درس اخلاق در محضر بزرگان
ند مشغول جمع کردن لباس های بچه ها شدم. ساکم را بستم. یک دست لباس مشکی هم برداشتم و گفتم: «من آماده ا
ونفری باید برمی گشتیم. تا زانو توی گل بودیم. یک دفعه چشمم افتاد به کشتی سوخته ای که به گل نشسته بود. حالا عراقی ها ردّ ما را گرفته بودند و با هر چه دم دستشان بود، به طرفمان شلیک می کردند. گلوله های توپ کشتی را سوراخ سوراخ کرده بود. از داخل آن سوراخ ها خودمان را کشاندیم تو. نزدیک های صبح بود. شب سختی را گذرانده بودیم. تا صبح چشم روی هم نگذاشته بودیم. جایی برای خودمان پیدا کردیم تا بتوانیم دور از چشم دشمن یک کمی بخوابیم. نیرویی برایمان نمانده بود. حسابی تحلیل رفته بودیم.»
گفتم: «پس دلهره من و مادرت بی خودی نبود. همان وقتی که ما این قدر دلهره داشتیم، ستار شهید شده بود و تو زخمی.»
انگار توی این دنیا نبود. حرف های من را نمی شنید. حتی سر و صدای بچه ها و شیطنت هایشان حواسش را پرت نمی کرد. همین طور پشت سر هم خاطراتش را به یاد می آورد و تعریف می کرد.
✫⇠قسمت :3⃣3⃣2⃣
از صبح چهارم دی توی کشتی بودیم؛ بدون آب و غذا. منتظر شب بودیم تا یک طوری بچه ها را خبر کنیم. شب که شد، من زیرپوشم را درآوردم و طرف بچه های خودمان تکان دادم. اتفاقاً نقشه ام گرفت. بچه های خودی مرا دیدند. گروهی هم برای نجاتمان آمدند، اما آتش دشمن و جریان آب نگذاشت به کشتی نزدیک بشوند.
رو کرد به من و گفت: «حسین آقای بادامی را که می شناسی؟!»
گفتم: «آره، چطور؟!»
گفت: «بنده خدا بلندگویی را گذاشته بود جلوی رود و طوری که صدایش به ما برسد، دعای صباح را می خواند. آنجا که می گوید یا ستارالعیوب، ستار را سه چهار بار تکرار می کرد که بگوید ستار! ما حواسمان به تو است. تو را داریم یک بار هم به ترکی خیلی واضح گفت منتظر باش، شب برای نجاتتان به آب می زنیم.»
خندید و گفت: «عراقی ها از صدای بلندگو لجشان گرفته بود. به جان خودت قدم، دوهزار خمپاره را خرج بلندگو کردند تا آن را زدند.»
گفتم: «بالاخره چطور نجات پیدا کردی؟!»
گفت: «شب ششم دی ماه بود. نیروهای 33 المهدی شیراز به آب زدند. بچه های تیز و فرز و ورزیده ای بودند. آمدند کنار کشتی و با زیرکی نجاتمان دادند.»
✫⇠قسمت :4⃣3⃣2⃣
دوباره خندید و گفت: «بعد از اینکه بچه ها ما را آوردند این طرف آب. تازه عراقی ها شروع کردند به شلیک. ما توی خشکی بودیم و آن ها کشتی را نشانه گرفته بودند.»
کمی که گذشت، دست کرد توی جیبش؛ قرآن کوچکی که موقع رفتن توی جیب پیراهنش گذاشته بودم، در آورد و بوسید. گفت:« این را یادگاری نگه دار.»
قرآن سوراخ و خونی شده بود. با تعجب پرسیدم:«چرا این طوری شده؟!»
دنده را به سختی عوض کرد. انگار دستش نا نداشت. گفت: «اگر این قرآن نبود الان منم پیش ستار بودم. می دانم هر چی بود، عظمت این قرآن بود. تیر از کنار قلبم عبور کرد و از کتفم بیرون آمد. باورت می شود؟!»
قرآن را بوسیدم و گفتم:«الهی شکر. الهی صد هزار مرتبه شکر.»
زیر چشمی نگاهم کرد و لبخندی زد. بعد ساکت شد و تا همدان دیگر چیزی نگفت؛ اما من یک ریز قرآن را می بوسیدم و خدا را شکر می کردم.
همین که به همدان رسیدیم، ما را جلوی در پیاده کرد و رفت و تا شب برنگشت. بچه ها شام خورده بودند و می خواستند بخوابند که آمد؛ با چند بسته پفک و بیسکویت. نشست وسط بچه ها. آن ها را دور و بر خودش جمع کرد. با آن ها بازی می کرد.
✫⇠قسمت :5⃣3⃣2⃣
دانه دانه پفک توی دهانشان می گذاشت. از رفتارش تعجب کرده بودم. انگار این صمد همان صمد صبح یا دیروزی نبود. اخلاق و رفتارش از این رو به آن رو شده بود. سمیه ستار را قلقلک می داد. می بوسید. می خندید و با او بازی می کرد.
فردا صبح رفتیم قایش. عصر گفت: «قدم! می خواهم بروم منطقه. می آیی با هم برگردیم همدان؟»
گفتم: «تو که می خواهی بروی جبهه، مرا برای چی می خواهی؟! چند روزی پیش صدیقه می مانم و برمی گردم.»
