eitaa logo
دارالشهدای تهران
165 دنبال‌کننده
608 عکس
63 ویدیو
2 فایل
🔍 معرفی شهدای منطقه ۱۷ تهران 🎧 بیان خاطرات شهدایی 📜 اعلام برنامه های با محوریت شهدا آدرس وبسایت:👇👇👇 https://www.daroshohada17.ir
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼 ناصبی عبدالرحمان، مسئول عراقی قاطع 3 ، آدم خیلی عجیبی بود و عشقش این بود که با کنیه اش صدایش کنیم و به او بگوییم ابواحمد. هر وقت بهش ابواحمد میگفتیم، کیف میکرد. عرب های بادیه نشین از این رسم ها دارند. هر وقت بچه ها می خواستند خرش کنند، بهش میگفتند: «ابواحمد! ما خیلی مخلص شما هستیم.» عبدالرحمان از روز اول با من مشکل داشت و از من خیلی بدش می آمد. _ یکی از بچه ها گفت: «عزیز! می دونی ایـن چـرا از تـو بـدش می آد؟ عربهای بادیه نشین کلا آدم یه چشم رو بدیمن می دونـد و بـه مثلی هم در این زمینه دارن. تو هم که خیلی سیخ سیخ تـوی چشم این نگاه میکنی! یه مقدار سرتو بنداز پایین، وقتی این می آد آمار بگیره . اینها بدشون می آد تـوی چشمشون نگاه کنی.» گفتم: «خب، من هم از اون بدم می آد، دل به دل راه داره.» روزهای اول که می خواستم تحقیرش کنم و حرصش را دربیاورم، بهش زل می زدم. وقـت آمـار، وقـت هواخـوری، وقتی می آمـد تـوی آسایشگاه، پـرو پـرو زل می زدم تـوی چشم هایش. اوايـل بـا ایـن کار می خواستم به نوعی با او مبارزه کنم. امـا بـا گذشت زمان که پخته تـر شـدم، فهمیـدم اشتباه می کردم و از بابت آن کارهـا چـه آسیب هایی که ندیدم. چقـدر کتک خوردم، چقدر انفرادی رفتم. یکی از بچه های آسایشگاه که عرب بود، می گفت: «این از اون ناصبی های متعصبـه؛ از عرب های بادیه نشینه؛ از ایـن عرب های اصیل و خیلی خیلی خشک مغز و متعصب.» نگهبان ها، بچه ها را آن قدر می زدند که از هـوش می رفتند و بچه ها، بیهـوش که می شدند، عبدالرحمان دماغ بچه ها را گاز می گرفت؛ گوش بچه ها را گاز می گرفت؛ باسن بچه ها را گاز می گرفت. بچه ها که از درد گاز ایـن ملـعـون بـه هـوش می آمدند، نگهبان هـا دوبـاره شـروع بـه زدن آنها می کردند. ✔️کتاب مست و سنگستان ✔️ خاطرات حاج عزیز فرخی ✔️ از جانبازان و آزادگان منطقه 17 🌸 به جمع دارالشهدای تهران شوید 👇👇👇👇 https://t.me/joinchat/RXMYcJYWZQO66Klj 🆔 @daroshohada17
#خاطرات 🌼 اون معاون ستاد عملیات جنوبه کنار هم نشسته بودند. سلام نماز را که دادند، گفت:«قبول باشه». احمد دلش می خواست بیشتر با هم حرف بزنند. ناهار را که خوردند، حسن ظرف ها را شست. بعد از چای کلی حرف زدند، خندیدند. گفت:«حسن بیا به مسئول اعزام بگیم ما می خوایم با هم باشیم؛ می آی؟» باشد این طوری بیشتر با همیم. -آقاجون، مگه چی میشه؟ ما میخوایم با هم باشیم. -با کی؟ -اون پسره که اون جا نشسته، لاغره، ریش نداره. -مسئول اعزام نگاه کرد و گفت: نمی شه. - چرا؟ پسر جون! اونی که تو می گی فرمانده اس؛ حسن باقریه؛ من که نمی تونم اونو جایی بفرستم؛ اونه که همه رو این ور اون ور می فرسته. معاون ستاد عملیات جنوبه! ✔️کتاب سیمای افلاکیان ✔️ شماره 9 🌸 به جمع دارالشهدای تهران شوید 👇👇👇👇 https://t.me/joinchat/RXMYcJYWZQO66Klj 🆔 @daroshohada17
