eitaa logo
محفل مادر ارجمند بی بی ام فروه سلام الله علیها
730 دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
3.7هزار ویدیو
11 فایل
#داستانهای_عبرت_انگیز #آموزه_های_دینی #نشر_معارف_امام_صادق_علیه_السلام 💎 احیای سبک زندگی اسلامی نه مشاورم نه نویسندم نه مفسرم یک انسانم در پی کامل شدن و رسیدن به حقایق عالم هستی 🔸عاشق قرآنم و محب اهل بیت علیهم السلام
مشاهده در ایتا
دانلود
✨﷽✨ ✍روزی یکی از دوستانم نقل می‌کرد: در مسیر روستایی هنگام غروب ماشین‌ام خراب شد. ایراد از باتری ماشین بود، پیکان فرسوده‌ای بود که عمر خودش را کرده بود. در کنار جاده نشستم تا خدا رهگذری را بفرستد تا کمکم کند. پیرمردی از میان باغ‌ها رسید و گفت: «بنشین تا ماشین را هُل بدهم.» اصرار می‌کرد که بنشینم و به تنهایی می‌تواند ماشین را هُل بدهد. قدرت عجیبی داشت ماشین را هُل داد و روشن شد. او را به خانه‌اش بردم. در بین راه حرف خیلی زیبایی زد، گفت: «چند باغ بزرگ دارد که در آن انواع میوه‌ها را پرورش می‌دهد.» گفت: «من هر بار باران می‌آید یک کنتوری برای خدا حساب می‌کنم و مبلغ‌اش را جدا پرداخت می‌کنم. هر بار که باران می‌آید یک حق کارگر برای تقسیم آب و یک پول آب برای خدا کنار می‌گذارم و تمام محصولات باغ را جمع نمی‌کنم. یک پنجم محصولات را در روی درختان باقی می‌گذارم و فقیرانی خودشان می‌دانند و سال‌هاست، برای جمع‌کردن سهم خود به باغ می‌آیند. لطف خدا وقتی تگرگ می‌آید، باغ مرا نمی‌زند. روزی ملخ‌ها به باغ‌های روستای ما حمله کردند، به باغ من کوچک‌ترین آسیبی نزدند، طوری‌ که مردم روستا در باغ من گوسفند قربانی کردند، تا ملخ‌ها روستا را رها کنند.» ✨📖✨ و ما أَنْفَقْتُمْ مِنْ شَيْ‏ءٍ فَهُوَ يُخْلِفُهُ وَ هُوَ خَيْرُ الرَّازِقينَ (39 - سبأ) ⚡و آن‌چه که انفاق کنید او به شما عوض می‌دهد و او بهترین روزی‌دهندگان است. 💫🌟💫🌟💫🌟💫
─┅═ೋ❅❅ೋ═┅─ 📚 جوانی طلبه استادش گفت، برو فلان کتاب را بخر و بخوان، 10 روز بعد از تو امتحان خواهم گرفت. طلبه برای خرید کتاب به بازار رفت و انگور فروشی دید با انگورهایی طلایی. شدید هوس انگور کرد. با خود گفت: اگر انگور بخرم پولی برای کتاب نخواهم داشت و اگر انگور نخرم و کتاب بخرم، هوس انگور مرا از خواندن کتاب باز خواهد داشت و خواندن کتاب بی‌فایده خواهد بود. پس از ساعت‌ها کلنجار رفتن با خودش، یک خوشه انگور خرید و پولش برای کتاب نرسید. به منزل برگشت. از شدت ناراحتی از این که نتوانسته بود تسلیم نفس نشود ، بر خود می‌پیچید. برای تنبیه نفسش و این که علم را فدای شکم کرد، انگور را بر چوب سقف منزل آویزان کرد و تماشا کرد و نخورد و دانه های انگور سیاه و خراب شده و یک یک بر زمین افتادند. 10 روز بعد استاد خواست از او امتحان بگیرد. طلبه، داستان نخریدن کتاب را گفت. استاد گفت: نمره قبول گرفتی، موضوع آن کتاب در مورد مبارزه با نفس و کشش‌های نفسانی و راه‌های مقابله با آن بود که تو عملی آن را تجربه کردی، برو آنچه در این 10 روز دیده‌ای فکر کن و بنویس. طلبه رفت و اندیشه کرد و نوشت. کتابی که او در مورد غلبه و جهاد با نفس نوشت بسیار شیرین‌تر و حقایقش عینی‌تر از کتابی بود که باید می‌خرید. ─┅═ೋ❅❅ೋ═┅─
