(عفو بی نظیر)
#قصههای_تربیتی
🔶عبداللَّه بن عباس میگوید: وقتی پیامبر اکرم(صلی الله علیه وآله و سلم) به جنگ بنی انمار میرفتند، در محلی فرود آمدند و سپاه اسلام نیز توقف کرد.
در آنجا از لشکر دشمن کسی دیده نمی شد. پیامبر اکرم(صلی الله علیه وآله) برای انجام کاری از لشکر دور شدند.
در همان حال، باران شروع به باریدن کرد، به طوری که آب زیادی بر زمین جاری گردید و برگشت پیامبر اکرم(صلی الله علیه وآله) را دشوار نمود و بین ایشان و لشکر فاصله انداخت.
🔻پیامبر اکرم(صلی الله علیه وآله) بدون هر وسیله دفاعی در زیر درختی نشستند تا باران و جریان آب کاهش یابد که در این هنگام «حویرث بن حارث مُحاربی» ایشان را مشاهده کرد.
به یاران خود گفت: "این محمّد است که از اصحاب خود دور افتاده است، خدا مرا بکشد اگر او را نکشم!!"
به طرف حضرت حرکت کرد و چون نزدیک ایشان رسید شمشیر کشید و حمله کرد و گفت: "چه کسی تو را از دست من نجات میدهد؟"
حضرت در این هنگام، در زیر لب این دعا را زمزمه میکردند: «اللهم اکْفنی شَرَّ حویرث بن الحارث بما شئت»
[خداوندا! هرگونه که میخواهی مرا از شرّ حویرث حفظ فرما]
🔹همین که حویرث خواست شمشیر خود را با قدرت بر حضرت فرود آورد، لغزید و شمشیر از دست او افتاد.
پیامبر اکرم(صلی الله علیه وآله) به سرعت شمشیر را از زمین برداشتند و فرمودند: "اکنون چه کسی تو را از دست من نجات میدهد؟"
عرض کرد: هیچ کس.
حضرت فرمود: ایمان بیاور تا شمشیرت را به تو بازگردانم.....
گفت: "ایمان نمی آورم امّا پیمان میبندم که با تو و پیروانت نجنگم و به کسی که بر علیه توست کمک نکنم"
حضرت شمشیر را به او داد. حویرث سلاح خود را گرفت و گفت: "واللَّه! تو از من بهتری"
🔸وقتی حویرث به طرف یاران خود برگشت، پرسیدند: "چه شد که شمشیر کشیدی امّا پیروز نگشتی؟ و چه شد که افتادی در حالی که کسی تو را نینداخت؟"
گفت: "همین که شمشیر را کشیدم مثل این که کسی بر کتف من بزند بر زمین افتادم و شمشیر از دستم افتاد. محمّد آن را برداشت و اگر میخواست مرا بکشد میتوانست ولی نکشت، به من گفت: اسلام بیاور، قبول نکردم امّا پیمان بستم با او نجنگم و کسی را بر علیه او نشورانم."
🌿 پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله میفرمایند:
اَلْعَفْوُ لایزیدُ الْعَبْدَ اِلاَّ عِزّاً، فَاعْفُوا یعِزُّکُمُ اللَّهُ.
[عفو جز بر عزّت انسان نمی افزاید، عفو کنید تا خداوند شما را عزیز گرداند.]
(محجة البیضاء، ج ۴، ص ۱۴۷)
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
(کمک رسانی خالصانه)
#قصههای_تربیتی
🔹وقتی حضرت موسی (علیه السلام) به خاطر مصونیت از شرّ طرفداران فرعون از
مصر به مَدْین هجرت کردند، در راه دختران حضرت شعیب(علیه السلام) را دیدند که در کناری منتظر ایستاده اند تا آب بردارند و چوپانها برای گوسفندان خود آب میکشند
حضرت موسی(ع)، به کمک آنها رفتند و برای آنها آب کشیدند.
🔸دختران حضرت شعیب(ع) کمک حضرت موسی(علیه السلام) را به پدر خود گزارش دادند و یکی از آنها به دستور پدر به دنبال موسی(علیه السلام) رفت و ایشان را به منزل خود دعوت کرد.
دختر حضرت شعیب(علیه السلام) از جلو حرکت کرد و حضرت موسی(ع) به دنبال او میرفت، باد به شدّت میوزید و لباسهای آن دختر را به این سو و آن سو میبرد.
