May 11
May 11
#تبادل
✖محلی برای فروش گلیم، کیف پول و کیف دوشی و پادری گلیمی
❌توسط بانوان در ارومیه و میاندوآب
✅ارسال به سراسر کشور
لینک کانال گلیمی من ⬇️
https://eitaa.com/darshahramm
ادمین گلیم در ایتا
@sonia_badiee
شماره تماس سونیا بدیع
۰۹۳۵۵۷۹۶۱۶۴
لینک کانال درشهرم در ایتا 👇
https://eitaa.com/joinchat/53149922C118d632622
فروشگاه من در باسلام👇
https://basalam.com/darshahram/product/6977948
لینک کانال گلیمی من ⬇️
https://eitaa.com/darshahramm
دو درویش ملازم صحبت با یکدیگر سفر کردند یکی ضعیف بود که هر بدو شب افطار کردی و دیگر قوی که روزی سه بار غذا میخورد!
اتفاقا به شهری رفتند
و به تهمت جاسوسی گرفتار آمدند ،
هر دو را به زندانی بردند
و در به گل بر آوردند بعد از دو هفته معلوم شد که بی گناهند و در را باز کردند!
قوی را دیدند مرده و
ضعیف جان به سلامت برده
مردم در عجب ماندند،
حکیمی گفت خلاف این عجب بود
آن یکی بسیار پر خور بوده است
طاقت بینوایی نیاورد
به سختی هلاک شد
و این یکی دگر خویشتن دار بوده است ناچار بر عادت خویش صبر کرد و به سلامت بماند.
📚گلستان سعدی
#درشهرم 👩🍳🧕👸🦋🌻
🤌عضو بشید👇
https://eitaa.com/darshahramm
به این عزیزانی که نامزد انتخابات شدن سفارش میکنم قدر این دوران را بدانند..
دوران نامزدی دوران خیلی شیرینیه😆
#انتخابات
#درشهرم 👩🍳🧕👸🦋🌻
🤌عضو بشید👇
https://eitaa.com/darshahramm
#یهویی_نوشت
به هر گروه و کانال سر میزنم درباره اتفاق خارقالعاده امروز چیزی ببینم خبری نیست که نیست
خدا من رو برای این مردم حفظ کنه
با این پست سراسر خسته، دوزدن غلطدن یک ابراز وجودی کردم 🤦♀😅
خیلی ترسو هستیم یا شدیم، دقیقاً نمیدونم!
هیچ واکنشی به رویدادهای روزمره نشون نمی دیم
انگار این آقا که آزاد شده مثلا چه تهدیدی دارد که حرف نمیزنیم مثلا میخواد بیاد کسی رو گاز بگیرد؟!
#درشهرم 👩🍳🧕👸🦋🌻
🤌عضو بشید👇
https://eitaa.com/darshahramm
🌱 بسم او
و
🌱 به نام زندگی
من بیشتر بدیع هستم!
💢 بدون مقدمه، از این تریبون میخواهم اعلام کنم، که غیر از من بدیع دیگری نه در ارومیه بلکه در این کره خاکی وجود ندارد، یعنی هست ولی از من و ما نیست.
💢 اینقدر که پرسیدهاند با آن عالم، این فاضل، آن راهب، چه نسبتی داری، دلم میخواهد، یک بلندگو دستم بگیرم و در شهر چرخیده، شفافسازی کنم که " تنها بدیع خودم هستم، وجود هر نوع بدیع دیگر را قویاً تکذیب میکنم، چون ما گونه نادری هستیم، که فقط چند مورد توسط دوربینهای مداربسته مشاهده شدهایم"!
💢 بین خودمان بماند، دلم میخواهد این بدیعهایی را که میگویید، ببینم، چون تا حالا پیش نیامده است، گوشهای ایستاده و یک بدیع را تماشا کنم، اصلا تا حالا به یک بدیع غیر از خودمان دست نزدم، نمیدانم، بدیع بودن چه شکلی است، نمیدانم نرم، سخت، زِبر یا اسفنجی است!
💢 آها، این را بگویم؛ عمویم کاریکاتوریست و عموزادهام قهرمان ملی بوکس است، یک بار در گعدهای مشخصاتشان را به من میدادند تا آنها را شناسایی کرده و بعد وجود خودم را اثبات کنم، من هم طبق عادت قبل از اینکه فعل دم و بازدم را به خاتمه برسانم، گفتم "نمیشناسم"، یک هفته بعد یادم افتاد، که عجب شیرینکاری کردم!