✨﷽✨ ✍پسر جوانی هر روز غروب که از سر کار بر‌می‌گشت ساعتی راه می‌رفت تا مادر خود را صله ارحام و خدمت کند. روزی بر بالین مادر رسید و مادر را کسل و ناخوش احوال یافت‌. بر بالین مادر نشست و گفت: برخیز، تا تو را بر کول خود گیرم و نزد طبیب برم. مادر گفت: فرزندم، حال من چنان بد نیست که نیازمند طبیب باشم. پسر ساعتی بر بالین مادر نشست و هرچه اصرار کرد مادر قبول نکرد که با او برود. گفت: برخیز و نزد اهل و عیال خود برو، اگر حالم مساعد نشد تو را خبر خواهم داد که بیایی و مرا نزد طبیب ببری. پسر گریه کرد و گفت: مادرم! در کودکی تو قبل از گرسنه شدن من، غذای مرا آماده می‌کردی؛ مگر منتظر می‌شدی که من گرسنه شوم و به تو بگویم گرسنه‌ام مرا غذا بده؟! و حتی اگر غذا نمی‌خوردم به زور مرا غذا می‌دادی. در کودکی لباس‌های مرا به زور از تن من بیرون می‌کردی و می‌شستی و مرا حمام می‌بردی، بدون این که من از تو بخواهم لباس مرا بشویی و حمام‌ام کنی. پس من چگونه تو را در حالت کسالت ببینم و منتظر باشم تو بر من بگویی مرا نزد طبیب ببر؟! مادرم! گمان نکن حال من می‌خواهم شاهکاری کنم. اکنون در روز یک ساعت فقط در نزد تو حاضر می‌شوم و تو می‌گویی نیا، من راضی به زحمت تو بر تحمل این همه رنج راه نیستم. بدان در کودکی، تو هرگز به من سر نمی‌زدی بلکه همیشه کنارم بودی. پس چگونه سری نزنم به مادری که در کودکی‌ام به سر زدن من راضی نبود و همیشه مرا کنار خود و یا در برابر چشم خود نگه می‌داشت. از امام صادق (ع) در من لایحضره الفقیه در تفسیر آیه «وَ بِالْوالِدَيْنِ إِحْساناً» آمده است: احسان بر والدین آن است که حق صحبت‌شان نیکو اداء کنی، و محترمانه سخن‌شان گویی و چنان در رفع حوائج‌شان درنگ نکنی که کرامت نفس خود بشکنند و نیازشان با تو بگویند. (مانند این جوان که وقتی مادرش بیمار شد منتظر نماند که مادرش کرامت خود را بشکند و از او تقاضای بردنش نزد طبیب را نماید) امیرالمؤمنین حضرت علی علیه السَّلام می‌فرمایند: احسان آن است که قبل از درخواست صورت گیرد، و لاغیر فرار از ملامت و سرزنش کردنش است که انسان به کسی احسان و نیکی می‌کند. در من لایحضره الفقیه از نبی مکرم اسلام (ص) آمده است: ای علی! اگر برای صله ارحام، یک سال راه بروی تا برسی و برای احسان به والدین‌ات دو سال در راه باشی تا به والدین خود برسی، آن را حتما انجام بده!!! ┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄
