#شهدایطلبه
#طلبهشهیدجوادروزیطلب
🌹شب عملیات والفجر 8 بود. من لباس غواصی تنم بود و آماده میشدم تا کنار اروند بروم. دیدم جواد به سمتم آمد. مرا در آغوش کشید و بوسید. گفت: مرتضی تو داری میری که شهید بشی؟
گفتم: نه، من شهید بشو نیستم، من میخواهم تا آخر جنگ بایستم!
جواد خداحافظی کرد و از من جدا شد. حس غریبی داشتم. میفهمیدم که این آخرین دیدارم با جواد است، اما نمیدانستم قرار است برای من اتفاقی بیافتد یا برای جواد. به سمت نخلستان رفتم. ده دقیقه نگذشته بود که دیدم جواد دارد به سمت من میدود و من را صدا میزند. ایستادم تا به من رسید. باز من را بغل کرد. صورتم را بوسید، پیشانیام را بوسید. من را محکم به سینهاش چسباند. باز به دلم افتاد که این آخرین بار است که جواد را میبینم. آن شب من به شدت مجروح شدم و به مشهد منتقل شدم. حدود بیست روز بعد از بیمارستان مشهد مرخص شدم و به شیراز آمدم، هم زمان قرار شد جواد هم از جبهه به شیراز بیاید!
آمد، اما...
#طلبهشهیدمحمدجوادروزیطلب
#دارالشفای_شـــــــهــــــدا
@darolshfaeshohade
✨✨✨✨✨✨✨
#طلبهشهیدجوادروزیطلب
🌹خبر شهادت جواد که آمد، همه حوزه شهید نجابت را غم و اندوه در خود فرو برد، یاد خندههای زیبای جواد، غم و اشک را به صورت همه بچهها نشانده بود. به اتفاق جمعی از طلبههای حوزه شهید نجابت برای وداع با پیکر جواد به معراج شهدا رفتیم. همه دور تا دور جواد را گرفتیم. صورتش را باز کردند. ترکش از پیشانی تا طاق سرش را برده بود، اما صورتش سالم سالم بود.
یکی از طلبهها شروع به خواندن زیارت عاشورا کرد. رسید به فراز " یا اباعبدالله" همه با هم با بغض و اشک تکرار کردیم. ناگهان یکی از بچهها گفت: یا حسین...
همه به سمتش چرخیدیم.
- چی شده؟
- یا اباعبدالله را که میگفتید، دیدم لبهای جواد به هم خورد و همراه شما تکرار کرد... یا ابا عبدالله...
حالا زیارت عاشورا را کنار جواد با روضه مجسم میخواندیم...
#طلبهشهیدمحمدجوادروزیطلب
#دارالشفای_شـــــــهــــــدا
@darolshfaeshohade
✨✨✨✨✨✨✨
#طلبهشهیدجوادروزیطلب
🌹نگذاشتند محل زخم را ببينيم،فقط صورت جواد باز بود و از آن نور مي باريد. مادر دست به صورت جواد میکشید و میگفت: خودش دوست داشت شهید بشه، الحمدالله به آروزش رسید، خدایا این را هم از من بپذیر.
جواد وصیت کرده بود مادرداخل قبر شود و خودش صورتم را روی خاک قبر بگذارد تا بقيه مادر شهدا و مادر رزمندگان دلسرد نشوند. وقت خاکسپاری مادر درون قبر رفت و به وصیت جواد عمل کرد.
یک هفته از شهادت جواد میگذشت که یکی از دوستانش بستهای برای ما آورد. گفت این خاک محل شهادت جواد است، آوردم کنارش دفن کنید. باز کردیم. مقداری خاک و خون بود که موها و پوست و مغز جواد هم در آن بود.
مادر گفت: وقت دفنم، بگذارید زیر صورت من!
وقتی بعد از بیست سال، مادر به حبیب و جواد پیوست، همان خاک محل شهادت را به حاج اصغر دادم و گفتم: مادر گفت این را زیر صورتم بگذارید!
بسته را باز کردیم، بوی عطر میداد. بوی تربت امام حسین(ع). آن خاک را زیر صورتش گذاشتند.
#طلبهشهیدمحمدجوادروزیطلب
#دارالشفای_شـــــــهــــــدا
@darolshfaeshohade
✨✨✨✨✨✨✨