eitaa logo
درس اخلاق در محضر بزرگان
853 دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
2.1هزار ویدیو
109 فایل
الهی به امید تو.... #یک کانال به جای چندین کانال داشته باش اخبار و مطالب متنوع و رویدادهای بروز, احادیث و فضایل ائمه علیهم السلام، سیرو سلوک،سخن بزرگان،ترفندهای خانه داری و...........💕💕💕
مشاهده در ایتا
دانلود
قبول قربانی حضرت ابراهیم(ع) توسط خداوند متعال و فدیه و جایگزینی آن با .
🍁(ع) ◽️ خلاصه زندگی حضرت ابراهیم(ع) ➖ابراهیم سه هزار سال بعد از آفرینش و 1263 سال پس از در یا و یا دیده به جهان گشود. 🌱پدرش (به ضم ر) از نوادگان حضرت نوح (ع) و مادرش می باشد. اغلب اهل سنت به استناد ظاهر آیه شریفه : 💐 و اذ قال ابراهيم لأبيه آزر انعام/74 نام پدر حضرت ابراهیم را، می دانند که مشرک بوده است. گرچه دانشمندی چون «سيوطي»، به نقل از فخر رازي در كتاب «اسرار التنزيل» می گوید که اجداد پيامبر(ص) هيچگاه مشرك نبوده اند. مفسران شیعی به استناد روایات معتبر، کاربرد واژه (به فتح اول) به معنی عمو در قرآن و گزاره قطعی موحد بودن اجداد پیامبران، آزر را عموی حضرت ابراهیم می دانند. ➖پیشگویی کاهنان و ستاره شناسان حکومت ، پادشاه زمان حضرت ابراهیم، از به دنیا آمدن کودکی که تاج و تخت او را در هم می‌کوبد خبر داده بودند. به سبب سختگیری و مراقبت حکومت بر زنان باردار، امیله، رو به صحرا نهاد و فرزند خود را در غاری در بالای کوه به دنیا آورد و تا سال‌ها او را در همان مکان مخفی نگه داشت. 🌱ابرهیم که در استدلال و سخنوری مستعد بود به پیامبری برگزیده شد و دعوت به توحید را از عموی خویش آزر شروع کرد. سپس به میان قوم خود رفت و پس از گذر از مرحله دعوت، در روزی خلوت، بت های جمع شده در خانه کعبه را درهم شکست و تبر را بر دوش بت بزرگ گذاشت و با بیان شکستن بت های دیگر توسط آن بت، چهارچوب استدلال خدا بودن بت را در هم شکست و پیامبر لقب گرفت . 🌱با این کار، او مورد خشم نمرود و مردم قرار گرفت و به فرمان نمرود در آتش افکنده شد ولی خدا خطاب به آتش فرمان داد: 💐... يا نارُ كُونِى بَرْداً وَ سَلاماً عَلى إِبْراهِيمَ انبیاء/69 ای‌آتش! بر ابرهیم سرد و سلامت باش. و ابراهیم، سالم از میان زبانه های آتش بیرون آمد. 🌱 ابراهیم، به دستور نمرود، از سرزمین خود رانده شد و همراه همسرش، ، به مصر رفت و به دعوت توحیدی خود ادامه داد. ، نام فرزند حضرت ابراهیم از ساره است که پیامبران از نسل او هستند. پس از ازدواج با همسر دوم خود، مصری، به شام رفت، آنگاه به فرمان خدا،و برای دلجویی از ساره، هاجر و فرزندش، اسماعیل را به مکه برد. آنها را به امان خدا رها کرد و خود به شام برگشت. ماجرای احساسی سراب آب هاجر و هفت بار گشتن بدنبال آب و جوشش چشمه خدایی از زیرپای اسماعیل خردسال، از رخدادهای این زمان است. ➖ ابراهیم، در آستانه پیری به مکه برگشت و از سوی خداوند متعال به اتفاق فرزندش، اسماعیل، مأمور تعمیر و آبادانی خانه خدا شد . در این زمان به دنبال خواب صادقه ای که دیده بود، را جهت ذبح به قربانگاه برد. شیطان چند بار در راه بر او ظاهر و از کشتن فرزند منع کرد. ابلیس را سنگ زد و به قربانگاه رسید. چاقوی تیز و برّان، بر گلوی اسماعیل بی اثر بود. چندبار دیگر امتحان کرد. خداوند قربانی او را قبول کرد اما به جایش فدیه و ذبحی عظیم فرستاد و او از آزمایش الهی سربلند بیرون آمد. این روز در اسلام نام گرفت که جزو دو عید بزرگ مسلمین بوده و قربانی کردن در آن از آئین مرتبط با مناسک است. 