eitaa logo
درونیـ ـات...🌱
250 دنبال‌کننده
452 عکس
22 ویدیو
0 فایل
• نمی‌دانم، اطلاعی ندارم! • @F_Tohidy
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.🌙 ⃟🌸" عیدتون به همین ملاحت مبارکا🔆 😎😁 @daroniyat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•«👌🏻😁🪴»• @daroniyat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از علویه سادات
🌸 🌱 در برابر دنیایی که گرفتاری آن مانند خواب‌های پریشان شب می‌گذرد... شکیبا باش! امیرالمومنین علیه‌السلام |جلد۴ بحارالانوار|
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.🌙 ⃟☕️" از دور دیدمش شال نازک مشکی‌اش در هوا می‌رقصید، لَخت و سبک. تنش اما سنگین می‌آمد جلو، نمی‌آمد می‌کشیدش. جلوی دکه نان رضوی ایستاده بودیم و چای می‌خوردیم. زن جلوی آدم‌ها را می‌گرفت، فارسی حرف نمی‌زد و آدم ها خیره‌ نگاهش می‌کردند. همان وسط ایستاد،چشم چرخاند به دیوارها و درخت‌ها،چند بار برگشت و پشت سرش را نگاه کرد، پاهای پر ترک و برهنه‌اش آرام‌ نداشت، دو قدم عقب یکی جلو، نگاه پر التماسش خورد به چشم‌هایم. علی لیوان را سمت باغچه برد: _دیگه نمی‌خورم تا آمد ته چای‌ را بریزد پای شمشاد‌ها لیوان را از دستش گرفتم، زن رسید به من نفس نفس می‌زد، اشاره کرد به دستم، صدا از وسط خس خس سینه‌اش درآمد: _شای؟شای؟زیاره؟ زیاره؟ وقتی می‌گفت«زیاره» مثل خانه گم کرده‌ها می‌چرخید دور خودش پی یک نقطه‌ی آشنا به دکه اشاره کردم: _از اینجا خریدم پشت سر هم کلمات را ردیف کرد به انگلیسی و اردو شانه‌‌ام را بالا انداختم و یک لبخند مسخره نشاندم روی لب‌هام: _نمی‌فهمم نمی‌فهمم دستش را جوری تکان داد که یعنی برو بابا و رد شد ترک‌ پاهاش تا پشت پاشنه بالا آمده بود،مثل ریشه‌های درخت هزار ساله سفت و سخت کنده می‌شد از زمین و دوباره می‌چسبید بهش. من که فهمیده بودمش چرا گفتم نمی‌فهمم... دویدم سمتش: _خانم خااانم معنی خانم را نمی‌دانست اما نوع صدا زدن را بلد بود، برگشت. چهار صبح یکی یکی کلمات دست و پا شکسته‌ی انگلیسی را از رختخواب مغزم کشیدم بیرون به باغچه‌ اشاره کردم _سیت سیت پلیز خستگی‌هاش را لب باغچه آوار کرد. با قدم‌های بزرگ خودم را رساندم به دکه و کارت را گرفتم جلوی فروشنده: _یک چایی بدید لطفا، خیلی زود می‌ترسیدم پا شود و برود، برای ماندن خیلی بی‌حوصله بود. لیوان را که گرفتم تند نی نبات و لیپتون را انداختم داخلش داغی از تن کاغذی لیوان،تیز وارد انگشتهام شد، دندان‌‌ها را به هم فشار دادم. نزدیک ‌که شدم، دستش را دراز کرد که لیوان را بگیرد، ندادم و گذاشتم کنارش: _هااات هااات انگشت‌هایم را فوت کردم. بی توجه به من چای را برداشت و نصفش را هورت کشید خواستم بپرسم: «نسوختی؟!» اما بلد نبودم. نی‌نبات را تا نصفه در آورد، نبات سالمِ سالم بود اشاره کردم که بچرخاندش، سرش را تکان داد و خندید. پرسیدم: _هند؟؟ پاکستان؟؟ دستش را در هوا تکان داد، النگو‌ها به‌هم خوردند، اشاره کرد به آسمان: _باکستان باکستان چایش را که تمام کرد، از لبه‌ی باغچه بلند شد _زیاره؟؟ راه را نشانش دادم، دست گذاشت روی شانه‌ام سه بار ضربه زد، گفت: «بای» و رفت. پر شالش سبک و رها بود، مثل شانه‌ام... @daroniyat