💢 برای ایامی که من را با خودم میشناختند، دِلتنگ شدهام، گویا نهتنها بقیه بدیعها را پیدا نکردم، بلکه خودم را هم گم کردم، در دورهای از تاریخ، از من میپرسیدند "عه بدیع طنزنویس تویی؟! " من هم خُوشان خُوشان، دامَنکِشان جواب میدادم، "بله بله بله"، من همان بدیع طنزنویس هستم، که مادر دوران هرگز آبستن نخواهد شد، تخلصم نیز سوزباز است، بَرَکانّا مَنَه!
💢 اما با همه این اوصاف گرچه "خانم بدیع" هستم و "سرکارخانم بدیع" نشدم، ولی همین هم که " اُهوووی سونیاااا " یا " هِعی قیز " نیستم از خودم متشکر میباشم.
💢 در نهایت، نمیدانم چقدر از سایر بدیعها پرسیدهاید با " سونیا بدیع خبرنگار و طنزنویس چه نسبتی داری؟"، ولی امیدوارم همان بدیع باشم، که وقتی توصیف میکنید، نُقل و نَبات از دهان مبارکتان فَواره بزند، یا حداقل وقتی یادی از من میشود، در زیر میز و چارچوب درب پناه نگیرید " آمان، آمان، آی آماااان"!
💢 تنها کارکرد این دلنوشته این است، که مدام از من نپُرسید این کیه، اون کیه؛ البته میخواهم ثابت کنم منِ سونیا بدیع، بدیعتَر از بقیه بدیعها هستم، من بیشتر بدیع هستم و بدون شک بقیه فیک هستند و جعلی، باور نمیکنید؟ از گوگِل بپرسید، بعد بیایید بزنمتان، فقط صَف را به هم نریزید! 😎
پ.ن ۱: همه یادداشتهای من را با صورت شُسته و لبخند بخوانید، آفرین !
📝سونیا بدیع
#با_دل_نوشتم
#طنز_نوشتم
#درشهرم 👩🍳🧕👸🦋🌻
🤌عضو بشید👇
https://eitaa.com/darshahramm
توصیه مهم برای نگهداری فرش
اگر شرایط پهن کردن فرش در منزل را ندارید بهترین شکل نگهداری آن بصورت لوله شده است
فرش را رول کنید و درون پلاستیک تمیزی قرار دهید
برای جلوگیری از بید زدگی چند نفتالین در آن قرار دهید.
اینکار فرش شما را از گرد وخاک ،نور و حشرات در امان نگه میدارد
از تا کردن فرشها اکیدا خودداری کنید ،چون فرش در محل تا ،دچار آسیب شکستگی و پوسیدگی خواهد گردید
مراقب سلامت فرشهای دستبافتان باشید
«کارشناسان رسمی دادگستری در کانون کارشناسان بهترین مشاور برای خرید فرش دستبافتان هستند»
#درشهرم 👩🍳🧕👸🦋🌻
🤌عضو بشید👇
https://eitaa.com/darshahramm
ما که رای دادیم
اونایی که رای ندادین
ما براتون انتخاب کردیم
انشاالله که پسندتون باشه😂
#طنز_انتخاباتی
#درشهرم 👩🍳🧕👸🦋🌻
🤌عضو بشید👇
https://eitaa.com/darshahramm
کاش انتخاب همسر هم مثل انتخابات مجلس بود...
چند تا نامزد به وسیله ی خانواده تایید صلاحیت میشدن، میومدن از هنرها و برنامه هاشون میگفتن،
بعدش منم سر فرصت با بصیرت و آگاهی همسر انتخاب میکردم و هر چهار سال یکبار حماسه دیگری می آفریدم 😂😂😂😂
#نظر_مخاطب
#طنز_انتخاباتی
#درشهرم 👩🍳🧕👸🦋🌻
🤌عضو بشید👇
https://eitaa.com/darshahramm
فصل اول : خداحافظ بهار!
