eitaa logo
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
488 دنبال‌کننده
719 عکس
79 ویدیو
1 فایل
اینجا مکانی برای سالم زیستن و درمان شماست با افتخار موسسه درمانی طب سنتی طیبات جهت درمان قطعی و تضمینی بسیاری از بیماری های لاعلاج داروهای صددرصد گیاهی را در اختیار شما قرار می دهد. مشاوره👇 @tebsaalem
مشاهده در ایتا
دانلود
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
#ڪتـاب‌دا💗 #فـصـل‌یڪم #قـسـمـت‌دوّم2⃣ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 زندگی در بصره شهری که مردمش عرب زبان بودند باع
💗 ⃣ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رفت و آمدها و فعالیت‌های بابا ادامه داشت تا اینکه مردی با زن و تنها دخترش اتفاقی از خانه ما اجاره کردند. این مرد عادی به نظر نمی‌رسید ، چند روز خانه بود و چند روز غیبش می‌زد ، همیشه ما را زیر نظر داشت ، خیلی وقت‌ها ما بچه ها را کنار می کشید و درباره بابا چیزهایی می پرسید ، تلاش می‌کرد از مستأجر دیگرمان ¹ حرف بکشد ، بیچاره پیرزن همیشه اظهار بی اطلاعی می کرد. (دا) از این مرد وحشت داشت و چون اسمش علی بود دائم نفرینش می‌کرد و می‌گفت (علی به کمرش بزنه این مرد با شیعه‌ها ضدّیت داره این جاسوس استخباراته ، اسم علی رو برای گول زدن مردم روی خودش گذاشته) ، به ماهم سپرده بود جلوی این آدم حرفی نزنیم. ظاهراً وحشت (دا) خیلی هم بی جا نبود در همان روزها بود که غیبت طولانی بابا شروع شد و مأموران استخبارات می‌آمدند و می‌رفتند و دنبالش می گشتند. چند وقت بعد به سراغ عمویم آمدند و او را با خود بردند خانه عمو دیوار به دیوار خانه ما بود به خاطر همین او را دستگیر کرده بودند تا بلکه بتوانند اطلاعاتی درباره بابا به دست بیاورند ، اما عمو به مأموران گفته بود(من هیچ ارتباطی با کارای برادرم ندارم) آن ها هم گفته بودند (شما همسایه دیوار به دیوارید ، برادرید ، اون وقت چطور ممکنه تو از کارای اون بی اطلاع باشی. بعد از چند روز مأموران فهمیدند که عمو در جریان فعالیت‌های بابا نیست و آزادش کردند ، اما غیبت بابا همچنان ادامه داشت ، ما چند ماه از او بی خبر بودیم تا اینکه بالاخره از طریق حاجی خبردار شدیم استخبارات رژیم بعث بابا را به جرم جاسوسی برای ایران گرفته و در خانقین زندانی کرده است. طولی نکشید که مستاجر عرب‌زبان اتاق را تخلیه کرد و رفت. ¹:ننه پی‌پی از همشهریهای کرد زبانمان بود و اسم تنها پسرش پاپی بود به خاطر همین اورا ننه پاپی صدا میکردیم. (فـصل‌یڪم)❤️🍃 (فـصل‌یڪم)❤️🍃 📚 💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
#خـاطرات‌سـیده‌زهـرا‌حـسینے❤️🍃 #به‌اهتمام‌سیده‌اعظم‌حسـینـے💞🌸 #فـصـل‌سوّم3⃣ #قـسـمـت‌دوّم2⃣ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
