eitaa logo
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
470 دنبال‌کننده
562 عکس
68 ویدیو
1 فایل
اینجا مکانی برای سالم زیستن و درمان شماست با افتخار موسسه درمانی طب سنتی طیبات جهت درمان قطعی و تضمینی بسیاری از بیماری های لاعلاج داروهای صددرصد گیاهی را در اختیار شما قرار می دهد. مشاوره👇 @tebsaalem
مشاهده در ایتا
دانلود
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
#خـاطرات‌سـیده‌زهـرا‌حـسینے❤️🍃 #به‌اهتمام‌سیده‌اعظم‌حسـینـے💞🌸 #فـصـل‌چـهــارم4⃣ #قـسـمـت‌نـهـم9⃣ 🌸
❤️🍃 💞🌸 🔟 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 در راه نمی توانستم به لیلا حرفی بزنم ، خیلی گرفته و ناراحت بود ، می دانستم هم خسته است و هم گرسنه ، یقین داشتم کار غسّالخانه و دیدن اجساد متلاشی و در اتاق ، بیشتر از هر چیز دیگری روی ذهن لیلا که ۱۶ سال بیشتر نداشت اثر گذاشته است ، با همه این حرفها حضورش برای من قوت قلبی بود. برای اینکه او را به حرف بیاوریم از بین خانه ها و کوچه ها که گذشتیم گفتم:(ممکنه فردا پس فردا محله ما رو هم بزنن) لیلا انگار حرفم را نشنیده باشد گفت:(یعنی فردا هم همین وضعه ، یا فردا دیگه تموم میشه) ساکت شدم ، جوابی نداشتم ، به در خانه که رسیدیم هردومان تعجب کردیم ، در خانه برخلاف همیشه باز بود ، رفتیم تو دا توی حیاط بود ، سلام کردیم با لحن خوبی جواب:(سلام) بعد پرسید:(چه حال؟ چه خبر؟) لیلا گفت:(هیچی کشته پشته کشته ، اونقدر زیاده که نمی رسیم دفنشون کنیم) من پرسیدم:(از بابا چه خبر؟) گفت:(اومد هول هلکی ، ضبط ، چند تا نوار قرآن و روضه برداشت و رفت) پرسیدم:( کی میاد؟) جواب داد:(نمیدونم ، چیزی نگفت) لیلا گفت:(دا ، آب هست؟می خوام حموم کنم) دا گفت:(تو لوله ها نیست منتها من آب جمع کردم) خنده ام گرفت از ترس اینکه همین جوری برویم توی خانه توی ظرف ها آب جمع کرده بود ، یه کتری بزرگی هم روی چراغ نفتی گذاشته بود ، تا وقتی ما برسیم آب گرم شود ، ما رفتیم حمام ، خیلی زود خوابیدیم. روز سوم هم کاملاً درگیر کار بودیم ، شهید خیلی زیاد بود به خصوص مناطق مسکونی که هدف قرار می گرفت زن و بچه ها بیشتر کشته می شدند و بالطبع غسّالخانه زنانه کار بیشتری داشت ، ولی برعکس روزهای قبل تعداد مردمی که برای کمک می آمدند کمتر شده بود ، بعضی ها یکی_دو ساعت برای کمک می ایستادند ، بعد می رفتند و می‌گفتند:(برمیگردیم) ولی دیگر خبری ازشان نمی شد. طبیعی بود که هر کسی دل و جرأت ماندن و کار کردن در آن فضا را نداشته باشد. با آن که مرتب با ماشین تانکر دار شهرداری آب می‌آوردند و توی منبع می‌ریختند و توی حوض را با شلنگ پر می‌کردند ، باز هم آب کم می آمد. اگر تعداد شهدا کم میبود با آن آب محدود می‌شد کار کرد ، ولی این حجم جنازه ها را این منبع جواب نمی‌داد ، به خصوص اینکه غسّالها خیلی تو کارشان دقت می‌کردند و جنازه ها را حسابی می‌شستند. یک عده داوطلبانه با وانت در سطح شهر می‌چرخیدند و توی آوارها دنبال شهید و مجروح می گشتند و به غسّالخانه منتقل می‌کردند ، از زبان همین آدم‌ها خیلی خبرها می‌شنیدیم ، برایمان می گفتند کدام نقاط شهر بیشتر زیر آتش است یا نیروهای عراقی چقدر جلو آمده اند و کجا هستند. زینب و مریم خانم را می دیدم که خیلی خسته بودند ، بی خوابیه دیشب آنها را کسل و کم توان کرده بود. چندین بار آمدیم و رفتیم تا همه شهدا را آوردیم و شروع کردیم به دفن آنها ، چند تایی را که به خاک سپردیم ، دیدم دیگر قبری خالی نیست ، به مردی که از شدت خستگی بیل و کلنگ به دست روی خاکها نشسته بود گفتم:(کلنگ رو بدید به من) با یک حالتی گفت:(مگه بچه بازیه ، شما که نمی‌تونید قبر بکنید) عصبانی شدم و گفتم:(برای چی من نمیتونم قبر بکنم ، شما مردا فکر کردید چون ما زنیم توان و قدرت نداریم) کلنگ را گرفتم و شروع کردم به کندن زمین ، کار آسانی نبود ، عرق می‌ریختم و کلنگ می‌زدم ، مرد که به نظر از نوع برخوردش پشیمان شده بود ، اصرار کرد که کلنگ را بگیرد ، اما کلنگ را ندادم و از لج یک قبر کامل کندم. ولی کف دستانم بدجور می سوخت و بعدش تاول زد. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 (فـصل‌چـهارم)❤️🍃 💫💞🌸 💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