eitaa logo
درشهرم
201 دنبال‌کننده
309 عکس
7 ویدیو
2 فایل
🤣 باهم #بخندیم تنها، اولین، بهترین، ویژه ترین و خاص ترین کلا رسانه ترین رسانه رسانه طنز آذربایجان غربی😊 روزمرگی های یک خبرنگار طنزنویسی که گلیم باف شد☺ مودور سونیا بدیع ارتباط با مودور ↘️ @sonia_badiee
مشاهده در ایتا
دانلود
فصل اول : خداحافظ بهار! قسمت اول به طرفم حمله کرد، تعادلم را از دست دادم و از پله های طبقه اول پرت شدم. خدا رحم کرد دست و پایم نشکست! سرم گیج می رفت. حسین از پله ها پایین آمد؛ اشاره کردم، برگردد. میدانست هروقت من و پدرش دعوا می کنیم، او حق دخالت ندارد. صدای گریه ی امیر از داخل خانه بلند شد. رجب به طرفم آمد؛ گفتم حتما ترسیده و میخواهد دلجویی کند. گوشه ی لباسم را گرفت، پیراهنم را دور گردنم پیچید و مرا روی زمین تا جلوی در حیاط کشاند. دست و پا می زدم، نفسم بالا نمی آمد، کم مانده بود خفه شوم. از زمین بلندم کرد و با پای برهنه هُلم داد بیرون خانه و در را پشت سرم بست. بلند شدم، آرام چند ضربه به در زدم و گفتم: «رجب! باز کن. شبه بی انصاف! یه چادر بده سرم کنم. » زنجیر پشت در را انداخت و چراغهای خانه را خاموش کرد. پشت در نشستم. از خجالت سرم را پایین میانداختم تا رهگذری صورتم را نبیند. پیش خودم گفتم: «اینم عاقبت تو زهرا! مردم با این سر و وضع ببیننت چه فکری میکنن؟! » یکی دو ساعتی کنار پیاده رو نشستم. آخر شب کسی جز من در خیابان دیده نمیشد. سرما به جانم افتاده بود. گاهی چند قدم راه می رفتم تا دست و پایم خشک نشود. ماشین پلیس از کنارم رد شد و کمی جلوتر توقف کرد. 🥀 روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان 📙 ادامه دارد .... منبع: کانال مدد از شهدا 👩‍🍳🧕👸🦋🌻 🤌عضو بشید👇 https://eitaa.com/darshahramm
فصل اول: خداحافظ بهار! قسمت دوم 🔹 ماشین پلیس از کنارم رد شد و کمی جلوتر توقف کرد، دنده عقب گرفت و برگشت، مأمور پلیس نگاهی به من انداخت و گفت: «خانوم! چرا اینجا نشستی؟! پاشو برو خونه‌ت؛ دیروقته! » 🔹سرم را بالا گرفتم و گفتم: «من خونه ندارم، کجا برم؟! » از ماشین پیاده شد و به طرفم آمد، کنارم ایستاد، از زمین بلند شدم تمام تنم می‌لرزید؛ سرما تا مغز استخوانم رفته بود، ابرو در هم کشید و گفت: «یعنی چی خونه ندارم؟! بهت می‌گم این جا نشین! » دستانم را بردم زیر بغلم تا کمی گرم شوم، گفتم: «تا صبح هم بگی، جواب من همونه که شنیدی! من خونه ندارم. بچه‌هام شهید شدن. شوهرم از خونه بیرونم کرده. از امشب خونه من بهشت زهراست ». 🔹 جا خورد، انتظار شنیدن همچین جوابی را نداشت، رفت سمت ماشین، کمی ایستاد، دوباره به طرفم برگشت. - کمکی از دست من برمیاد مادر؟! می‌خوای با شوهرت حرف بزنم؟! - فایده نداره پسرم. خون جلوی چشمش رو بگیره، استغفرالله خدا رو هم بنده نیست. به حرف هیچ کس گوش نمیده. 🔹سرش را پایین انداخت و گفت: «حاج خانوم! نمیشه که تا صبح تو این سرما بمونی! دوستی ، فامیلی، کسی رو داری ببرمت اونجا؟! » با گوشه ی روسری بینیم را پاک کردم؛ معلوم بود سرما خورده ام. در جوابش گفتم: «یه داداش دارم که چند ساله با هم رفت و آمد نداریم. خیلی وقته ندیدمش... » با احترام در ماشین را برایم باز کرد؟ نشستم داخل تا گرم شوم. باران نم نم می‌بارید. پیش خودم گفتم: «ببین زهرا! آسمون هم داره به حال تو گریه میکنه.» روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان منبع: کانال مدداز شهدا «» ادامه دارد ... 👩‍🍳🧕👸🦋🌻 🤌عضو بشید👇 https://eitaa.com/darshahramm