🌿🌿🌿🌿🌿🌿 ‍ 👌 ▫️گویند: پوریای ولی را جوانی پر از زور و بازو به شاگردی در زورخانه آمد. پوریا به او گفت: تو را نصیحتی می‌کنم مرا گوش کن! روزی در کوچه‌ای می‌رفتم پسرکی بر من سنگی زد و ناسزا گفت و فرار کرد. چون به دنبال او رفتم تا علت ناراحتی‌اش را از خودم بدانم به منزل‌شان رسیدم. ▫️درب را زدم مادرش بیرون آمد. علت را جویا شدم، پسرک گفت: از روزی که تو با پدرم کُشتی گرفته و زمین‌اش زده‌ای پدرم دیگر در معرکه‌گیری، کسی به او انعامی نمی‌دهد. بسیار ناراحت شدم چون من از راه کارگری تأمین معاش می‌کردم ولی پدر او از راه معرکه‌گیری و میدان‌داری روزی اهل و عیال خود تأمین می‌کرد. ▫️پدرش را صدا کردم و عذر خواستم. با پدرش برنامه‌ای ریختیم. دو روز بعد پدرش معرکه گرفت و زنجیری به مردم نشان داد و شرط کرد بر دور بازوهای من بپیچد ولی من نتوانم آن را پاره کنم و من قبول کردم و زنجیر دور بازوان من پیچید و من فشاری زدم سبک، ولی چنان نشان دادم که هر چه در توانم بود فشار زدم که ردّ زنجیر بر بازوهای من ماند و تسلیم شدم که پاره نشد. ▫️مرد خوشحال شد و زنجیر در بازوی خود کرد و پاره نمود و من از شرم سرم به زیر انداخته از میدان دور شدم؛ تا مردم بدانند زور بازوی او از من بیشتر است و چنین شد که آبروی مرد به او برگشت و این به بهای رفتن آبروی من بود. مدت‌ها گذشت مردم از راز این کار من باخبر شدند و مرا دو چندان احترام نمودند. ✍این گفتم که بدانی ای جوان! زور بازوی تو چون شمشیر توست، پس آن را در نیام خداترسی و معرفت و ایمان اگر پنهان کنی تو را سود خواهد داد ولی اگر از نیام خود خارج کنی بدان شمشیر بازوی تو اول تو را زخمی خواهد کرد و هیچ مبارزی شمشیر بدون نیام بر کمر خود نمی‌بندد چون نزدیک‌ترین کس که به شمشیر برنده او، خود اوست. https://eitaa.com/darolsadeghiyon
✨﷽✨ ✍بزرگ‌زاده نجیبی با دوست خود در خیابان می‌رفتند که سائلی به سمت بزرگ‌زاده دست نیاز دراز کرد. بزرگ‌زاده نجیب، دست در لباس خود کرد و سکه‌ای به او داد. دوستش از او پرسید: «مگر صدقه بدترین حلال نیست؟!» ‼گفت آری! گفت: «پس چرا بدترین حلال را می‌بخشی؟» بزرگ زاده گفت: صدقه بدترین حلال برای گیرندۀ آن است، چون با دست دراز کردن به سوی خلق، غیرت خدا را خدشه‌دار می‌کند زمانی که بنده، خدای بزرگ را نمی‌بیند و نزد بنده دیگر خود را خوار می‌کند. 🔥و نیز بدترین حرام برای کسی است که دست سائلی که دست خداست و به سوی او دراز شده است و دست خدا را اگر بخواهد با ندادن آن خالی ردّ می‌کند. 🍀نبی مکرم اسلام صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمودند: «هرگز دست سائلی را خالی رها نکنید حتی با یک سُم گوسفندی که سوخته است.» 💧کلام به اینجا که رسید بزرگ‌زاده نجیب گریست. گفت: می‌دانی چرا نزد خداوند دست خالی ردّ کردن سائل‌اش سنگین است؟! چون بر بندگانش غیرت دارد. او می‌بنید کسی را که او را نمی‌بیند، هوای‌اش را دارد، کسی را که هوایِ او را ندارد. 🔍می‌گوید: سائل‌ام مرا ندید و از من نخواست، پس دست به سوی تو دراز کرد ولی من او را می‌بینم؛ دستش خالی‌اش هرگز ردّ نکن که دچار عذاب من می‌شوی!!! او هوایِ مرا ندارد، ولی من هوای بنده‌ام را که حتی مرا نمی‌بیند دارم‌. من نمی‌خواهم آبروی کسی را ببری که با دست دراز کردن سمت تو آبروی مرا می‌برد. ✴و چه زیبا امیرالمؤمنین مولای متقیان حضرت علی علیه السَّلام فرمودند: کسی که دستِ نیاز به سوی تو دراز کرده است آبروی خود را می‌برد؛ پس مراقب باش با خالی ردّ کردن دست او، تو آبروی خود مبری!!! و باز فرمودند: صدقه قبل از آن که به دست سائل برسد، خداوند آن را از کفِ دست بنده بخشنده‌اش خودش می‌گیرد. ┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄
✨﷽✨ ✍ یکی از علما نقل می‌کند، در اصفهان وارد باغ دوستی شدیم که پیرمردی باغبان آن بود که سیمای بسیار زیبا و نورانی داشت. 🔹صاحب باغ او را بسیار تفقد و احترام می‌نمود. 🔸 گفت: من هر وقت بیمار می‌شوم دعای این پیرمرد مرا شفا می‌دهد. 🔹 نزدیک شدم به پیرمرد و گفتم: «وقتی این مرد مریض می‌شود چه می‌گویی که خدا شفایش می‌دهد؟» 🔸 پیرمرد گفت: «در دل شب، در نماز شب، دو رکعت نماز می‌خوانم و دست به دعا برمی‌دارم و می‌گویم خدایا تو رزاق هستی و این مرد واسطه‌ی رزق تو برای من و اهل و عیال من است. او را عمری ده و از بلا دورش کن؛ چون با مرگ او، من و خانواده‌ام به دردسر می‌افتیم؛ پس از فضل و کَرمت این دردسر را بر ما راضی نشو.» انسان اگر واسطه‌ی رزق کسی شود، قطعاً دعای خیر آن فرد در صحت و عافیت و دفع بلا و طول عمر این واسطِ رزق، تأثیر دارد. حال این واسط رزق شدن به وسیله‌ی اشتغال یا دادن صدقه مرتب و منظم بر ناتوانی باشد. 🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴
🌱🌱🌱🌱🌱 ✍ یکی از علما نقل می‌کند، در اصفهان وارد باغ دوستی شدیم که پیرمردی باغبان آن بود که سیمای بسیار زیبا و نورانی داشت. 🔹صاحب باغ او را بسیار تفقد و احترام می‌نمود. 🔸 گفت: من هر وقت بیمار می‌شوم دعای این پیرمرد مرا شفا می‌دهد. 🔹 نزدیک شدم به پیرمرد و گفتم: «وقتی این مرد مریض می‌شود چه می‌گویی که خدا شفایش می‌دهد؟» 🔸 پیرمرد گفت: «در دل شب، در ، دو رکعت نماز می‌خوانم و دست به دعا برمی‌دارم و می‌گویم خدایا تو هستی و این مرد واسطه‌ی رزق تو برای من و اهل و عیال من است. او را ده و از دورش کن؛ چون با مرگ او، من و خانواده‌ام به دردسر می‌افتیم؛ پس از فضل و این دردسر را بر ما راضی نشو.» انسان اگر واسطه‌ی رزق کسی شود، قطعاً دعای خیر آن فرد در صحت و عافیت و دفع بلا و طول عمر این ، تأثیر دارد. حال این واسط رزق شدن به وسیله‌ی اشتغال یا دادن مرتب و منظم بر ناتوانی باشد. 🌱🌱🌱🌱🌱🌱
📚 ✍️گویند: لیلی برای رسیدن به مجنون نذر کرده بود و شبی همهٔ مردم فقیر را طعام می‌داد. مجنون از لیلی پرسید: نذرت برای چیست؟ لیلی گفت: برای رسیدن به تو! مجنون گفت: ما که به هم نرسیده‌ایم. لیلی خشمگین شد و گفت: مگر همین که تو برای غذا آمده‌ای و من تو را می‌بینم، رسیدن به تو نیست؟ برو در صف بایست! 🌿مجنون در صف ایستاد که از دست لیلی غذا بگیرد و لیلی یک چشمش به مجنون بود. هنگامی که نوبتِ دادن غذا به مجنون شد؛ لیلی به بهانه‌ای ظرف مجنون از دست خود انداخت و شکست. پنج بار این کار را تکرار کرد تا مجنون برود و ظرف دیگری بیاورد و در آخر صف بایستد تا او را بیشتر ببیند. چون ظرف مجنون را لیلی می‌شکست به مجنون گفتند: برو! او تمایلی برای غذادادن به تو ندارد، می‌بینی ظرف تو را می‌شکند که بروی ولی تو حیاء نداری و هر بار برمی‌گردی. ‼️مجنون سخنی به راز گفت: اگر با دیگرانش بود میلی چرا جام مرا بشکست لیلی ♨️عاشقان نیز چنین‌اند، اگر خدا زمان درخواست، دعای آن‌ها را سریع نمی‌کند، دوست دارد صدای آنان را بیشتر بشنود و بیشتر در حال ببیند. 🔷✨🔷✨🔷✨🔷✨🔷✨🔷✨