قسمت اول
به طرفم حمله کرد، تعادلم را از دست دادم و از پله های طبقه اول پرت
شدم. خدا رحم کرد دست و پایم نشکست! سرم گیج می رفت. حسین از پله ها
پایین آمد؛ اشاره کردم، برگردد. میدانست هروقت من و پدرش دعوا می کنیم،
او حق دخالت ندارد. صدای گریه ی امیر از داخل خانه بلند شد. رجب به
طرفم آمد؛ گفتم حتما ترسیده و میخواهد دلجویی کند. گوشه ی لباسم را
گرفت، پیراهنم را دور گردنم پیچید و مرا روی زمین تا جلوی در حیاط کشاند.
دست و پا می زدم، نفسم بالا نمی آمد، کم مانده بود خفه شوم. از زمین بلندم
کرد و با پای برهنه هُلم داد بیرون خانه و در را پشت سرم بست. بلند شدم، آرام
چند ضربه به در زدم و گفتم: «رجب! باز کن. شبه بی انصاف! یه چادر بده سرم
کنم. » زنجیر پشت در را انداخت و چراغهای خانه را خاموش کرد.
پشت در نشستم. از خجالت سرم را پایین میانداختم تا رهگذری صورتم را
نبیند. پیش خودم گفتم: «اینم عاقبت تو زهرا! مردم با این سر و وضع ببیننت
چه فکری میکنن؟! » یکی دو ساعتی کنار پیاده رو نشستم. آخر شب کسی جز من در خیابان دیده نمیشد. سرما به جانم افتاده بود. گاهی چند قدم راه می رفتم
تا دست و پایم خشک نشود.
ماشین پلیس از کنارم رد شد و کمی جلوتر توقف کرد.
🥀 روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان #امیر_و_علی_شاه_آبادی
📙#قصه_ننه_علی
ادامه دارد ....
منبع: کانال مدد از شهدا
#درشهرم 👩🍳🧕👸🦋🌻
🤌عضو بشید👇
https://eitaa.com/darshahramm
فصل اول: خداحافظ بهار!
قسمت دوم
🔹 ماشین پلیس از کنارم رد شد و کمی جلوتر توقف کرد، دنده عقب گرفت و برگشت، مأمور پلیس نگاهی به من انداخت و گفت: «خانوم! چرا اینجا نشستی؟! پاشو برو خونهت؛ دیروقته! »
🔹سرم را بالا گرفتم و گفتم: «من خونه ندارم، کجا برم؟! » از ماشین پیاده شد و به طرفم آمد، کنارم ایستاد، از زمین بلند شدم تمام تنم میلرزید؛ سرما تا مغز استخوانم رفته بود، ابرو در هم کشید و گفت: «یعنی چی خونه ندارم؟! بهت میگم این جا نشین! » دستانم را بردم زیر
بغلم تا کمی گرم شوم، گفتم: «تا صبح هم بگی، جواب من همونه که شنیدی! من خونه ندارم. بچههام شهید شدن. شوهرم از خونه بیرونم کرده. از امشب خونه من بهشت زهراست ».
🔹 جا خورد، انتظار شنیدن همچین جوابی را نداشت، رفت سمت ماشین، کمی ایستاد، دوباره به طرفم برگشت.
- کمکی از دست من برمیاد مادر؟! میخوای با شوهرت حرف بزنم؟!
- فایده نداره پسرم. خون جلوی چشمش رو بگیره، استغفرالله خدا رو هم بنده نیست. به حرف هیچ کس گوش نمیده.
🔹سرش را پایین انداخت و گفت: «حاج خانوم! نمیشه که تا صبح تو این
سرما بمونی! دوستی ، فامیلی، کسی رو داری ببرمت اونجا؟! » با گوشه ی روسری بینیم را پاک کردم؛ معلوم بود سرما خورده ام. در جوابش گفتم: «یه داداش دارم که چند ساله با هم رفت و آمد نداریم. خیلی وقته ندیدمش... » با احترام در ماشین را برایم باز کرد؟ نشستم داخل تا گرم شوم. باران نم نم میبارید. پیش خودم گفتم: «ببین زهرا! آسمون هم داره به حال تو گریه میکنه.»
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان #امیر_و_علی_شاه_آبادی
#قصه_ننه_علی
منبع: کانال مدداز شهدا
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
ادامه دارد ...
#درشهرم 👩🍳🧕👸🦋🌻
🤌عضو بشید👇
https://eitaa.com/darshahramm
فصل اول : خداحافظ بهار!
