصمیم میشوند.
✅دریچه کتاب
@darjostojuyearamesh
2464
چگونه از دل زشتترین توهینها
انسانی موفق و انگیزهبخش متولد شد
لیزی ولاسکز دختر ۲۹ سالهی آمریکایی دکترای ارتباطات از دانشگاه تگزاس را دارد. او گرفتار بیماری مرموزی است که تنها دو نفر در جهان به آن مبتلا هستند؛ این بیماری باعث شده است بدن او چربی ذخیره نکند، عضلهای نسازد و وزنی اضافه نکند...
بیماری او با گذشت زمان پیشرفت میکند و موجب آسیب دیدن چهرهی او میشود... علاوه بر این یک چشم او نابینا و چشم دیگرش کمبیناست...
او با وجود تمام مراقبتهای پزشکی فقط ۲۶ کیلوگرم وزن دارد و با وجود مصرف ۶ وعدهی غذایی در روز و استفاده از ویتامین و قرص آهن ذرهای چربی در بدنش وجود ندارد.
لیزی به خاطر چهرهی خاصش در تمام زندگیاش مورد تمسخر قرار گرفته و میگیرد...
با عبارت هایی مانند "من اگر جای تو بودم یک ماسک وحشتناک میخریدم تا مردم کمتر بترسند!" یا "چند میگیری تو خواب من نیای؟!"
اگر جای لیزی بودید چه میکردید؟ او بارها به فکر خودکشی افتاد... بارها به زمین و زمان ناسزا گفت... اما سرانجام؛ از یک جایی به بعد به این نتیجه رسید که او هم حق زندگی دارد و حالا که نمیتواند تقدیرش را تغییر دهد، باید نگاه مردم را عوض کند!
او تصمیم گرفت با تمام تواناییهایی که دارد، زنده بماند و زندگی کند.
او میگوید: «من یک انسانم و اگرچه این مسائل (طرد شدن از اجتماع، تحقیر، توهین) به من صدمه میزند اما سعی میکنم نسبت به این امور بی تفاوت باشم.»
او تصمیم گرفت ۴ هدف را در زندگیاش دنبال کند: خود را به عنوان یک سخنران توانمند در تشویق دیگران به پیشرفت و زندگی معرفی کند؛ تحصیلات عالی داشته باشد؛ کتاب بنویسد؛ برای خودش زندگی تشکیل دهد و شغل مناسبی داشته باشد.
او اکنون در یک انجمن خیریه کار میکند و برای بچههای بیسرپرست لباس و مواد غذایی تهیه میکند. همچنین در طی ۷ سال توانسته بیش از ۲۰۰ کارگاه آموزشی برپا کند.
همهی انسانها میتوانند عالی باشند، حتی اگر زیبا نباشند، بیمار باشند و... از نقاط ضعف باید به عنوان موضع قدرت استفاده کرد.
@darjostojuyearamesh
2465
🧲طبق قوانین فیزیک قرار دادن یک آهن در میدان مغناطیسی، پس از مدت کوتاهی آنرا به "آهنرُبا" تبدیل میکند ، حال قراردادن یک ذهن در میدان مغناطیسی بدبختی ، می شود بدبختی رُبا!
✳️و قرار دادن در میدان مغناطیسی خوشبختی، میشود خوشبختی رُبا. هرچه را که میبینید،
هرآنچه را که میشنوید، و هر حرفی که میزنید،
همه دارای انرژی مغناطیسی هستند و ذهن شما را همانرُبا میکنند!
به قول حضرت مولانا :
تا درطلب گوهر کانی، کانی
تا در هوس لقمه نانی، نانی
این نکتهٔ رمز اگر بدانی، دانی
هرچیز که در جستن آنی، آنی
@darjostojuyearamesh
2466
واقعیت های مهم که باید در مورد #نگرانی بدانید و قوانینی که باید رعایت کنید :
▫️قانون اول :
اگر می خواهید که از نگرانی اجتناب کنید ، نباید درمورد آینده خیالات موهوم و بد بپرورانید .
فقط در لحظه زندگی کنید و هر روز را به کامل ترین شکل سپری کنید .
▫️قانون دوم :
دفعه ی بعد که مشکل و دردسری میخواست به شما شلیک کرده و شما را به گوشه ای پرتاب کند ، این فرمول جادویی را به کار ببرید :
از خود بپرسید ؛ اگر نتوانم این مشکلات را حل کنم ، بدترین اتفاق ممکن چه خواهد بود ؟!
و در ذهنتان ، بدترین اتفاق را بپذیرید و آنگاه با آرامش آن اتفاق را بهبود بخشید.
▫️قانون سوم :
به خود یادآوری کنید ارزشی ندارد که بهای سنگین سلامتی را در مقابل نگرانی بپردازید . یاد بگیرید که رهاسازی کنید و این تکنیک های ساده ولی قدرتمند را بکار گیرید .
آرامش بخش ترین و نیروبخش ترین چیزها عبارتند از : رژیم غذایی سالم ، خواب کافی ، موسیقی و خنده .
به درس های خداوند اطمینان داشته باشید و بدانید که سلامت و سعادت متعلق به شماست .
🦋🍂
@darjostojuyearamesh
╆━━━┅═💚═┅┅──┄
2467