#شـهـیـدشـنـاسـے💚🍃
هـوا بسیار گرم بـود 😓
بلاخره پـیش از غـروب اتـوبوس بـہ دروازه ڪربـلـا رسیـد💞
مـرد با عـجـلہ یڪ خـانہ در اطـراف حرم اجـاره ڪرد و زن را در آنـجا بسترے ڪرد امـا زن لحظہ بـہ لحظہ حـالش وخیـم تـر میـشـد 💔
مـرد بـا اصـرار زیـاد بلاخـره زت را بہ دڪـتر بـرد.....
دڪتـر پـس از معایـنہ سـرے تڪان داد و گفـت:مـتأسـفم😔
بـچـہ شـمـا در شـڪم مـادر مـرده اسـت. عـلـت آن هگم بـدے راه و تـڪـان خـوردن زيـاد مـاشـیـن بـوده اســــ😔💔ـــــت.
زن گـریہ میڪرد و به مـرد گفت:
عــلــے اڪـبـر! دلـم عـجـيـب هـواے حـرم آقـا أباعـبـدالله را ڪرده اسـت❣
بہ هـر سـختے ڪہ بود مـرد زن را بہ حـرم رساند ، زن در گـوشہاے نـشـست و شـروع بہ گریہ ڪردن ڪـرد💔😔
ڪم ڪم چـشـمـان اشـڪ آلـود زن پـرخـواب شـد. پـلـڪ هـايـش روے هـم افـتـاد و بہ خـواب رفـت.
در خـواب بـانـوے بـلـنـد بـالا و بـاوقـارے را ديـد ڪه لـبـاس عـربـے زيـبـايـے بہ تـن داشـت. چـهـرهاش نـورانے و پاڪيزه بـود و در حـالـے ڪہ نــوزادیـے را در دسـتـانـش گـرفـتـہ بـود بـہ سـوے زن آمد. نـوزاد را آرام بہ زن داد و فـرمود: « بــيـا بـچہات را بگـير!»
زن بچـہ را گرفت و از خـواب پـرید.
سرانـجام مـدتـے بـعـد از بـازگـشـت آنهـا بـہ ايـران، در روز دوازدهـم فـرورديــن سـال ۱۳۳۳ بـچـہ در شـهـر قـمـشـہ، بـہ دنـيـا آمـد و شـد :
#مـــحــمـدابـراهیـمهـمتـ🌹
❤️🍃 @Beit_l_shohada 🍃❤️
#وصـیـتمـانـدگار💞
از طـرف مکن بہ جـوانـان بـگـوئـيـد چـشـم #شـهـيـدان و تـبـلـور خـونـشکان بہ شـمـا دوختہ اسـت بـپـاخـيـزيـد و اسـلام را و خـود را دريـابـيـد نـظـيـر انـقـلاب اسـلـامے مـا در هـيـچ ڪجـا پيدا نـمےشـود 💞 نہ شـرقے - نہ غربي💞 اسلـامے ڪہ : اسـلامے ... اے ڪاش مـلـتـهـاے تـحـت فـشـار مـثـلـث زور و زر و تـزوير به خـود مے آمـدنـد و آنـهـا نـيـز پوزه استڪبار را بر خاڪ مي ماليدند❣
#بخـشڪوتاهےازوصیت👇
#شـهـیدمـحـمـدابـراهـیـمهـمـتـ♥️
💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞
#خـاطـراتمـاندگـار❤️🍃
هـمـہےڪـارهـاش رو حـسـاب بـود👌 وقـتے پـاوه بـوديـم، مـسـئـول روابـط عـمـومـے بــود 📞 هـر روز صـبـح🌤 مـحـوطـہ را آب و جـارو مـےڪرد. اذان مـےگـفـت و تـا مـا نـمـاز بـخـوانـيـم صـبـحـانـہ حـاضـر بـود ڪم تـر پـيـش مـےآمـد ڪسے تـوے ايـن ڪارها از او سـبقت بگيرد😐❣
خـيـلے هم خـوش سـليـقـہ بـود. يـڪ بــار يـڪ فـرشـے داشـتـيـم ڪہ حـاشـيـہے يـڪ طـرفـش سـفـيـد بـود. انـداخـتـہ بـودم روے مـوڪتـمـان. ابـراهيم وقتي آمد خـانـہ، گـفـت «آخـہ عـزيـز مـن! يـہ زن وقـتـے مےخـواد دڪور خـونـہ رو عـوض ڪنہ، بـا مـردش صـحـبـت مےڪـنـہ. اگـہ از شـوهـرش بـپـرسـہ ايـنـو چـہ جـورے بـنـدازم، اونـم مـےگـہ ايـنـجـورے.» و فـرش را چـرخـانـد، طـورے ڪہ حـاشـيـہے سـفـيــدش افـتـاد بـالاے اتــاق😂😐❣
