eitaa logo
دارالقرآن امام خمینی(ره)شهرستان محلات
346 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
1.1هزار ویدیو
60 فایل
این کانال جهت ترویج فعالیت های قرآنی مرکز دارالقران امام خمینی ره آموزش و پرورش شهرستان محلات راه اندازی شده است. آدرس محلات خیابان امام خمینی کوچه شهدا جنب مسجدالقائم ارتباط با مدیریت👇 @Hosein71108
مشاهده در ایتا
دانلود
دارالقرآن امام خمینی(ره)شهرستان محلات
هر شب با یک #قسمت از کتاب #سلام_بر_ابراهیم 🌹🌿 @darolquran_mahalat
‌🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹 پائیز سال ۱۳۶۱ بود. بار دیگر به همراه ابراهیم عازم مناطق عملیاتی شدیم. این بار نقل همه مجالس توسل های ابراهیم به حضرت زهرا عالی بود. هر جا می رفتیم حرف از او بود! خیلی از بچه ها داستان ها و حماسه آفرینی های او را در عملیات ها تعریف می کردند. همه آنها با توسل به حضرت صدیقه طاهره بالا انجام شده بود. به منطقه سومار رفتیم. به هر سنگری سر می زدیم از ابراهیم می خواستند که برای آنها مداحی کند و از حضرت زهرا عالی بخواند. شب بود. ابراهیم در جمع بچه های یکی از گردان ها شروع به مداحی کرد. صدای ابراهیم به خاطر خستگی و طولانی شدن مجالس گرفته بود! بعد از تمام شدن مراسم، یکی دو نفر از رفقا با ابراهیم شوخی کردند و صدایش را تقلید کردند. بعد هم چیزهائی گفتند که او خیلی ناراحت شد. آن شب قبل از خواب ابراهیم عصبانی بود و گفت: من مهم نیستم، اینها مجلس حضرت را شوخی گرفتند. برای همین دیگر مداحی نمی کنم! هر چه می گفتم: حرف بچه ها را به دل نگیر، آقا ابراهیم تو کار خودت را بکن، اما فایده ای نداشت. آخر شب برگشتیم مقر، دوباره قسم خورد که دیگر مداحی نمی کنم! ساعت یک نیمه شب بود. خسته و کوفته خوابیدم.قبل از اذان صبح احساس کردم کسی دستم را تکان میدهد. چشمانم را به سختی باز کردم. چهره نورانی ابراهیم بالای سرم بود. من را صدا زد و گفت: پاشو، الان موقع اذانه من بلند شدم. با خودم گفتم: این بابا انگار نمیدونه خستگی یعنی چی!؟ البته میدانستم که او هر ساعتی بخوابد، قبل از اذان بیدار می شود و مشغول نماز. ابراهیم دیگر بچه ها را هم صدا زد. بعد هم اذان گفت و نماز جماعت صبح را بر پا کرد. بعد از نماز و تسبیحات، ابراهیم شروع به خواندن دعا کرد. بعد هم مداحی حضرت زهرا غالم !! اشعار زیبای ابراهیم اشک چشمان همه بچه ها را جاری کرد. من هم که دیشب قسم خوردن ابراهیم را دیده بودم از همه بیشتر تعجب کردم! ولی چیزی نگفتم. بعد از خوردن صبحانه به همراه بچه ها به سمت سومار برگشتیم. بین راه دائم در فکر کارهای عجیب او بودم. ابراهیم نگاه معنی داری به من کرد و گفت: می خواهی بپرسی با اینکه قسم خوردم، چرا روضه خواندم؟! گفتم: خب آره، شما دیشب قسم خوردی که... پرید تو حرفم و گفت: چیزی که می گویم تا زنده ام جایی نقل نکن. بعد کمی مکث کرد و ادامه داد: دیشب خواب به چشمم نمی آمد، اما نیمه های شب کمی خوابم برد. یکدفعه دیدم وجود مقدس حضرت صدیقه طاهره ایام تشریف آوردند و گفتند: نگو نمی خوانم، ما تو را دوست داریم. هر کس گفت بخوان تو هم بخوان دیگر گریه امان صحبت کردن به او نمیداد. ابراهیم بعد از آن به مداحی کردن ادامه داد.  🌹🌿🌹🌿🌹 🔸:جهت عضویت و استفاده از مطالب کانال امام خمینی(ره)آموزش و پرورش شهرستان در پیام رسانهای 🇮🇷 و ایتا از طریق نشانی زیر اقدام فرمایید.👇👇👇 🆔 @darolquran_mahalat
دارالقرآن امام خمینی(ره)شهرستان محلات
هر شب با یک #قسمت از کتاب #سلام_بر_ابراهیم 🌹🌿 @darolquran_mahalat
‌🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹 آخر آذر ماه بود. با ابراهیم برگشتیم تهران. در عین خستگی خیلی خوشحال بود. می گفت: هیچ شهید یا مجروحی در منطقه دشمن نبود، هر چه بود آوردیم. بعد گفت: امشب چقدر چشم های منتظر را خوشحال کردیم، مادر هر کدام از این شهدا سر قبر فرزندش برود، ثوابش برای ما هم هست. من بلافاصله از موقعیت استفاده کردم و گفتم: آقا ابرام پس چرا خودت دعا می کنی که گمنام باشی!؟ منتظر این سؤال نبود. لحظه ای سکوت کرد و گفت: من مادرم رو آماده کردم، گفتم منتظر من نباشه، حتی گفتم دعا کنه که گمنام شهید بشم! ولی باز جوابی را که می خواستم نگفت. چند هفته ای با ابراهیم در تهران ماندیم. بعد از عملیات و مریضی ابراهیم، هر شب بچه ها پیش ابراهیم هستند. هر جا ابراهیم باشد آنجا پر از بچه های هیئتی و رزمنده است. دی ماه بود. حال و هوای ابراهیم خیلی با قبل فرق کرده. دیگر از آن حرفهای عوامانه و شوخیها کمتر دیده می شد! اکثر بچه ها او را شیخ ابراهیم صدا می زنند.