❤️🍃 💞🌸 ⃣ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 آن زمان پاپا و می می به زیارت امام رضا رفته بودند ، به خاطر همین زن دایی حسین و مادرش (دا) را به بیمارستان بردند. در همین اوضاع و احوال صاحبخانه دوباره جوابمان کرد و ناچار شدیم به جای دیگری اسباب کشی کنیم. خانه جدید در واقع دو قسمت بود که روی بلند و باریک آن را به هم وصل میکرد ساکنان قسمت اول باید از حیاط جلویی که ماست و صاحبخانه در آن زندگی می کردیم رد می‌شدند. پاییز آن سال به کلاس اول رفتم ، هنوز دو ماه از شروع مدرسه نگذشته بود که اتفاقی برایم افتاد ، توی حیاط خانه بغلی با بچه ها بازی می‌کردیم مرد همسایه الوارهای چوبی زیادی از بندر آورده بود و کنار حیاط روی هم چیده بود و از آنها بالا می‌رفتیم و پایین میپریدیم که ناگهان الوارها ریخت و افتادم و میخ بزرگی که از یکی از الوارها بیرون زده بود تا ته توی ساق پایم فرو رفت ، طوری که برای در آوردنش یکی از بچه‌ها پایم را می کشید و دیگری تخته را ، با هر زحمتی بود بالاخره میخ را درآوردند. یه جوری زخم شده بود که نمی‌توانستم از سر جایم تکان بخورم و ..... چند روزی از این قضیه گذشت پایم به شدت ورم کردو کج مانده بود و راست نمی‌شد ، نمی‌توانستم راه بروم بالاخره یک روز (دا) من را روی شانه اش گذاشت و به درمانگاه برد ، دکترها گفتند پاش خیلی عفونت کرده اگه همینطوری ادامه پیدا کنه فلج میشه ، آنروز بدترین روز زندگیم بود. یک ماه و نیم طول کشید تا توانستم از جایم بلند شوم ، دستم را به دیوار میگرفتم و سعی می‌کردم راه بروم ، پول کرایه ماشین که نداشتم به خاطر همین مجبور بودم لنگان لنگان تا مدرسه پیاده بروم. سال تحصیلی که تمام شد خانه‌مان را عوض کردیم و از دست صاحبخانه بدجنس همان راحت شدیم. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 (فـصل‌سوّم)❤️🍃 📚 💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
#خـاطرات‌سـیده‌زهـرا‌حـسینے❤️🍃 #به‌اهتمام‌سیده‌اعظم‌حسـینـے💞🌸 #فـصـل‌چـهــارم4⃣ #قـسـمـت‌دوّم2⃣ 🌸
❤️🍃 💞🌸 ⃣ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ذهنم رفت سمت شهدا ، دویدم توی حیاط ، سر و صدای زیادی از سمت سردخانه شنیده می‌شد ، به سر و روی خودشان می‌زدند و اسم شهدایشان را صدا می‌زدند ، مردی هم جلوی در ایستاده بود و به مردم اجازه نمی‌داد به داخل سردخانه هجوم ببرند مدام میگفت:(چرا اینطور ازدحام می کنید ، بالاخره همه اینا رو منتقل‌ می کنیم جنت آباد هر کی میخواد شهیدش رو تحویل بگیره بره اونجا) با خودم گفتم:(برم ببینم جنت آباد چه خبره شاید اونجا بتونم کاری انجام بدم) از بیمارستان خارج شدم و به سمت فلکه فرمانداری رفتم ، ایستادم و فکر کردم که از کدام مسیر به جنت آباد بروم از خیابان عشایر یا چهل متری تَهِ خیابان عشایر به بیابان‌های جاده کمربندی منتهی می‌شد ، صلاح ندانستم از آن مسیر بروم ، از کنار خیابان چهل متری پیاده راه افتادم. ماشین‌هایی که می‌آمد پر از آدم بود و جایی برای سوار شدن نداشت ، داشتم از کنار فروشگاه مبل مرادی می‌گذشتم که به پیکان سفید رنگی نزدیک شدم دست ‌تکان دادم ، نگه داشت ، فقط دو تا مسافر زن سوار بودند ، راننده پرسید:(کجا میری؟) گفتم:(مستقیم می خوام برم جنت آباد) گفت:(ما تا دم مسجدجامع میریم) گفتم:(پس من سر خیابون مسجد پیاده میشم) تقاطع خیابان انقلاب و چهل متری ، دم درِ گل فروشی (محمدی) از ماشین پیاده شدم و به راننده پـول دادم ، قبول نکرد و گفت:(صلوات بفرست) به طرف جنت آباد سرازیر شدم. جنت آباد نزدیک خانه‌مان بود بارها به آنجا رفته بودم و چندان از فضای قبرستان و جنازه