گفت: «نه، اگر تو هم بیایی، مادرم شک نمی کند. اما اگر تنهایی بروم، می فهمد می خواهم بروم جبهه. گناه دارد بنده خدا. دل شکسته است.»
همان روز عصر دوباره برگشتیم همدان. این بار هم سمیه ستار را با خودمان آوردیم. فردای آن روز صبح زود از خواب بیدار شد. نمازش را خواند و گفت: «قدم! من می روم، مواظب بچه ها باش. به سمیه ستار برس. نگذاری ناراحت شود. تا هر وقت دوست داشت نگهش دار.»
گفتم: «کی برمی گردی؟!»
گفت: «این بار خیلی زود!»
✫⇠قسمت :6⃣3⃣2⃣
پایان هفته بعد صمد برگشت. گفت: «آمده ام یکی دو هفته ای پیش تو و بچه ها بمانم.»
شب اول، نیمه های شب با صدایی از خواب بیدار شدم. دیدم صمد نیست. نگران شدم. بلند شدم رفتم توی هال. آنجا هم نبود. چراغ سنگر روشن بود. دیدم صمد نشسته توی سنگر روی سجاده اش و دارد چیز می نویسد.
گفتم: «صمد تو اینجایی؟!»
هول شد. کاغذی را تا کرد و گذاشت لای قرآن.
گفتم: «این وقت شب اینجا چه کار می کنی؟!»
گفت: «بیا بنشین کارت دارم.»
نشستم روبه رویش. سنگر سرد بود. گفتم: «اینجا که سرد است.»
گفت: «عیبی ندارد. کار
واجب دارم.»
بعد دستش را گذاشت روی قرآن و گفت: «وصیت نامه ام را نوشته ام. ل
شبکه ی دو سیما
دعایِ کمیل، آقای پویانفر
مزار سردار شهید سلیمانی..:)❤️
#پیشنهاد_میشه🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚫️🎥 نماهنگ حاج مهدی رسولی برای «زائرالحسین»
#شب_زیارتی
#ما_ملت_امام_حسینیم
#تلنگرانھ<📌😌>
◇چهقدردیراست
◇براے"تغییر"
◇آنهنگامڪهتڪیهبهدیوارڪعبه
◇نداے"اناالمهدیات"
◇جهانےراپرمیڪند
◇گویندظهورتوقیامتصغراست!
◇آرے...
◇چهقدردیراست
◇براے"تغییر"آنهنگام ..
•
•
『اللّٰھُمَعجلاْلِّوَلیڪَالفࢪَج』
#جمعه
#امام_زمان
صــاحب عزای #فاطمیه کجایۍ؟
4_6014719806735911076.mp3
5.14M
امشب زانوت و بغل کن
یه گوشه بشین
واسه یتیمیت اشک بریز ..
#بابا_قاسم 💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماهنگی زیبا در وصف شهید والامقام حاج قاسم سلیمانی
⚖محاسبه نفس
بسم الله الرحمن الرحیم
🔶«محاسبه نفس» در کلام امام کاظم علیه السلام
🔹از ما نیست، کسی که هر روز، به محاسبه نفس خود نپردازد، تا خوبیها را بیفزاید و از بدیها توبه و استغفار کند.
📕کافی، ج2، ص453
❥﷽❥
ࢪفتــه سـ❥ـࢪداࢪ نفــس تـــازھ کنـد بࢪگــردد .... ..
چــــون ظھور گــ❥ــل نࢪگـس ،بـه خــــدا نزدیــک اســ❥ـت
تـــیــڪـــھ ڪــــلامـــ❥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #نماهنگ
«امشب؛ دوباره؛ چه دیداری...»
🔺گزارشی از آخرین دیدار سردار شهید حاج #قاسم_سلیمانی با آیت الله مصباح یزدی
💌ʝøїη↷
@darseakhlaghebozorgan 💐
#مخاطب_خاصم_باش 👌🕯👆
درس اخلاق در محضر بزرگان
🎥 #نماهنگ «امشب؛ دوباره؛ چه دیداری...» 🔺گزارشی از آخرین دیدار سردار شهید حاج #قاسم_سلیمانی با آیت
وقتی این خبر را شنیدم فقط این جمله به ذهن و دلم اومد خدایا مرحمی باش برای قلب #حضرت_آقا
ای وای...
سال گذشته همین شب بود که #مالکامامخامنهای رفت پیش اباعبدالله (ع) و امشب هم #عمارامامخامنهای
#آقاسرتسلامت
از این جمعه های تکراری خسته ام و میترسم...
حاج قاسم و ابومهدی بامداد جمعه رفتند
فخری زاده غروب جمعه
و علامه مصباح ،شام جمعه
یا صاحب الزمان والغوث و الامان آقا جان وقت آن نرسیده که رخ بنمایی
و دل جهانی بربایی.....
مومنین دارند میروند به دیدار حق خدایش بیامرزد و صد البته حتما آمرزیده شده هستند
حضرت علامه امشب مهمان حضرت زهرا هستی
سلام ما را به مادرمان برسانید
شادی روح بلند حضرت علامه مصباح یزدی فاتحه مع الصلوات
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•