ابراهیم محاسنش را کوتاه کرده. اما با این حال، نورانیت چهره اش مثل قبل است. آرزوی شهادت که آرزوی همه بچه ها بود، برای ابراهیم حالت دیگری داشت. در تاریکی شب با هم قدم می زدیم. پرسیدم: آرزوی شما شهادته، درسته؟! خندید. بعد از چند لحظه سکوت گفت: شهادت ذره ای از آرزوی من است من می خواهم چیزی از من نماند. مثل ارباب بی کفن حسين الا قطعه قطعه شوم. اصلا دوست ندارم جنازه ام برگردد. دلم می خواهد گمنام بمانم. دلیل این حرفش را قبلا شنیده بودم. می گفت: چون مادر سادات قبر ندارد، نمی خواهم مزار داشته باشم. بعد رفتیم زورخانه، همه بچه ها را برای ناهار فردا دعوت کرد. فردا ظهر رفتیم منزلشان. قبل از ناهار نماز جماعت برگزار شد. ابراهیم را فرستادیم جلو، در نماز حالت عجیبی داشت. انگار که در این دنیا نبود! تمام وجودش در ملکوت سیر می کرد! بعد از نماز با صدای زیبا دعای فرج را زمزمه کرد. یکی از رفقا برگشت به من گفت: ابراهیم خیلی عجیب شده، تا حالا ندیده بودم اینطور در نماز اشک بریزه! در هیئت، توسل ابراهیم به حضرت صدیقه طاهره بایی بود. در ادامه می گفت: به یاد همه شهدای گمنام که مثل مادر سادات قبر و نشانی ندارند، همیشه در هیئت از جبهه ها و رزمنده ها یاد می کرد. اواسط بهمن بود. ساعت نه شب، یکی تو کوچه داد زد: حاج علی خونه ای!؟ آمدم لب پنجره. ابراهيم و علی نصرالله با موتور داخل کوچه بودند، خوشحال شدم و آمدم دم در. ابراهیم و بعد هم علی را بغل کردم و بوسیدم. داخل خانه آمدیم.هوا خیلی سرد بود. من تنها بودم. گفتم: شام خوردید؟ ابراهیم گفت: نه، زحمت نکش. گفتم: تعارف نکن، تخم مرغ درست می کنم. بعد هم شام مختصری را آماده کردم. گفتم: امشب بچه هام نیستند، اگر کاری ندارید همین جا بمانید، کرسی هم به راهه. ابراهیم هم قبول کرد. بعد با خنده گفتم: داش ابرام توی این سرما با شلوار کردی راه می ری!؟ سردت نمیشه!؟ او هم خندید و گفت: نه، آخه چهار تا شلوار پام کردم! | بعد سه تا از شلوارها را در آورد و رفت زیر کرسی! من هم با علی شروع به صحبت کردم. نفهمیدم ابراهیم خوابش برد یا نه، اما یکدفعه از جا پرید و به صورتم نگاه کرد و بی مقدمه گفت: حاج علی، جان من راست بگو! تو چهره من شهادت میبینی؟! توقع این سؤال را نداشتم. چند لحظه ای به صورت ابراهیم نگاه کردم و با آرامش گفتم: بعضی از بچه ها موقع شهادت حالت عجیبی دارند، اما ابرام جون، تو همیشه این حالت رو داری! س کوت فضای اتاق را گرفت. ابراهیم بلند شد و به علی گفت: پاشو، باید سریع حرکت کنیم. با تعجب گفتم: آقا ابرام کجا!؟ گفت: باید سریع بریم مسجد. بعد شلوارهایش را پوشید و با علی راه افتادند.  🌹🌿🌹🌿🌹 🔸:جهت عضویت و استفاده از مطالب کانال امام خمینی(ره)آموزش و پرورش شهرستان در پیام رسانهای 🇮🇷 و ایتا از طریق نشانی زیر اقدام فرمایید.👇👇👇 🆔 @darolquran_mahalat
دارالقرآن امام خمینی(ره)شهرستان محلات
هر شب با یک #قسمت از کتاب #سلام_بر_ابراهیم 🌹🌿 @darolquran_mahalat
🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹 یکی از مسئولین اطلاعات را دیدم و پرسیدم: یعنی چی گردانها محاصره شدند؟ عراق که جلو نیامده، بچه ها هم توی کانال دوم و سوم هستند. فرمانده گفت: کانال سومی که ما در شناسائی دیده بودیم، با این کانال فرق داره. این کانال و چند کانال فرعی را عراق ظرف همین دو سه روز درست کرده. این کانال ها درست به موازات خط مرزی ساخته شده، ولی کوچکتر و پر از موانع. بعد ادامه داد: گردانهای خط شکن، برای اینکه زیر آتش نباشند رفتند داخل کانال. با روشن شدن هوا تانک های عراقی جلو آمدند و دو طرف کانال را بستند. دشمن هم کانال ها را زیر آتش گرفته. بعد کمی مکث کرد و گفت: عراق شانزده نوع مانع سر راه بچه ها چیده بود، عمق موانع هم نزدیک به چهار کیلومتر بوده! منافقین هم تمام اطلاعات این عملیات را به عراقی ها داده بودند! خیلی حالم گرفته شد. با بغض گفتم: حالا چه باید کرد!؟ گفت: اگر بچه ها مقاومت کنند مرحله دوم عملیات را انجام میدهیم و آنها را می آوریم عقب. در همین حین بیسیم چی مقر گفت: یک خبر از گردانهای محاصره شده!همه ساکت شدند. بیسیم چی گفت: می گه «برادر ثابت نیا با برادر افشردی دست داد!» این خبر کوتاه یعنی فرمانده گردان کمیل به شهادت رسیده.عصر همان روز خبر رسید حاج حسینی، معاون گردان کمیل هم به شهادت رسیده و بنکدار، دیگر معاون گردان به سختی مجروح است. همه بچه ها در قرارگاه ناراحت بودند. حال عجیبی در آنجا حاکم بود. بیستم بهمن ماه، بچه ها آماده حمله مجدد به منطقه فکه شدند. یکی از رفقا را دیدم. از قرارگاه می آمد. پرسیدم: چه خبر؟ گفت: الان بیسیم چی گردان کمیل تماس گرفت. با حاج همت صحبت کرد و گفت: شارژ بی سیم داره تموم میشه، خیلی از بچه ها شهید شدند، برای ما دعا کنید. به امام سلام برسونید و بگید ما تا آخرین لحظه مقاومت می کنیم. با دلی شکسته و ناراحت گفتم: وظیفه ما چیه، باید چه کار کنیم؟ گفت: توکل به خدا، برو آماده شو. امشب مرحله بعدی عملیات آغاز می شه. غروب بود. بچه های توپخانه ارتش با دقت تمام، خاکریزهای دشمن را زیر آتش گرفتند. گردان حنظله و چند گردان دیگر حرکتشان را آغاز کردند. آنها تا نزدیکی کانال کمیل پیش رفتند. حتی با عبور از موانع به کانال سوم هم رسیدند، اما به علت حجم آتش دشمن، فقط تعداد کمی از بچه های محاصره شده توانستند در تاریکی شب از کانال خارج شوند و خودشان را به عقب برسانند. این حمله هم ناموفق بود، تا قبل از صبح به خاکریز خودمان برگشتیم. اما بیشتر نیروهای گردان حنظله در همان کانال های مرزی ماندند. در این حمله و با آتش خوب بچه ها، بسیاری از ادوات زرهی دشمن منهدم شد. ۲۱ بهمن ۱۳۶۱ بود. هنوز صدای تیراندازی و شلیک های پراکنده از داخل کانال شنیده می شد. به خاطر همین، مشخص بود که بچه های داخل کانال هنوز مقاومت می کنند.