فصل اول : خداحافظ بهار! قسمت سوم 🔹 آدرس خانه ی برادرم را به مأمور پشت فرمان دادم. حرکت کردیم. از گذشت هام پرسیدند، از شهادت بچه ها، و رجب. صدای باران شدیدی که به سقف ماشین می خورد، مرا به خاطرات خانه ی دایی و کودکیام برد، چشمانم را بستم و دیگر صدایی نشنیدم. 🔹اوایل تابستان سال 1326 در بهار همدان به دنیا آمدم. دو خواهرم صغری و خانم، و برادرم محمدحسین از من بزر گتر بودند. مادرم، کلثوم خانم، قالی میبافت و پدرم، حسین آقا، کشاورز بود. صبح تا شب زحمت میکشیدند، اما دخل و خرج‌شان جور درنمی آمد. سه چهار ساله بودم که به ناچار برای فرار از فقر و نداری در یکی از روزهای بهار برای همیشه همدان را ترک کردیم و به تهران آمدیم. 🔹صندوقچه ی قدیمی لباس، چراغ خوراک پزی و یکی دو جفت پشتی، همه دار و ندار پدر و مادرم بود که بار یک وانت قدیمی کردیم و به تهران آوردیم. ساختمان‌ها هنوز آ نقدر بالا نرفته بودند که نتوانم سرخی غروب خورشید را ببینم. بابا با یک دست قالیچه و با دست دیگرش مرا بغل کرد و به داخل حیاط خانه ی دایی برد. خانه ی دایی محمد نزدیک میدان آزادی در محله ی هاشمی بود. طبقه ی اول، خانواده ی دایی زندگی میکردند، نیم طبقه ی دوم را هم به ما دادند؛ اتاقی کوچک که بسختی یک فرش شش متری در آن جا میشد و گوشه هایش بر میگشت. شش نفر کنار هم میخوابیدیم، اما باز جا کم میآوردیم و روی سروکله ی هم میافتادیم. گوشه ی حیاط یک حوض مستطیلی شکل بود و کمی آن طرف تر اتاقکی برای پدربزرگم، بابا حیدر ساخته بودند. پیرمرد صبح تا شب سرش توی قرآن بود و صدایش درنمی آمد. بعد از نماز صبح سوره یس میخواند، شب هم قبل از اینکه به رختخواب برود، دوباره آن سوره را میخواند. می گفت: «هرکی صبح و شب با سوره یس مأنوس باشه، مرگ راحتی داره. » روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان 📙 منبع: کانال مدد از شهدا «» 👩‍🍳🧕👸🦋🌻 🤌عضو بشید👇 https://eitaa.com/darshahramm
فصل اول : خداحافظ بهار! قسمت چهارم وضع مالی دایی خیلی خوب بود؛ درست برعکس ما که وضعیت مالی بدی داشتیم. خانه یکی بودیم، اما سفره ناهار و شاممان جدا بود. هرچه داشتیم و نداشتیم دور هم داخل اتاق خودمان می خوردیم و لب به شکایت باز نمی کردیم. گاهی تکه ای نان خشک و یک کاسه دوغ، غذای چند روز ما بود. سال به سال رنگ برنج و گوشت را نمیدیدیم. غیرت مادرم اجازه نمیداد سربار کسی باشیم و دایی کمکمان کند. دایی هم که به خوبی اخلاق خواهرش دستش آمده بود، زیاد اصرار نمی کرد. دایی یک پسر به نام رضا و پنج دختر داشت. ارتشی و طرفدار سرسخت شاه بود. سه دخترش را فرستاده بود خانه ی بخت و چند نوه قد و نیم قد هم داشت. بچه های دایی اهل درس و مدرسه بودند، اما مادرم به ما اجازه درس خواندن نمیداد و میگفت: «دوست ندارم بچه هام پاشون به مدرسه ی بی حجابا باز بشه! » روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان 📙 منبع: کانال مدد از شهدا «اَلَّلهُم‌عجِّل‌‌لِوَلیِڪَ‌‌الفرَج» 👩‍🍳🧕👸🦋🌻 🤌عضو بشید👇 https://eitaa.com/darshahramm