قسمت سوم
🔹 آدرس خانه ی برادرم را به مأمور پشت فرمان دادم. حرکت کردیم. از
گذشت هام پرسیدند، از شهادت بچه ها، و رجب. صدای باران شدیدی که به
سقف ماشین می خورد، مرا به خاطرات خانه ی دایی و کودکیام برد، چشمانم را بستم و دیگر صدایی نشنیدم.
🔹اوایل تابستان سال 1326 در بهار همدان به دنیا آمدم. دو خواهرم صغری و خانم، و برادرم محمدحسین از من بزر گتر بودند. مادرم، کلثوم خانم، قالی میبافت و پدرم، حسین آقا، کشاورز بود. صبح تا شب زحمت میکشیدند، اما دخل و خرجشان جور درنمی آمد. سه چهار ساله بودم که به ناچار برای فرار از فقر و نداری در یکی از روزهای بهار برای همیشه همدان را ترک کردیم و به تهران
آمدیم.
🔹صندوقچه ی قدیمی لباس، چراغ خوراک پزی و یکی دو جفت پشتی، همه دار و ندار پدر و مادرم بود که بار یک وانت قدیمی کردیم و به تهران
آوردیم. ساختمانها هنوز آ نقدر بالا نرفته بودند که نتوانم سرخی غروب
خورشید را ببینم. بابا با یک دست قالیچه و با دست دیگرش مرا بغل کرد و به داخل حیاط خانه ی دایی برد. خانه ی دایی محمد نزدیک میدان آزادی در محله ی هاشمی بود. طبقه ی اول، خانواده ی دایی زندگی میکردند، نیم طبقه ی دوم را هم به ما دادند؛ اتاقی کوچک که بسختی یک فرش شش متری در آن جا میشد و گوشه هایش بر میگشت. شش نفر کنار هم میخوابیدیم، اما باز جا کم میآوردیم و روی سروکله ی هم میافتادیم. گوشه ی حیاط یک حوض
مستطیلی شکل بود و کمی آن طرف تر اتاقکی برای پدربزرگم، بابا حیدر ساخته بودند. پیرمرد صبح تا شب سرش توی قرآن بود و صدایش درنمی آمد. بعد از نماز صبح سوره یس میخواند، شب هم قبل از اینکه به رختخواب برود، دوباره آن سوره را میخواند. می گفت: «هرکی صبح و شب با سوره یس مأنوس باشه،
مرگ راحتی داره. »
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان #امیر_و_علی_شاه_آبادی
📙#قصه_ننه_علی
منبع: کانال مدد از شهدا
#ادامه_دارد
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
#درشهرم 👩🍳🧕👸🦋🌻
🤌عضو بشید👇
https://eitaa.com/darshahramm
فصل اول : خداحافظ بهار!
قسمت چهارم
وضع مالی دایی خیلی خوب بود؛ درست برعکس ما که وضعیت مالی بدی
داشتیم. خانه یکی بودیم، اما سفره ناهار و شاممان جدا بود. هرچه داشتیم
و نداشتیم دور هم داخل اتاق خودمان می خوردیم و لب به شکایت باز
نمی کردیم. گاهی تکه ای نان خشک و یک کاسه دوغ، غذای چند روز ما بود.
سال به سال رنگ برنج و گوشت را نمیدیدیم. غیرت مادرم اجازه نمیداد
سربار کسی باشیم و دایی کمکمان کند. دایی هم که به خوبی اخلاق خواهرش
دستش آمده بود، زیاد اصرار نمی کرد.
دایی یک پسر به نام رضا و پنج دختر داشت. ارتشی و طرفدار سرسخت شاه
بود. سه دخترش را فرستاده بود خانه ی بخت و چند نوه قد و نیم قد هم داشت.
بچه های دایی اهل درس و مدرسه بودند، اما مادرم به ما اجازه درس خواندن
نمیداد و میگفت: «دوست ندارم بچه هام پاشون به مدرسه ی بی حجابا باز بشه! »
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان #امیر_و_علی_شاه_آبادی
📙#قصه_ننه_علی
منبع: کانال مدد از شهدا
«اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
#درشهرم 👩🍳🧕👸🦋🌻
🤌عضو بشید👇
https://eitaa.com/darshahramm