اما نمیشد فهمید که پس از چهار روز، با چه امکاناتی مشغول مقاومت هستند؟! غروب امروز پایان عملیات اعلام شد. بقیه نیروها به عقب باز گشتند. یکی از بچه هائی که دیشب از کانال خارج شد را دیدم. می گفت: نمی دانی چه وضعی داشتیم! آب و غذا نبود، مهمات هم بسیار کم، اطراف کانال ها هم پر از انواع مین! ما هر چند دقیقه گلوله ای شلیک می کردیم تا بدانند هنوز زنده ایم. عراقیها مرتب با بلندگو اعلام می کردند: تسلیم شوید! لحظات غروب خورشید بسیار غمبار بود. روی بلندی رفتم و با دوربین نگاه می کردم. انفجارهای پراکنده هنوز در اطراف کانال دیده می شد. دوست صمیمی من ابراهیم آنجاست و من هیچ کاری نمی توانم انجام دهم. آن شب را کمی استراحت کردم و فردا دوباره به خط باز گشتم. عراقی ها به روز ۲۲ بهمن خیلی حساس بودند. حجم آتش آن ها بسیار زیاد شد. خاکریزهای اول ما هم از نیرو خالی شد. همه رفتند عقب! با خودم گفتم: شاید عراق قصد پیشروی دارد؟! اما بعید است، چون موانعی که به وجود آورده جلوی پیش روی خودش را هم می گیرد؟ عصر بود که حجم آتش کم شد. با دوربین به نقطه ای رفتم که دید بهتری روی کانال داشته باشد. آنچه می دیدم باور کردنی نبود! دود غلیظی از محل کانال بلند شده بود. مرتب صدای انفجار می آمد. سریع پیش بچه های اطلاعات رفتم و گفتم: عراق داره کار کانال رو تمام می کنه! آنها با دوربین مشاهده کردند، فقط آتش و دود بود که دیده می شد. اما من هنوز امید داشتم. با خودم گفتم: ابراهیم شرایط بدتر از این را سپری کرده، اما به یاد حرف هایش، قبل از شروع عملیات افتادم و بدنم لرزید. 🌹🌿🌹🌿🌹 🔸:جهت عضویت و استفاده از مطالب کانال امام خمینی(ره)آموزش و پرورش شهرستان در پیام رسانهای 🇮🇷 و ایتا از طریق نشانی زیر اقدام فرمایید.👇👇👇 🆔 @darolquran_mahalat
دارالقرآن امام خمینی(ره)شهرستان محلات
هر شب با یک #قسمت از کتاب #سلام_بر_ابراهیم 🌹🌿 @darolquran_mahalat
‌🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹 از خبر مفقود شدن ابراهیم یک هفته گذشت. قبل از ظهر آمدم جلوی مسجد، جعفر جنگروی هم آنجا بود. خیلی ناراحت و به هم ریخته. هیچکس این خبر را باور نمی کرد. مصطفی هم آمد و داشتیم در مورد ابراهیم صحبت می کردیم. یکدفعه محمد آقا تراشکار جلو آمد. بی خبر از همه جا گفت: بچه ها شما کسی رو به اسم ابراهیم هادی می شناسید!؟ یکدفعه همه ما ساکت شدیم با تعجب به همدیگر نگاه کردیم. آمدیم جلو و گفتیم: چی شده؟! چه می گی؟! بنده خدا خیلی هول شد. گفت: هیچی بابا، برادر خانم من چند ماهه که مفقود شده، من هر شب ساعت دوازده رادیو بغداد رو گوش می کنم. عراق اسم اسیرها رو آخر شب ها اعلام می کنه! دیشب داشتم گوش می کردم، یکدفعه مجری رادیوعراق که فارسی حرف میزد برنامه اش را قطع کرد و موزیک پخش کرد. بعد هم با خوشحالی اعلام کرد: در این عملیات ابراهیم هادی از فرماندهان ایرانی در جبهه غرب، به اسارت نیروهای ما در آمده. داشتیم بال در می آوردیم! همه ما از اینکه ابراهیم زنده است خیلی خوشحال شدیم نمی دانستیم چه کار کنیم. دست و پایمان را گم کردیم. سریع رفتیم سراغ دیگر بچه ها، حاج علی صادقی با صلیب سرخ نامه نگاری کرد. رضا هوریار رفت خانه آقا ابراهیم و به برادرش خبر داد. همه بچه ها از زنده بودن ابراهیم خوشحال شدند. مدتی بعد از طریق صلیب سرخ جواب نامه رسید. در جواب نامه آمده بود که: من ابراهیم هادی پانزده ساله اعزامی از نجف آباد اصفهان هستم. فکر کنم شما هم مثل عراقی ها مرا با یکی از فرماندهان غرب کشور اشتباه گرفته اید؟ هر چند جواب نامه آمد، ولی بسیاری از رفقا تا هنگام آزادی اسرا منتظر بازگشت ابراهیم بودند. بچه ها در هیئت هر وقت اسم ابراهیم می آمد روضه حضرت زهرا عالم می خواندند و صدای گریه ها بلند می شد. 🌹🌿🌹🌿🌹 🔸:جهت عضویت و استفاده از مطالب کانال امام خمینی(ره)آموزش و پرورش شهرستان در پیام رسانهای 🇮🇷 و ایتا از طریق نشانی زیر اقدام فرمایید.👇👇👇 🆔 @darolquran_mahalat
دارالقرآن امام خمینی(ره)شهرستان محلات
هر شب با یک #قسمت از کتاب #سلام_بر_ابراهیم 🌹🌿 @darolquran_mahalat