🌱 پیامبران هر سه دین توحیدی اسلام، مسیحیت و یهودیت، از فرزندان ابراهیم به شمار می‌آیند. حضرت محمد(ص) از نسل حضرت اسماعیل(ع) می باشد. 🌱ابراهیم از سوی خداوند متعال، (دوست خدا) لقب یافت. ➖مدت زندگانی حضرت ابراهیم را از 175 تا 200 سال نوشته اند. وی در مزرعه اش در شهر که یهودیان آن را (به عبری: חברון) می نامند و بزرگترین شهر در کرانه باختری رود اردن در ۳۰ کیلومتری جنوب بیت المقدس( اورشلیم) است، به خاک سپرده شده است. الخلیل،در حال حاضر، توسط دولت خودگردان فلسطین اداره می‌شود.👇 ➖➖➖➖➖🌷🌷➖➖➖➖➖
➖➖➖➖➖➖🌷➖➖➖➖➖➖ ▫️ آیه شریفه 107 سوره مبارکه صافات در یک نگاه: 🌱 خداوند به جای قربانی کردن فرزند ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 🌸 لغت و معنی : 1- فدینا (فَدی) : فدیه دادیم؛ عوض کردیم؛ باز خریدیم 2- ذبح : چیزی که قربانی شود. 3- عظیم: بزرگ 🌺 نکات و پیام ها : 1 - پس از تسلیم ابراهیم(ع) و اسماعیل(ع) به امر الهی مبنی بر ذبح فرزند توسط پدر، ابراهیم(ع) گونه پسر بر خاک نهاد. خداوند قربانی را پذیرفت اما به جای او، فدیه و جایگزینی برای ذبح فرستاد. آن روز عظیم، قربان نام گرفت. 2-این رخداد، به سنتی برای آئین الهی حج؛ تبدیل شد. 3- گفته می شود مراداز "ذبح"؛ قوچی است که خداوند متعال، بجای حضرت اسماعیل(ع)، برای ذبح به حضرت ابراهیم(ع) فرستاد. 4- نظر دیگر از دیدگاه برخی روایات، حضرت امام حسین(ع) است که به جای اسماعیل(ع) پذیرفته شده است. 5- علت عظیم ذکر شدن ذبح به دوگونه بیان شده است: الف- به علت ارسال آن از طرف خداوند متعال ب - این ذبح موجب نجان شخصیت عظیمی چون حضرت اسماعیل(ع) شد. ج- این ذبح به یک سنت عظیم سالیانه الهی در مراسم حج تبدیل شد.🌷
🎊 مسابقه و پویش سوم (۳) با جوایز نفیس برای ۳ نفر 💯 شرکت کننده ۵۴ 🌸 علی علیه السلام : ☘ وَ عَجِبْتُ لِمَنْ شَكَّ فِي اللَّهِ وَ هُوَ يَرَي خَلْقَ اللَّهِ وَ عَجِبْتُ لِمَنْ نَسِيَ الْمَوْتَ وَ هُوَ يَرَي الْمَوْتَي وَ عَجِبْتُ لِمَنْ أَنْكَرَ النَّشْأَةَ الْأُخْرَي وَ هُوَ يَرَي النَّشْأَةَ الْأُولَي وَ عَجِبْتُ لِعَامِرٍ دَارَ الْفَنَاءِ وَ تَارِكٍ دَارَ الْبَقَاءِ 🍀 در شگفتم از آن كس كه آفرینش پدیده ها را می نگرد و در وجود خدا تردید دارد. و در شگفتم از آن كس كه مردگان را می بیند و مرگ را از یاد برده است، و در شگفتم از آن كس كه پیدایش دوباره را انكار می كند در حالی كه پیدایش آغازین را می نگرد و در شگفتم از آن كس كه خانه نابودشدنی را آباد می كند اما جایگاه همیشگی را از یاد برده است. 📚 ، ۱۲۶ پخش کنید تا سین بخوره 🎉☺️ وغدیرمبارک♥️😍 شرکت در چالش و ارسال عکس و حکمت👇 http://eitaa.com/joinchat/692322305C94913cbdfa 👆👆👆 ─┅═༅🍃🖤🍃༅═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
