#شـهـیدشـنـاســے❤️🍃
عـڪس امام (رحـمتاللهعلیه) رو گذاشته بود لب طاقچہ❤️😍
چشمش ڪه میفتاد ، اشاره به عڪس میڪرد و میگفت:
(نـگاه ڪن امام"رحـمتاللهعلیه" چجورے نگاه میڪنه ، من ڪه خجالت میڪشم پیروش نباشم)
#راوے هـمسر شـهید🌹
💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞
#شـهـیدفـرماندهرضاشڪرےپـور♥️🕊
تـولد:همدان سال:۱۳۳۵
شـهادت:جـزیره مجنون سال:۱۳۶۵
مـزار:گلزار شهداے همدان
💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞
خـاطرات #عـشـقـ❤️ شـهدا به پـیـر جـمـاران❤️🍃
❤️🍃 @Beit_l_shohada 🍃❤️
#خـاطراتشـهـدایـے👌
این قسمـت:نـماز شبـ💫💞
ڪار هر شبش بـود !
✍با اینـکه از صبـح تا شب کار و درس داشت و فعالیـت میکرد، نیـمههای شب هم بلنـد میشد نمـاز شب میخوانـد.
یـک شب بهش گفتـم: «یـه کم استـراحت کن. خستـهای» با همان حالت خاص خـودش گفت:
«تاجـر اگه از سرمایـهاش خرج کنـی،
بالاخره ورشکست میشـه، بایـد سـود بدست بیـاره تا زندگیش بچرخـه،ما هم اگه قرار باشـه نماز شب نخونیـم ورشکست میشیـم.»
#راوے:همسر شهید🌹
شهـیــ❤️ــد
#دڪترمصـطـفـےچـمـرانـ❣🕊
💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
#خـاطراتسـیدهزهـراحـسینے❤️🍃 #بهاهتمامسیدهاعظمحسـینـے💞🌸 #فـصـلچـهــارم4⃣ #قـسـمـتپـنجـم5⃣
#خـاطراتسـیدهزهـراحـسینے❤️🍃
#بهاهتمامسیدهاعظمحسـینـے💞🌸
#فـصـلچـهــارم4⃣
#قـسـمـتشـشـم6⃣
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
از غسّالخانه بیرون زدم به نظرم ازدحام جمعیت کمتر شده بود ، خیلی از آنهایی که مانده بودند از شدت گریه و عزاداری بی حال شده بودند و این طرف و آن طرف قبرستان بر سر خاک عزیزانشان افتاده بودند.
عزاداریِ پیرزن قد بلند و لاغر اندامی توجهم را جلب کرد ، از چروک روی صورتش معلوم بود که خیلی سنّش بالاست ولی با این حال سرحال مانده بود ، توی ابرو و زیر لب تا چانه اش پر از خالکوبی سبز رنگ بود ، پیراهن حریر مشکی با طرح برگ های سبز به تن داشت ، روسری بزرگ ابریشمی را به شکل عمامه روی شله عربی بسته بود ، بنا به آداب و رسوم کردها ، دو دسته مو از دو طرف پیشانی بیرون گذاشته بود ، که تا سر شانه هایش میرسید ، به کوردی مرثیه می خواند ، همانطور که راه میرفت دستهایش را دور هم می چرخاند و بعد محکم با مشت چنان توی سینه استخوانی اش می کوبید که صدای آن بلند می شد ، وقتی از کنارش رد شدم دست به نفرین شده بود:(ایشالله صدام داغ جوان هاش رو ببینه ، همانطور که داغ به دل من نشاند)
سرم را به طرف آسمان کردم و گفتم:(خدایا خودت به داد مردم برس از بمب گذاری ها ، از غائله عرب و ترورها تا کی باید این بدبختیها سرمون بیاد؟)
بعد با جواب هایی که از صبح شنیده بودم خودم را دلداری دادم و حرفهای مردم را مرور کردم:(ظرف امروز و فردا ارتش این ها را عقب می راند ، هواپیماها می آیند و مواضع دشمن را بمباران می کنند و....)
با این توجیهات خیالم آرام تر شد و به غسّالخانه برگشتم ، زینب خانم مشغول غسل دادن بود ، دیگر هوا در حال تاریک شدن بود و هنوز کسی برای تحویل گرفتن شهدای گمنامی که از صبح غسل و کفن شده آماده بودند نیامده بود.
تمام روز روی آنها برزنت کشیده بودند و برای کسانی که دنبال گمشده هایشان بودند آن را کنار می زدند ، تا این که عزیزانشان را بین آنها پیدا کنند ، هربار با دیدن باز کردن روی جنازه ها حالم دگرگون می شد و بی طاقت می شدم ، چون دیر وقت شده بود کسی که مشخصات شهدا را مینوشت به زینب خانم گفت:(بیایید تا روحانی ها و مسئولین هستند اینها را هم دفن کنیم) ، زینب خانوم هم سری تکان داد و با آنها رفت از بردن این جنازه ها باز ناراحت بودم از اینکه بیصاحب مانده اند ، از اینکه همینطور بی نام ونشان دفن میشوند و بعدها خانواده هایشان نمی فهمیدند عزیزانشان کجا به خاک سپرده شده اند ، غیر اینها تعدادی شهید بودند که داخل غسّالخانه کنار دیوار مانده بودند اینها اسم داشتند ولی نمیدانم چه بلایی سر خانواده ها و کس و کارشان آمده بود که تا آن ساعت کسی سراغی از اینها نگرفته بود.
زینب که برگشت همه دستشان به کاری بنده بود ، زینب مرا صدا زد و گفت:( بیا اینو بگیر) منظورش جنازه دختر جوانی بود ، از صبح تا آن موقع از زیر چنین کاری در رفته بودم و برای جابهجایی کردن شهدا فقط دسته برانکارد را می گرفتم ، ولی حالا باید به خود جنازه دست می زدم.
نگاهش کردم تقریبا هم سن و سال خودم بود با این تفاوت که من لاغر و سبزه بودم و او سفید و توپر بود ، معلوم بود دختر شیک پوشی بوده رنگ روسری اش که حالا از سرش آویزان بود با رنگ لباسش همخوانی داشت ، زینب که خسته کار شده بود و انگار از دست دست کردن هم حوصله اش سر رفته بود گفت:(دختر چرا ماتت برده؟)
می خواستم بگویم:(نمیتونم) ولی نشد.
به موهای پریشان حالت دار دختر که بر اثر سوختگی کز خورده بود و جمع شده بود با لباس قشنگ ولی خون آلود و سوراخ سوراخش که نگاه کردم نتوانستم خودم را متقاعد کنم ، ولی زینب روی جنازه خم شد و گفت:(زود باش ، دیر شد)
مجبور بودم برای این جا ماندن حرفش را گوش کنم ، چادرم را دوره کمرم بستم ، چون احساس میکردم دختر مرا نگاه میکند گفتم:(من سرش رو نمیگیرم) زینب گفت:(چه فرقی میکنه)
گفتم:(فرقی نمیکنه من این طرف راحت ترم)
رفتم پایین پای دختر ایستادم زینب گفت:(از دست تو دختر)
وقتی پاهای جنازه را گرفتم یک لحظه احساس کردم از کمرم تا سرم تیر کشید ، و موهای بدنم سیخ شد ، تمام توانم را به کار بردم قلبم از شدت تپش می خواست از قفسه سینه ام بیرون بیاید ، انگار ساعت ها و دقیقه ها دویده بودم ، گلویم میسوخت و نمی توانستم نفس بکشم.
زینب که حال و روزم را دید گفت:(یه یا علی بگو و برش دار دختر) دستانم را دور زانوهای دختر قلاب کردم و تا زیر بغلم بالا آوردم.
آخرین شهید گمنام را که غسل میدادند به اتفاق به کسی که لیست مینوشت گفتند:(دیگه شهید تحویل نگیرید ، از پا افتادیم ، ما هم خونه زندگی داریم ، هرچی جنازه اوردن بذارید برای فردا)
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#پـایانقـسمـتشـشـم(فـصلچـهارم)❤️🍃
#شـبـتونمـهـدوے💫💞🌸
💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞
❤️🍃﴾﷽﴿🍃❤️
#دعاے_روز_هـشـتـم
🍁خدایا روزیم ڪن در آن ترحم بر یتیمان و ........❤️🍃
#اللّهمَرَبِّشَـهرِالـرَمَـضانـ💔😞
❤️🍃 @Beit_l_shohada 🍃❤️
4_505293225813082202.pdf
167K
❤️🍃[•﷽•]🍃❤️
کتــ📚ــاب ۱۰۰ خاطره
از شهید باڪـــــرے
مجموعہ خاطـرات
#سـردارشـهـیـدمـهـدےبـاڪرے💔
💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