🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
#داستان
حتما حتما بخوانیم⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
📙 داود نبی ع دو شاگرد داشت که یکی اروخیم و دیگری ایلوناخ بود.
هر دو برادر نزد داود به یادگیری زبور و عرفان الهی مشغول بودند.
اروخیم وقتی صفحاتی از زبور را میخواند اشک بر دیدهاش جاری میشد و دعای او مستجاب بود. اما ایلوناخ را چنین حالتی دست نمیداد.
⁉️ دو برادر از داود سوال کردند، ایلوناخ پرسید: ای داود، من اعمال صالح فراوانی نسبت به برادرم دارم اما در حیرتم چرا توفیقات او در کسب معرفت از من زیادتر است؟
داود نبی گفت: دقیق میگویی. اعمال صالح برادرت در مقابل اعمال صالح تو بسیار ناچیز است. ولی گناهان تو نیز از گناهان برادرت بیشتر است.
🔆 بدان که، خدا را چنانچه معصیت ناپسند میآید، عمل صالح تو خوش نمیآید. و برای خدا معصیت نکردن و تقوای او بسی زیباتر است از انجام کار نیک.
🔆 آنگاه که به نیازمندی کمک نمیکنی، خدای بندگان دیگری دارد که میتواند کار نیکی را که تو نکردی به آنها بسپارد تا انجامش دهند و از تو دلگیر نمیشود. اما آنگاه که دل یتیمی را شکستی، جبران اشک یتیم، کار را سختتر میکند.
🔆 آنگاه که عمل نیکی نمیکنی، رغبتی به اندوختن ذخیره آخرت نداری. ولی آنگاه که در محضر خدا نمیترسی و معصیت او میکنی، مقام او را در نزد خود خوار میداری و بر او اهانت میکنی و هر کسی را تحمل اهانت سخت است.
🔆 و بدان که نوری که به خاطر یک معصیت از تو گرفته میشود، با صدها عمل نیک، جایگزین شاید نشود. و ترک گناه خود نوری دارد که در عمل صالح نیست.
🔆 گاهی شیطان بهخاطر یک عمل نیک، چنان تو را فریفته به خود میسازد و ورود تو به بهشت را قطعی میکند، که از گناهان خود غافل میشوی.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
📚#داستان
نقل میکنند که در بغداد قصابی بود که با فروش گوشت زندگی میگذرانید... او پیش از طلوع خورشید به مغازه ی خود میرفت و گوسفند ذبح میکرد و سپس به خانه باز میگشت و پس از طلوع خورشید به مغازه میرفت و گوشت میفروخت...
یکی از شبها پس از آنکه گوسفند ذبح کرده بود به خانه باز میگشت، در حالی که لباسش خون آلود بود... در همین حال از کوچه ای تاریک فریادی شنید... به سرعت به آن سو رفت و ناگهان بر جسد مردی افتاد که چند ضربه ی چاقو خورده بود و خون از او جاری بود و چاقویی در بدنش بود...چاقو را از بدن او درآورد و سعی کرد به او کمک کند در حالی که خون مرد بر لباس او جاری بود،
اما آن مرد در همین حال جان داد...مردم جمع شدند و دیدند که چاقو در دستان اوست و خون بر لباسش و خود نیز هراسان است...
او را به قتل آن مرد متهم کردند و سپس به مرگ محکوم شد...
هنگامی که او را به میدان قصاص آوردند و مطمئن شد مرگش حتمی است با صدای بلند گفت:
ای مردم، به خدا سوگند که من این مرد را نکشته ام، اما حدود بیست سال پیش کس دیگری را کشته ام و اکنون حکم بر من جاری میشود...سپس گفت: بیست سال پیش جوانی تنومند بودم و بر روی قایقی مردم را از این سوی رود به آن سومیبردم...یکی از روزها دختری ثروتمند با مادرش سوار قایق من شدند و آنان را به آن سو بردم...
روز دوم نیز آمدند و سوار قایق من شدند...با گذشت روزها دلبسته ی آن دختر شدم و او نیز دلبسته ی من شد...
او را از پدرش خواستگاری کردم اما چون فقیر بودم موافقت نکرد...سپس رابطه اش با من قطع شد و دیگر او و مادرش را ندیدم...قلب من اما همچنان اسیر آن دختر بود...
پس از گذشت دو یا سه سال...در قایق خود منتظر مسافر بودم که زنی با کودک خود سوار قایق شد و درخواست کرد او را به آن سوی نهر ببرم...هنگامی که سوار قایق شد و به وسط رود رسیدیم به او نگاه انداختم و ناگهان متوجه شدم همان دختری است که پدرش باعث جدایی ما شد...
از ملاقاتش بسیار خوشحال شدم و دوران گذشته و عشق و دلدادگیمان را به اویادآورشدم...اما او با ادب و وقار سخن گفت و گفت که ازدواج کرده و این پسر اوست...
اما شیطان تجاوز به او را در نظرم زیبا جلوه داد... به او نزدیک شدم، اما فریاد زد و خدا را به یاد من
آورد...به فریادهایش توجهی نکردم... آن بیچاره هر چه در توان داشت برای دور کردن من انجام داد در حالی که کودکش در بغل او گریه میکرد...
هنگامی که چنین دیدم کودک را گرفتم و به آب نزدیک کردم و گفتم: اگر خودت را در اختیار من قرار ندهی او را غرق میکنم... او اما میگریست و التماس میکرد... اما به التماس هایش توجه نکردم...