#خاطرات ✔️ خاطراتی جذاب و شنیدنی از شهید محمدرضا فرجادی کوشا تیتر خاطرات: 🔻 خواب شهادت 🔻 توصیه محمدرضا 🔻 قبل از شهادت 🔻لحظه ی شهادت 🎤 مشاهده کامل خاطرات 👇👇👇👇 https://daroshohada17.ir/khaterat-shahid-farjadi/ 🆔 @daroshohada17
#خاطرات 🌹استاد کونگ فو شهید سهراب عیسی پور 💎 آخرین باری كه استاد را دیدم مربوط به سال 1377 است كه در بیمارستان به جهت درمان بستری بود. پس از آن در عین ناباوری عروج كرد و به رفقای ناب و خالصی كه سالها انتظار هم را می كشیدند پیوست. خیلی از دوستان از نزدیك شاهد بیتابی های استاد بودند. نمی دانم رفقا یادشان است كه استاد در دوری همدلان خود چه زجّه هائی می زد؟ ایام رحلت امام خمینی رحمة الله علیه من هیچ وقت استاد را در حالت شادی یا لبخند ندیدم و دائماً از این كه از آن پیرمراد جا مانده اند ناله می كردند. بارها خواهش می كردند كه برای از دنیا رفتن اش دعا كنیم. خیلی به رفتن امید داشت و باز یادمه كه در اربعین پیرجماران خیلی ناراحت بود و می گفت چهلم آقا شد و من هنوز زنده ام. 🌹استاد ده سال پس از رحلت امام خمینی ، زنده بود و در این مدت هم همیشه در كنج قلب اش آن غم عظیم دیده می شد. ✔️ آیا كسی هست كه چشمان دائماً سرخ او را فراموش كرده باشد؟ ✔️ آیا كسی هست كه ناله های او را از یاد برده باشد؟ 🌸 عضو کانال دارالشهدای تهران شوید 👇👇👇👇 https://t.me/joinchat/RXMYcJYWZQO66Klj 🆔 @daroshohada17 ‎
#خاطرات 🌹 شهید استاد کنگفو سهراب عیسی پور شب 23 ماه رمضان بود که استاد شهید شد ، شب قدر بود و خیلی ها خبر نداشتند. وقتی حاج منصور عرضی پشت منبر خبر شهادتش رو اعلام کرد ، به گوش بچه ها رسید. 🌹 همان شب خیلی ها رفتند جلوی بیمارستان ، خیلی ها هم روز تشییع آمدند و همه شاکردان قدیم و جدید دور هم جمع شدند. کتاب_یادگاران 28 🌸 عضو کانال دارالشهدای تهران شوید 👇👇👇👇 https://t.me/joinchat/RXMYcJYWZQO66Klj 🆔 @daroshohada17 ‎
✔️ علی آقا شاعری، پیکان خریده بود. عصرها که از کار برمی گشت، جواد و علی و محمد، پسرهایش، سه نفری از سر ذوق، لنگ را برمیداشتند و می افتادند به تمیز کردن پیکان پدرشان. علی، می افتاد به جان شیشه ها، همه را از بیرون و از داخل برق می انداخت. ✔️ جواد که بزرگتر از دو برادر دیگر بود، بیشتر با قسمت جلوی ماشین سر و کار داشت. از اول تا آخر با پدال گاز و کلاچ و ترمز و دنده ور می رفت! محمد اما صبورتر بود. با حوصله، با تکه پارچه ای ، صندلیهای جلو و عقب را میسابید و برق می انداخت. جواد، یک کتاب آئین نامه هم خریده بود. همان داخل پیکان، بلند بلند می خواند و گاه از برادرها هم سؤال می پرسید! ✔️ معصومه سادات یک استکان چای ریخت برای شوهرش. عطر چای و هل به مشام علی آقا رسید. سادات حرفی را نوک زبانش گرداند. علی آقا استکان را نزدیک دهانش برد: «چی شده سیدخانم. انگار حرفی داری؟!» «هیچی علی آقا! خواستم بگم تا مدرسه ها شروع نشده، پنجشنبه، جمعه یک سری برویم حسن آباد. دلم برای بابام تنگ شده.» ✔️ چشم خانم. منم دوست دارم سید آقا بالا رو ببینم. دیگر فرمایش؟!» دیگه این که خواستم بگم اجازه بدی، جواد رانندگی یاد بگیرد!» علی آقا یک قلپ چای هورتی سر کشید و بی تفاوت گفت: «چشم، اونم به موقعش.» «یعنی چی علی آقا؟» علی