#نسل_سوخته
قسمت صد و پنجاه و هشتم: خارج از گود
حس کردم دقیق زدم وسط خال. میخواستم مطمئن بشم در همون جهت، بحث
ادامه پیدا میکنه.
- «در عین اینکه پیشنهاد خوبیه، فکر میکنم برای من که خیلی بیتجربهام ورود
تو این زمینه کار درستی نباشه.»
ماشین رو کشید کنار و خاموش کرد:
- «من بیست ساله مرتضی رو میشناسم. فوق العاده قبولش دارم. نه همینطوری،
کاری میکنه نه همینطوری تصمیم میگیره ... نقاط ضعف و قوت افراد رو میسنجه و اگر طرف، پتانسیل داشته باشه دستش رو میگیره. اینکه بهت چنین پیشنهادی
داده، شک نکن که مطمئنه از پسش برمیای.»
سکوت کرد ...
- «به نظر حرف تون اما داره.»
چند لحظه بهم نگاه کرد:
- «ولی تو به درد اونجا نمیخوری. نه اینکه پتانسیل و استعدادش رو نداشته باشی،
اتفاقا اگر بخوای کار کنی جای خیلی خوبیه ولی استعدادت مهار میشه. تو روحیه
تأثیرگذاری جمعی داری. میتونی توی محیط و اطرافت تغییر ایجاد کنی و اون رو
مدیریت کنی. بودن کنار مرتضی بهت جسارت و قدرت عمل میده. مخصوصا که
پدرانه حواسش به همه هست اما بازم میگم اونجا جای تو نیست.»
خیلی آروم به تک تک جملات و حرفهاش گوش میکردم.
- «قاعدتا انتخاب همیشه بین دو گزینه است. فکر میکنید کجا جای منه؟»
- «فقط با بچه مذهبیها میپری؟ یا سابقه فعالیت با همه قشری رو داری؟»
ناخودآگاه خندهام گرفت...
- «رزومهای بهش نگاه کنید؛ نه ... سابقه فعالیت با همه قشر رو ندارم. مثل همینجا
که عملا این اولین سابقه رسمی مصاحبه من بود. اما نبوده که فقط با بچه مذهبی و
هیئتی هم صحبت باشم. نون گندم هم خوردیم.»
بلند خندید ...
- «اون رو که میگفتی صفر کیلومتری، این شد. این یکی رو که میگی خارج از گود
هم نبودی.
حالا مرد و مردونه، صادقانه میپرسم جواب بده. وضع مالیت چطوره؟»
چند لحظه جدی بهش نگاه کردم. مغزم داشت همه چیز رو همزمان محاسبه میکرد. شرایط و موقعیت، چیزهایی رو که ممکن بود ندونم، و ...
اونقدر که حس کردم الان میسوزه. داشتم قدمهایی بزرگتر از ظرفیتی که فکرش
رو میکردم برمیداشتم.
- «بستگی داره به اینکه سوالتون واسه کار فی سبیل الله باشه یا چیزی که من
اهلش نباشم ...»
______
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
هدایت شده از دارالمهدی حبیب آباد🇵🇸🇮🇷
بسم الله الرحمن الرحیم
🌺السّلامُ عَلَیْکَ یا صاحِبَ الزَّمانِ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا خَلیفَةَ الرَّحْمانِ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا شَریکَ الْقُرْآنِ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا قاطِعَ الْبُرْهانِ . اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَ الْجانِّ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ وَ عَلى آبائِکَ الطَّیِّبینَ ، وَ أَجْدادِکَ الطَّاهِرینَ الْمَعْصُومینَ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَکاتُهُ.
🍀سلام بر تو اى صاحب عصر و زمان ؛ سلام بر تو اى جانشین خداى رحمان؛ سلام بر تو اى شریک و همسنگ قرآن؛ سلام بر تو اى داراى دلیل و برهان قاطع؛ سلام بر تو اى امام آدمیان و جنّیان؛ سلام بر تو و بر اجداد پاک و پدران پاکیزه ات که معصوم بودند ؛ و رحمت و برکت هاى الهى نثارتان باد.