سپس سر کودک را در آب کردم تا هنگامی که به مرگ نزدیک میشد سرش را از آب بیرون می آوردم او این را میدید و میگریست و التماس میکرد اما خواسته ی من را نمی پذیرفت...
باز سر کودک را در آب فرو بردم و به شدت راه نفس او را بستم و مادرش این را میدید و چشمانش را می بست...
کودک به شدت دست و پا میزد تا جایی که نیرویش به پایان رسید و از حرکت ایستاد... او را از آب بیرون آوردم و دیدم مرده است؛ جسدش را به آب انداختم...
سراغ زن رفتم... با تمام قدرت مرا از خود راند و به شدت گریه کرد...او را با موی سرش کشیدم و نزدیک آب آوردم و سرش را در آب فرو بردم و دوباره بیرون آوردم، اما او از پذیرفتن فحشا سرباز میزد...وقتی دستانم خسته شدند سرش را در آب فرو بردم... آنقدر دست و پا زد تا آنکه از حرکت افتاد و
مرد... سپس جسدش را در آب انداختم و برگشتم...هیچکس از جنایت من باخبر نشد و پاک و منزه است کسی که مهلت میدهد اما رها نمیکند...
مردم با شنیدن داستان او گریستند... آنگاه حکم بر وی اجرا شد..
https://eitaa.com/darolsadeghiyon
🌱🌱🌱🌱🌱🌱
👨👧👦 #داستان
💠 توبه قوم یونس
🌸🍃سعید بن جبیر و گروهی از مفسّرین، داستان قوم یونس را بدین گونه روایت کرده اند: قوم یونس مردمی بودند که در منطقه نینوا در اراضی موصل زندگی میکردند. آنان از قبول دعوت یونس #امتناع داشتند، سی و سه سال مردم را به خداپرستی و دست برداشتن از گناه دعوت کرد، جز دو نفر کسی به او ایمان نیاورد، یکی شخصی به نام روبیل و دیگری به نام تنوخا.
روبیل از خانواده ای بزرگ و دارای علم و حکمت بود و با یونس سابقه دوستی داشت، تنوخا مردی بود عابد و زاهد، و کارش تهیّه هیزم و فروش آن بود.
یونس از دعوت قوم خود طَرْفی نبست، به درگاه حق از قوم نینوا شکایت برد، عرضه داشت: سی و سه سال است این جمعیت را به توحید و عبادت و کناره گیری از گناه دعوت میکنم و از خشم و عذابت میترسانم ولی جز سرکشی و تکذیب پاسخی نمی دهند، به من به چشم حقارت مینگرند و به کشتن تهدیدم مینمایند. خداوندا! آنان را دچار عذاب کن که دیگر قابل هدایت نیستند. خطاب رسید: ای یونس! در میان این مردم اشخاص جاهل و اطفال در رحم و کودکان خردسال، پیران فرتوت و زنان ضعیف وجود دارند، من که خدای حکیم و عادلم و رحمتم بر غضبم پیشی جسته، میل ندارم بی گناهان را به گناه گنهکاران عذاب کنم، من دوست دارم با آنان به رفق و مدارا معامله کنم و منتظر توبه و بازگشتشان باشم، من تو را به سوی آنان فرستادم که نگهبان آنان باشی و با آنها با رحمت و مهربانی رفتار نمایی، و به واسطه مقام شامخ نبوّت درباره آنها به صبر رفتار کنی، و به مانند طبیب آگاهی که به مداوای بیمارانش میپردازد با مهربانی به معالجه گناهانشان اقدام کنی!
از کمی حوصله برای آنان درخواست عذاب میکنی، مرا پیش از این پیامبری بود به نام نوح که صبرش از تو زیادتر بود و با قومش بهتر از تو مصاحبت داشت، با آنان به رفق و مدارا زیست، پس از نهصد و پنجاه سال از من برای آنان درخواست #عذاب کرد و من هم دعایش را اجابت کردم.
عرضه داشت: الهی! من به خاطر تو بر آنها خشم گرفتم، چه آنکه هر چه آنان را به طاعتت خواندم بیشتر بر گناه اصرار ورزیدند، به عزّتت با آنها مدارایی ندارم و به دیده خیرخواهی به ایشان ننگرم، بعد از کفر و انکاری که از اینان دیدم عذابت را بر اینان فرست که هرگز مؤمن نخواهند شد. #دعوت_یونس از جانب حق پذیرفته شد، خطاب رسید: روز چهارشنبه وسط ماه شوال پس از طلوع آفتاب بر آنان عذاب میفرستم، آنها را خبر کن.
زمانی که چهارشنبه وسط شوال رسید در حالی که یونس میان قوم نبود، روبیل آن مرد حکیم و آگاه بالای بلندی آمد، با صدای بلند گفت: ای مردم! منم روبیل که نسبت به شما خیرخواه هستم، اینک ماه شوال است که شما را در آن وعده عذاب داده اند، شما پیامبر خدا را #تکذیب کردید ولی بدانید که فرستاده خدا راست گفته، وعده خدا را تخلّفی نیست اکنون بنگرید چه خواهید کرد.
مردم به او گفتند: به ما راه چاره را نشان بده، چه اینکه تو مردی عالم و حکیمی، و نسبت به ما مهربان و دلسوزی.
