شبکه ی دو سیما
دعایِ کمیل، آقای پویانفر
مزار سردار شهید سلیمانی..:)❤️
#پیشنهاد_میشه🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚫️🎥 نماهنگ حاج مهدی رسولی برای «زائرالحسین»
#شب_زیارتی
#ما_ملت_امام_حسینیم
#تلنگرانھ<📌😌>
◇چهقدردیراست
◇براے"تغییر"
◇آنهنگامڪهتڪیهبهدیوارڪعبه
◇نداے"اناالمهدیات"
◇جهانےراپرمیڪند
◇گویندظهورتوقیامتصغراست!
◇آرے...
◇چهقدردیراست
◇براے"تغییر"آنهنگام ..
•
•
『اللّٰھُمَعجلاْلِّوَلیڪَالفࢪَج』
#جمعه
#امام_زمان
صــاحب عزای #فاطمیه کجایۍ؟
4_6014719806735911076.mp3
5.14M
امشب زانوت و بغل کن
یه گوشه بشین
واسه یتیمیت اشک بریز ..
#بابا_قاسم 💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماهنگی زیبا در وصف شهید والامقام حاج قاسم سلیمانی
⚖محاسبه نفس
بسم الله الرحمن الرحیم
🔶«محاسبه نفس» در کلام امام کاظم علیه السلام
🔹از ما نیست، کسی که هر روز، به محاسبه نفس خود نپردازد، تا خوبیها را بیفزاید و از بدیها توبه و استغفار کند.
📕کافی، ج2، ص453
❥﷽❥
ࢪفتــه سـ❥ـࢪداࢪ نفــس تـــازھ کنـد بࢪگــردد .... ..
چــــون ظھور گــ❥ــل نࢪگـس ،بـه خــــدا نزدیــک اســ❥ـت
تـــیــڪـــھ ڪــــلامـــ❥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #نماهنگ
«امشب؛ دوباره؛ چه دیداری...»
🔺گزارشی از آخرین دیدار سردار شهید حاج #قاسم_سلیمانی با آیت الله مصباح یزدی
💌ʝøїη↷
@darseakhlaghebozorgan 💐
#مخاطب_خاصم_باش 👌🕯👆
درس اخلاق در محضر بزرگان
🎥 #نماهنگ «امشب؛ دوباره؛ چه دیداری...» 🔺گزارشی از آخرین دیدار سردار شهید حاج #قاسم_سلیمانی با آیت
وقتی این خبر را شنیدم فقط این جمله به ذهن و دلم اومد خدایا مرحمی باش برای قلب #حضرت_آقا
ای وای...
سال گذشته همین شب بود که #مالکامامخامنهای رفت پیش اباعبدالله (ع) و امشب هم #عمارامامخامنهای
#آقاسرتسلامت
از این جمعه های تکراری خسته ام و میترسم...
حاج قاسم و ابومهدی بامداد جمعه رفتند
فخری زاده غروب جمعه
و علامه مصباح ،شام جمعه
یا صاحب الزمان والغوث و الامان آقا جان وقت آن نرسیده که رخ بنمایی
و دل جهانی بربایی.....
مومنین دارند میروند به دیدار حق خدایش بیامرزد و صد البته حتما آمرزیده شده هستند
حضرت علامه امشب مهمان حضرت زهرا هستی
سلام ما را به مادرمان برسانید
شادی روح بلند حضرت علامه مصباح یزدی فاتحه مع الصلوات
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
درس اخلاق در محضر بزرگان
ونفری باید برمی گشتیم. تا زانو توی گل بودیم. یک دفعه چشمم افتاد به کشتی سوخته ای که به گل نشسته بود.
واجب دارم.»
بعد دستش را گذاشت روی قرآن و گفت: «وصیت نامه ام را نوشته ام. لای قرآن است.»
ناراحت شدم. با اوقات تلخی گفتم: «نصف شبی سر و صدا راه انداخته ای، مرا از خواب بیدار کرده ای که این حرف ها را بزنی؟! حال و حوصله داری ها.»
گفت: «گوش کن. اذیت نکن قدم.»
گفتم: «حرف خیر بزن.»
✫⇠قسمت :7⃣3⃣2⃣
خندید و گفت: «به خدا خیر است. از این خیرتر نمی شود!»
قرآن را برداشت و بوسید. گفت: «این دستور دین است. آدم مسلمانِ زنده باید وصیتش را بنویسد. همه چیز را برایتان تمام و کمال نوشته ام. نمی خواهم بعد از من حق و حقوقتان از بین برود. مال و اموالی ندارم؛ اما همین مختصر هم نصف مال توست و نصف مال بچه ها. وصیت کرده ام همین جا خاکم کنید. بعد از من هم بمانید همدان. برای بچه ها بهتر است. اگر بعد از من جسد ستار پیدا شد، او را کنار خودم خاک کنید.»
بغض کردم و گفتم: «خدا آن روز را نیاورد. الهی من زودتر از تو بمیرم.»
خندید و گفت: «در ضمن باید تمرین کنی از این به بعد به من بگویی ستار، حاج ستار. بعد از شهادتم، هیچ کس مرا به اسم صمد نمی شناسد. تمرین کن! خودت اذیت می شوی ها!»