#شـهـیدمـحـمـدابـراهـیـمهـمـتـ❤️
❤️🍃 @Beit_l_shohada 🍃❤️
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
خـتـم #صـلواتـ امـشب نـثار روح معظّم شـهید #حـاجمـحـمدابـراهـیـمهـمّـتـ❤️🍃 تـعداد صـلواتے ڪه نذ
مـمـنون از شرڪتتون عزیزان خـدا خـیرتون بـده❤️🍃
خـتـم امـشب بـا فـرستادن ۴۳۱۰ صـلوات نـثار روح معـظّم شـهید بـزرگـوار
#مـــحــمـدابـراهیـمهـمتـ ♥️🕊
به پـایان رسیـد🌹
در خـتـم فردا شـب شریڪ باشید💞
بـراے اضافه شدن به جمع خـتممون ڪانال رو نـشر بدید اجرتون با شهدا❣
#شـبـتونمهـدوے🌸
انـتقادات:👇🌹
@Khadem_l_shohada
همسر شهید #مـــحــمـدابـراهیـمهـمتـ❤️ می گوید:
«ابراهیم بعد از چند ماه عملیات به خانه آمد. سر تا پا خاکی بود و چشم هایش سرخ شده بود.
به محض اینکه آمد، وضو گرفت و رفت که نماز بخواند.
به او گفتم: حاجی لااقل یک خستگی دَر کُن، بعد نماز بخوان.
سر سجاده اش ایستاد و در حالی که آستین هایش را پایین می زد، به من گفت: من باعجله آمدم که نماز اول وقتم از دست نرود.
این قدر خسته بود که احساس می کردم، هر لحظه ممکن است موقع نماز از حال برود».
#حـےعـلےالصـّلاة❣
(الـتـماس دعاے فرجـ😞💔)
❤️🍃 @Beit_l_shohada 🍃❤️
🍃🌸🍃🌸🍃
#پستـــ_ویژه
#مخصوصایامامتحاناتــ.✌️
👨🎓دانشجویے از آیتـــ الله #بهجت(ره) پرسید:
🎓 دانشجو هستم و مے خواهم دعایے به حقیر تعلیم نمایید تا #حافظـه ام قوے شود زیرا بسیار فراموش ڪار هستم...
🌺ایشان در پاسخ به این دانشجو🎓 فرمود:
👌 براے پیشرفت در تحصیلات، ملتزم باشید به دعاے👇
🍃سُبْحَانَ مَنْ لاَ يَعْتَدِے عَلَى أَهْلِ مَمْلَكَتِهِ،
سُبْحَانَ مَنْ لاَ يَأْخُذُ أَهْلَ الْأَرْضِ بِأَلْوَانِ الْعَذَابِ،
سُبْحَانَ الرَّءُوفِ الرَّحِيمِ،
اللَّهُمَّ اجْعَلْ لِے فِي قَلْبِےنُوراً وَ بَصَراً وَ فَهْماً وَ عِلْماً،
إِنَّڪَ عَلَى كُلِّ شَےءٍ قَدِيــرٌ.....
✅بعد از هر فریضه (نمازهاےواجب)
🍃🌸🍃🌸🍃
💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
#خـاطراتسـیدهزهـراحـسینے❤️🍃 #بهاهتمامسیدهاعظمحسـینـے💞🌸 #فـصـلچـهــارم4⃣ #قـسـمـتنـهـم9⃣ 🌸
#خـاطراتسـیدهزهـراحـسینے❤️🍃
#بهاهتمامسیدهاعظمحسـینـے💞🌸
#فـصـلچـهــارم4⃣
#قـسـمـتدهـم🔟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
در راه نمی توانستم به لیلا حرفی بزنم ، خیلی گرفته و ناراحت بود ، می دانستم هم خسته است و هم گرسنه ، یقین داشتم کار غسّالخانه و دیدن اجساد متلاشی و در اتاق ، بیشتر از هر چیز دیگری روی ذهن لیلا که ۱۶ سال بیشتر نداشت اثر گذاشته است ، با همه این حرفها حضورش برای من قوت قلبی بود.
