#ماجرای_غدیر💫
روز پنجشنبه سال دهم هجرت بود، 🗓درست ۸ روز از عید قربان میگذشت 🗒🐑که به ناگه پیامبر دستور توقف قافله راصادر نمودند🤚! مسلمانان با صدای بلند آنهایی را که در پیشاپیش قافله در حرکت بودند به بازگشت دعوت کردند 👋و مهلت دادند تا عقب افتادگان نیز برسند👌 خورشید از نصف النهار خود گذشت،🌝موذن با صدای الله اکبر مردم را به نماز ظهر دعوت کرد📣 مردم به سرعت آماده ی نماز شدند،💌اما هوا به قدر داغ بود 🌞که بعضى مجبور بودند، قسمتى از عباى خود را به زیر پا و طرف دیگر آن را به روى سر بیفکنند، 💢در غیر این صورت ریگ هاى داغ بیابان و اشعه آفتاب، پا و سر آنها را ناراحت مى کرد.❗️نه سایبانى در صحرا به چشم مى خورد ⛺️و نه سبزه و گیاه و درختى،🌳🌴🌴🌳 جز تعدادى درخت لخت و عریان بیابانى که با گرما، با سرسختى مبارزه مى کردند.🍁🍂🥀
جمعى به همین چند درخت پناه برده بودند، پارچه اى بر یکى از این درختان برهنه افکندند و سایبانى براى پیامبر(صلى الله علیه وآله) ترتیب دادند،💚 ولى بادهاى داغ به زیر این سایبان مى خزید و گرماى سوزان آفتاب را در زیر آن پخش مى کرد.🌪💦
نماز ظهر تمام شد.
مسلمانان تصمیم داشتند فوراً به خیمه هاى کوچکى که با خود حمل مى کردند پناهنده شوند،👳♂👳♂👳♀👳♂👳♀ ولى پیامبر(صلى الله علیه وآله) به آنها اطلاع داد که:◇[ همه باید براى شنیدن یک پیام تازه الهى💌 که در ضمن خطبه مفصلى بیان مى شد، خود را آماده کنند.◇]
کسانى که از پیامبر(صلى الله علیه وآله) فاصله داشتند قیافه ملکوتى او را در لابلاى جمعیت نمى توانستند مشاهده کنند.🧐
لذا منبرى از جهاز شتران ترتیب داده شد،👌