آقا اخمهایش تو هم رفت. چای را مزمزه کرد. نگاهش را گرداند اطراف اتاق. ✔️ معصومه سادات رفت توی فکر. هر دو ساکت شدند. علی آقا یک قلپ چای تلخ بدون قند نوشید و ادامه داد: «اما من هنوز روی این جوادمون موندم! ماشاءالله خیلی جسور شده. شوخ طبع و خونگرم هم که هست. خیلی آرزوها داره پسرمون. میخواد میکانیک بشود. دوست داره برود کلاس حسابداری، یک وقتهایی هوس میکند برود چترباز بشود! میخواد چریک و تکاور شود! از این طرف موندم با کفتربازیهایش. با خروس لاری بازیهایش. با کاخ جوانان رفتن و کاراته بازیهایش، می ترسم همین طور به حال خودش بگذاریمش، یک وقت شوخی، شوخی با کاراته بازی، بزند بچه های مردم رو ناکار بکند!» 🔻کتاب چتربازی در امواج 🔻خاطرات شهید جواد شاعری 🔻 از شهدای منطقه 17 🌸 عضو کانال دارالشهدای تهران شوید 👇👇👇👇 https://t.me/joinchat/RXMYcJYWZQO66Klj 🆔 @daroshohada17
#خاطرات ▫️هیات امنای مسجد، قسمتی از زیرزمین مسجد را به مردی نجار اجاره داده بودند. نجار از حضور ما در آن‌جا خوشش نمی‌آمد. زیرزمین را پر می‌کرد از خاک‌ارّه. سر و صدای بی‌خود هم زیاد داشت. بچه‌ها چند بار خواستند باهاش برخورد کنند، استاد نگذاشت. یک‌ روز استاد با جارو و تی به کلاس آمد. بعد از کلاس بچه‌ها را به چند گروه تقسیم کرد و قرار شد هر روز یک گروه قبل از شروع کلاس بیاید زیرزمین را آب و جارو کند. 🔸برگرفته از کتاب شهید عیسی‌پور 🔺 یادگاران 28 🔺انتشارات روایت فتح 🌸 عضو کانال دارالشهدای تهران شوید 👇👇👇👇 https://t.me/joinchat/RXMYcJYWZQO66Klj 🆔 @daroshohada17 ‎
#خاطرات ✔️ خاطراتی جذاب و شنیدنی از شهید والامقام علی مبتدا ، از شهدای منطقه 17 تهران ، محله آذری 🔻 سیلی که علی به راه انداخت 🎤 مشاهده کامل خاطرات 👇👇👇👇 https://daroshohada17.ir/khatereh-ali-mobtada/ 🆔 @daroshohada17
#خاطرات ▫️ اهل عکس گرفتن نبودم. وقتی بچه‌ها با استاد عکس می‌گرفتند خودم را کنار می‌کشیدم. استاد فهمیده بود. می‌خندید و می‌گفت:« این عکسا یادگاری می‌شه‌. بعداً می‌گی عجب اشتباهی کردم با استاد عکس نگرفتما.» جمعه‌ی بعدش قرار کوه داشتیم. قرار بود دوربینم را ببرم و با استاد چندتا عکس بگیرم. نشد. خواهرم دوربین را داده بود به دوستش. چند ماه بعد که استاد شهید شد حسرت عکسش ماند روی دلم. . 🔸برگرفته از کتاب شهید عیسی‌پور 🔺 یادگاران 28 🔺انتشارات روایت فتح 🌸 عضو کانال دارالشهدای تهران شوید 👇👇👇👇 https://t.me/joinchat/RXMYcJYWZQO66Klj 🆔 @daroshohada17 ‎
#خاطرات ✔️ خاطراتی جذاب و شنیدنی از شهید مدافع حرم محمد اینانلو ؛ از شهدای منطقه 17 تهران تیتر خاطرات: 🔻 دعای پدر 🔻 رهایی 🔻 خبر شهادت 🔻بدون حقوق 🔻قرآن ، الگوی شهید 🎤 مشاهده کامل خاطرات 👇👇👇👇 https://daroshohada17.ir/khaterat-shahid-inanloo/ 🆔 @daroshohada17
#خاطرات ✔️ خاطراتی جذاب و شنیدنی از شهید مدافع حرم امین کریمی ؛ از شهدای منطقه 17 تهران تیتر خاطرات: 🔻 قصد ازدواج ندارم 🔻 خواستگار ساده پوش 🔻 شیرین زبان 🔻فروردینی ها 🔻بهت زده ام کرد 🔻فقط 14 روز 🔻معامله به خدا 🔻 همنام حضرت زهرا(س) و... 🎤 مشاهده کامل خاطرات 👇👇👇👇 https://daroshohada17.ir/khaterat-shahid-amin-karimi/ 🆔 @daroshohada17