گفت: نظر من این است که پیش از رسیدن ساعت عذاب، تمام جمعیّت از شهر خارج شوند، میان زنان و فرزندان جدایی اندازند، همه با هم روی به حق کرده از سوز دل به درگاه خدا بنالند و به حضرتش زاری و تضرع آرند، و از روی اخلاص توبه کنند و بگویند:
خداوندا! ما بر خود #ستم کردیم، پیامبرت را تکذیب نمودیم، اکنون از گناهان ما بگذر، اگر ما را نیامرزی و به ما رحم ننمایی از جمله زیانکاران باشیم، خدایا! توبه ما را قبول کن و به ما رحم نما، ای خدایی که #رحم تو از همه بیشتر است.
مردم نظر او را پذیرفتند و برای این برنامه معنوی حاضر شدند، وقتی روز چهارشنبه رسید روبیل از مردم کناره گرفت و به گوشه ای رفت تا ناله آنها را بشنود و توبه آنها را بنگرد.
آفتاب چهارشنبه طلوع کرد، باد زرد رنگ تاریکی با صداهای مهیب و هولناک به شهر رو آورد که باعث وحشت مردم شد، صدای مرد و زن، پیر و جوان، غنی و ضعیف بیابان را پر کرد، از عمق دل توبه کردند و از خداوند #طلب_آمرزش نمودند، بچهها به ناله جانسوز مادران میگریستند و آنان به ناله فرزندان گریه میکردند. #توبه آنان به قبول حق رسید، عذاب از آنان برطرف شد و مردم با خیال راحت به خانههای خود بازگشتند [۱] .
۱- تفسیر صافی: ۱ / ۷۶۷، به اختصار.
📚 عبرت آموز (مجموعه ای از نکتهها و داستانهای کتب استاد حسین انصاریان) ، مرکز علمی تحقیقاتی دارالعرفان ، صفحه ۱۲۵
🌺فَلَوْلَا كَانَتْ قَرْيَةٌ آمَنَتْ فَنَفَعَهَا إِيمَانُهَا إِلَّا قَوْمَ يُونُسَ لَمَّا آمَنُوا كَشَفْنَا عَنْهُمْ عَذَابَ الْخِزْيِ فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَمَتَّعْنَاهُمْ إِلَىٰ حِينٍ
🖋چرا اهالی هیچ کدام از شهرهایی که پیامبرشان را انکار کردند، بهوقتش ایمان نیاوردند تا ایمانشان بهدردشان بخورد؟! جز قوم یونس که وقتی با دیدن نشانههای عذاب، بهموقع ایمان آوردند، به خفتوخواری در زندگی دنیا دچارشان نکن
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
#داستان
🌺🍃سمرة پسر جندب درخت خرمايي در باغ مردي از انصار داشت. او گاهي به درخت خود سر مي زد، بدون اجازه و اعلام اين كار را انجام مي داد. و ضمنا چشم چراني هم مي كرد!
روزي مرد انصار گفت:
✨سمره! تو مرتب، ناگهاني وارد منزل مي شوي كه خوشايند ما نيست هرگاه قصد ورود داشتيد، اجازه بگيريد و بدون اعلام وارد نشويد.
🍂سمره حرف او را نپذيرفت و گفت:
راه از آن من است و حق دارم #بدون_اجازه وارد شوم!
🔆ناچار مرد #انصاري به رسول خدا صلي الله عليه و آله وسلم #شكايت كرد و گفت:
👈اين مرد بدون اطلاع داخل مي شود و خانواده ام از #چشم: چراني محفوظ نيستند بفرماييد بدون اعلام وارد نشود.
🌼حضرت دستور داد سمره را آوردند و به او فرمود:
فلاني از تو شكايت دارد و مي گويد: تو بدون اطلاع از خانه او عبور مي كني و قهرا خانواده او نمي توانند به خوبي خود را از #نامحرم حفظ كنند. بعد از اين اجازه بگير و بدون اطلاع وارد نشو!
سمره فرمايش پيغمبر را نيز قبول نكرد.
🌸پيامبر فرمود:
- پس درخت را بفروش!
سمره حاضر نشد. حضرت قيمت را به چند برابر بالا برد، باز هم راضي نشد. همين طور قيمت را بالا مي برد سمره حاضر نمي شد!! تا اين كه فرمود:
اگر از اين درخت دست برداري درختي به تو داده مي شود.
🍃سمره باز هم تسليم نشد و اصرار داشت كه نه از درخت خودم دست بر مي دارم و نه حاضرم هنگام ورود به باغ اجازه بگيرم.
در اين وقت پيغمبر خدا صلي الله عليه و آله وسلم فرمود:
تو آدم زيان رسان و #سختگيري هستي و در دين اسلام نه زيان ديدن مورد قبول است و نه زيان رساندن. سپس رو كرد به مرد انصاري فرمود:
برو درخت خرما را بكن و جلوي سمره بينداز! آنان رفتند و اين كار را كردند در اين موقع، حضرت به سمره فرمود:
- حالا برو درختت را، هر كجا خواستي بكار.
