من اعتراف میکنم بزرگترین دروغهامو به
خودم میگم، هر شب به دنیایي فکر میکنم
ك هنوز میشه بھش اُمیدوار بود .
بند بندِ وجودم، خستهس، تمناي یه مدت
دور شدن از آدماي اطرافش داره .
دیگه چقدر تحمل کنه این قلبِ لامصب ؟
هر روز با احساساتش بازي میشه، هر روز
باعث شکستنش میشن .
اگه دستِ خودش بود، خیلي وقت میبود
ك ایستاده بود، ولي بخاطر من داره ادامه
میده، با اینك خودش خستهس وَ توان اینك
ادامه بده رو نداره، ولي باز ازت خواهش
میکنه اُمیدوار باشي و دستنگه نداري .
۱۹ سالِ داري میزني وَ چیا ك تجربه نکردي وَ
دلت میخواست یه جاهایي دیگه نزني
و وایسي، اما بخاطر من ادامه دادي .
قلب کوچولوئه من ..