درس اخلاق در محضر بزرگان
قسمت :7⃣1⃣ #فصل_سوم گفتم: «خیلی حرف می زند.» خدیجه باز خندید و گفت: «این هم چاره دارد. صبر کن تو که
‍ قسمت :9⃣1⃣ رفتم و گوشه ای نشستم و آن را باز کردم. چند تا بلوز و دامن و روسری برایم خریده بود. از سلیقه اش خوشم آمد. نمی دانم چطور شد که یک دفعه دلم گرفت. لباس ها را جمع کردم و ریختم توی ساک و زیپش را بستم و دویدم توی حیاط. صمد نبود، رفته بود. فردایش نیامد. پس فردا و روزهای بعد هم نیامد. کم کم داشتم نگرانش می شدم. به هیچ کس نمی توانستم راز دلم را بگویم. خجالت می کشیدم از مادرم بپرسم خبری از صمد دارد یا نه. یک روز که سرِ چشمه رفته بودم، از زن ها شنیدم پایگاه آماده باش است و به هیچ سربازی مرخصی نمی دهند. پدرم در خانه از تظاهرات ضد شاه حرف می زد و اینکه در اغلب شهرها حکومت نظامی شده و مردم شعارهای ضد حکومت و ضد شاه سر می دهند؛ اما روستای ما امن و امان بود و مردم به زندگی آرام خود مشغول بودند. یک ماه از آخرین باری که صمد را دیده بودم، می گذشت. آن روز خدیجه و برادرم خانه ما بودند، نشسته بودیم روی ایوان. مثل تمام خانه های روستایی، درِ حیاط ما هم جز شب ها، همیشه باز بود. شنیدم یک نفر از پشت در صدا می زند: «یاالله... یاالله...» صمد بود. برای اولین بار از شنیدن صدایش حال دیگری بهم دست داد. قلبم به تپش افتاد. برادرم، ایمان، دوید جلوی در و بعد از سلام و احوال پرسی تعارفش کرد بیاید تو. صمد تا من را دید، مثل همیشه لبخند زد و سلام داد. حس کردم صورتم دارد آتش می گیرد. ادامه دارد...✒️ 🌹🕊 🕊🌹 قسمت :0⃣2⃣ انگار دو تا کفگیر داغ گذاشته بودند روی گونه هایم. سرم را پایین انداختم و رفتم توی اتاق. خدیجه تعارف کرد صمد بیاید تو. تا او آمد، من از اتاق بیرون رفتم. خجالت می کشیدم پیش برادرم با صمد حرف بزنم یا توی اتاقی که او نشسته، بنشینم. صمد یک ساعت ماند و با برادرم و خدیجه حرف زد. وقتی از دیدن من ناامید شد، بلند شد، خداحافظی کرد برود. توی ایوان من را دید و با لحن کنایه آمیزی گفت: «ببخشید مزاحم شدم. خیلی زحمت دادم. به حاج آقا و شیرین جان سلام برسانید.» بعد خداحافظی کرد و رفت. خدیجه صدایم کرد و گفت: «قدم! باز که گند زدی. چرا نیامدی تو. بیچاره! ببین برایت چی آورده.» و به چمدانی که دستش بود اشاره کرد و گفت: «دیوانه! این را برای تو آورده.» آن قدر از دیدن صمد دستپاچه شده بودم که اصلاً چمدان را دستش ندیده بودم. خدیجه دستم را گرفت و با هم به یکی از اتاق های تو در تویمان رفتیم. درِ اتاق را از تو چفت کردیم و درِ چمدان را باز کردیم. صمد عکس بزرگی از خودش را چسبانده بود توی درِ داخلی چمدان و دورتادورش را چسب کاری کرده بود. با دیدن عکس، من و خدیجه زدیم زیر خنده. چمدان پر از لباس و پارچه بود. لابه لای لباس ها هم چند تا صابون عطری عروس گذاشته بود تا همه چیز بوی خوب بگیرد. ادامه دارد...✒️
درس اخلاق در محضر بزرگان