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🌻ﻧﺼﻴﺐ ﺷﺪﻥ « ﻃﻰّ ﺍْﻟﺎَﺭْﺽ »
🍄 ﻓﺎﺿﻞ ﻣﺤﻘﻖ ﺟﻨﺎﺏ ﺁﻗﺎﻯ ﻣﻴﺰﺭﺍ ﻣﺤﻤﻮﺩ ﻣﺠﺘﻬﺪ ﺷﻴﺮﺍﺯﻯ، ﻧﺰﻳﻞ ﺳﺎﻣﺮﻩ - ﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠّﻪ ﻋﻠﻴﻪ - ﻧﻘﻞ ﻓﺮﻣﻮﺩ ﺍﺯ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﺣﺎﺝ ﺳﻴﺪ ﻣﺤﻤﺪ ﻋﻠﻰ ﺭﺷﺘﻰ ﻛﻪ ﻏﺎﻟﺐ ﻋﻤﺮﺵ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺭﻳﺎﺿﺎﺕ ﺷﺮﻋﻰ ﻭ ﻣﺠﺎﻫﺪﺍﺕ ﻧﻔﺴﺎﻧﻴﻪ ﮔﺬﺭﺍﻧﻴﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺩﺭ ﺍﻭﻗﺎﺗﻰ ﻛﻪ ﺩﺭ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺣﺎﺝ ﻗﻮﺍﻡ ﻧﺠﻒ، ﻃﻠﺒﻪ ﻭ ﻣﺸﻐﻮﻝ
🍄 ﺗﺤﺼﻴﻞ ﻋﻠﻢ ﺑﻮﺩﻡ ﺩﺭ ﺑﻴﻦ ﻃﻠﺎﺏ ﻣﺸﻬﻮﺭ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺷﺨﺺ ﭘﺎﺭﻩ ﺩﻭﺯﻯ ﻛﻪ ﺩﺭﺏ ﺑﺎﺏ ﻃﻮﺳﻰ ﺍﺳﺖ ( ( ﻃﻰ ﺍﻟﺎﺭﺽ ) ) ﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﻫﺮ ﺷﺐ ﺟﻤﻌﻪ ﻧﻤﺎﺯ ﻣﻐﺮﺏ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﻡ ﻣﻬﺪﻯ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ ﺩﺭ ﻭﺍﺩﻯ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ ﻣﻰ ﺧﻮﺍﻧﺪ ﻭ ﻧﻤﺎﺯ ﻋﺸﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺣﺮﻡ ﺣﻀﺮﺕ ﺳﻴﺪﺍﻟﺸﻬﺪﺍﺀ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ ﺑﺠﺎ ﻣﻰ ﺁﻭﺭﺩ، ﺩﺭ ﺻﻮﺭﺗﻰ ﻛﻪ ﺑﻴﻦ ﻧﺠﻒ ﻭ ﻛﺮﺑﻠﺎ ﺑﻴﺶ ﺍﺯ ﺳﻴﺰﺩﻩ ﻓﺮﺳﻨﮓ ﻭﺗﻘﺮﻳﺒﺎ ﺩﻭ ﺭﻭﺯ ﺭﺍﻩ ﭘﻴﺎﺩﻩ ﺭﻭﻯ ﺍﺳﺖ، ﻣﻦ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺍﻳﻦ
🍄ﻣﻄﻠﺐ ﺭﺍ ﺗﺤﻘﻴﻖ ﻧﻤﺎﻳﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻳﻘﻴﻦ ﻛﻨﻢ، ﭘﺲ ﺑﺎ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺻﺎﻟﺢ ﭘﺎﺭﻩ ﺩﻭﺯ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺷﺪ ﻧﻤﻮﺩﻩ ﻭ ﺭﻓﺎﻗﺖ ﻛﺮﺩﻡ ﻭ ﭼﻮﻥ ﺭﻓﺎﻗﺘﻢ ﺑﺎ ﺍﻭ ﻣﺤﻜﻢ ﺷﺪ ﺭﻭﺯ ﭼﻬﺎﺭﺷﻨﺒﻪ ﺑﻪ ﻳﻜﻰ ﺍﺯ ﻃﻠﺎﺏ ﻛﻪ ﺑﺎ ﻣﻦ ﻫﻢ ﻣﺒﺎﺣﺜﻪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﺮﺍﻯ ﻛﺮﺑﻠﺎﺣﺮﻛﺖ ﻛﻦ ﻭ ﺷﺐ ﺟﻤﻌﻪ ﺩﺭ ﺣﺮﻡ ﺑﺎﺵ ﺑﺒﻴﻦ ﺭﻓﻴﻖ ﭘﺎﺭﻩ ﺩﻭﺯ ﺭﺍ ﻣﻰ ﺑﻴﻨﻰ ؛ ﭼﻮﻥ ﺭﻓﺖ ﻏﺮﻭﺏ ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ ﺑﺎ ﻳﻚ ﺗﺎﺀﺛﺮﻯ ﻧﺰﺩ ﺭﻓﻴﻖ ﭘﺎﺭﻩ ﺩﻭﺯ ﺭﻓﺘﻢ ﻭ ﺍﻇﻬﺎﺭ
🍄ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﻰ ﻛﺮﺩﻡ. ﮔﻔﺖ ﺗﻮ ﺭﺍ ﭼﻪ ﻣﻰ ﺷﻮﺩ؟ ﮔﻔﺘﻢ ﻣﻄﻠﺐ ﻣﻬﻤﻰ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺑﺎﻳﺪ ﺍﻟﺎﻥ ﺑﻪ ﻓﻠﺎﻥ ﻃﻠﺒﻪ ﺭﻓﻴﻘﻢ ﺑﺮﺳﺎﻧﻢ ﻭ ﻣﺘﺎﺀﺳﻔﺎﻧﻪ ﻛﺮﺑﻠﺎ ﺭﻓﺘﻪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺳﺘﺮﺳﻰ ﻧﺪﺍﺭﻡ. ﮔﻔﺖ ﻣﻄﻠﺐ ﺭﺍ ﺑﮕﻮ ﺧﺪﺍ ﻗﺎﺩﺭ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﻫﻤﻴﻦ ﺍﻣﺸﺐ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺮﺳﺪ، ﭘﺲ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﻯ ﻛﻪ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩﻡ، ﺍﻳﺸﺎﻥ ﻧﺎﻣﻪ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻭﺍﺩﻯ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ ﺭﻓﺖ، ﺩﻳﮕﺮ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﺪﻳﺪﻡ ﺗﺎ ﺭﻭﺯ ﺷﻨﺒﻪ ﻛﻪ
