eitaa logo
دارالشفای شـــــ🕊ـــــهــــدا
211 دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
5 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
✨ شفای زهرا 🍀 تنها فرزندم زهرا و تنها يادگار حاج مهدي در تب مي سوخت و تلاش هايم براي پايين آوردن دماي بدنش اثري نداشت. 😔😔 نگران بودم. اگر بلايي سرش مي آمد، خودم را نمي بخشيدم.😭 بالاي سرش نشستم و قدري قرآن خواندم. در همين حال به یاد قسمتي از پارچه اي كه روي جنازه ي همسرم انداخته بودند و چند نفر با خواست خدا به وسيله ي تبرك جستن به آن پارچه شفا يافته بودند، افتادم.🌿 پارچه را آوردم و كنار زهرا خوابم برد. در عالم رؤيا ديدم حاج مهدي در كنار بستر زهرا نشسته و او را بغل گرفته است. او مرا از خواب بيدار كرد و با لبخندي گفت: «چرا اين قدر ناراحت هستي؟»🌿🌿 گفتم: «زهرا تبش پايين نمي آيد، مي ترسم بلايي سرش بيايد.» حاج مهدي گفت: «ناراحت نباش. زهرا شفا پيدا كرده و ديگر تب ندارد.»🌿🌿 از خواب بيدار شدم. به اطرافم نگاه كردم. كسي نبود. دست بر پيشاني زهرا گذاشتم، تب نداشت. آري او شفا يافته بود.🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 راوي : 🌹 همسر @darolshfaeshohade 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
📕 🥀وقتی که شهید بختیاری و شهید برسنجی به گشت‌زنی می‌رفتند، موقعی که می‌خواستند سوار ماشین‌شان شوند، شهید بختیاری با خنده داد زد و گفت:«ما که رفتیم دنبال شهادت! خداحافظ...» 🥀به شوخی گفتم چی میگی! برید زود بیاید که کلّی کار داریم! چنددقیقه نگذشته بود که بهِمان خبر دادند بچه‌ها زمین‌گیر شده‌اند؛ اولش فکر کردیم شوخی می‌کنند ولی... 🔹شهیدان مدافع‌حرم مهدی بختیاری و مجتبی برسنجی، ۲۵اسفند۱۳۹۹ در منطقه‌ی المیادین سوریه براثر انفجار مین که لحظاتی قبل از انفجار، تروریست‌های داعش در مسیر عبور خودروی آنها کار گذاشته بودند، به شهادت رسیدند. 📸این عکس دقایقی قبل از شهادت آنها گرفته شده است! ✍🏻راوی: همرزم شهید @darolshfaeshohade 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 سال ۱۳۹۷قبل از اینکه ماموریتش در سوریه تمام شود،تماس گرفت،گفت:«مادر،یکی از دوستانم با پدر و مادرش قراره بیان سوریه،شما هم آماده بشین با پدر بیایین.»هماهنگی های لازم انجام شد و رفتیم سوریه و مهمان شهر دمشق شدیم. از هواپیما که داشتیم پیاده می شدیم،دل توی دلم نبود.هم دلتنگ وحید بودم وهم بیقرار حرم حضرت زینب(س). برای من مانند یک رویا بود.اصلا باورم نمیشد. به همسرم گفتم:«آقا باورت می شه اومدیم پابوس بی بی؟ من که تا تو حرمش نرم وزیارتش نکنم آروم نمیشم.» گفت:«راست می گی خانوم،باور کردنی نیست.توی این شلوغی جنگ یک نعمته که تونستیم بیاییم.» وحید در دمشق دوستان زیادی داشت.وقتی مارا به همراه وحید دیدند و متوجه شدند پدر و مادر او هستیم، خیلی احترام و عزت گذاشتند.از رفتارشان. معلوم بود آقا وحید را خیلی دوست دارند.برای خرید به بازار رفتیم.چون بچه ها راه بلند بودند جلو تر می رفتند.از پشت سر به قد و بالای وحید نگاه میکردم و لذت می‌بردم.داشتیم می‌رفتیم که یکی از همراهان وحید رو کرد به من و گفت:«حاج خانوم شما نمی خواین به ما شیرینی بدین؟» پرسیدم:«شیرینی برای چی؟» گفت:«برای دوماد کردن آقا وحید دیگه!دومادش کنین، یه شیرینی هم به ما بدین.» گفتم:«آقا وحید هر زمان بخواد،به روی چشم،دومادش میکنیم.ما هم خیلی دوست داریم چنین روزی رو ببینیم!» مادر شهید @darolshfaeshohade 🔘⚫️🔘⚫️🔘⚫️🔘
سردار شهید (ابوحامد) فرمانده و بنیانگذار 🔹پوتین‌هایش خیلی کهنه بود. گفتم: حاجی شما فرمانده یک لشکر هستید. این پوتین‌ها برازنده شما نیست. یک لحظه صبر کنید.» 🔹سایز پوتین‌های را می‌دانستم. یک جفت پوتین خوب که یکی از دوستان برایم هدیه آورده بود را به ابوحامد تقدیم دادم. با خوشرویی پذیرفت. 🔹همان جا پوتین‌ها را به پا کرد. می‌خواستم پوتین‌های قدیمی را دور بیاندازم اما قبول نکرد. پوتین ها را توی پلاستیک گذاشت و همراه خود برد. 🔹یک هفته بعد با کمال تعجب دیدم که دوباره همان پوتین‌های قدیمی را به پا کرده است. گفتم «حاجی از پوتین‌های جدید خوشتان نیامد؟» 🔹گفت «نه اتفاقا خیلی هم خوب بودند ولی جایی برای نماز رفته بودم وقتی آمدم بیرون پیداشون نکردم» و خندید. 🔹بعدها فهمیدم همان روز وقتی برای سرکشی به خط رفته بود، پوتین‌ها را به یکی از نیروها داده بود. (فاطمیون) @darolshfaeshohade 🔘⚫️🔘⚫️🔘⚫️🔘