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان 📙 فصل اول : خداحافظ بهار! قسمت پنجم یک روز بعدازظهر با سحر، دختر کوچک دایی رفتیم سر چاه آب بکشیم. مادرم با خواهش و التماس من راضی شد همراهش بروم. جز برای شستن لباسها و آب آوردن، حق بیرون رفتن از خانه را نداشتم. تماشای مردم کوچه و خیابان، و ماشین ها برایم جذاب بود. رسیدیم سر چاه، طناب از دست دختر دایی سُر خورد و سطل افتاد داخل چاه. کاری از دستمان برنمی آمد؛ دست از پا درازتر برگشتیم خانه. دایی کمی بدخلقی کرد و سر همه غر زد. مادرم دستم را گرفت و با خود به داخل اتاق برد. نگاه تندی به من کرد، از آن نگاه هایی که هزار جور حرف و کنایه پشتش بود. در اتاق را چهار قفله کرد و یک دل سیر کتکم زد. گفت: «تو باعث شدی داییت ناراحت بشه! بهت گفتم نرو، اما گوش ندادی. » جانش برای برادرش در میرفت. عشق عجیبی به هم داشتند! فردایش رفتیم حمام عمومی. مادرم کبودی های تنم را که دید، به گریه افتاد. زد پشت دستش و گفت: «الهی که دستم چلاق بشه! من این بلا رو سر تو آوردم زهرا جان؟! » سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم. از اشک هایش معلوم بود از کار دیروزش ناراحت شده. همان شد اولین و آخرین کتک خوردن من از مادر دلنازکم. از آن روز به بعد هیچوقت دست روی من بلند نکرد. من هم حواسم را جمع میکردم تا حرف مادرم را زمین نگذارم و جز چشم چیزی نگویم. منبع: کانال مدد از شهدا «» 👩‍🍳🧕👸🦋🌻 🤌عضو بشید👇 https://eitaa.com/darshahramm
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان 📙 فصل اول : خداحافظ بهار! قسمت ششم مادرم به واسطه ی پاکی و صداقتش خیلی مورد اعتماد کسانی بود که برایشان کار می کرد. هیچوقت حرفش را زمین نمی انداختند. خیلی اوقات برای جهیزیه نیازمندان یا غذای ایتام کمک جمع می کرد؛ این در حالی بود که خودمان برای ساخت خانه کلی زیر قرض بودیم و نیاز به کمک داشتیم. همه جز برادرم باید کار میکردیم تا بدهی دایی را پرداخت کنیم؛ اما مادرم باز از کمک به نیازمندان غافل نبود. به پیشنهاد یکی از دوستان مادرم، قرار شد من برای کار به خانواده ای معرفی شوم که زن و شوهری تنها بودند. مادرم ابتدا راضی نبود. سن و سالی نداشتم؛ هنوز چهارده سالَ هم نشده بود. کلی از خوبیهای آن خانواده گفت تا مادرم رضایت داد فقط برای یک سال به آنجا بروم. دوری از مادری که شبانه روز کنارش بودم و حتی برای یک روز بین ما جدایی نیفتاده بود، خیلی سخت بود؛ اما چاره ای نداشتم. مادرم برای اینکه زیر دِین کسی نباشد، با آبرو زندگی میکرد و شبانه روز زحمت می کشید. پای اجاق خانه ی مردم عرق میریخت و بدون اینکه حتی یک قاشق از آن غذا را بخورد، گرسنه به خانه بر میگشت. به نان و پنیر ساده خودش که با پول حلال می خرید راضی بود. پا روی دلم گذاشتم، بغضم را قورت دادم و به مادرم گفتم: «نگران نباش مامان! من میتونم تنهایی کار کنم؛ خیالت راحت. » 💖 کانال مدد از شهدا 💖 «» 👩‍🍳🧕👸🦋🌻 🤌عضو بشید👇 https://eitaa.com/darshahramm