نمی‌ترسیدم ، یادم افتاد یک بار با (دا) و زینب از خانه دایی در محله پارس داوِن برمی‌گشتیم ، باید از جاده کمربندی در کنار جنت آباد می گذشتیم تا به خانه برسیم ، هرچه کنار جاده ایستاده ایم تاکسی گیرمان نیامد. هوا رو به تاریکی میرفت و خسته شده بودیم ، به ناچار پیاده راه افتادیم نزدیکهای جنت آباد که رسیدیم برای اینکه راهمان کوتاه تر شود ، گفتم:(دا بیا از توی قبرستون میان‌بر بزنیم) (دا) گفت:(خوب نیست دم غروبی از تو قبرستون رد بشیم اونم وسط هفته) گفتم:(چه اشکالی داره ، اینا که اینجا خوابیدن یه روز مثل ما بودن) بعد راهم را کشیدم و داخل قبرستان شدم (دا) هم به ناچار دنبالم آمد ، یادش بخیر.... خیلی طول نکشید که از خیابان اردیبهشت به جنت آباد رسیدیم محشری برپا بود ، جمعیت موج میزد از هر طرف ناله و شیون به سمت آسمان بلند بود ، هیچ وقت جنت آباد را اینطور ندیده بودم. راه به راه جنازه‌ها را خوابانده بودند ، روی ملافه های سفید که رویشان کشیده بودند ، یخ گذاشته بودند ، خون با آبی که از ذوب شدن یخ ها راه افتاده بود مخلوط شده و خونابه از زیر جنازه‌ها روان بود. بالای سر هر شهید ایستاده بودند ، مرثیه خوانی می‌کردند و به سر و روی خودشان می‌زدند بیشتر زنان عزادار عرب مانند محرم و شب‌های عاشورا دایره وار ایستاده بودند ، یکی از آنها مرثیه می خواند و بقیه جواب می دادند و به سر و سینه هایشان می‌زدند. همینطور که بین جمعیت راه میرفتم و شاهد این صحنه ها بودم و اشک می ریختم و صدای مرثیه خوانی عرب ها را می‌شنفتم ، صحنه های عجیبی بود. با اینکه در جریان انقلاب غائله خلق عرب و بمب‌گذاری منافقین بارها تشیع شهدا را دیده بودم ، اما انگار اینبار تعداد شهدا خیلی زیاد بود ، شهیدان که مظلومانه در خواب به خاک و خون کشیده شده بودند از آن طرف هم آفتابی بی امان میتابید. بوی خاک و خون و باروت در فضا پخش شده بود ، دیدن این چیزها حالم را خیلی بد کرده بود ،طوری که احساس می کردم دیگر نمی‌توانم روی پاهایم بایستم ، انگار تمام نیروی بدنم را یکجا از دست داده بودم ، چشمهایم سیاهی میرفت و سرگیجه داشتم ، به زحمت خودم را به طرف ستون که روبروم قرار داشت کشیدم و به آنجا تکیه دادم ، پاهایم سست شد و به ناچار بر روی زمین نشستم. بعد چند دقیقه ، بلند شدم و به طرف غسلخانه زنان رفتم پشت درِ غسلخانه خیلی شلوغ بود ، مرد و زن پشت در نشسته بودند تا شهیدشان را تحویل بگیرند ، همین که در باز می‌شد هجوم میاوردند تا داخل شوند ، می‌خواستند موقع غسل و کفن کردن عزیزشان آنجا باشند. از آن طرف تا شهید را بیرون می‌دادند سریع‌ در را می‌بستند ، بعد از کلی سختی بین مردم را باز کردم و جلو رفتم ، در زدم امادر را باز نکردند منتظر ماندم ، همین که در باز شد تا پیکری را بیرون بفرستند ، با فشار جمعیت خودم را به داخل پرتاب کردم و همانجا وسط اتاق ایستادم. منتظر بودم کسانی که داخل هستند دعوایم کنند که چرا آمدی تو ، قلبم تند میزد. خیلی دوست داشتم کسی به صورتم آب بپاشد و بگوید بلند شو ، این فـقط یه ڪابوسه.... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 (فـصل‌چـهارم)❤️🍃 💫💞🌸 💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