#دلـبستـگےبہدنـیا😔❤️
👣دوازه نفر بودن ڪه رفتن قلہ
رو آزاد کنن.
محمود اخلاقے شهید شد💔🍃
علے آقا هم زخمے شد....❣
وقتے برگشتیم
علے آقا گفت:مےدونم چرا شهید نشدم
وقتے مےرفتیم بالای قلہ یه چشمهے
آب دیدم
با خودم گفتم وقتے برگشتم
این جا آب تنے مےکنم.
همین #تـعلـق به دنیا باعث شد زخمے
شوم ولے...
#سـردارشـهـیـدعـلےماهـانے♥️🕊
#یـادشڪنـیمبـاصـلواتـ
💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
#ڪتـابدا💗 #فـصـلیڪم #قـسـمـتسوّم3⃣ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رفت و آمدها و فعالیتهای بابا ادامه داشت تا ای
#ڪتـابدا💗
#فـصـلدوّم2⃣
#قـسـمـتاوّل1⃣
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
دا خیلی تلاش میکرد تا اجازه بدهند بابا را ملاقات کنیم هر روز به ادارات سر میزد ، میرفت و میآمد ، خسته و غمزده با بابا و می می صحبت میکرد و میگفت کجاها رفته و با چه کسانی حرف زده است من و علی هم سراپا گوش میشدیم میخواستیم ببینیم بالاخره چه میشود دا وقتی از حرف زدن با پاپا و می می فارغ می شد ، تازه باید به سوالات ما جواب میداد سوال ما هم دائما این بود (یوماََ یَمت اَنشوف بابا؟) (مادر ما کی بابا رو میبینیم؟) او هم که خودش تردید داشت بتواند کاری از پیش ببرد دستش را بر سر ما میکشید و میگفت (انشوفا انشاءالله) (میبینیمش انشاءالله)
پیگیریهای (دا) و دعاهایش به درگاه خدا بالاخره کار خودش را کرد.
یکی از روزهای بهاری ۱۳۴۷ بود ، آن روز صبح (دا) بچه هارا به خانه پاپا برد و به عمه اش ، می می ، سپرد و فقط من و علی را برای دیدن بابا با خودش برد.
آن زمان مردم پیاده رفت و آمد میکردند و یا سوار درشکه میشدند ، ولی چون راه خیلی دور بود ، مجبور شدیم ماشین سوار شویم.
اولین باری بود که سوار ماشین میشدم؛ یک شورلت آبی رنگ قدیمی.
راه به نظرم خیلی طولانی میآمد ، بر خلاف (دا) ، که خیلی مضطرب و نگران به نظر میرسید ، من و علی ، بیتوجه به حال و روز دا ، سرگرم شیطنت و بازی خودمان بودیم ، نمیتوانستیم آرام و قرار بگیریم.
با اینکه کلی هیجان ماشین سواری داشتم باز گه گَهگُداری از دا میپرسیدم (اَنشوفبابا؟) ، (بابا رو میبینیم) دا هم سری تکان میداد و هیچی نمیگفت.
بعد از چند ساعت به خانقین رسیدیم ، ماشین جلوی ساختمان چند طبقه ای ایستاد ، ساختمان پله های پهن و بزرگی داشت و ...... ، احساس بدی داشتم.
در انتهای راهرو طبقه دوم ، پشت پنجرهای که میله های آهنی داشت ، ایستادیم ، پنجره بالا بود و قدَّم به آن نمیرسید (دا) بغلم کرد ، دستم را به میله گرفتم ، اتاق هم نیمه تاریک بود ، چند قفس کوچک داخل اتاق قرار داشت که داخل هرکدام یک زندانی بود.....
حال خوشی نداشتم.....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#پـایانقـسمـتاوّل(فـصلدوّم)❤️🍃
#طـرحڪتابـخـوانـے📚
💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
#ڪتـابدا💗 #فـصـلدوّم2⃣ #قـسـمـتاوّل1⃣ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 دا خیلی تلاش میکرد تا اجازه بدهند بابا را
#ادمـیـننـویـســ✍
سـلام به همراهان عزیزمون 💞💞
رفقا ادمین هاے ڪانال خیلی برای تهیه و نوشتن بخش بخش کتاب زحمت میکشنـ❤️
#لطفامـطالعہڪنید 💞
هدایت شده از .
••{﷽}••
دنبال یه ڪانال مذهبے میگردے؟
میخواے بهت یہ پیشنهاد بدم😊
اینجا ورود #دختران_زهرایے ڪہ مجاز هست تازه #پسران_علوے هم میتونن بیان😍
پس زودتر بیا✌️
و ڪانال ماروهم ببین❤️
.... #دختران_زهرایے #پسران_علوے ....
فقط ڪافیہ انگشت مبارڪتو بزنے روے آیدے👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/4228710401Cc24b181a13
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
#ڪتـابدا💗 #فـصـلدوّم2⃣ #قـسـمـتاوّل1⃣ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 دا خیلی تلاش میکرد تا اجازه بدهند بابا را
#ڪتـابدا💗
#فـصـلدوّم2⃣
#قـسـمـتدوّم2⃣
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
درِ قفسی که بابا توش به حالت چمباتمه نشسته بود باز کردند ، به سختی بیرون آمد انگار تمام بدنش خشک شده بود ، کمر و زانوهایش خمیده شده بود و نمیتوانست راحت راه برود.