‌🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹 یک ماه از مفقود شدن ابراهیم می گذشت. هیچکدام از رفقای ابراهیم حال و روز خوبی نداشتند. هر جا جمع می شدیم از ابراهیم می گفتیم و اشک می ریختیم. برای دیدن یکی از بچه ها به بیمارستان رفتیم. رضا گودینی هم آنجا بود. وقتی رضا را دیدم انگار که داغ دلش تازه شده، بلندبلند گریه می کرد. بعد گفت: بچه ها، دنیا بدون ابراهیم برای من جای زندگی نیست ! مطمئن باشید من در اولین عملیات شهید می شم! یکی دیگر از بچه ها گفت: ما نفهمیدیم ابراهیم که بود. او بنده خالص خدا بود. بین ما آمد و مدتی با او زندگی کردیم تا بفهمیم معنی بنده خدا بودن چیست. دیگری گفت: ابراهیم به تمام معنا یک پهلوان بود، یک عارف پهلوان. پنج ماه از شهادت ابراهیم گذشت. هر چه مادر از ما می پرسید: چرا ابراهیم مرخصی نمی آید، با بهانه های مختلف بحث را عوض می کردیم! مامی گفتيم: الأن عملياته، فعلا نمی تونه بیاد و... خلاصه هر روز چیزی می گفتیم. تا اینکه یکبار مادر آمده بود داخل اتاق.روبروی عکس ابراهیم نشسته و اشک می ریخت! جلو آمدم. گفتم: مادر چی شده!؟ گفت: من بوی ابراهیم رو حس می کنم! ابراهیم الان توی این اتاقه! همینجاست و... وقتی گریه اش کمتر شد گفت: من مطمئن هستم که ابراهیم شهید شده. مادر ادامه داد: ابراهیم دفعه آخر خیلی فرق کرده بود، هر چه گفتم: بیا بریم خواستگاری، می خوام دامادت کنم، اما او می گفت: نه مادر، من مطمئنم که برنمی گردم. نمی خواهم چشم گریانی گوشه خانه منتظر من باشه! چند روز بعد دوباره جلوی عکس ابراهیم ایستاده بود و گریه می کرد. ما بالاخره مجبور شدیم دائی را بیاوریم تا به مادر حقیقت را بگوید. آن روز حال مادر به هم خورد. ناراحتی قلبی او شدیدتر شد و در سی سی یو بیمارستان بستری شد! سال های بعد وقتی مادر را به بهشت زهرا می بردیم بیشتر دوست داشت به قطعه چهل و چهار برود. به یاد ابراهیم کنار قبر شهدای گمنام مینشست. هر چند گریه برای او بد بود. اما عقده دلش را آنجا باز می کرد و حرف دلش را با شهدای گمنام می گفت. 🌹🌿🌹🌿🌹 🔸:جهت عضویت و استفاده از مطالب کانال امام خمینی(ره)آموزش و پرورش شهرستان در پیام رسانهای 🇮🇷 و ایتا از طریق نشانی زیر اقدام فرمایید.👇👇👇 🆔 @darolquran_mahalat
دارالقرآن امام خمینی(ره)شهرستان محلات
هر شب با یک #قسمت از کتاب #سلام_بر_ابراهیم 🌹🌿 @darolquran_mahalat
‌🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹 سال ۱۳۶۹ آزادگان به میهن بازگشتند. بعضی ها هنوز منتظر بازگشت ابراهیم بودند(هر چند دو نفر به نام های ابراهیم هادی در بین آزادگان بودند) ولی امید همه بچه ها ناامید شد. سال بعد از آن، تعدادی از رفقای ابراهیم برای بازدید از مناطق عملیاتی راهی فکه شدند. در این سفر اعضای گروه با پیکر چند شهید برخورد کردند و آنها را به تهران منتقل کردند. چند روز بعد رفته بودیم بازدید از خانواده شهدا. مادر شهیدی به من گفت: شما میدانید پسر من کجا شهید شده!؟ گفتم: بله، ما با هم بودیم. پرسید: حالا که جنگ تمام شده نمی توانید پیکرش را پیدا کنید و برگردانید؟ با حرف این مادر خیلی به فکر فرو رفتم. روز بعد با چند تن از فرماندهان و دلسوختگان جنگ صحبت کردم. با هم قرار گذاشتیم به دنبال پیکر رفقای خود باشیم، مدتی بعد با چند نفر از رفقا به فکه رفتیم. پس از جستجوی مجدد، پیکرهای سیصد شهید از جمله فرزند همان مادر پیدا شد.پس از آن گروهی به نام تفحص شهدا شکل گرفت که در مناطق مختلف مرزی مشغول جستجو شدند. عشق به شهدای مظلوم فکه، باعث شد که در عین سخت بودن کار و موانع بسیار، کار در فکه را گسترش دهند. بسیاری از بچه های تفحص که ابراهیم را می شناختند، می گفتند: بنیان گذار گروه تفحص، ابراهیم هادی بوده. او بعد از عملیات ها به دنبال پیکر شهدا می گشت. پنج سال پس از پایان جنگ، بالاخره با س ختی های بسیار، کار در کانال معروف به کمیل شروع شد. پیکرهای شهدا یکی پس از دیگری پیدا می شد. در انتهای کانال تعداد زیادی از شهدا کنار هم چیده شده بودند. به راحتی پیکرهای آنها از کانال خارج شد، اما از ابراهیم خبری نبود! على محمودوند مسئول گروه تفحص لشکر بود. او در والفجر مقدماتی پنج روز داخل کانال کمیل در محاصره دشمن قرار داشت. على خود را مدیون ابراهیم می دانست و می گفت: کسی غربت فکه را نمی داند، چقدر از بچه های مظلوم ما در این کانال ها هستند. خاک فکه بوی غربت کربلا میدهد. یک روز در حین جستجو، پیکر شهیدی پیدا شد. در وسایل همراه او دفترچه یادداشتی قرار داشت که بعد از گذشت سالها هنوز قابل خواندن بود. در آخرین صفحه این دفترچه نوشته بود: «امروز روز پنجم است که در محاصره هستیم. آب و غذا را جیره بندی کرده ایم. شهدا در انتهای کانال کنار هم قرار دارند. دیگر شهدا تشنه نیستند. فدای لب تشنه ات ای پسر فاطمه!» بچه ها با خواندن این دفترچه خیلی منقلب شدند و باز هم به جستجوی خودشان ادامه دادند. اما با وجود پیدا شدن پیکر اکثر شهدا، خبری از ابراهیم نبود. مدتی بعد یکی از رفقای ابراهیم برای بازدید به فکه آمد.