‍ قسمت :9⃣1⃣ #فصل_سوم رفتم و گوشه ای نشستم و آن را باز کردم. چند تا بلوز و دامن و روسری برایم خریده
🌹🕊 🕊🌹 قسمت :1⃣2⃣ لباس ها هم با سلیقه تمام تا شده بود. خدیجه سر شوخی را باز کرد و گفت: «کوفتت بشود قدم، خوش به حالت. چقدر دوستت دارد.» ایمان، که دنبالمان آمده بود، به در می کوبید. با هول از جا بلند شدم و گفتم: «خدیجه! بیا چمدان را یک جایی قایم کنیم.» خدیجه تعجب کرد: «چرا قایم کنیم؟!» خجالت می کشیدم ایمان چمدان را ببیند. گفتم: «اگر ایمان عکس صمد را ببیند، فکر می کند من هم به او عکس داده ام.» ایمان دوباره به در کوبید و گفت: «چرا در را بسته اید؟! باز کنید ببینم.» با خدیجه سعی کردیم عکس را بکَنیم، نشد. انگار صمد زیر عکس هم چسب زده بود که به این راحتی کنده نمی شد. خدیجه به شوخی گفت: «ببین انگار چسب دوقلو زده به این عکس. چقدر از خودش متشکر است.» ایمان، چنان به در می کوبید که در می خواست از جا بکند. دیدیم چاره ای نیست و عکس را به هیچ شکلی نمی توانیم بکنیم. درِ چمدان را بستیم و زیر رختخواب هایی که گوشه اتاق و روی هم چیده شده بود، قایمش کردیم. خدیجه در را به روی ایمان باز کرد. ایمان که شستش خبردار شده بود کاسه ای زیر نیم کاسه است، اول با نگاه اتاق را وارسی کرد و بعد گفت: «پس کو چمدان. صمد برای قدم چی آورده بود؟!» ادامه دارد...✒️ 🌹🕊 🕊🌹 قسمت :2⃣2⃣ زیر لب و آهسته به خدیجه گفتم: «به جان خودم اگر لو بدهی، من می دانم و تو.» خدیجه سر ایمان را گرم کرد و دستش را کشید و او را از اتاق بیرون برد. 🔸فصل چهارم روزها پشت سر هم می آمدند و می رفتند. گاهی صمد تندتند به سراغم می آمد و گاهی هم ماه به ماه پیدایش نمی شد. اوضاع مملکت به هم ریخته بود و تظاهرات ضد شاهنشاهی به روستاها هم کشیده شده بود. بهار تمام شد. پاییز هم آمد و رفت. زمستان سرد و یخبندان را هم پشت سر گذاشتیم. در نبود صمد، گاهی او را به کلی فراموش می کردم؛ اما همین که از راه می رسید، یادم می افتاد انگار قرار است بین من و او اتفاقی بیفتد و با این فکر نگران می شدم؛ اما توجه بیش از اندازه پدرم به من باعث دل خوشی ام می شد و زود همه چیز را از یاد می بردم. چند روزی بیشتر به عید نمانده بود. مادرم شام مفصلی پخته و فامیل را دعوت کرده بود. همه روستا مادرم را به کدبانوگری می شناختند. دست پختش را کسی توی قایش نداشت. از محبتش هیچ کس سیر نمی شد. به همین خاطر، همه صدایش می کردند «شیرین جان». آن روز زن برادرها و خواهرهایم هم برای کمک به خانه ما آمده بودند. مادرم خانواده صمد را هم دعوت کرده بود. ادامه دارد...✒️
درس اخلاق در محضر بزرگان
🌹🕊 🕊🌹 قسمت :1⃣2⃣ #فصل_سوم لباس ها هم با سلیقه تمام تا شده بود. خدیجه سر شوخی را باز کرد و گفت: «کوف