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان 📙 فصل اول : خداحافظ بهار! قسمت هفتم یکی از دل خوشی های هر روز من این بود که صبح منتظر بیدار شدن آسیه خانم از خواب باشم. وقتی از اتاق بیرون می آمد و گوشواره های طلا در گوشش تکان می خورد، قند در دلم آب می شد. عاشق این بودم که برق و انعکاس نور طلاییشان با چشمم بازی کند. حسرتِ داشتن یک جفت گوشواره به دلم مانده بود. یک روز آسیه خانم گفت: «زهرا جان! چرا همه ی پولت رو میدی به بابات؟! حداقل ده تومن برای خودت پس انداز کن. مگه دوست نداری گوشواره داشته باشی؟! پولت رو جمع کن برات گوشواره بخرم. » پیشنهاد آسیه خانم چند روز ذهنم را درگیر کرده بود. نمیدانستم چطور به بابا بگویم دلم گوشواره می خواهد. مثل همیشه سر ماه، بابا به موقع آمد تا حقوقم را بگیرد. برای شب کلی میهمان داشتیم و حسابی سر من شلوغ بود. موقع رفتن بابا گفتم: «بابا جان! میشه اجازه بدی ده تومن از پولم رو پس انداز کنم؟! میخوام برای خودم گوشواره بخرم. » چشم غره ای به من رفت که کم مانده بود قبض روح شوم. فوری از جلوی چشمش دور شدم تا مرا نبیند. شب از میهمانان پذیرایی کردم و فوری برگشتم داخل آشپزخانه و مثل ابر بهار اشک ریختم. کلی بدو بیراه حواله ی خودم کردم. من که میدانستم وضعیت مالی بدی داریم، چرا همچین حرفی به بابا زدم؟! آن شب تا صبح هق هق را هم به گریه هایم اضافه کردم. 💖 کانال مدداز شهدا 💖 «» 👩‍🍳🧕👸🦋🌻 🤌عضو بشید👇 https://eitaa.com/darshahramm
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان 📙 فصل اول : خداحافظ بهار! قسمت هشتم چیزی تا پایان یک سال کارگری من نمانده بود. یک روز مشغول نظافت خانه بودم، میز عسلی را کنار کشیدم تا زیر فرش را جارو بزنم، یک دفعه سنگ مرمر روی میز افتاد زمین و شکست! آسیه خانم به طرفم دوید. عصبانی شد و سرم داد کشید. تا آن روز عصبانیتش را ندیده بودم. به زور خودم را نگه داشتم تا گریه نکنم. نفسم بالا نمی آمد، بغض کردم. زل زد به من، نیشخندی شیطانی زد و گفت: «زهرا! چرا حواست رو جمع نمیکنی؟! می دونی پولش چقدره؟! میتونی خسارت این میز گرون قیمت رو بدی یا نه؟! فکر خونه رفتن رو از سرت بیرون کن! » چشمانم سیاهی رفت. نزدیک بود از حال بروم. تلفن را برداشتم و شماره ی محل کار مادرم را گرفتم. مادرم فوری خودش را به آنجا رساند و به آسیه خانم گفت: «خانوم! ارزش دختر من خیلی بیشتر از ایناست! بگو پول میز چقدر میشه تا بدم. » آسیه خانم گفت: «خسارت میز صد تومن میشه. » مادرم جا خورد! پول زیادی بود؛ بیشتر از حقوق یک ماه من! نداشت که پرداخت کند. آسیه خانم گفت: «اگه میخوای دخترت رو ببری، باید خسارت میز رو بدی؛ وگرنه...! » چسبیدم به مادرم و گفتم: «نه! مامان نمی خواد منو ببری. می مونم، دوست ندارم بری به خاطر من پول قرض کنی. » مادرم دستی روی سرم کشید و گفت: «گریه نکن دخترم! پول رو جور می کنم؛ اصلا میرم به داییت میگم. نمیذارم اینجا بمونی. » با اینکه آسیه خانم زن خوبی بود و هیچوقت به من سخت نمی گرفت، اما برایم عجیب بود با آن همه ثروت و دارایی، چرا به خسارت این میز قدیمی پیله کرده. مرا به گوشه ای از خانه برد و گفت: «زهرا جان! اینجوری گریه نکن دخترم! جیگرم پاره شد. پول ارزشی نداره، صدتا میز فدای سرت. من شکستن میز رو بهونه کردم تا تو بیشتر پیشم بمونی! نمی خوام تو رو از دست بدم عزیزم. » با حرفهایش خیالم را راحت کرد. از طرفی هم شرط خروج من از آن خانه پرداخت خسارت شده بود! دلم نمی خواست مادرم با این همه گرفتاری، خسارتی که من به آنها زدم را پرداخت کند. به مادرم گفتم میمانم! هرچه اصرار کرد، قبول نکردم خسارت را پرداخت کند. آسیه خانم هم با مادرم صحبت کرد تا بالاخره راضی شد برای یک سال دیگر در آن خانه بمانم. 