✨﷽✨ ✍وقتی یوسف نبی (ع) را به کاروانی فروختند، یوسف (ع) را سوار مرکبی کردند و غلامی به نام یلقوس را برای مراقبت از او قرار دادند. وقتی مرکب یوسف از کنار قبرستان آل یعقوب (ع) گذشت٬ یوسفِ کودک، مزار مادرش را دید و سراسیمه خود را از مرکب شتر بر روی قبر مادرش انداخت و زار زار گریست؛ گویی می‌دانست که دیدار مزار مادرش دوباره نصیبش نخواهد شد. وقتی یلقوس مرکب یوسف (ع) را خالی دید، در شبِ تاریک دنبال او گشت و او را بر سر مزار مادرش، اشک‌ریزان یافت. سیلی محکمی بر گوش یوسف (ع) نواخت و درد یوسف (ع) را زمانِ وداع بر مزار مادرش٬ چندین برابر ساخت. یوسف پیامبر (ع) او را با چشمانی اشکبار نفرین کرد. حضرت حق٬ جبرئیل را امر کرد که برو و قافله یوسف را نگه دار. باد شدیدی وزیدن گرفت و زمین لرزید؛ همگان فهمیدند که به‌خاطر نفرین یوسف (ع) بود و حساب دست قافله آمد که کودکی که همراه آنهاست کودک خاص و محبوب خداست. جبرئیل سوال کرد: «خدایا! یوسف (ع) را برادرانش کتک زدند و در چاه انداختند چرا بر آن‌ها چنین خشمگین نشدی؟» حضرت حق فرمود: «یوسف (ع) را برادرانش که پیامبر زادگان بودند در چاه انداختند؛ اما وقتی فردی غریبه٬ بر صورت عزیز من و فرستاده و پیامبر من سیلی زد، مرا غیرتم اجازه تحمل و صبر چنین حقارت و توهینی را نداد.» 🌺🌺🌺🌺🌺
✨﷽✨ ✍وقتی یوسف نبی (ع) را به کاروانی فروختند، یوسف (ع) را سوار مرکبی کردند و غلامی به نام یلقوس را برای مراقبت از او قرار دادند. وقتی مرکب یوسف از کنار قبرستان آل یعقوب (ع) گذشت٬ یوسفِ کودک، مزار مادرش را دید و سراسیمه خود را از مرکب شتر بر روی قبر مادرش انداخت و زار زار گریست؛ گویی می‌دانست که دیدار مزار مادرش دوباره نصیبش نخواهد شد. وقتی یلقوس مرکب یوسف (ع) را خالی دید، در شبِ تاریک دنبال او گشت و او را بر سر مزار مادرش، اشک‌ریزان یافت. سیلی محکمی بر گوش یوسف (ع) نواخت و درد یوسف (ع) را زمانِ وداع بر مزار مادرش٬ چندین برابر ساخت. یوسف پیامبر (ع) او را با چشمانی اشکبار نفرین کرد. حضرت حق٬ جبرئیل را امر کرد که برو و قافله یوسف را نگه دار. باد شدیدی وزیدن گرفت و زمین لرزید؛ همگان فهمیدند که به‌خاطر نفرین یوسف (ع) بود و حساب دست قافله آمد که کودکی که همراه آنهاست کودک خاص و محبوب خداست. جبرئیل سوال کرد: «خدایا! یوسف (ع) را برادرانش کتک زدند و در چاه انداختند چرا بر آن‌ها چنین خشمگین نشدی؟» حضرت حق فرمود: «یوسف (ع) را برادرانش که پیامبر زادگان بودند در چاه انداختند؛ اما وقتی فردی غریبه٬ بر صورت عزیز من و فرستاده و پیامبر من سیلی زد، مرا غیرتم اجازه تحمل و صبر چنین حقارت و توهینی را نداد https://eitaa.com/darolsadeghiyon https://rubika.ir/joing/DBEIDCCC0XEMHPGFRNQRAJGCQPEVDLCD