ایشان ضمن بیان خاطراتی گفت: زیاد دنبال ابراهیم نگردید؟! او می خواسته گمنام باشد. بعید است پیدایش کنید. ابراهیم در فکه مانده تا خورشیدی برای راهیان نور باشد. اواخر دهه هفتاد، بار دیگر جستجو در منطقه فکه آغاز شد. باز هم پیکرهای شهدا از کانال ها پیدا شد، اما تقریبا اکثر آنها گمنام بودند. در جریان همین جستجوها بود که علی محمودوند و مدتی بعد مجيد پازوکی به خیل شهدا پیوستند. پیکرهای شهدای گمنام به ستاد تفحص رفت. قرار شد در ایام فاطمیه و پس از یک تشییع طولانی در سراسر کشور، هر پنج شهید را در یک نقطه از خاک ایران به خاک بسپارند. شبی که قرار بود پیکر شهدای گمنام در تهران تشییع شود ابراهیم را در خواب دیدم. با موتور جلوی درب خانه ایستاد. با شور و حال خاصی گفت: ما هم برگشتیم! و شروع کرد به دست تکان دادن. بار دیگر در خواب مراسم تشییع شهدا را دیدم. تابوت یکی از شهدا از روی کامیون تکانی خورد و ابراهیم از آن بیرون آمد. با همان چهره جذاب و همیشگی به ما لبخند می زد! فردای آن روز مردم قدرشناس، با شور و حال خاصی به استقبال شهدا رفتند. تشييع با شکوهی برگزار شد. بعد هم شهدا را برای تدفین به شهرهای مختلف فرستادند. من فکر می کنم ابراهیم با خیل شهدای گمنام، در روز شهادت حضرت صدیقه طاهره نایا بازگشت تا غبار غفلت را از چهره های ما پاک کند. برای همین بر مزار هر شهید گمنام که می روم به یاد ابراهیم و ابراهیم های این ملت فاتحه ای می خوانم. 🌹🌿🌹🌿🌹 🔸:جهت عضویت و استفاده از مطالب کانال امام خمینی(ره)آموزش و پرورش شهرستان در پیام رسانهای 🇮🇷 و ایتا از طریق نشانی زیر اقدام فرمایید.👇👇👇 🆔 @darolquran_mahalat
دارالقرآن امام خمینی(ره)شهرستان محلات
هر شب با یک #قسمت از کتاب #سلام_بر_ابراهیم 🌹🌿 @darolquran_mahalat
🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹 از مهم ترین کارهایی که در محل انجام شد ترسیم چهره ابراهیم در سال ۱۳۷۶ زیر پل اتوبان شهید محلاتی بود. روزهای آخر جمع آوری این مجموعه سراغ سید رفتم و گفتم: آقا سید، من شنیدم تصویر شهید هادی را شما ترسیم کردید، درسته؟ سید گفت: بله، چطور مگه؟! گفتم: هیچی، فقط می خواستم از شما تشکر کنم. چون با این عکس هنوز آقا ابراهیم توی محل حضور دارد. سید گفت: من ابراهیم را نمی شناختم، قرار بود آنجا تصویر یکی از سرداران را برای کنگره شهدا ترسیم کنیم. اما یکی از دوستان تصویر آقا ابراهیم را آورد و گفت: این شهید گمنام است. اگر می توانی این عکس را ترسیم کن. من با شنیدن خاطراتش قبول کردم. کار س ختی بود. اما تلاش کردم به خوبی انجام شود. از لحاظ هزینه، چون تصویر را عوض کردیم چیزی به ما ندادند، پول رنگ و داربست و... را از خودم دادم، اما بعد از انجام این کار، به قدری خدا به زندگی من بر کت داد که نمی توانم برایت حساب کنم! خیلی چیزها هم از این تصویر دیدم. با تعجب پرسیدم: مثلا چی!؟ گفت: زمانی که این عکس را کشیدم و نمایشگاه جلوه گاه شهدا راه افتاد، یک شب جمعه خانمی پیش من آمد و گفت: آقا، این شیرینی ها برای این شهید تهیه شده، همین جا پخش کنید.فکر کردم که از بستگان این شهید است. برای همین پرسیدم: شما شهید هادی را می شناسید؟ گفت: نه، تعجب من را که دید ادامه داد: منزل ما همین اطرافه، من در زندگی مشکل سختی داشتم، چند روز پیش وقتی شما مشغول ترسیم عکس بودید از اینجا رد شدم، با خودم گفتم: خدایا اگر این شهدا پیش تو مقامی دارند به حق این شهید مشکل من را حل کن. بعد گفتم: من هم قول میدهم نمازهایم را اول وقت بخوانم، سپس برای این شهید که اسمش را نمی دانستم فاتحه خواندم. باور کنید خیلی سریع مشکل من برطرف شد! حالا آمدم از ایشان تشکر کنم. سید ادامه داد: پارسال دوباره اوضاع کاری من به هم خورد! مشکلات زیادی داشتم. از جلوی تصویر آقا ابراهیم رد شدم و دیدم به خاطر گذشت زمان، تصویر زرد و خراب شده. من هم داربست تهیه کردم و رنگ ها را برداشتم و شروع کردم به درست کردن تصویر شهید. باور کردنی نبود، درست زمانی که کار تصویر تمام شد، یک پروژه بزرگ به من پیشنهاد شد. خیلی از گرفتاری های مالی من برطرف گردید. بعد ادامه داد: آقا اینها خیلی پیش خدا مقام دارند. ما هنوز این ها را نشناخته ایم! کوچکترین کاری که برایشان انجام دهی، خداوند چند برابرش را بر می گرداند. آمده بود مسجد. از من، سراغ دوستان آقا ابراهیم را گرفت. این شخص می خواست از آنها در مورد این شهید سؤال کند. پرسیدم: کار شما چیه!؟ شاید بتوانم کمک کنم. گفت: هیچی، می خواهم بدانم این شهید هادی کی بوده؟ قبرش کجاست!؟ کمی فکر کردم. مانده بودم چه بگویم. بعد از چند لحظه سکوت گفتم: ابراهیم هادی شهید گمنام است و قبر ندارد. مثل همه شهدای گمنام. اما چرا سراغ این شهید را می گیرید؟ ( ) 🌹🌿🌹🌿🌹 🔸:جهت عضویت و استفاده از مطالب کانال امام خمینی(ره)آموزش و پرورش شهرستان در پیام رسانهای 🇮🇷 و ایتا از طریق نشانی زیر اقدام فرمایید.👇👇👇 🆔 @darolquran_mahalat
دارالقرآن امام خمینی(ره)شهرستان محلات
🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹 #سلام_بر_ابراهیم #قسمت_پنجاه_هشت #حضور از مهم ترین کارهایی که در محل انجام شد ترسیم چهره