من که پنج سال بیشتر نداشتم با دیدن این صحنه ها خیلی ترسیدم شور و شوقی که برای دیدن بابا داشتن یک جا از بین رفت ، حتی از بابا هم با آن وضع و شکل ترسیدم ، وحشتم وقتی بیشتر شد که جلوتر آمد ق، یافه بابا خیلی عوض شده بود ، رنگ به رو نداشت ، صورت استخوانی و گونه هایش بیرون زده بود ، موهایش به هم ریخته و ژولیده بود ، از برق قشنگی که همیشه در چشمانش می درخشید خبری نبود ، چشمایش قرمز و بی روح شده بودند ، به نظرم خیلی لاغر شده بود ، خیلی ، با همه این اوصاف اُبهت و صلابتی را که همیشه در او دیده بودم حفظ کرده بود.
(دا) به محض این که بابا را در آن وضعیت دید به گریه افتاد ، با گریه و بغض من و علی هم ترکید.
بابا با اینکه مردی عاطفی بود ، سعی میکرد ناراحتیاش را نشان ندهد اما با گریه و مویه های مادرم اشکهایش سرازیر شد ، دستهایش را از میله ها بیرون آورد مرا نوازش کرد و بوسید بعد (دا) مرا به زمین گذاشت و علی را بغل کرد ، بابا علی راهم بوسید.
حس میکردم بابا از اینکه من و علی آنجا هستیم ناراحت است ، به (دا) گفت چرا بچه ها رو با خودت آوردی انگار نمی خواست ما او را در آن وضعیت ببینیم.
بعد به (دا) گفت سعی کن این جا نمونید بچهها را بردار و برگرد مملکت خودمون.
ملاقات بدی بود ، دوست داشتم زودتر از آنجا بیرون بیاییم گریه ام قطع نمیشد ، بابا برای آنکه آرامم کند دست روی سرم میکشید موهایم را به هم میریخت و به کُردی میگفت (نگریو دالککم) ، (گریه نکن مادر کوچکم).
بعد از این دیدار ذهن من به این فکر می کرد که چرا با آنجاست ، چرا باید به زندان برود ، او که گنهکار نیست ، نهایتاً به این نتیجه میرسیدم که بابا بی گناه است فقط چون دوست داره امام علی است به زندان افتاده ، این را از زبان (دا) شنیده بودم که بعضی ها با کسانی که دوستدار امام علی هستند ضدَّند ، بعد با خودم میگفتم کاش انقدر قدرت داشتم که میرفتم میله ها رو می شکستم بابا رو بیرون میکشیدم و با خودم می آوردم.
(دا) به توصیه بابا به کنسولگری ایران در بصره رفت و گفت که ما میخواهیم به ایران برگردیم چون به تابعیت عراق در نیامده بودیم شناسنامه هم نداشتیم حتی بابا گواهی ولادت ما را از کنسولگری ایران گرفته بود به خاطر همین خروجمان خیلی سخت نبود ، فقط باید چند ماه منتظر میماندیم ، اما مشکل چیز دیگری بود جدا شدن از پاپا و خانواده اش برای ما خیلی سنگین و سخت بود چطور میتوانستیم بدون آنها از بصره برویم ، ما جزئی از خانواده بودیم حمایت پاپا از ما بی اندازه بود.
او بابا را خیلی دوست میداشت ، ما بچه ها هم عاشق پاپا بودیم ، شب و روزمان را در خانه او می گذراندیم خانه اش چند کوچه با ما فاصله داشت هر روز صبح زود به آنجا می رفتیم صبحانه مان را با آنها میخوردیم ، حتی گاهی وقتها که بابا خانه بود و اجازه نمیداد صبح زود به آنجا برویم ، مادربزرگم (بی بی عزت) با یک سینی پر از صبحانه و سهمیه پول روزانه به در خانه میآمد و با بابا دعوا میکرد که چرا مانع آمدن بچه ها می شوی ، مهربانی های بیبی (مادر بزرگم) هم دست کمی از پاپا نداشت ، او بین ما و بچه هایش فرقی نمی گذاشت آنقدر خوب و مهربان بود که ما تا لحظه مرگش نفهمیدیم او نامادری (دا) است و دایی نادهعلی ، دایی سلیم و خاله سلیمه هم برادر و خواهرهای ناتنی (دا) هستند.
روز حرکت ما همه به گمرک بصره آمده بودند پاپا ، می می ، دایی سلیم، دایی نادعلی و خاله سلیمه گریه میکردیم ، بهخصوص میمی و (دا) خیلی بیتابی میکردند ، حتی پاپا هم گریه میکرد ، تا آن روز گریه او را ندیده بودم.
سر مرز با هماهنگی کنسولگری یک قایق ایرانی منتظر ما بود ما را از لنج عراقی به آن قایق منتقل کردند وقتی دایی تو لنج ماند ، گریه و زاری ها شدت گرفت قایق ما راه افتاد و لنج همچنان ایستاده بود ، شاید این خواسته دایی بود.
همانطور که دور میشدیم میدیدیم او هم گریه میکند کمکم آنقدر دور شدیم که دیگر دایی نادعلی را به صورت یک نقطه میدیدیم نقطه ای که دقایقی بعد محو شد.
#پـایانقـسمـتدوّم (فـصلدوّم)❤️🍃
#پـایانقـسمـتآخـر(فـصلدوّم)❤️🍃
#طـرحڪتابـخـوانـے📚
💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞
عملیات #طـریـقالقـدسـ💞 حـسابے مجروح شد...
دستش شڪست بدنش هم آش و لاش شد😞❣
با این حال وقتے دستہ جمع رفتیم ملاقاتش طورے لبخند میزد ڪه انـگـار نه انـگـار مجروح شده😍
روے گچ دستش با خط زیبایی نوشته بود (#خمینے❤️ سلامت باشد)
#گـمـنام💔🍃
💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