🍄ﺭﻓﻴﻘﻢ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺁﻥ ﻧﺎﻣﻪ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺷﺐ ﺟﻤﻌﻪ ﻣﻮﻗﻊ ﻧﻤﺎﺯ ﻋﺸﺎ ﺭﻓﻴﻖ ﭘﺎﺭﻩ ﺩﻭﺯ ﺑﻪ ﺣﺮﻡ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺁﻥ ﻧﺎﻣﻪ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺩﺍﺩ. ﭼﻮﻥ ﭼﻨﻴﻦ ﺩﻳﺪﻡ ﻳﻘﻴﻦ ﻛﺮﺩﻡ ﻛﻪ ﭘﺎﺭﻩ ﺩﻭﺯ، ﻃﻰ ﺍﻟﺎﺭﺽ ﺩﺍﺭﺩ، ﺩﺭ ﻣﻘﺎﻡ ﺑﺮﺁﻣﺪﻡ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﻛﻨﻢ ﻛﻪ ﺟﺎﮔﺮﺝ ﺑﺸﻮﺩ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺩﺍﺭﺍﻯ ﻃﻰ ﺍﻟﺎﺭﺽ ﮔﺮﺩﻡ. ﭘﺲ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪﺍﻡ ﺩﻋﻮﺕ ﻛﺮﺩﻡ ﭼﻮﻥ ﻫﻮﺍ ﮔﺮﻡ ﺑﻮﺩ
🍄ﭘﺸﺖ ﺑﺎﻡ ﺭﻓﺘﻴﻢ ﻭ ﮔﻨﺒﺪ ﻣﻄﻬﺮ ﺣﻀﺮﺕ ﺍﻣﻴﺮ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ ﻧﻤﺎﻳﺎﻥ ﺑﻮﺩ، ﭘﺲ ﺍﺯ ﺻﺮﻑ ﺷﺎﻡ ﻣﺨﺘﺼﺮﻯ ﺑﻪ ﺍﻳﺸﺎﻥ ﮔﻔﺘﻢ ﻏﺮﺽ ﺍﺯ ﺩﻋﻮﺕ ﺍﻳﻦ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﻣﻦ ﻳﻘﻴﻦ ﻛﺮﺩﻡ ﺷﻤﺎ ﻃﻰ ﺍﻟﺎﺭﺽ ﺩﺍﺭﻳﺪ ﻭﺁﻥ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﻯ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﺩﺍﺩﻡ ﺑﺮﺍﻯ ﻳﻘﻴﻦ ﻛﺮﺩﻥ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ، ﺍﻟﺤﺎﻝ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﻰ ﻛﻨﻢ ﻣﺮﺍ ﺭﺍﻫﻨﻤﺎﻳﻰ ﻛﻨﻴﺪ ﻛﻪ ﭼﻜﻨﻢ ﺗﺎ ﻃﻰ ﺍﻟﺎﺭﺽ ﻧﺼﻴﺐ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺑﺸﻮﺩ.
🍄 ﺗﺎ ﺍﻳﻦ ﺭﺍ ﺷﻨﻴﺪ ﻭ ﺩﺍﻧﺴﺖ ﻛﻪ ﺳﺮّ ﺍﻭ ﻓﺎﺵ ﺷﺪﻩ، ﺻﻴﺤﻪ ﺍﻯ ﺯﺩ ﻭ ﻣﺜﻞ ﭼﻮﺏ ﺧﺸﻚ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﺑﻪ ﻃﻮﺭﻯ ﻛﻪ ﻭﺣﺸﺖ ﻛﺮﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﺯ ﺩﻧﻴﺎ ﺭﻓﺖ. ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻧﻜﻪ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﺧﻮﺩﺁﻣﺪ، ﻓﺮﻣﻮﺩ ﺍﻯ ﺳﻴﺪ! ﻫﺮﭼﻪ ﻫﺴﺖ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺍﻳﻦ ﺁﻗﺎﺳﺖ ﻭ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﮔﻨﺒﺪ ﻣﻄﻬﺮ ﻛﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﻭ ﻫﺮ ﭼﻪ ﻣﻰ ﺧﻮﺍﻫﻰ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺑﺨﻮﺍﻩ، ﺍﻳﻦ ﺭﺍ ﮔﻔﺖ ﻭ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺩﻳﮕﺮ ﺩﺭ ﻧﺠﻒ ﺍﺷﺮﻑ ﺩﻳﺪﻩ ﻧﺸﺪ ﻭ ﻫﺮﭼﻪ ﺗﺤﻘﻴﻖ ﻛﺮﺩﻡ ﺩﻳﮕﺮ ﻛﺴﻰ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﺪﻳﺪ
👈 ﺍﻳﻦ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ ﺩﻳﮕﺮ ﺍﺯ ﻋﻠﻤﺎﻯ ﺍﻋﻠﺎﻡ ﺷﻨﻴﺪﻡ ﻛﻪ ﻫﻤﻪ ﺍﺯ ﻗﻮﻝ ﺳﻴﺪﺭﺷﺘﻰ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﻧﻘﻞ ﻛﺮﺩﻧﺪ.