وقتی حضرت موسی (علیه السلام) این صحنه را مشاهده کردند از او درخواست کردند از پشت سر حرکت کند و او را به سوی منزل راهنمایی کند تا چشم او از نگاه به نامحرم محفوظ بماند.
🔹وقتی حضرت موسی(علیه السلام) وارد منزل شدند، حضرت شعیب(علیه السلام) بر سر سفره شام نشسته بودند، به او گفتند: ای جوان! بر سر سفره بنشین و شام بخور.
حضرت موسی(علیه السلام) فرمود: «اَعوذُ بِاللَّه» [به خدا پناه میبرم]
حضرت شعیب(علیه السلام) فرمودند: "چرا این جمله را بر زبان آوردی؟ مگر تو گرسنه نیستی؟!"
حضرت موسی(علیه السلام) فرمودند: "بله گرسنه هستم. امّا میترسم این غذا در برابر کمکی باشد که به دخترانت کرده ام. ما از خاندانی هستیم که چیزی از عمل آخرت را به سراسر زمین که پر از طلا باشد نمی فروشیم."
🔸حضرت شعیب(ع) فرمود: نه واللَّه. منظور من معاوضه با کار شما نیست؛ بلکه این عادت من و پدرانم میباشد که مهمان را گرامی میداریم و به او طعام میدهیم.
پس از این گفته حضرت شعیب(ع) بود که حضرت موسی(علیه السلام) نشستند و غذا را میل کردند.
👈 حضرت علی علیه السلام فرمودند:
مَنْ اِبْتاعَ آخِرَتَهُ بِدُنْیاهُ رَبَحَهُما وَ مَنْ باعَ آخِرَتَهُ بِدُنْیاهُ خَسِرَهُما.
[کسی که آخرتش را به دنیایش بخرد، از هر دوی آنها بهره مند میگردد و کسی که آخرتش را به دنیایش بفروشد از هر دوی آنها زیان میبیند.]
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
(یک تصمیم زیبا)
#قصههای_تربیتی
🔷پیامبر اکرم(صلی الله علیه وآله) مسلمانان را برای جنگ تبوک فراخواندند، شرایط بسیار مشکل بود، مواد غذایی بسیار کم و تجهیزات لازم وجود نداشت، از این رو عده ای از حضور در جنگ سرباز زدند.
🔸«ابوخیثمه» از جمله مسلمانانی بود که از همراهی با رسول اللَّه تخلف کرد. ده روزی گذشت. در یکی از روزهای گرم، نزد همسران خود رفت که در زیر سایبانهای خنک بودند، غذا آماده بود و هوا خنک و مطبوع و همسران در خدمت او بودند.
🔹ناگهان برق هدایت بر قلب او تابید و گفت: سبحان اللَّه! پیامبر(صلی الله علیه وآله) با آن موقعیتی که دارد در گرمای سوزان و وزش باد، سلاح بر دوش گیرد و به جنگ برود و «ابوخیثمه» در سایه خنک، با غذای آماده در کنار همسران زیبا به سر برد؟!! این انصاف نیست."😔
آن گاه گفت: "من با شما سخنی نمی گویم و در زیر سایه نمی نشینم تا این که به پیامبر (صلی الله علیه وآله) ملحق گردم."
🔸خود را مجهز کرد و به راه افتاد تا این که لشکریان اسلام او را از راه دور مشاهده کردند. پیامبراکرم(صلی الله علیه وآله) فرمودند: (ابوخیثمه باشی، برای تو بهتر است."
وقتی نزدیک شد اصحاب گفتند: یا رسول اللَّه! او ابوخیثمه است. نزدیک شد، شتر خود را بر زمین خواباند و بر پیامبر(صلی الله علیه وآله) سلام کرد و ماجرای خود را برای ایشان بیان کرد و حضرت برای او دعا کرد.
👈 امیرالمؤمنین(علیه السلام) فرمودند:
اُحَبُّ الْعِبادِ اِلَی اللَّهِ الْمُتَأَسِّی بِنَبِیهِ.
[محبوب ترین بندگان نزدخداوند کسی است که از پیامبرش سرمشق گیرد.]
☘☘☘☘☘☘☘☘☘