🌸اللهم عجل لولیک الفرج🌸
قربـانغریبۍاتشـۅَممـَھدۍجـٰان
اۍڪاشڪِہصـاحِبالزمـٰانزِینـبداشتシ!''
#السلامعلیڪیابقیةاللھ'!
ـ ـ ـ ـ ــــــــــ✾ــــــــــ ـ ـ ـ ـ
@darolmahdi313
- نماز ستون دین است(:
نماز درواقع ستون شماهم هست..
نماز ستون شخصیت و دل و روح
شما است(:
نماز همه چیز است..
نماز که بیاید و ستون بیاید؛ همهچیز
هممیاید، استقامت، قدرت، شادی🍃..
-استادشجاعۍ🎙
@darolmahdi313
#شمیم_تورّق
#مکیال_المکارم ۱۱۲
_________
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
هدایت شده از دارالمهدی حبیب آباد🇵🇸🇮🇷
بسم الله الرحمن الرحیم
🌺السّلامُ عَلَیْکَ یا صاحِبَ الزَّمانِ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا خَلیفَةَ الرَّحْمانِ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا شَریکَ الْقُرْآنِ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا قاطِعَ الْبُرْهانِ . اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَ الْجانِّ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ وَ عَلى آبائِکَ الطَّیِّبینَ ، وَ أَجْدادِکَ الطَّاهِرینَ الْمَعْصُومینَ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَکاتُهُ.
🍀سلام بر تو اى صاحب عصر و زمان ؛ سلام بر تو اى جانشین خداى رحمان؛ سلام بر تو اى شریک و همسنگ قرآن؛ سلام بر تو اى داراى دلیل و برهان قاطع؛ سلام بر تو اى امام آدمیان و جنّیان؛ سلام بر تو و بر اجداد پاک و پدران پاکیزه ات که معصوم بودند ؛ و رحمت و برکت هاى الهى نثارتان باد.
🌸اللهم عجل لولیک الفرج🌸
بدترینصحنہ . . .
امامزمان‹عجاللّہ›بااشكبہپروندهات
نگاهکنہوبگہاینکہقولدادهبود💔:)!
_________
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
6.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
صَلَیَاللهُعَلَیڪَیٰاابٰاعَبدِاللهالْحُسَیٖن♥️
_________
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
دارالمهدی حبیب آباد🇵🇸🇮🇷
#نسل_سوخته قسمت صد و پنجاه و هشتم: خارج از گود حس کردم دقیق زدم وسط خال. میخواستم مطمئن بشم در هم
#نسل_سوخته
قسمت صد و پنجاه و نهم: جوانترین چهره
لبخند عمیقی صورتش رو پر کرد:
- «پس اینطوری میپرسم؛ حاضری یه موقعیت عالی کاری رو فدای کار فی سبیل
الله کنی؟»
نگاهم جدیتر از قبل شد:
- «اگر فقط ادا و برگه و رزومه پر کردن نباشه، بله هستم. دستم به دهنم میرسه، به داشتههامم راضیم، ولی باید ببینم کاری که میگید مثل خیلی چیزها فقط
یه اسم رو یدک نکشه. موثر و تاثیرگذار باشیم؛ چرا که نه ...»
من رو رسوند در خونه. یه آدرس روی یه برگه نوشت، داد دستم:
- «شنبه ساعت ۴ بیا اینجا. بیا کار و موقعیت رو ببین، بچه ها رو ببین، خوشت
اومد، قدمت روی چشم. خوشت نیومد، بازم قدمت روی چشم.»