‌🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹 آن آقا که خیلی حالش گرفته شده بود ادامه داد: منزل ما اطراف تصویر شهید هادی قرار داره، من دختر کوچکی دارم که هر روز صبح از جلوی تصویر ایشان رد میشه و میره مدرسه. یکبار دخترم از من پرسید: بابا این آقا کیه !؟ من هم گفتم: این ها رفتند با دشمن ها جنگیدند و نگذاشتند دشمن به ما حمله کنه. بعد هم شهید شدند. دخترم از زمانی که این مطلب را شنید هر وقت از جلوی تصویر ایشان رد می شد به عکس شهید هادی سلام می کنه. چند شب قبل، دخترم در خواب این شهید را می بینه! شهید هادی به دخترم می گوید: دختر خانم، تو هر وقت به من سلام می کنی من جوابت رو میدم. برای تو هم دعا می کنم که با این سن کم، اینقدر حجابت را خوب رعایت می کنی. حالا دخترم از من می پرسه: این شهید هادی کیه؟ قبرش کجاست!؟ بغض گلویم را گرفت. حرفی برای گفتن نداشتم. فقط گفتم: به دخترت بگو، اگه میخوای آقا ابراهیم همیشه برات دعاكنه مواظب نماز و حجابت باش. بعد هم چند تا خاطره از ابراهیم تعریف کردم. یادم افتاد روی تابلوئی نوشته بود: «رفاقت و ارتباط با شهدا دو طرفه است. اگر شما با آنها باشی آنها نیز با تو خواهند بود.» نوروز ۱۳۸۸ بود. برای تکمیل اطلاعات کتاب، راهی گیلان غرب شدیم. در راه به شهر ایران رسیدیم. موقع غروب بود و خیلی خسته بودم. از صبح رانندگی و... هیچ هتل یا مهمانپذیری در شهر پیدا نکردیم! در دلم گفتم: آقا ابرام ما دنبال کار شما آمدیم، خودت ردیفش کن! همان موقع صدای اذان مغرب آمد. با خودم گفتم: اگر ابراهیم اینجا بود حتما برای نماز به مسجد می رفت. ما هم راهی مسجد شديم.نماز جماعت را خواندیم. بعد از نماز آقایی حدود پنجاه سال جلو آمد و با ادب سلام کرد. ایشان پرسید: شما از تهران آمدید!؟ با تعجب گفتم: بله چطور مگه!؟ گفت: از پلاک ماشین شما فهمیدم. بعد ادامه داد: منزل ما نزدیک است. همه چیز هم آماده است. تشریف می آورید!؟ گفتم: خیلی ممنون ما باید برویم. ایشان گفت: امشب را استراحت کنید و فردا حرکت کنید. نمی خواستم قبول کنم. خادم مسجد جلو آمد و گفت: ایشان آقای محمدی از مسئولین شهرداری اینجا هستند، حرفشان را قبول کن. آنقدر خسته بودم که قبول کردم. با هم حرکت کردیم. شام مفصل، بهترین پذیرایی و ... انجام شد. صبح، بعد از صبحانه مشغول خداحافظی شدیم. آقای محمدی گفت: می توانم علت حضورتان را در این شهر بپرسم!؟ گفتم: برای تکمیل خاطرات یک شهید، راهی گیلان غرب هستیم. با تعجب گفت: من بچه گیلان غرب هستم. کدام شهید؟! گفتم: او را نمی شناسید، از تهران آمده بود. بعد عکسی را از داخل کیف در آوردم و نشانش دادم. با تعجب نگاه کرد و گفت: این که آقا ابراهیم است!! من و پدرم نیروی شهید هادی بودیم. توی عملیات ها، توی شناسایی ها با هم بودیم. در سال اول جنگی! مات و مبهوت ایشان را نگاه کردم. نمیدانستم چه بگویم، بغض گلویم را گرفت. دیشب تا حالا به بهترین نحو از ما پذیرایی شد. میزبان ما هم که از دوستان اوست! آقا ابراهیم ممنونم. ما به یاد تو نمازمان را اول وقت خواندیم. شما هم.... 🌹🌿🌹🌿🌹 🔸:جهت عضویت و استفاده از مطالب کانال امام خمینی(ره)آموزش و پرورش شهرستان در پیام رسانهای 🇮🇷 و ایتا از طریق نشانی زیر اقدام فرمایید.👇👇👇 🆔 @darolquran_mahalat
دارالقرآن امام خمینی(ره)شهرستان محلات
هر شب با یک #قسمت از کتاب #سلام_بر_ابراهیم 🌹🌿 @darolquran_mahalat
‌🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹 وقتی تصمیم گرفتیم کاری در مورد آقا ابراهیم انجام دهیم، تمام تلاش خودمان را انجام دادیم تا با کمک خدا بهترین کار انجام گیرد. هرچند می دانیم این مجموعه قطره ای از دریای کمالات و بزرگواری های آقا ابراهیم را نیز ترسیم نکرده. اما در ابتدا از خدا تشکر کردم. چون مرا با این بنده پاک و خالص خودش آشنا نمود. همچنین خدا را شکر کردم که برای این کار انتخابم نمود. من در این مدت تغییرات عجیبی را در زندگی خودم حس کردم! نزدیک به دو سال تلاش، شصت مصاحبه، چندین سفر کاری و چندین بار تنظیم متن و... انجام شد. دوست داشتم نام مناسبی که با روحیات ابراهیم هماهنگ باشد برای کتاب پیدا کنم. حاج حسین را دیدم. پرسیدم: چه نامی برای این کتاب پیشنهاد می کنید؟ ایشان گفتند: اذان. چون بسیاری از بچه های جنگی، ابراهیم را به اذانهایش می شناختند، به آن اذان های عجیبش! یکی دیگر از بچه ها جمله شهید ابراهیم حسامی را گفت: شهید حسامی به ابراهیم می گفت: عارف پهلوان. اما در ذهن خودم نام مجموعه را «معجزه اذان» انتخاب کردم.شب بود که به این موضوعات فکر می کردم. قرآنی کنار میز بود. توجهم به آن جلب شد. قرآن را برداشتم. در دلم گفتم: خدایا، این کار برای بنده صالح و گمنام تو بوده، می خواهم در مورد نام این مجموعه نظر قرآن را جویا شوم! بعد به خدای خود گفتم: تا اینجای کار همه اش لطف شما بوده، من نه ابراهیم را دیده بودم، نه سن و سالم می خورد که به جبهه بروم. اما همه گونه محبت خود را شامل ما کردی تا این مجموعه تهیه شد. خدایا من نه استخاره بلد هستم نه می توانم مفهوم آیات را درست برداشت کنم. بعد بسم الله گفتم. سوره حمد را خواندم و قرآن را باز کردم. آن را روی میز گذاشتم. صفحه ای که باز شده بود را با دقت نگاه کردم. با دیدن آیات بالای صفحه رنگ از چهره ام پرید! سرم داغ شده بود، بی اختیار اشک در چشمانم حلقه زد. در بالای صفحه آیات ۱۰۹ به بعد سوره صافات جلوه گری می کرد که می فرماید: سلام بر ابراهیم اینگونه نیکوکاران را جزا میدهیم به درستی که او از بندگان مؤمن ما بود. 🌹🌿🌹🌿🌹 🔸:جهت عضویت و استفاده از مطالب کانال امام خمینی(ره)آموزش و پرورش شهرستان در پیام رسانهای 🇮🇷 و ایتا از طریق نشانی زیر اقدام فرمایید.👇👇👇 🆔 @darolquran_mahalat
دارالقرآن امام خمینی(ره)شهرستان محلات
هر شب با یک #قسمت از کتاب #سلام_بر_ابراهیم 🌹🌿 @darolquran_mahalat
‌🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹 این حرف ما نیست. قرآن می گوید شهدا زنده اند. شهدا شاهدان این عالمند و بهتر از زمان حیات ظاهری خود، از پس پرده خبر دارند؟ در دوران جمع آوری خاطرات برای این کتاب، بارها دست عنایت خدا و حمایت های آقا ابراهیم را مشاهده کردیم! بارها خودش آمد و گفت برای مصاحبه به سراغ چه کسی بروید!! اما بیشترین حضور آقا ابراهیم و دیگر شهدا را در حوادث سخت روزگار شاهد بودیم. این حضور، در حوادث و فتنه هائی که در سال های پس از جنگ پیش آمد به خوبی حس می شد. در تیر ماه سال ۱۳۷۸ فتنه ای رخ داد که دشمنان نظام بسیار به آن دل خوش کردند! اما خدا خواست که سرانجامی شوم، نصیب فتنه گران شود. در شب اولی که این فتنه به راه افتاد و زمانی که هنوز کسی از شروع درگیری ها خبر نداشت، در عالم رویا سردار شهید محمد بروجردی را دیدم! ایشان همه بچه های مسجد را جمع کرده بود و آنها را سر یکی از چهارراه های تهران برد! درست مثل زمانی که حضرت امام وارد ایران شد. در روز ۱۲ بهمن هم مسئولیت انتظامات با ایشان بود.من هم با بچه های مسجد در کنار برادر بروجردی حضور داشتم. یکدفعه دیدم که ابراهیم هادی و جواد افراسیابی و رضا و بقیه دوستان شهید ما به کنار برادر بروجردی آمدند. خیلی خوشحال شدم. می خواستم به سمت آنها بروم، اما دیدم که برادر بروجردی، برگه ای در دست دارد و مثل زمان عملیات، مشغول تقسیم نیروها در مناطق مختلف تهران است! او همه نیروهایش از جمله ابراهیم را در مناطق مختلف اطراف دانشگاه تهران پخش کرد! صبح روز بعد خیلی به این رویا فکر کردم. یعنی چه تعبیری داشت؟! | تا اینکه رفقای ما تماس گرفتند و خبر درگیری در اطراف دانشگاه تهران و حادثه کوی دانشگاه را اعلام کردند؟ تا این خبر را شنیدم، بلافاصله به یاد رویای شب قبل خودم افتادم. فتنه ۷۸ خیلی سریع به پایان رسید. مردم با یک تجمع مردمی در ۲۳ تیرماه، خط بطلانی بر همه فتنه گرها کشیدند. در آن روز بود که علی نصرالله را دیدم. با آن حال خراب آمده بود در راهپیمائی شرکت کند. گفتم: حاج علی، تمام این فتنه را شهدا جمع کردند. حاج علی برگشت و گفت: مگه غیر از اینه؟! مطمئن باش کار خود شهدا بوده. 🌹🌿🌹🌿🌹 🔸:جهت عضویت و استفاده از مطالب کانال امام خمینی(ره)آموزش و پرورش شهرستان در پیام رسانهای 🇮🇷 و ایتا از طریق نشانی زیر اقدام فرمایید.👇👇👇 🆔 @darolquran_mahalat
دارالقرآن امام خمینی(ره)شهرستان محلات
هر شب با یک #قسمت از کتاب #سلام_بر_ابراهیم 🌹🌿 @darolquran_mahalat
‌🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹 در دوران دفاع مقدس با همسرم راهی جبهه شدیم. شوهرم در گروه شهید اندرزگو و من امدادگر بیمارستان گیلان غرب بودم. ابراهیم هادی را اولین بار در آنجا دیدم. یکبار که پیکر چند شهید را به بیمارستان آوردند، برادر هادی آمد و گفت: شما خانم ها جلو نیائید! پیکر شهدا متلاشی شده و باید آنها را شناسائی کنم. بعدها چند بار نوای ملکوتی ایشان را شنیدم. صدای بسیار زیبائی داشت. وقتی مشغول دعا می شد، حال و هوای همه تغییر می کرد. من دیده بودم که بسیجی ها عاشق ابراهيم بودند و همیشه در اطراف او پر از نیروهای رزمنده بود. تا اینکه در اواخر سال ۱۳۶۰ آنها به جنوب رفتند و من هم به تهران برگشتم. چند سال بعد داشتیم از خیابان ۱۷ شهریور عبور می کردیم که یکباره تصویر آقاابراهیم را روی دیوار دیدم! من نمی دانستم که ایشان شهید و مفقود شده! از آن زمان، هر شب جمعه به نیت ایشان و دیگر شهدا دو رکعت نماز می خوانم. تا اینکه در سال ۱۳۸۸ و در ایام ماجرای فتنه، یک شب اتفاق عجیبی افتاد. در عالم رویا دیدم که آقا ابراهیم با چهره ای بسیار نورانی و زیبا، روی یک تپه سرسبز ایستاده! پشت سر او هم درختانی زیبا قرار داشت.بعد متوجه شدم که دو نفر از دوستان ایشان که آنها را هم می شناختم، در پائین تپه مشغول دست و پا زدن در یک باتلاق هستند؟ آنها می خواستند به جائی بروند، اما هر چه دست و پا می زدند بیشتر در باتلاق فرو می رفتند! ابراهیم رو به آنها کرد و فریاد زد و این آیه را خواند: این تذهبون (به کجا می روید)؟! اما آنها اعتنائی نکردند؟ روز بعد خیلی به این ماجرا فکر کردم. این خواب چه تعبیری داشت؟! پسرم از دانشگاه به خانه آمد. بعد با خوشحالی به سمت من آمد و گفت: مادر، یک هدیه برایت گرفته ام! بعد هم کتابی را در دست گرفت و گفت: کتاب شهید ابراهیم هادی چاپ شده ... به محض اینکه عکس جلد کتاب را دیدم رنگی از صورتم پرید! پسرم ترسید و گفت: مادر چی شد؟ من فکر می کردم خوشحال میشی؟! جلو آمدم و گفتم: ببینم این کتاب رو... من دقیقا همین صحنه روی جلد را دیشب دیده بودم! ابراهیم را درست در همین حالت دیدم! بعد مشغول مطالعه کتاب شدم. وقتی که فهمیدم خواب من رویای صادقه بوده، از طریق همسرم به یکی از بسیجیان آن سال ها زنگ زدیم. از او پرسیدیم که از آن دو نفر که من در خواب دیده بودم خبری داری؟ خلاصه بعد از تحقیق فهمیدم که آن دو نفر، با همه ی سابقه جبهه و مجاهدت، از حامیان سران فتنه شده و در مقابل رهبر انقلاب موضع گیری دارند. هرچند خواب دیدن حجت شرعی نیست، اما وظیفه دانستم که با آنها تماس بگیرم و ماجرای آن خواب را تعریف کنم. خدا را شکر، همین رویا اثربخش بود. ابراهیم، بار دیگر، هادی دوستانش شد و ... 🌹🌿🌹🌿🌹 🔸:جهت عضویت و استفاده از مطالب کانال امام خمینی(ره)آموزش و پرورش شهرستان در پیام رسانهای 🇮🇷 و ایتا از طریق نشانی زیر اقدام فرمایید.👇👇👇 🆔 @darolquran_mahalat
‌🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹 بعد از ابراهیم حال و روز خودم را نمی فهمیدم. ابراهیم همه زندگی من بود. خیلی به او دلبسته بودیم. او نه تنها یک برادر، که مربی ما نیز بود. بارها با من در مورد حجاب صحبت می کرد و می گفت: چادر یادگار حضرت زهرا عالی است، ایمان یک زن، وقتی کامل می شود که حجاب را کامل رعایت کند و... وقتی می خواستیم از خانه بیرون برویم یا به مهمانی دعوت داشتیم، به ما در مورد نحوه برخورد با نامحرم توصیه می کرد و... اما هیچگاه امر و نهی نمی کرد! ابراهیم اصول تربیتی را در نصیحت کردن رعایت می نمود. در مورد نماز هم بارها دیده بودم که با شوخی و خنده، ما را برای نماز صبح صدا می زد و می گفت: «نماز، فقط اول وقت و جماعت» همیشه به دوستانش در مورد اذان گفتن نصیحت می کرد. می گفت: هرجا هستید تا صدای اذان را شنیدید، حتی اگر سوار موتور هستید توقف کنید و با صدای بلند، پروردگار را صدا کنید و اذان بگوئید. زمانی که ابراهیم مجروح بود و به خانه آمد از یک طرف ناراحت بودیم و از یک طرف خوشحال! ناراحت برای زخمی شدن و خوشحال که بیشتر می توانستیم او را ببینیم.خوب به یاد دارم که دوستانش به دیدنش آمدند. ابراهیم هم شروع به خواندن اشعاری کرد که فکر کنم خودش سروده بود: اگر عالم همه با ما ستیزند اگر با تیغ، خونم را بریزند اگر شویند با خون پیکرم را اگر گیرند از پیکر سرم را اگر با آتش و خون خو بگیرم ز خط سرخ رهبر بر نگردم بارها شنیده بودم که ابراهیم، از این حرف که برخی می گفتند: فقط میریم جبهه برای شهید شدن و... اصلا خوشش نمی آمد! به دوستانش می گفت: همیشه بگید ما تا لحظه آخر، تا جائی که نفس داریم برای اسلام و انقلاب خدمت می کنیم، اگر خدا خواست و نمره ما بیست شد آن وقت شهید شویم. ولی تا اون لحظه ای که نیرو داریم باید برای اسلام مبارزه کنیم. می گفت باید اینقدر با این بدن کار کنیم، اینقدر در راه خدا فعالیت کنیم که وقتی خودش صلاح دید، پای کارنامه ما را امضا کند و شهید شویم. اما ممکن هم هست که لیاقت شهید شدن، با رفتار یا کردار بد از ما گرفته شود. سال ها از شهادت ابراهیم گذشت. هیچکس نمی توانست تصور کند که فقدان او چه بر سر خانواده ی ما آورد. مادر ما از فقدان ابراهیم از پا افتاد و... تا اینکه در سال ۱۳۹۰ شنیدم که قرار است سنگ یادبودی برای ابراهیمی روی قبر یکی از شهدای گمنام در بهشت زهرا عالی ساخته شود. ابراهیم عاشق گمنامی بود. حالا هم مزار یادبود او روی قبر یکی از شهدای گمنام ساخته می شد. در واقع یکی از شهدای گمنام به واسطه ابراهیم تکریم می شد. این ماجرا گذشت تا اینکه به کنار مزار یادبود او رفتم.روزی که برای اولین بار در مقابل سنگ مزار ابراهیم قرار گرفتم، یکباره بدنم لرزید! رنگم پرید و با تعجب به اطراف نگاه کردم! چند نفر از بستگان ما هم همین حال را داشتند! ما به یاد یک ماجرا افتادیم که سی سال قبل در همین نقطه اتفاق افتاده بود! درست بعد از عملیات آزادی خرمشهر، پسرعموی مادرم، شهید حسن سراجیان به شهادت رسید. آن زمان ابراهيم مجروح بود و با عصا راه می رفت. اما به خاطر شهادت ایشان به بهشت زهرا بالا آمد. وقتی حسن را دفن کردند، ابراهیم جلو آمد و گفت: خوش به حالت حسن، چه جای خوبی هستی! قطعه ۲۶ و کنار خیابان اصلی. هرکی از اینجا رد بشه یه فاتحه برات میخونه و تو رو یاد می کنه. بعد ادامه داد: من هم باید بیام پیش تو! دعا کن من هم بیام همینجا، بعد هم با عصای خودش به زمین زد و چند قبر آن طرف تر از حسن را نشان داد! چند سال بعد، درست همان جائی که ابراهیم نشان داده بود، یک شهید گمنام دفن شد. و بعد به طرز عجیبی سنگ یادبود ابراهیم در همان مکان که خودش دوست داشت قرار گرفت!! 🌹🌿🌹🌿🌹 🔸:جهت عضویت و استفاده از مطالب کانال امام خمینی(ره)آموزش و پرورش شهرستان در پیام رسانهای 🇮🇷 و ایتا از طریق نشانی زیر اقدام فرمایید.👇👇👇 🆔 @darolquran_mahalat