برای اینکه او را به حرف بیاوریم از بین خانه ها و کوچه ها که گذشتیم گفتم:(ممکنه فردا پس فردا محله ما رو هم بزنن)
لیلا انگار حرفم را نشنیده باشد گفت:(یعنی فردا هم همین وضعه ، یا فردا دیگه تموم میشه)
ساکت شدم ، جوابی نداشتم ، به در خانه که رسیدیم هردومان تعجب کردیم ، در خانه برخلاف همیشه باز بود ، رفتیم تو دا توی حیاط بود ، سلام کردیم با لحن خوبی جواب:(سلام) بعد پرسید:(چه حال؟ چه خبر؟)
لیلا گفت:(هیچی کشته پشته کشته ، اونقدر زیاده که نمی رسیم دفنشون کنیم)
من پرسیدم:(از بابا چه خبر؟)
گفت:(اومد هول هلکی ، ضبط ، چند تا نوار قرآن و روضه برداشت و رفت) پرسیدم:( کی میاد؟)
جواب داد:(نمیدونم ، چیزی نگفت)
لیلا گفت:(دا ، آب هست؟می خوام حموم کنم)
دا گفت:(تو لوله ها نیست منتها من آب جمع کردم)
خنده ام گرفت از ترس اینکه همین جوری برویم توی خانه توی ظرف ها آب جمع کرده بود ، یه کتری بزرگی هم روی چراغ نفتی گذاشته بود ، تا وقتی ما برسیم آب گرم شود ، ما رفتیم حمام ، خیلی زود خوابیدیم.
روز سوم هم کاملاً درگیر کار بودیم ، شهید خیلی زیاد بود به خصوص مناطق مسکونی که هدف قرار می گرفت زن و بچه ها بیشتر کشته می شدند و بالطبع غسّالخانه زنانه کار بیشتری داشت ، ولی برعکس روزهای قبل تعداد مردمی که برای کمک می آمدند کمتر شده بود ، بعضی ها یکی_دو ساعت برای کمک می ایستادند ، بعد می رفتند و میگفتند:(برمیگردیم) ولی دیگر خبری ازشان نمی شد.
طبیعی بود که هر کسی دل و جرأت ماندن و کار کردن در آن فضا را نداشته باشد.
با آن که مرتب با ماشین تانکر دار شهرداری آب میآوردند و توی منبع میریختند و توی حوض را با شلنگ پر میکردند ، باز هم آب کم می آمد.
اگر تعداد شهدا کم میبود با آن آب محدود میشد کار کرد ، ولی این حجم جنازه ها را این منبع جواب نمیداد ، به خصوص اینکه غسّالها خیلی تو کارشان دقت میکردند و جنازه ها را حسابی میشستند.
یک عده داوطلبانه با وانت در سطح شهر میچرخیدند و توی آوارها دنبال شهید و مجروح می گشتند و به غسّالخانه منتقل میکردند ، از زبان همین آدمها خیلی خبرها میشنیدیم ، برایمان می گفتند کدام نقاط شهر بیشتر زیر آتش است یا نیروهای عراقی چقدر جلو آمده اند و کجا هستند.
زینب و مریم خانم را می دیدم که خیلی خسته بودند ، بی خوابیه دیشب آنها را کسل و کم توان کرده بود.
چندین بار آمدیم و رفتیم تا همه شهدا را آوردیم و شروع کردیم به دفن آنها ، چند تایی را که به خاک سپردیم ، دیدم دیگر قبری خالی نیست ، به مردی که از شدت خستگی بیل و کلنگ به دست روی خاکها نشسته بود گفتم:(کلنگ رو بدید به من)
با یک حالتی گفت:(مگه بچه بازیه ، شما که نمیتونید قبر بکنید)
عصبانی شدم و گفتم:(برای چی من نمیتونم قبر بکنم ، شما مردا فکر کردید چون ما زنیم توان و قدرت نداریم)
کلنگ را گرفتم و شروع کردم به کندن زمین ، کار آسانی نبود ، عرق میریختم و کلنگ میزدم ، مرد که به نظر از نوع برخوردش پشیمان شده بود ، اصرار کرد که کلنگ را بگیرد ، اما کلنگ را ندادم و از لج یک قبر کامل کندم.
ولی کف دستانم بدجور می سوخت و بعدش تاول زد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#پـایانقـسمـتدهـم(فـصلچـهارم)❤️🍃
#شـبـتونمـهـدوے💫💞🌸
💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