شنبه، ساعت ۴، پام رو که گذاشتم، آقای علمیرادی هم بود. تا سلام کردم با خنده
به افخم نگاه کرد:
- «رو هوا زدیش؟»
خندید:
- «تو که خودت هم اینجایی؛ به چی اعتراض میکنی؟»
آقای افخم حق داشت. اون محیط و فعالیتش و آدمهاش، بیشتر با روحیه من جور
بود. علیالخصوص که اونجا هم میتونستم از مصاحبت آقای علمیرادی استفاده
کنم و چیزهای بیشتری یاد بگیرم.
بودن توی اون محیط برکات زیادی داشت و انگیزه بیشتری برای مطالعه توی تمام
مسائل و جنبههای مختلف بهم میداد. تا حدی که غیر از مطالعه دروس دانشگاه و
سایر فعالیتها، روزی ۳۰۰ تا ۴۰۰ صفحه کتاب میخوندم و خودم و یافتههام
رو در عرصه عمل میسنجیدم.
هر چند، حضور من توی اون محیط ارزشمند، یک سال و نیم بیشتر طول نکشید.
نشست تهران بود و یکی از اون دعوتنامهها به اسم من، صادر شده بود. آقای علیمرادی،
ابالفضل و چند نفر دیگه از بچههای گروه راهی شدیم. کارتها که تقسیم شد، تازه فهمیدم علیمرادی، من رو به عنوان مسئول جوانان گروه مشهدی، اعلام کرده بود. با دیدن عنوان بدجور رفتم توی شوک ...
- «خدایا ... رحم کن. من قد و قواره این عناوین نیستم.»
وارد سالن که شدم. جوانترین چهرهها بالای سی و چند سال داشتند و من،
هنوز ۲۳ نشده بودم.
__
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
#نسل_سوخته
قسمت صد و شصتم: حرفهایی برای گفتن
برنامه شروع شد. افراد، یکی یکی، میکروفونهای مقابلشون رو روشن میکردند
و بعد از معرفی خودشون، شروع به رزومه دادن میکردند.
و من، مات و مبهوت بهشون نگاه میکردم. هر چی توی ذهنم میگشتم که من تا
حالا چه کار کردم، انگار مغزم خواب رفته بود. نوبت به من نزدیکتر میشد و
لیست کارها و رزومه هر کدوم، بزرگتر و وسیعتر از نفر قبل. نوبت من رسید ...
قلبم، وسط دهنم میزد. چی برای گفتن داشتم؟ هیچی ...
نگاه مسئول جلسه روی من خشک شد. چشم که چرخوندم همه به من نگاه میکردند.
با شرمندگی خودم رو جلو کشیدم و میکروفون مقابلم رو روشن کردم:
- «مهران فضلی هستم، از مشهد ... و متاسفانه برخلاف دوستان، تا حالا هیچ کار
ارزشمندی برای خدا نکردم.»
میکروفون رو خاموش کردم و به پشتی صندلی تکیه دادم. حس عجیب و شرم بزرگی
تمام وجودم رو پر کرده بود.
- «این همه سال از خدا عمر گرفتی، تا حالا واسه خدا چی کار کردی؟ هیچی ...»
حالم به حدی خراب بود که اصلا واسم مهم نبود این فشار و سنگینیای که حس میکنم، از نگاه بقیه است یا فقط روحمه که داره از بیلیاقتیم زجر میکشه.
سالن بعد از سکوت چند لحظهای به حرکت در اومد. نوبت نفرات بعدی بود اما انگار
فشاری رو که من درونم حس میکردم، روی اونها هم سایه انداخته بود یا کوله بار اونها هم مثل خالی بود ...
برنامه اصلی شروع شد. صحبتها، حرفها، نقدها و بیان مشکلاتی که گروههای
مختلف باهاش مواجه بودند ... و من سعی میکردم تند تند، تجربیات و نکات مثبت
کلام اونها رو بنویسم.
