📖 #داستانک
#مناقب_امیرالمؤمنین_علیه_السلام
══✿☆✿☆✿══
🔮 روایتی که اشک هر خواننده ای را در می آورد
📝نویسنده مسیحی (جرج جرداق) روایتی را نقل میکند و میگوید: هنگامی که این روایت را می نوشتم اشکم میریخت و نوشته ام را خیس می کرد
♦️ و آن روایت این است که علی علیه السلام، شبی برای خانواده بی سرپرستی انبانی از غذا برد،
♦️ولی دید کودکِ یتیم نا آرام است.
♦️از علّت گریه اش پرسید،
♦️کودک گفت بچه ها در کوچه به من میگویند تو پدر نداری.
♦️ امام فرمود به آنها بگو امیرالمومنین خلیفه مسلمین پدر من است.
♦️ بچه آرام نگرفت و گفت بچه ها در کوچه اسب چوبین دارند و من ندارم.
♦️امام علیه السلام چوبی فراهم کرد و به او داد شاید خوشحال شده آرام گیرد.
♦️امّا کودکِ یتیم که از فراق پدر و نوازشهای پدرانه توان خویش را از دست داده بود و پِی در پِی بهانه میگرفت، گفت من اسبی را میخواهم که بر او سوار شوم و مرا حرکت دهد و راه ببرد.
♦️( امام و رهبر مسلمانان ) در دل شب کودک یتیم را بر پشت خود سوار کرد و آن قدر به شکل اسب گرداند تا کودک در پشتش به خواب رفت و او را با دلی شاد به بستر نهاد،
♦️آنگاه خودش به بستر خویش رفت.
📚حکایات برگزیده، ص130 (شجره طوبی)
🌟اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدْ
وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🌟
ْ
کانال درراه بندگی
@darrahbandgi
شیخ احمد کافی نقل می کرد که:
شبی خواب بودم که نیمه های شب صدای در خانه ام بلند شد از پنجره طبقه دوم از مردی که آمده بود به در خانه ام پرسیدم که چه می خواهد؛ گفت که فردا چکی دارد و آبرویش در خطر است...
لباس پوشیدم و به سمت در خانه رفتم، در حین پایین آمدن از پله ها فقط در ذهن خودم گفتم: با خودت چکار کردی حاج احمد؟ نه آسایش داری و نه خواب و خوراک!
رفتم با روی خوش با آن مرد حرف زدم و کارش را هم راه انداختم و آمدم خوابیدم... همان شب حضرت حجه بن الحسن (عج) را خواب دیدم...
فرمود: شیخ احمد حالا دیگر غر میزنی؟! اگر ناراحتی حواله کنیم مردم بروند سراغ شخص دیگری!
آنجا بود که فهمیدم که راه انداختن کار مردم و کار خیر، لطف و محبت و عنایتی است که خداوند و حضرت حجت (عج) به من دارند...
#امام_زمان
#داستانک | #تلنگر | #بدون_تعارف
-----------*✨🌹✨*----------
@darrahbandgi
-----------*✨🌹✨*-----------
هدایت شده از همسران بهشتی
📌 نذر سلامتی امام زمان...
🧕 خانومه به پسرش گفت: «بیرون منتظر بمون تا من خرید کنم و زود برگردم.» بعد اومد داخل مغازه و کوچکترین نایلون رو برداشت. شروع کرد به برداشتن گوجهفرنگی، همه رو خودش جدا میکرد؛ البته برعکس بقیه مردم، فقط ضرب دیدههاش رو برمیداشت.
👦 وقتی نایلون رو پُر کرد و اومد جلو تا حساب کنه، پسرش چادرش رو کشید:
- مامان میوه میخری؟
خانومه آروم بهش گفت: امروز نه مامان. برو بیرون منتظر بمون.
- خودت گفتی فردا میخرم.
پسره خیلی اصرار کرد. اما مامانش دستش رو گرفت و برد بیرونِ مغازه.
🍇 همین که داشت میرفت بیرون، فروشنده یک نایلون برداشت و پُرِ میوه کرد، گذاشت کنار خرید خانومه. خانومه با شرمندگی گفت: «ممنون، اما بد عادت میشه.»
🔆 فروشنده هم گفت: «یعنی میخواین نذر سلامتی امام زمان عج رو رد کنین؟»
📝 #داستانک
#امام_زمان عج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
@Hamsaran_Beheshtii
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•