اسم شناسنامه ای صمد ستار بود و ستار، برادرش، صمد. اما همه برعکس صدایشان می زدند. صمد می گفت: «اگر کسی توی جبهه یا محل کار صدایم بزند صمد، فکر می کنم یا اشتباه گرفته یا با برادرم کار دارد.» می خندید و به شوخی می گفت: «این بابای ما هم چه کارها می کند.»
بلند شدم و با لج گفتم: «من خوابم می آید. شب به خیر، حاج صمد آقا.»
سردم بود. سُریدم زیر لحاف. سرما رفته بود توی تنم. دندان هایم به هم می خورد.
✫⇠قسمت :8⃣3⃣2⃣
از طرفی حرف های صمد نگرانم کرده بود.
فردا صبح، صمد زودتر از همه ما از خواب بیدار شد. رفت نان تازه و پنیر محلی خرید. صبحانه را آماده کرد. معصومه و خدیجه را بیدار کرد و صبحانه شان را داد و بردشان مدرسه. وقتی برگشت، داشتم ظرف های شام را می شستم. سمیه و زهرا و مهدی هنوز خواب بودند. آمد کمکم. بعد هم رفت چند تا گونی سیمان را که توی سنگر بود، آورد و گذاشت زیر راه پله. بعد رفت روی پشت بام را وارسی کرد. بعد هم رفت حمام. یک پیراهن قشنگ برای خودش از مکه آورده بود. آن را پوشید. خیلی بهش می آمد.
ظهر رفت خدیجه و معصومه را از مدرسه آورد. تا من غذا را آماده کنم، به درس خدیجه و معصومه رسیدگی کرد. گفت: «بچه ها! ناهارتان را بخورید. کمی استراحت کنید. عصر با بابا می رویم بازار.»
بچه ها شادی کردند. داشتیم ناهار می خوردیم که در زدند. بچه ها در را باز کردند. پدرشوهرم بود. نمی دانم از کجا خبردار شده بود صمد برگشته.
گفت: «آمده ام با هم برویم منطقه. می خواهم بگردم دنبال ستار.»
صمد گفت: «بابا جان! چند بار بگویم. تنها جنازه پسر تو و برادر ما نیست که مانده آن طرف آب. خیلی ها هستند.
✫⇠قسمت :9⃣3⃣2⃣
منتظریم ان شاءالله عملیاتی بشود، برویم آن طرف اروند و بچه ها را بیاوریم.»
پدرش اصرار کرد و گفت: «من این حرف ها سرم نمی شود. باید هر طور شده بروم، ببینم بچه ام کجاست؟! اگر نمی آیی، بگو تنها بروم.»
صمد نگاهی به من و نگاهی به پدرش کرد و گفت: «پدر جان! با آمدنت ستار نمی آید این طرف. اگر فکر می کنی با آمدنت چیزی عوض میشود یاعلی، بلند شو همین الان برویم؛ اما من می دانم آمدنت بی فایده است. فقط خسته می شوی.»
پدرش ناراحت شد. گفت: «بی خود بهانه نیاور من می خواهم بروم. اگر نمی آیی، بگو. با شمس الله بروم.»
صمد نشست و با حوصله تمام، برای پدرش توضیح داد جسد ستار در چه منطقه ای جا مانده. اما پدرش قبول نکرد که نکرد. صمد بهانه آورد شمس الله جبهه است.
پدرش گفت: «تنها می روم.»
صمد گفت: «می دانم دلتنگی. باشد. اگر این طور راضی و خوشحال می شوی، من حرفی ندارم. فردا صبح می رویم منطقه.»
پدرشوهرم دیگر چیزی نگفت؛ اما شب رفت خانه آقا شمس الله، گفت: «می روم به بچه هایش سری بزنم.»
✫⇠قسمت :0⃣4⃣2⃣
بچه ها که دیدند صمد آن ها را به بازار نبرده، ناراحت شدند. صمد سربه سرشان گذاشت. کمی با آن ها بازی کرد و بعد نشست به درسشان رسید. به خدیجه دیکته گفت و به معصومه سرمشق داد. گوشه ای ایستاده بودم و نگاهش می کردم. یک دفعه متوجه ام شد. خندید و گفت: «قدم! امروز چه ات شده. چشمم نزنی! برو برایم اسپند دود کن.»
گفتم: «حالا راستی راستی می خواهی بروی؟!»
گفت: «زود برمی گردم؛ دو سه روزه. بابا ناراحت است. به او حق بده. داغ دیده است. او را می برم تا لب اروند؛ جایی که ستار شهید شده را نشانش می دهم و زود برمی گردم.»
به خنده گفتم: «بله، زود برمی گردی!»
خندید و گفت: «به جان قدم، زود برمی گردم. مرخصی گرفته ام. شاید دو سه روز هم نشود. حالا دو تا چای بیاور برای حاج آقایتان. قدر این لحظه ها را بدان.
فردا صبح زود پدرشوهرم آمد سراغ صمد. داشتم صبحانه آماده می کردم. گفت: «دیشب خواب ستار را دیدم. توی خواب کلافه بود. گفتم ستار جان! حالت خوب است؟! سرش را برگرداند و گفت من صمدم. رفت