هر کدوم رو که مینوشتم، مغزم ناخودآگاه دنبال یه راه حل میگشت. این خصلت
رو از بچگی داشتم.
«مومن، ناله نمیکنه.» این حدیث رو که دیدم، ناله نکردن شد
سرلوحه زندگیم و شروع کردم به گشتن. هر مشکلی، راه حلی داشت؛ فقط باید
پیداش میکردیم.
محو صحبتها و وسط افکار خودم بودم، که یهو آقای مرتضوی، مسئول جلسه، حرفها رو برید و من رو خطاب قرار داد:
- «شما چیزی برای گفتن ندارید؟ چهرهتون حرفهای زیادی برای گفتن داره ...»
شخصی که حرف میزد ساکت شد و نگاه کل جمع، چرخید سمت من.
______
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
#نسل_سوخته
قسمت صد و شصت و یکم: ایدههای خام
بدجور جا خورده بودم. توی اون شرایط، وسط حرف یه نفر دیگه ...
ناخودآگاه چشمم توی جمع چرخید برگشت روی آقای مرتضوی. نیم خیز شدم و
دکمه میکروفون رو زدم:
- «نه حاج آقا. از محضر بزرگان استفاده میکنیم.»
با لبخند خاصی بهم خیره شد. انگار نه انگار اونجا پر از آدم بود، نشست بود، عادی
و خودمونی ...
- «پس یه ساعته اون پشت داری چی مینویسی؟»
مکث کوتاهی کرد:
- «چشمهات داد میزنه توی سرت غوغاست. میخوام بشنوم به چی فکر میکنی؟
دوباره نگاهم توی جمع چرخید. هر چند، هنوز برای حرف زدن نوبت من نشده بود، با یه حرکت به چرخها، صندلی رو کشیدم جلو:
- «بسم الله الرحمن الرحیم ... با عرض پوزش از جمع، مطالبی رو که دوستان مطرح میکنند عموما تکراریه.
مشکلاتی که وجود داره و نقد موارد مختلف، بعد از ۳-۴ نفر اول، مطلب جدید دیگهای اضافه نشد. قطعا همه در جریان این مشکلات و موارد هستند و اگر هم نبودند،
الان دیگه در جریانن. برای این نشستها، وقت و هزینه صرف شده و ما در قبال
ثانیههاش مسئولیم و باید اون دنیا جواب بدیم. پیشنهاد میکنم به جای تکرار
مکررات، به راهکار فکر کنیم و روی شیوههای حل مشکلات بحث کنیم تا به
نتیجه برسیم.»
سالن، سکوت مطلق بود که آقای مرتضوی، سکوت رو شکست:
- «خب خودت شروع کن. هر کی پیشنهاد میده، خودش باید اولین نفر باشه. اون
پشت، چی مینوشتی؟»
کمی خودم رو روی صندلی جا به جا کردم:
- «هنوز خیلی خامه. باید روشون کار کنم.»
- «اشکال نداره. بگو همینجا روش کار میکنیم، خودمون واست میپزیمش. ناخودآگاه از حالت جملهاش خندهام گرفت. بسم الله گفتم و شروع کردم. مشکلات
و نقدها رو دستهبندی کرده بودم. بر همون اساس جلو میرفتم و پشت سر هر
کدوم، پیشنهادات و راهکارها رو ارائه میدادم.
چند دقیقه بعد، حالت جمع عوض شده بود. بعضیها تهاجمی به نظراتم حمله میکردند. یه عده با نگاه نقد برخورد میکردند و خلأهاش رو میگفتند. یه عده هم
برای رفع نواقص اونها، پیشنهاد میدادند.
و آقای مرتضوی، در حال نوشتن حرفهای جمع بود.
اعلام زمان استراحت و اذان ظهر که شد، حس میکردم از یه جنگ فرسایشی برگشتم. کاملا له شده بودم اما تمام اون ثانیههای سخت، ارزشش رو داشت.
______
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313