💖 کانال مدد از شهدا 💖 «» 👩‍🍳🧕👸🦋🌻 🤌عضو بشید👇 https://eitaa.com/darshahramm
قسمت ۹ فصل دوم : آن دو چشم آبی! قسمت اول یکی از روزهای مردادماه همراه مادرم رفتم خانه‌ی دایی محمد. داخل اتاقِ میهمان‌ها چند نفری نشسته بودند، ما به اتاق دیگری رفتیم. زنْ دایی آمد کنار مادرم نشست و رو به من گفت: «زهرا! پسر داییت، رضا رفته بلیط بخت آزمایی خریده، دیشب خواب دیدم برنده شده! قربون دستت براش فالِ وجب بگیر ببینم چی میشه؛ شانس داره بچه‌م یا نه؟!» فال وجب، سرگرمی خنده‌دار من و دختر دایی بود. با کف دست راست، دست چپمان را از نوک انگشت اشاره تا آرنج وجب می‌کردیم؛ اگر از گودی وسط دست بیرون می‌زد، بازنده بودیم و برعکس آن، برنده. موقع وجب کردن دستم متوجه شدم یک جفت چشم آبی از اتاق میهمان من را زیر نظر دارد. پسر خاله‌ی زن دایی بود که زیرچشمی به من نگاه می‌کرد. خیلی بدم آمد؛ اخم کردم و صورتم را برگرداندم. او هم سرش را پایین انداخت و خودش را جمع و جور کرد. چند هفته بعد دوباره رفتیم خانه‌ی دایی محمد. سوار اتوبوس شدیم. مثل همیشه به تماشای خیابان و مردم نشسته بودم که مادرم سر حرف را باز کرد. - زهرا جان! بی‌بی خانوم رو می‌شناسی؟! - کیه مامان؟! - خاله‌ی زن داییت دیگه! با تعجب گفتم: «نه! از کجا بشناسم مامان؟! من که تا حالا ندیدمش.» - دیدیش! چند هفته پیش که رفته بودیم خونه‌ی داییت اونجا بودن. پسرش تو رو دیده. - آهان! همون چشم آبیه که از اتاق مهمونا داشت منو نگاه می‌کرد! خب حالا که چی؟! کمی سرش را نزدیک‌تر آورد و گفت: «بی‌بی خانوم تو رو برای پسرش رجب می‌خواد!» چشمانم گرد و صورتم از خجالت سرخ شد! عرقِ روی پیشانی‌ام را با چادر پاک کردم. با لحنی تند به مادرم گفتم: «مامان! من نمی‌خوام شوهر کنم. یه وقت بهشون قول ندی!» روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان 📙 💖 کانال مدداز شهدا 💖 «» 👩‍🍳🧕👸🦋🌻 🤌عضو بشید👇 https://eitaa.com/darshahramm
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان 📙 قسمت ۱۰ و ۱۱ فصل دوم : آن دو چشم آبی! با اخم گفت: «دیگه این حرف رو نزن! تا الان کلی خواستگار داشتی، اما آدمای سالمی نبودن؛ وگرنه زودتر شوهرت می‌دادم. داییت، آقا رجب رو تأیید کرده؛ پسر سالمیه، اهل کاره. بزرگ ما داییته، نمی‌تونیم رو حرفش حرف بزنیم. تا کی می‌خوای تو خونه‌ی مردم کار کنی؟! زشته! دیگه نشنوم چیزی بگی!» سرم را پایین انداختم و تا خانه‌ی دایی ساکت شدم. داشتم از پله‌ها بالا می‌رفتم که رجب جلویم سبز شد و سلام کرد. مثل اینکه جن دیده باشم، بسم الله گفتم و فوری از کنارش رد شدم. همیشه از چشمان آبی بدم می‌آمد، به نظرم ترسناک می‌رسید. دختر ته‌تغاری دایی به طرفم آمد و گفت: «زهرا! رجب رو دیدی؟! تو رو می‌خواد!» نگاهی به پایین پله‌ها انداختم و گفتم: «این منو می‌خواد؟! غلط کرده با اون چشمای رنگیش!» دختر دایی لبش را گاز گرفت و گفت: «نه! نگو دختر عمه! چشماش خیلی قشنگه، موهاش هم فرفریه! چطور دلت میاد این‌جوری بگی؟!» - عه! قشنگه؟ حالا که دل تو رو برده چرا زنش نمیشی؟! با ناراحتی گفت: «بابام میگه زهرا بزرگ‌تره، اول تو باید شوهر کنی. تو رو خدا نگاه کن چقدر خوش‌تیپه!» با تندی گفتم: «به شوهر کردن که رسید، قباله رو می‌زنید به نام من؟! شوهر نمی‌خوام، ارزونی خودتون.» رفتم داخل اتاق و بدون اینکه با کسی حرف بزنم گوشه‌ای نشستم. کمی که آرام شدم، تازه فهمیدم مراسم بله‌برون من است! کم‌کم سروکله‌ی میهمان‌ها پیدا شد. برای خودشان بریدند و دوختند و تنم کردند؛ پنج تومان مهریه به نیت پنج تن. صدای صلوات و شکستن کله‌قند از اتاق مردانه به گوش رسید. زن‌ها کِل کشیدند و صدای دف بلند شد. هیچ‌کس از من نپرسید: «زهرا! تو راضی هستی یا نه؟!» کله‌شق بودم. جلوی خودم را گرفتم تا اشکم درنیاید! بابا هم حرفی نداشت و ریش و قیچی را سپرده بود دست دایی. خودخوری می‌کردم و دلم داشت از غصه منفجر می‌شد. رسم نبود دختر و پسر تا قبل از ازدواج با هم صحبت کنند؛ وگرنه حرف دلم را به رجب می‌زدم و می‌گفتم که دلم به این وصلت رضا نیست. از حرصم یک کلمه هم با مادرم حرف نزدم. شب برگشتم خانه‌ی عبدالله‌زاده و تا صبح گریه کردم. دلم می‌خواست شبانه خودم را گم‌وگور کنم و جایی بروم که دست هیچ‌کس به من نرسد. همیشه در خیالم نقشه می‌کشیدم که تا آخر عمر کنار مادرم می‌مانم. تازه داشتم آن روی خوش زندگی و آرامش را می‌دیدم که همه‌چیز خراب شد. فردا ظهر با آسیه خانم تسویه کردیم و به خانه‌ی خودمان برگشتیم. قرار خرید عقد و عروسی را از قبل گذاشته بودند. مادرم سر کار بود و نتوانست با ما به بازار بیاید. همراه زن دایی، رجب و مادرش رفتیم سبزه میدان. یکی دو دست لباس، چند قواره پارچه و یک حلقه‌ی طلا برایم خریدند. رجب در آسمان‌ها سِیر می‌کرد و من برای بخت بدم زار می‌زدم! ناهار را در چلوکبابی بازار خوردیم. دیوار مقابل میز ما آینه‌کاری شده بود. بی‌بی خانم سرش را بالا گرفت و با تعجب به زن دایی گفت: «اِه! خاله جان! اونایی که دارن غذا می‌خورن همشهری ما هستن؟!» زن دایی نگاهی به آینه انداخت، خنده‌اش گرفت و گفت: «خاله! اونا ماییم تو آینه! خودتم نمی‌شناسی؟!» رجب خنده‌اش گرفت و بی‌بی خانم خودش را با غذا مشغول کرد. من هم که اصلا از رجب خوشم نمی‌آمد، مثل یک تکه یخ نشسته بودم سر میز و توجه‌ای به آن‌ها نمی‌کردم. 💖 کانال مدداز شهدا 💖 «» 👩‍🍳🧕👸🦋🌻 🤌عضو بشید👇 https://eitaa.com/darshahramm
دوستانم یک رمان براتون بارگزاری می‌کنم، بخونید، برکانّا 👩‍🍳🧕👸🦋🌻 🤌عضو بشید👇 https://eitaa.com/darshahramm
