حقیقتشو بگم ؛
بعد از دیدن این تصویر،فلسطین نوشتن خیلی برام سخت شد .
چطوری باید بنویسم ، چی بنویسم ....
از مظلومیت بگم؟
از اقتدار بنویسم؟
از اشڪ و ترسی ڪه نیست ؟
از چی ؟
اصلا ، مگه میشه این پدر رو نوشت؟
نه نه .
ڪلمه ها لایق نیستند این تصویر رو تو دنیای خودشون نقاشی ڪنند ..
پن:احساس میڪنم ڪه یڪ غزه پر از علی ست.
راستی این روزها ، زمانه چقدر از علی ها پر شده... !
#غزه
#فلسطین
#طوفان_الاقصی
'حوض ِ ایلیـــاء-
حقیقتشو بگم ؛ بعد از دیدن این تصویر،فلسطین نوشتن خیلی برام سخت شد . چطوری باید بنویسم ، چی بنویسم .
احوال پدریست در ڪنج ِ گوشهٔ دنیا
قول میدهم در آن عڪس دخترڪوچڪش را در لباس عروس هم دیده .
لبخند میزد و چشمانش پر از گذشتن است برای #وصال ، ولی خب ، پدر است ؛ مگر میشود پاره وجودش را ، خون آغشته به تنش را در آغوش بگیرد ، رنگ به رو نداشته جانش را ببیند ، گردن بی ثبات شیرین زبانش روی شانهاش بند نشود و جگرش چاڪ نخورد ؟
( چه روضه مجسمی . . . )
شاید باخودش زمزمه میڪند :
جان پدر تو ڪه اینقدر ساڪت نبودی !
موهایت ڪه همیشه شانه ڪرده بود چرا این همه پژمرده شده ؟
روی ناخن هایت لاڪ قرمز ڪشیده بودی ، چرا نمیتوانم از رنگ پوستت تشخیص دهم ؟
چرا چشمانت بازیگوشی نمیڪنند ؟
گوشواره هایت ڪجا هستند ؟
ڪفش های صورتی بنددارت ، همان هایی ڪه از پشت ویترین مغازه نشانم دادی ، آنهارا ڪجا درآوردی ؟
حرف بزن شیرین من .
گل پژمرده عمرم!
برایت درد دل ڪنم .؟
امروز اولین روزی بود ڪه تعداد شھدا ڪم بود .
خیلی عجیب تر از ۵۰ روز گذشته بود .
اهالی شھر انگار ڪه تازه متوجه نبودن عزیزانشان شده بودند ، به فڪر عزاداری افتاده بودند . از همدیگر سراغ قبور شهید شان را میگرفتند .
چند خواهر برادر ڪوچڪ ، ڪنار بیمارستان زیر سایه درخت ، تنگ هم نشسته بودند و دست هم را محڪم گرفته بودند .
پسری ڪه انگار برادر بزرگترشان بود ، موهای خواهر ڪوچڪشان ڪه تقریبا همسن تو بود را میبوسید و سعی میڪرد سرگرمش ڪند .
خواهر دیگرشان از ڪمی آنطرف تر یڪ قرص نان گرفته بود و میآورد تا باهم بخورند .
داغ بود ، نان را این دست و آن دست میڪرد تا نسوزد ، لبخندش آنقدر حقیقی بود ڪه انگار دنیا را تحفهای بهدست گرفته بود و میآورد .
همانطور ڪه میدوید و میآمد به زنی خورد ڪه حدودا سی ساله بود ، لبخند زد و بازهم دوید.
آن زن حالش گرفته بود . انگار ڪه چیزی راه گلویش را گرفته باشد و خفهاش ڪند .
ڪمی جلوتر رفت و نشست ڪنار همسرش ، اورا میشناختم.
اوایل بمباران ها میگفت بچه هایش در خان یونس هستند و او و همسرش قبل از جنگ برای دیدن خانوادش به غزه آمدند .
آن روز میگفت دو هفته است ڪه از آنها خبری نیست ، از حال و روز خودش و همسرش پیدا بود هنوزهم بی خبراند .
در گوشی بگویم؟ در این شهر خیلی ها از آتش بس ، سینه شان آتش گرفته ..
وقتی نبودن تڪه های وجودشان را حس میڪنند و زمان را ڪش دار تر از همیشه درڪ میڪنند ، قلبشان آتش میگیرد . شاید شمایلی به پاهای ڪوچڪ تو داشته باشد جانشان !
عروسڪ من !
گفتنی ها ڪم نیستند اما میدانم حوصلهات نمیڪشد تا تمامش را برایت بگویم .
(گوش های تو طاقت این حرف ها را نداشت ، من در گوش تو تنھا لالایی خوانده بودم ، حالا چطور به خودم بقبولانم ... گوش هایت به صدای سوت بمب فسفری عادت نداشتند . )
این یڪی را بگویم دیگر تمام میشود ، امروز ڪه ڪنارت بودم ، به این فڪر میڪردم ڪه قرار بود در مسجد الأقصی چادر گلدار قرمزت را سر ڪنی و من از تو عڪس بگیرم ! ڪه نشد . .
اما . .
تمامش فدای #فلسطین
فدای #غزه .
پن:
ما گر ز سر بریده میترسیدیم
در محفل عاشقان نمیرقصیدیم !
#طوفان_الاقصی
آتش،بس؟
نه این آتش هنوز ادامه دارد .
اگر من حواسم جمع این
جهنم ِبهشت صفت نیست ؛
حجتی نیست بر نبودنش .
میدانی که هنوز هم غزه
زیر آتش است؟
وقت استعاره و کنایه و تشبیه نیست.
دنیا عجول تر از آن است که معطل
رقص کلام من باشد .
او کار دارد ، هنوز بمب مانده
تا برسر غزه و اهلش فرود بیاورد .
باید برود !
کسی که بیخیال و ساکت است و حتما پایش را میخورد ؛
من و شاید تو هستیم .
صدر اخبارمان دستگیری یک دفتر نقاشی ست .
اختلاس ِ نمیدانم چند میلیاردی چای دبش .
چه خبر های مهمی !!
دنیا برعکس شده .
حقوق بشر سرگرمی اش هر چیزی
جز حقوق بشر شده .
-چقدر نامش تهوع آور است-
انسان های اروپایی
هر روز در خیابان هاهستند .
فریاد میزنند .
آزادی فلسطین ...
برخی از مسلمانان ..
نمیدانم چه غلطی میکنیم !
حتی دیگر هشتگ های داغ ایتاهم
از فلسطین سرد شده .
اما خب ، ما همیشه اخبار روز را دنبال میکنیم .
فلسطین به یکی دو ماه قبل برمیگردد !
قدیمی شده .
حالمان خوب نیست .
اصلا حالی مان هم نیست.
نمیدانم گینسی ها حواسشان هست ،
بزرگترین قبرستان جهان
در حال تشکیل است
یا نه ؟
#طوفان_الاقصی