📚کتاب #داستان های #شگفت
آیت الله شهید دستغیب
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
✨✨✨✨✨✨
🔆مرد شامی و امام حسین (ع)
✨شخصى از اهل شام , به قصد حج یا مقصد دیگر به مدینه آمد . چشمش افتاد به مردى که در کنارى نشسته بود . توجهش جلب شد . پرسید : این مرد کیست ؟
🌟گفته شد : حسین بن على بن ابیطالب است . سوابق تبلیغاتى عجیبى که در روحش رسوخ کرده بود , موجب شد که دیگ خشمش به جوش آید و قربة الى الله آنچه مى تواند سب و دشنام نثار حسین بن على بنماید . همینکه هر چه خواست گفت و عقده دل خود را گشود ، امام حسین بدون آنکه خشم بگیرد و اظهار ناراحتى کند , نگاهى پر از مهر و عطوفت به او کرد , و پس از آنکه چند آیه از قرآن - مبنى بر حسن خلق و عفو و اغماض - قرائت کرد به او فرمود :
✨ ما براى هر نوع خدمت و کمک به تو آماده ایم .
🌟آنگاه از او پرسید : آیا از اهل شامى ؟
🌟جواب داد : آرى . فرمود : من با این خلق و خوى سابقه دارم و سر چشمه آن را مى دانم ( تبلیغات منفی معاویه علیه اهل بیت )
🌟پس از آن فرمود : تو در شهر ما غریبى , اگه احتیاجى دارى حاضریم به تو کمک دهیم , حاضریم در خانه خود از تو پذیرایى کنیم . حاضریم تو را بپوشانیم , حاضریم به تو پول بدهیم .
🌟مرد شامى که منتظر بود با عکس العمل شدیدى برخورد کند , و هرگز گمان نمى کرد با یک همچو گذشت و اغماضى روبرو شود , چنان منقلب شد که گفت :
🌟 آرزو داشتم در آن وقت زمین شکافته مى شد و من به زمین فرو مىرفتم , و این چنین نشناخته و نسنجیده گستاخى نمى کردم . تا آن ساعت براى من , در همه روى زمین کسى از حسین و پدرش مبغوضتر نبود , و از آن ساعت بر عکس , کسى نزد من از او و پدرش محبوبتر نیست ( 1 ) .
1 . نفثة المصدور محدث قمى , صفحه 4 .
نقل از کتاب " #داستان راستان " شهید مطهری (ره)
✨✨✨✨✨✨✨
💫🌟💫🌟💫🌟💫
🔆همسفر حج
🍃✨مردى از سفر حج برگشته , سرگذشت مسافرت خودش و همراهانش را براى امام صادق تعریف مى کرد , مخصوصا یکى از همسفران خویش را بسیار مى ستود که , چه مرد بزرگوارى بود , ما به معیت همچو مرد شریفى مفتخر بودیم . یکسره مشغول طاعت و عبادت بود , همینکه در منزلى فرود مى آمدیم او فورا به گوشه اى مى رفت , و سجاده خویش را پهن مى کرد , و به طاعت و عبادت خویش مشغول مى شد .۰۰
🍃🍂امام : پس چه کسى کارهاى او را انجام مى داد ؟ و که حیوان او را تیمار مى کرد ؟
🌱- البته افتخار این کارها با ما بود . او فقط به کارهاى مقدس خویش مشغول بود و کارى به این کارها نداشت .
✨✨👈بنابر این همه شما از او برتر بوده اید .
نقل از کتاب " #داستان راستان " شهید مطهری (ره)
💫🌟💫🌟💫🌟💫🌟💫
8.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👌ماجرای شنیدنی لات و آیت الله قاضی (ره)
من شنیدم لذت بردم
شماهم بشنوید
#داستان
🍁🍁🍁🍁
#ڪانال_ما_را_در_ ایتا_روبیکا
_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
https://eitaa.com/darolsadeghiyon
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
https://rubika.ir/joing/DBEIDCCC0XEMHPGFRNQRAJGCQPEVDLCD
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🔻بيل زدن براى دنيا
همين طور كه مى رفت دانه دانه تسبيحش را كه از هسته هاى خرما درست كرده بود مى شمرد و ذكر مى گفت ، در اطراف شهر كارى داشت . به كنار مزرعه اى رسيد. سه نفر را ديد كه به سختى مشغول بيل زدن بودند.
با خود گفت : ((بهتر است بروم يك خسته نباشيد به آنان بگويم و اگر آب خنكى هم داشته باشند جرعه اى بنوشم .)) و راهش را به سوى آنان كج كرد.
🔺سلام .
🔻عليكم السلام .
🔺خدا قوت ، خسته نباشيد!
🔻سلامت باشى !
مدتى به عرق هاى روى پيشانى او، كه در زير آفتاب مثل دانه هاى مرواريد مى درخشيد، نگاه كرد. او بزرگى از بزرگان قريش بود، در چنين هواى گرمى به شدت روى مزرعه اش كار مى كرد و دو غلام نيز كمكش مى كردند.
با خود انديشيد از امامى مثل او بعيد است در اين هواى گرم و طاقت فرسا و با اين همه زحمت به فكر دنيا باشد، بهتر است به نزد او بروم و او را نصيحت كنم.
🔺 جلو رفت و گفت : خدا كارهايتان را سامان دهد، آب خوردن داريد؟
🔺يكى از غلامان آب گوارايى به او داد. مشك آب را به دهانش چسباند و چند جرعه خورد، با خود گفت: الان موقعيت خوبى است، رو به امام باقر كرد و گفت : آقا، شما با اين مقام و مرتبه درست است به فكر دنيا و طلب مال باشيد؟ اگر خداى نكرده ، در اين حال اجل شما فرا رسد چه خواهيد كرد؟
🔻امام دست از كار كشيد و جلوتر آمد و با پشت دست عرق هاى درشتى را كه روى پيشانى اش بود پاك كرد و فرمود: مگر در حال ارتكاب گناه هستم؟
🔺نه ، ولى شما نبايد اين قدر براى مال دنيا به خود زحمت بدهيد.
🔻به خدا سوگند، اگر در اين حال مرگ به سراغم بيايد در حال اطاعت خدا از دنيا رفته ام.
🔺چه اطاعتى ، شما كه داريد بيل مى زنيد، آن هم براى دنيا!
🔻همين تلاش من براى كسب روزى ، عبادت خداست ؛ با همين كار، خود را از تو و ديگران بى نياز مى سازم و دست نياز پيش كسى دراز نمى كنم ؛ زمانى از خدا بيمناكم كه در حال نافرمانى از او اجلم فرا برسد.
🔺محمد بن منكدر از اين حرف امام به خود آمد و رو به امام كرد و گفت : خدا رحمتت كند، من مى خواستم شما را نصيحت كنم ، اما بر عكس شد، شما مرا آگاه كرديد.
📚حیات پاکان،مهدی محدثی
#داستان
#امام_باقر
#پند
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
#ڪانال_ما_را_در_ ایتا_روبیکا
_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
https://eitaa.com/darolsadeghiyon
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
https://rubika.ir/joing/DBEIDCCC0XEMHPGFRNQRAJGCQPEVDLCD
🌱🌱🌱🌱🌱
#داستان زیبا و خواندنی
✍️ مردی بعداز ادای نماز عشاء به خانه برگشت و وارد اتاق همسرش شد ،دید که بچه
هایشان خوابیده اند،از او پرسید : بچه ها نمازخواندند یا خیر ؟
زن گفت : غذایی نداشتیم آنان را سر گرم کردم تا خوابیدند ونماز نخوانده اند.
🌼🍃مرد گفت : آنان را بیدارکن تا نمازشان را بخوانند.
زن گفت : مرد خوب ،اگر بیدارشان کنم از گرسنگی گریه میکنند وچیزی هم نداریم که بخورند.
مرد گفت : زن ،خداوند به من دستور داده است که به آنان دستور بدهم نماز بخوانند و روزی آنان
هم با من نیست ،بیدارشان کن که روزی شان با
خداست ،
🌼🍃خداوند میفرماید : ( وأمرأهلک بالصلاة واصطبر علیها لانسألک رزقا
نحن نرزقک والعاقبة للتقوی .
❣ ترجمه: به خانواده ات امر کن که نماز
برپادارند و بر نماز پایداری کن،ما از تو روزی نمیخواهیم ،ما خود به تو روزی میدهیم
وعاقبت خوب از آن تقوا وپرهیزکاری است .)
🌼🍃مادر تسلیم شد و بچه ها را بیدار کرد ،و وقتی که بچه ها نماز خواندند،یکی در زد
دیدند یکی از ثروتمندان است که با سفره ای که روی آن چند نوع غذای لذیذ قرار دارد دم در استاده است.
مرد ثروتمند گفت : بگیر این برای افراد خانواده توست
مرد گفت : چطور شد که این سفره را برای ما آوردی ؟
🌼🍃ثروتمند گفت : یکی از اشراف شهر خانه من آمد ومن این غذارا برایش درست
کردم وقبل از اینکه شروع به صرف آن کند با هم بگو مگو ونزاع پیدا کردیم و او قسم یاد کرد که غذا را نخورد و رفت.
🌼🍃من غذارا برداشتم و از خانه ام بیرون آمدم وپیش خود گفتم آنرا به کسی میدهم
که پاهایم دم در او از رفتن باز مانند ،و به خدا قسم پاهایم جز در دم در تو از
حرکت نایستادند،و به خدا قسم نمیدانم چه چیزی مرا به پیش شما کشانده است.