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان 📙 قسمت ۱۲ فصل دوم : آن دو چشم آبی! قسمت چهارم برادرم محمدحسین مخالف ازدواج من بود. از همان روز بله‌برون که رجب را دید، از او خوشش نیامد. مدام تهدید می‌کرد: «مگر اینکه از روی جنازه من رد بشید بخواید زهرا رو شوهر بدید به این چشم آبی!» اما زور دایی بیشتر بود. کمی داد و فریاد کافی بود که محمدحسین سر جایش بنشیند و تسلیم دایی شود. دایی محمد شرط کرده بود زهرا باید در خانه‌ی من زندگی‌اش را شروع کند. به رجب گفت: «اجازه نمیدم جای دیگه خونه اجاره کنی. چه معنی داره عروس جوون آواره‌ی خونه‌ی مردم بشه!» جهیزیه‌ای را که با کمک دایی خریده بودیم داخل یکی از اتاق‌های خانه چیدند. هفته بعد، عقد و عروسی را یکی کردند و مراسم در خانه‌ی دایی برگزار شد. زن آرایشگر نگاهی به صورتم انداخت و گفت: «حیف این صورت نیست که سرخاب سفیدآب بمالم؟! ماشاءالله مثل یه تیکه ماه می‌مونه عروس خانوم!» لباس عروس اجاره‌ای را پوشیدم و بدون آرایش نشستم سر سفره عقد. دومین روز از شهریور سال 1342 بعد از یک سکوت طولانی، به‌اجبار در جواب عاقد بله‌ی تلخی گفتم و رخت عزا به تن دلم پوشاندم! آرزوی هر دختری پوشیدن لباس عروس است؛ اما آن‌قدر ساعت‌های دردناکی را پشت سر می‌گذاشتم که هیچ لذتی از عروسی نبردم. به‌جای صدای ساز و شادی میهمان‌ها، گوشم سوت می‌کشید. کامم تلخ بود و لب به شیرینی عروسی خودم نزدم. دلم می‌خواست صبح از خواب بیدار شوم و ببینم همه‌ی این‌ها فقط یک خواب ترسناک بوده و واقعیت نداشته است. بعد از شام، میهمان‌ها یکی‌یکی رفتند. آخرین نفری که از او خداحافظی کردم مادرم بود. رفتم در آغوشش، هر دو گریه کردیم. خواهرانم دور ما حلقه زدند و همه اشک شوق می‌ریختند! مادرم به‌سختی مرا از خودش جدا کرد. دستی روی سرم کشید و گفت: «الهی که خوشبخت بشی مادر!» بدون اینکه پشت سرش را نگاه کند، رفت. می‌خواستم صدایش بزنم و بگویم: «مامان! نرو، من بی‌تو...» اما بغض اجازه نداد. مادرم در میان اشک چشمانم ناپدید شد و من ماندم با شوهری که یازده سال از من بزرگ‌تر بود. 💖 کانال مدداز شهدا 💖 «» 👩‍🍳🧕👸🦋🌻 🤌عضو بشید👇 https://eitaa.com/darshahramm
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان 📙 قسمت ۱۳ فصل دوم : آن دو چشم آبی! قسمت پنجم با همان لباس عروس نشستم گوشه‌ی اتاق و مثل مادرْ مُرده‌ها گریه کردم. ناله می‌زدم و می‌گفتم: «چرا ما رو از هم جدا کردید!؟» مثل مته روی اعصاب رجب بیچاره رفته بودم. با دهان باز و متعجب به تماشای دیوانه‌بازی‌های من نشست! نمی‌دانست چطور آرامم کند. یک لیوان آب برایم آورد. خواست دستم را بگیرد و آرامم کند، دستش را پس زدم. صورتم را از او برگرداندم. حیران مانده بود چطور آرامم کند. بلند شد کمربندش را درآورد و تا جان در بدن داشتم کتکم زد! تور لباس عروس را مچاله کردم و گذاشتم میان دندان‌هایم و با تمام توان فشار می‌دادم که صدایم را کسی نشنود! آن‌قدر کتک خوردم که هر دو از حال رفتیم و گوشه‌ای افتادیم. شب اول زندگی مشترکم را با کبودی کمربند به صبح رساندم. تا شش ماه به رجب بی‌محلی می‌کردم. صبح تا شب بهانه‌ی مادرم را می‌گرفتم و گریه می‌کردم. مریض شدم، از پا افتادم. دختر دایی هر روز دلداری‌ام می‌داد، از خوبی‌های رجب و چشمان آبی‌اش برایم می‌گفت. نمی‌دانستم با چه زبانی حالی‌اش کنم من از این چشمان آبی‌ای که تو دوست داری بدم می‌آید! اصلا آماده شوهرداری نبودم. ازدواج مثل یک زلزله‌ی ناگهانی، رؤیاهایم را روی سرم خراب کرد و بین من و مادرم جدایی انداخت. 💖 کانال مدد از شهدا 💖 «» 👩‍🍳🧕👸🦋🌻 🤌عضو بشید👇 https://eitaa.com/darshahramm
