eitaa logo
دارالقرآن فاطمیون هیئت رزمندگان استان یزد دفترفرهنگی واجتماعی فاطمیون
374 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
966 ویدیو
13 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
️⃣ من، اُم‌البنین، دختر فیروزه، در ماه سنبله(شهریور) تابستانی داغ و پرآشوب به دنیا آمدم؛🌱🧕 جایی در حوالی ولایت(استان) از سرزمین افغانسـ🇦🇫ـتان. روستای پدری‌ام، «بند امیر» را به چشم ندیدم. نه آب فراوانش را،🌊 نه مجسمه بودایش را🎎 و نه مراتع سرسبز و انبوهش را؛⛰️ فقط توصیف‌های غبطه‌انگیز مادرم را می‌شنیدم وقتی از «بند امیر» صحبت می‌کرد. مادرم فیروزه، تنها فرزند شیخ عوض، با تولد من، در ناامنی‌های بی‌رحمانه منطقه💣 که به دلیل اشغال روس‌ها ایجاد شده بود،⚠️ مجبور می‌شود به همراه کاروانی از هم‌ولایتی هایش بار سفر ببندد و جلای وطن کند🗺️ و به سوی مرزهای ایران بیاید؛🚎 ایرانی که حالا با نام امام خمینی(ره) شناخته می‌شد.🇮🇷🥰 من کوچک‌ترین👶 عضو قافله‌ای بودم که سرگردان و حیران، به امید امنیت و آسایش، از زیر تیغ ناامنی‌ها جان سالم به در برده بودند و از همه زندگی و سرمایه‌شان فقط یک بُقچه لباس و یک سفره نان با خود برداشته بودند.🧳 استان(ولایت) بامیان پُر است از معادن و ذخایر زیرزمینی.🎖️ همین‌ها هم به جای آنکه مایه آسایش مردمش شود، قاتل جان‌شان شد و روس‌ها برای به دست‌آوردن این ثروت عظیم به آن هجوم آوردند.🚨 پدر بزرگم شیخ عوض، نمی‌توانست در آن آشوب‌ها تنها فرزندش، فیروزه را با نوزاد چند ماهه‌اش - یعنی من- رها کند. برای همین پدرم را قانع می‌کند تا با قافله سی نفره شان همراه شود و جان‌شان را از مهلکه نجات دهند.🧭 جنگ و ناامنی، بسیاری از خویشاوندان‌شان را به کام مرگ کشانده و هستی شان را سوزانده بود؛🧨 و چه جایی بهتر از ایران✅ که رهبرش برضدّ مستکبرین عالم حرف می‌زد و همه مستضعفین را به قیام و وحدت فرا می‌خواند.💪✊ قافله ما منزل به منزل به ایران نزدیک می‌شود. پدربزرگم در حوالی مرز سیستان و بلوچستان، وقتی عکس امام خمینی(ره) را به چشم می‌بیند،🥰 از شوق و عشق و هیجان اشک می‌ریزد🥹 و زیر همان عکس روضه می‌خواند و زیارتش می‌کند.🤲 شیخ عوض به همراهان می‌گوید: «این از پاقدم نوهٔ من است که ما به ایران رسیدیم. این نوهٔ من از همه قافله سر است».👏 فیروزه خانم، مرا به دندان می‌گیرد و با همین قافله خسته و گرسنه تا «بادرود» می‌رود. جایی در استان اصفهان. نه مدرکی داشته‌اند، نه پول و سرمایه‌ای. جنگ هم شروع شده،🚨 اما آنها خودشان را غریبه نمی‌دانند. بعضی‌های‌شان به جنگ هم می‌روند✊ و برای دفاع از انقلاب اسلامی تفنگ به دست می‌گیرند.🥷 در بادرود چند سالی می‌مانند و کار می‌کنند⚒️ تا اینکه عشق به امام رضا آنها را می‌کشاند به مشهد.🤲💞 پدرم معروف بود به اوستا باقر. بعدها به او حاجی اخلاقی هم می‌گفتند. مردی سخت‌کوش و کم‌صحبت که با کار بنائی و گچ‌کاری👷 معاش خانواده را تأمین می‌کرد.🌱💰 از روزی که به یاد دارم، مادرم هم کار می‌کرد. من با جنگ دنیا آمدم و با جنگ بزرگ شدم. اعزام نیرو از طرف مساجد و پایگاه‌ها را که می‌دیدم و سرودهای آهنگران را که از بلندگوها می‌شنیدم، سرشوق می‌آمدم.😍 قیافه رزمنده‌ها را که می‌دیدم انگار بهترین آدم‌های دنیا را می‌بینم.🥰 سال ۱۳۶۸ به کلاس اول رفتم؛ در مدرسه‌ای که سه شیفت بود؛ در محله گلشهر مشهد. همه خانه ما🏠 یک اتاق سه‌درچهار بود. یک گوشه‌اش چراغ والور روشن بود،🏮 یک گوشه‌اش چند تکه رخت‌خواب بود و یک طاقچه چوبی داشت که پدرم خودش آن را درست کرده بود. روی آن (ره) و و بود.😘 مادرم یک دستمال بافته بود که روی طاقچه می‌انداختیم. این طاقچه سه‌گوش را به خانه‌های دیگری هم که رفتیم، بردیم. اجازه نداشتیم غیر از این سـ³ـه قلم، چیزی روی طاقچه بگذاریم. اسم محله‌مان «درخت‌توت» بود؛ سر یک سه‌راهی که یک درخت توت قدیمی داشت.🌳 من تولد راضیه و رضا را به خاطر ندارم، اما وقتی مرجان و معصومه و زهرا به دنیا آمدند، مثل یک پرستار کنار مادرم بودم و در بچه‌داری کمکش می‌کردم.🍀 چند سال بعد در محله«بازار شلوغِ» گلشهر، خانه‌ای کوچک خریدیم.🏡 دارای دو اتاق کوچک و یک حیاط. پدرم اوستا باقر، بعداً یک آشپزخانه درست کرد⚒️ و خیلی بعد یک تشناب(دستشویی و گرمابه🛀). سال‌های زیادی می‌رفتیم گرمابه بیرون. نُه سال در آن خانه کوچک زندگی کردیم. حالا شده بودیم پنج دختر و یک پسر، به اضافه بابو پدربزرگم و دوتا خانم‌ش و پدر و مادرم.¹¹ زندگی به سختی می‌گذشت،😔 اما حرفه پدرم باز هم برای ما نان‌آوری داشت؛ فقط نان‌آوری.🍂