قسمت :3⃣2⃣ دمِ غروب، دیدیم عده ای روی پشت بام اتاقی که ما توی آن نشسته بودیم راه می روند، پا می کوبند و شعر می خوانند. وسط سقف، دریچه ای بود که همه خانه های روستا شبیه آن را داشتند. بچه ها آمدند و گفتند: «آقا صمد و دوستانش روی پشت بام هستند.» همان طور که نشسته بودیم و به صداها گوش می دادیم، دیدیم بقچه ای، که به طنابی وصل شده بود، از داخل دریچه آویزان شد توی اتاق؛ درست بالای کرسی. چند نفری از دوستانم هم به این مهمانی دعوت شده بودند. آن ها دست زدند و گفتند: «قدم! یاالله بقچه را بگیر.» هنوز باور نداشتم صمد همان آقای داماد است و این برنامه هم طبق رسم و رسومی که داشتیم برای من که عروس بودم، گرفته شده است. به همین خاطر، از جایم تکان نخوردم و گفتم: «شما بروید بگیرید.» یکی از دوستانم دستم را گرفت و به زور هلم داد روی کرسی و گفت: «زود باش.» چاره ای نبود، رفتم روی کرسی بقچه را بگیرم. صمد انگار شوخی اش گرفته بود. طناب را بالا کشید. مجبور شدم روی پنجه پاهایم بایستم؛ اما صمد باز هم طناب را بالاتر کشید. صدای خنده هایش را از توی دریچه می شنیدم. با خودم گفتم: «الان نشانت می دهم.» خم شدم و طوری که صمد فکر کند می خواهم از کرسی پایین بیایم، یک پایم را روی زمین گذاشتم. صمد که فکر کرده بود من از این کارش بدم آمده و نمی خواهم بقچه را بگیرم. ادامه دارد.... 🕊🌹 🍃 🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃 قسمت :4⃣2⃣ طناب را شل کرد؛ آن قدر که تا بالای سرم رسید. به یک چشم بر هم زدن، برگشتم و بقچه را توی هوا گرفتم. صمد، که بازی را باخته بود، طناب را شل تر کرد. مهمان ها برایم دست زدند. جلو آمدند و با شادی طناب را از بقچه جدا کردند و آن را بردند وسط اتاق و بازش کردند. صمد باز هم سنگ تمام گذاشته بود؛ بلوز و شلوار و دامن و روسری هایی که آخرین مدل روز بود و پارچه های گران قیمت و شیکی که همه را به تعجب انداخت. مادرم هم برای صمد چیزهایی خریده بود. آن ها را آورد و توی همان بقچه گذاشت. کفش و لباس زیر و جوراب، با یک پیراهن و پارچه شلواری و صابون و نبات. بقچه را گره زد و طناب را که از سقف آویزان بود به بقچه وصل کرد و گفت: «قدم جان! بگو آقا صمد طناب را بکشد.» رفتم روی کرسی؛ اما مانده بودم چطور صدایش کنم. این اولین باری بود که می خواستم اسمش را صدا کنم. اول طناب را چند بار کشیدم، اما انگار کسی حواسش به طناب نبود. روی پشت بام می خواندند و می رقصیدند. مادرم پشت سر هم می گفت: «قدم! زود باش. صدایش کن.» به ناچار صدازدم: «آقا... آقا... آقا...» خودم لرزش صدایم را می شنیدم. از خجالت تمام بدنم یخ کرده بود. جوابی نشنیدم. ناچار دوباره طناب را کشیدم و فریاد زدم: «آقا... آقا... آقا صمد!» ادامه دارد...✒️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🎊 مسابقه و پویش سوم قربان تا غدیر با جوایز نفیس برای ۳ نفر 🌹 💯شرکت کننده ۵۵ امام علی (ع) فرمودند : من پیشوا (یعسوب) مومنان هستم و مال پیشوای تبهکاران. سید رضی می گوید : معنى اين سخن اين است كه مؤمنان از من پیروی مي‌كنند و بدکاران پیرو مال می‌باشند همانگونه كه زنبوران عسل از رئيس خود اطاعت می‌کنند 🌹حکمت۳۱۶ پخش کنید تا سین بخوره 🎉☺️ ♥️😍 شرکت در چالش و ارسال عکس و حکمت👇 http://eitaa.com/joinchat/692322305C94913cbdfa 👆👆👆 ─┅═༅🍃🖤🍃༅═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا