eitaa logo
‹ داروخـونه‌مَـعنوی ›
845 دنبال‌کننده
2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
7 فایل
‹ بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم › تعریف‌من‌از‌عشق‌همان‌بود‌کھ‌‌گفتم!' در بند کسے‌باش‌کہ‌در‌بند‌حسین‌است‌. . .🥺 ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ کـپے؟! حلالھ‌✋🏻 هدف‌چیزدیگریست‌🌱؛ طلو؏ما🌝:1403/2/29 غروب‌ما🌚: باشھادٺ
مشاهده در ایتا
دانلود
13.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یا ابوفاضل . .💔 | •••••🌱🤍••••• ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌ ‹ داروخـونه‌مَـعنوی › ‹ @darokhaneh_manavi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اره‌علی‌بابامه‌همه‌دنیامه♥️🌱 . | ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ •••••🌱🤍••••• ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌ ‹ داروخـونه‌مَـعنوی › ‹ @darokhaneh_manavi
9.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اصل بر کار ِتشکیلاتی و جمعی ِ.. •••••🌱🤍••••• ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌ ‹ داروخـونه‌مَـعنوی › ‹ @darokhaneh_manavi
7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هر جایی هستی تو هر حرفه ای شغلی هنری میتونی کار کنی برای چیزی که عقیدته❤️ برای برائت از ظالمین زمان ماشاالله بهش... •••••🌱🤍••••• ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌ ‹ داروخـونه‌مَـعنوی › ‹ @darokhaneh_manavi
Alireza Dehghani - Hale Delam Bade.mp3
7.21M
♥️ . •••••🌱🤍••••• ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌ ‹ داروخـونه‌مَـعنوی › ‹ @darokhaneh_manavi
enc_16937438785403022148644.mp3
3.69M
♥️ . •••••🌱🤍••••• ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌ ‹ داروخـونه‌مَـعنوی › ‹ @darokhaneh_manavi
6.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
_ •••••🌱🤍••••• ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌ ‹ داروخـونه‌مَـعنوی › ‹ @darokhaneh_manavi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و این آینده ایرانمان است ، اگر امروز آگاهانه رای ندهیم! ؟ . •••••🌱🤍••••• ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌ ‹ داروخـونه‌مَـعنوی › ‹ @darokhaneh_manavi
+ •••••🌱🤍••••• ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌ ‹ داروخـونه‌مَـعنوی › ‹ @darokhaneh_manavi
خب خب بریم برای قسمتتتت چنده داستانمون؟ 😁 _کدوم داستان رو میگی؟ 🧐 +عه مگه خبر نداری؟ _چی رو؟ +من چند روزه یه داستان به اسم مبارزه با دشمن خدا میزارم _عههه من نتونستم از اول بخونم😔 +مشکلی نیست شما بزن رو هشتک برات از قسمت اول میاره بشین یه دل سیر بخون
_بــــــــــــــــــــــم الله الرحـــــــمٰــــن الرحیم_ اللهم عجل لولیک الفرج خاطرات یک وهابی قسمت بیست و یکم از حریمت دفاع می کنم 🌸این مسیری بود که انتخاب کرده بودم ... برگشت به کشوری که بیشتر مردمش وهابی هستند ... زندگی در بین اونها و تبلیغ حقیقتی که با سختی تمام، اون رو پیدا کرده بودم ... در آینده هر بار که پام رو از خونه بیرون بگذارم؛ می تونه آخرین بار من باشه ... و هر شب که به خواب میرم، آخرین شب زندگی من ... من هیچ ترس و وحشتی نداشتم ... خودم رو به خدا سپرده بودم ... در اون لحظات فقط یک چیز اهمیت داشت ... چطور می تونستم به بهترین نحو، این وظیفه سخت رو انجام بدم ... چطور می تونستم برای امامم، بهترین سرباز باشم ... و این نقطه عطف و آغاز زندگی جدید من بود ... دوباره لقمه هام رو می شمردم ... اما نه برای کشتن شیعیان ... این بار چون سر سفره امام زمان نشسته بودم ... چون بابت تک تک این لقمه ها مسئول بودم ... صبح و شبم شده بود درس خوندن، مطالعه و تحقیق کردن ... اگر یک روز کوتاهی می کردم ... یک وعده از غذام رو نمی خوردم ... اون سفره، سفره امام زمان بود ... می ترسیدم با نشستن سر سفره، حق امامم رو زیر پا بزارم ... غیر از درس، مدام این فکر رو می کردم که چی کار باید انجام بدم ... از چه طریقی باید عمل کنم تا به بهترین نحو به اسلام و امامم خدمت کرده باشم؟ ... چطور می تونستم بهترین سرباز باشم؟ و ... تمام مطالب و راهکارها رو می نوشتم و دونه دونه بررسی شون می کردم ... تا اینکه ... خبر رسید داعش تهدید کرده به حرم حضرت زینب حمله می کنه و ... داغون شدم ... از شدت عصبانیت، شقیقه هام تیر می کشید ... مدام این فکر توی سرم تکرار می شد ... محاله تا من زنده باشم اجازه بدم کسی یک قدم به حریم اهل بیت پیامبر تعرض کنه ... صبح، اول وقت رفتم واحد اداری، سراغ مسئول گذرنامه و ... خیلی جدی و محکم گفتم: پاسپورتم رو بدید می خوام برم ... پرسید: اجازه خروج گرفتی؟ بدون اجازه خروج، نمی تونم پاسپورتت رو تحویلت بدم ... منم که خونم به جوش اومده بود با ناراحتی و جدیت بیشتر گفتم: من برای دفاع از اهل بیت، منتظر اجازه احدی نمیشم ... با آرامش بیشتری دوباره حرفش رو تکرار کرد و گفت: قانونه. دست من نیست ... بدون اجازه خروج، نمی تونم درخواست تحویل گذرنامه رو صادر کنم ... من دو روز بیشتر صبر نمی کنم ... چه با اجازه، چه بی اجازه ... چه با گذرنامه، چه بی گذرنامه ... از اینجا میرم ... دو روز بیشتر وقت نداری ... اینو گفتم و از اتاق اومدم بیرون ... ادامه داره..... •••••🌱🤍••••• ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌ ‹ داروخـونه‌مَـعنوی › ‹ @darokhaneh_manavi
_بــــــــــــــــــــــــــــم الله الرحـــــــمٰــــن الرحیم_ اللهم عجل لولیک الفرج خاطرات یک وهابی قسمت بیست و دوم ترمز بریده 📡 دو ساعت نشده بود که حاجی بهم زنگ زد ... با خنده و حالت خاصی گفت: سلام رزمنده، شنیدم ترمز بریدی ... منم که حالم اصلا خوب نبود سلام کردم و گفتم: نمی دونم معنی این جمله چیه ولی حاجی حالمم افتضاحه. تو رو خدا سر به سرم نزار ... دوباره خندید و گفت: پاشو بیا اینجا بهت بگم یعنی چی ... نیای اجازه خروج بی اجازه خروج ... در کمتر از ثانیه ای رفتم پیشش ... پریدم توی اتاقش و با خوشحالی گفتم: حاجی جدی بهم اجازه خروج میدی؟ ... همون طور که سرش پایین بود پرسید: این داعشی ها از کجا اومدن؟ ... فکر کردم سر کارم گذاشته ... خیلی ناراحت شدم ... اومدم برم بیرون که ادامه داد ... کانادا، آمریکا، آلمان، انگلیس و ... مسلمون ها یا تازه مسلمون هایی که اگر ازشون بپرسی، همه شون شعار حقیقت خواهی سر میدن ... یا از بیخ دلشون سیاه بوده ... یا چنان گم شدن و اسیر شیطان شدن که الان مصداق آیه قرآن، کر و کور و سیاهن ... باور کردن این مسیر درسته ... مغزهاشون بسته شده و دیگه الان راه نجاتی براشون نیست ... این جایگاه یه مبلغه ... می تونه یه آدم رو ببره جهنم یا ببره بهشت ... منتظر جوابم نشد ... بلند شد و اجازه نامه رو داد دستم و گفت: انتخاب با خودته پسرم ... کشور من پر بود از مبلغ های وهابی و جوان هایی که با جون و دل، عقل و ایمان شون رو دست اونها می دادن ... ادامه‌ داره...... •••••🌱🤍••••• ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌ ‹ داروخـونه‌مَـعنوی › ‹ @darokhaneh_manavi