✨﷽✨ ✍دوستی نقل می‌کرد، پدر بسیار بهانه‌گیر و بدخلق و بددهن و بداخلاقی داشتم. روزی در خانۀ من میهمان بود که خانواده همسرم هم بودند. همسرم برای او چای آورد و او شروع به ایراد گرفتن کرد که چرا چایی کم رنگی آورده است؟ ناراحت شد. قهر کرد و بعد از کلی فحش و ناسزا خواست که برود. دستش را بوسیدم و التماس کردم ببخشد، اما پدرم پیش همه سیلی محکمی بر گوشم زد و گفت: تو پسر من نیستی و... با این شرایط نتوانستم مانع رفتنش شوم. پدر زنم که از این اتفاق زیاد هم ناراحت نبود، به من گفت: واقعا تحمل زیادی داری، با این پدر بداخلاق و بددهن چگونه می‌سازی؟! اجازه ندادم حرفش را ادامه دهد. گفتم: اشک چشم شور است و نمک هم شور؛ اما اشک چشم چون از خود چشم تراوش می‌کند، هرگز چشم را نمی‌سوزاند! فحش و ناسزا و سیلی پدرم که من شیرۀ جان او هستم هرگز مرا نسوزاند، اما این کلام تو مانند شوری نمک بود که از بیرون در چشم من ریختی!!! شرمنده شد و تا پایان میهمانی سکوت کرد. آری، ما هرگز نباید اجازه دهیم دیگران بین ما و والدین و خواهر و برادران‌مان رخنه و شکاف ایجاد کنند؛ و باید هوشیار باشیم هرگز در بین دو سنگ آسیاب که روی هم می‌چرخند، انگشت فرو نکنیم. ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
✨﷽✨ 📜 روزی شیخ عارفی در یکی از روستاهای کربلا زندگی می‌کرد. 🏇 شیخ در مزرعه کار می‌کرد که از روستای دوردستی پیکی با اسب آمد و گفت: در روستای بالا فلانی مرده است، حاضر شو برای دفن او با من برویم. شیخ اسم آن متوفی را که شنید، به شاگرد طلبه خود گفت، با پیک برود. شاگرد طلبه رفت و دو روز بعد که مراسم ختم آن مرحوم تمام شد، برگشت. پسر آن متوفی، شاگرد طلبه را آورد و در میدان روستا به شیخ با صدای بلند گفت: ای شیخ، تو دیدی من مرد فقیری هستم به دفن پدر من نیامدی و شاگرد خود فرستادی!!! کل روستا بیرون ریختند و شیخ سکوت کرد و درون خانه رفت. شاگرد شیخ از این رفتار آن مرد ناراحت شد و درون خانه آمد و از شیخ پرسید، داستان چیست❓ 🍀 شیخ گفت: پسر آن مرد متوفی که در روستا داد زد و مرا متهم ساخت، یک سال پیش دو گوسفند از من خرید و به من بدهکار است و من از این‌که او با دیدن من از بدهی خود شرمنده نباشد، نرفتم تا چشم در چشم هم نشویم. ولی او نه تنها قرض خود یادش رفت مرا به پو‌ل‌پرستی هم متهم کرد. من به‌جای گناه او شرمنده شدم. و خواستم بدانم، خدا از دست ما چه می‌کشد که ما گناه می‌کنیم ولی او شرمش می‌شود، آبروی ما را بریزد. بلکه به‌جای عذر‌خواهی از گناه، زبان به ناسپاسی هم می‌گشاییم...گویند شیخ این راز به هیچ‌کس غیر شاگرد خود نگفت و صبح بود که از غصه برای همیشه بیدار نشد. ❖ کرم بین و لطف خداوندگار ❖ گنه بنده کرده است و او شرمسار ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ ایتا_روبیکا _بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇 https://eitaa.com/darolsadeghiyon ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ https://rubika.ir/joing/DBEIDCCC0XEMHPGFRNQRAJGCQPEVDLCD