#گفتن_بدی_و_ناسزا
شخصی بدی بنده خدایی را میگفت و ناسزا بارش میکرد پسر همآن بنده خدا در مجلس حضور داشت و همه سخنان را می شنید . پسر بسیار ناراحت شد و مجلس را ترک کرد . خدمت پدر رسید و با ناراحتی شنیده ها را برای او گفت
پدر از جایش بلند شد و رفت و بعد از مدتی کوتاه برگشت . زیر بغل پدر یک #فرش ابریشمی گرانقیمت بود. دستی به شانه ی فرزندش زد و گفت برای تو ماموریتی دارم. برو این هدیه را پیش همان شخص ببر و از او تقدیر و تشکر کن
فرزندش متعجبانه و #حیران امر پدر را اطاعت کرد. به نزد آن شخص رفت، هدیه را داد، از او تشکر کرد و برگشت. از پدر سوال کرد متحیر م چرا شما به جای این که عصبانی و ناراحت بشوید از او تقدیر و تشکر کردید...
پدر #لبخند زد وگفت پسرم امروز این شخص با چندین کلمه حاصل ساعتها عبادت خود را به حساب من جاری کرد و مرا خشنود ساخت آیا من نباید بابت این همه نیکی از او تشکر کنم؟
#کامیون_حمل_زباله
سوار تاکسی خط شدم کهبرم فرودگاه درحین حرکت یه ماشین درست جلوی ما از پارک اومد بیرون . راننده تاکسی هم محکم زد رو ترمز و به فاصله چند سانتیمتری از اون ماشین ایستاد!
راننده ی مقصر سرشو برگردوند طرف ما و شروع کرد به داد و فریاد. راننده تاکسی فقط #لبخند زد و براش دست تکون داد وبه مسیر خودش ادامه داد! به راننده تاکسی گفتم : شما که مقصر نبودید چرا بهش چیزی نگفتید؟
راننده تاکسی به من گفت این اشخاص مانند کامیون حمل زباله هستند!! اونها از درون لبریز از آشغالایی مثل ناکامی، خشم و.. هستند وقتی این #آشغال ها در اعماق وجودشون انباشته میشه به جایی برای تخلیه احتیاج دارند وگاهی اوقات روی شما خالی می کنند!
به خودتان نگیرید و فقط لبخند بزنید، دست تکان دهید و برای اون ها آرزوی خیر کنید. و ادامه داد حرف آخر اینکه #آدم های باهوش اجازه نمی دهند که کامیون حمل زباله ، روزشان را خراب کند..
📚