🌼🍃در اینجا بود که مرد هر دو کف دستانش را به سوی پروردگار جهانیان بلند کرد:
❣وگفت : پروردگارا مرا ونسل و ذریه مرا از برپادارندگان نماز قرار بده
پروردگار ما ،دعای ما را نیز بپذیر .
❣رب اجعلنی مقیم الصلاة ومن
ذریتی ،ربنا تقبل دعاء
🌱🌱🌱🌱🌱
#ڪانال_ما_را_در_ ایتا_روبیکا
_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
https://eitaa.com/darolsadeghiyon
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
https://rubika.ir/joing/DBEIDCCC0XEMHPGFRNQRAJGCQPEVDLCD
✨ #داستان
🌷※◁روزی امام رضا (ع) از کوچه رد میشدند که جوانی از ایشان سوال کرد: شما گناه نمیتوانید بکنید یا دوست ندارید؟
🌷※◁حضرت حرکت کردند و به خانهای رسیدند که چاه فاضلاب خود به بیرون میکشیدند.
🌷※◁حضرت از آن جوان سوال کردند: آیا تو
گرسنه هم باشی از آن نجاست میل میکنی؟
جوان گفت: هرگز.
🌷※◁امام فرمودند: گناه مانند آن نجاست است. اگر بر نجسبودن گناه علم پیدا کنیم٬ آنگاه هرگز خودمان سمت گناه نمیرویم و نیازی نیست کسی مانع ما شود.
🌿🌿🌿🌿🌿
#داستان پندآمور
آورده اند که شیخ جنید بغداد به عزم سفر از شهر بغداد بیرون رفت و مریدان از عقب او.
شیخ احوال بهلول را پرسید. گفتند او مردی دیوانه است.
گفت او را طلب کنید که مرا با او کار است. پس تفحص کردند و او را در صحرایی یافتند.
شیخ پیش او رفت و سلام کرد.
بهلول جواب سلام او را داد و پرسید چه کسی هستی؟ عرض کرد منم شیخ جنید بغدادی.
فرمود تویی شیخ بغداد که مردم را ارشاد می کنی؟ عرض کرد آری.
بهلول فرمود طعام چگونه می خوری؟
عرض کرد اول «بسم الله» می گویم و از پیش خود می خورم و لقمه کوچک برمی دارم، به طرف راست دهان می گذارم و آهسته می جوم و به دیگران نظر نمی کنم و در موقع خوردن از یاد حق غافل نمی شوم و هر لقمه که می خورم «بسم الله» می گویم و در اول و آخر دست می شویم.
بهلول برخاست و فرمود تو می خواهی که مرشد خلق باشی در صورتی که هنوز طعام خوردن خود را نمی دانی و به راه خود رفت.
مریدان شیخ را گفتند: یا شیخ این مرد دیوانه است.
خندید و گفت سخن راست از دیوانه باید شنید و از عقب او روان شد تا به او رسید. بهلول پرسید چه کسی هستی؟ جواب داد شیخ بغدادی که طعام خوردن خود را نمی داند.
بهلول فرمود: آیا سخن گفتن خود را می دانی؟
عرض کرد آری. سخن به قدر می گویم و بی حساب نمی گویم و به قدر فهم مستمعان می گویم و خلق را به خدا و رسول دعوت می کنم و چندان سخن نمی گویم که مردم از من ملول شوند
بهلول گفت گذشته از طعام خوردن سخن گفتن را هم نمی دانی. پس برخاست و برفت. مریدان گفتند یا شیخ دیدی این مرد دیوانه است؟ تو از دیوانه چه توقع داری؟ جنید گفت مرا با او کار است، شما نمی دانید.
باز به دنبال او رفت تا به او رسید.
بهلول گفت از من چه می خواهی؟
تو که آداب طعام خوردن و سخن گفتن خود را نمی دانی، آیا آداب خوابیدن خود را می دانی؟
عرض کرد آری. چون از نماز عشا فارغ شدم داخل جامه خواب می شوم، پس آنچه آداب خوابیدن که از حضرت رسول (ص) رسیده بود بیان کرد.
بهلول گفت فهمیدم که آداب خوابیدن را هم نمی دانی. خواست برخیزد جنید دامنش را بگرفت و گفت ای بهلول من هیچ نمی دانم، تو قربه الی الله مرا بیاموز.
بهلول گفت: چون به نادانی خود معترف شدی تو را بیاموزم.
بدان که اینها که تو گفتی همه فرع است و اصل در خوردن طعام آن است که لقمه حلال باید و اگر حرام را صد از این گونه آداب به جا بیاوری فایده ندارد و سبب تاریکی دل شود.
و ادامه داد: در سخن گفتن باید دل پاک باشد و نیت درست باشد و آن گفتن برای رضای خدای باشد و اگر برای غرضی یا مطلب دنیا باشد یا بیهوده و هرزه بود، هر عبارت که بگویی آن وبال تو باشد.
پس سکوت و خاموشی بهتر و نیکوتر باشد
و در خواب ، اینها که گفتی همه فرع است؛
اصل این است که در وقت خوابیدن
در دل تو بغض و کینه و حسد بشری نباشد.
جنید گفت: جزاک الله خیراً!
🌿🌿🌿🌿🌿
#ڪانال_ما_را_در_ ایتا_روبیکا
_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
https://eitaa.com/darolsadeghiyon
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
https://rubika.ir/joing/DBEIDCCC0XEMHPGFRNQRAJGCQPEVDLCD