💠 توصیه برای پیشگیری از کمردرد در هنگام - در طول خانه تکانی، تا جایی که برایتان مقدور است، از بلند كردن اسباب و اثاثیه سنگين منزل پرهیز کنید و به جای این کار، از شیوه هاي جايگزين )مانند هل دادن يا كشيدن( استفاده کنید. - قبل از بلند کردن یک جسم سنگین، دقیقا مشخص کنید که می خواهید آن را کجا بگذارید و هميشه هنگام حمل جسم سنگين یادتان باشد که آن را نزدیكي به بدنتان نگه داريد - فقط اسباب و اثاثیه ای را بلند كنيد كه وزن مناسبي دارند و اگر نياز به كمك داشتيد، تعارف را کنار بگذارید و حتما از یک یا چند نفر كمك بگيريد. - از بلند كردن جسم سنگين و چرخيدن به طور همزمان خودداري كنيد. اگر هنگام حمل یک جسم سنگین نیاز به چرخیدن داشتید، یادتان باشد که از کمر نچرخید؛ روی پاهایتان بچرخید. - وقتي مي خواهيد جسم سنگينی را روي زمين بگذاريد، به جاي خم كردن كمر، زانوهايتان را خم کنید و جسم را روي زمين قرار دهيد. - موقع بلند کردن یک جسم سنگین از روي زمين يا موقع جا به جا كردن آن، پشتتان را صاف نگه داريد و قوز نكنيد؛ زانوهایتان را خم كنید و براي تحمل وزن آن جسم، به عضلات پايتان تکیه كنيد. اين كار موجب مي شود فشار ناشي از جسم سنگين، به جاي كمر، به مفصل ران شما منتقل شود و گرفتگي عضلاني و درد ناگهاني عضلات (مخصوصا كمردرد( به سراغتان نیاید. - موقع بلند كردن اجسام سنگين، بهتر است اول، پاهایتان را به اندازه عرض شانه ها باز كنيد و سپس جسم مورد نظر را بلند كنيد. اين کار باعث حفظ تعادل بدن مي شود. - هیچ وقت نباید اشيای سنگين را به طور ناگهاني و سریع از زمين بلند كنيد و هرگز در حالي كه جسمي را بایک دستتان بلند كرده ايد، سعي نكنيد با دست ديگرتان جسم سنگين ديگري را بلند كنيد. اگر اصرار داريد که هر دو جسم را به طور همزمان حمل كنيد، ابتدا باري را كه در یک دست تان هست، زمين بگذاريد و سپس، هر دو جسم را همزمان با هم بلند كنيد. - وقتي در حال تميز كردن در و پنجره يا رنگ كردن ديوار هستيد، براي دسترسي به نقاط دورتر، به جاي آن كه دست خود را به آن سمت دراز كنيد، از صندلي يا نردبان مناسب و استاندارد استفاده كنيد. - وقتي در حال گردگيري يا تميز كردن وان حمام هستيد، به جاي خم شدن بيش از حد از ناحيه كمر، سعي كنيد آرام بنشینید و كار مورد نظرتان را انجام دهيد. - اگر به مدت طولاني مشغول كار در منزل هستيد، مرتب و در فواصل منظم استراحت كنيد و تا جایی که برایتان مقدور است، به طور متناوب، تغییر وضعیت دهید. - و توصیه آخر به خانم های خانه دار، این است که نه تنها پيشنهاد همسر و فرزندا نتان را برای کمک بپذيريد، بلکه خودتان به آنها پيشنهاد کمک بدهيد تا علاوه بر كاستن از فشارهاي مضاعف به جسمتان، موجب شوید مشاركت و دلسوزي بيشتری بر فضای خانواده تان حاکم شود. 👩‍🍳🧕👸🦋🌻 🤌عضو بشید👇 https://eitaa.com/darshahramm
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان 📙 قسمت ۱۴ فصل دوم : آن دو چشم آبی! قسمت ششم رجب گارسون یک هتل مجلل در تهران بود. صبح می‌رفت سر کار و آخر شب برمی‌گشت خانه. برای میهمانی و پاگشا به خانه فامیل‌های شوهرم دعوت شدیم. رجب رفت پیش دایی و اجازه خروج من از خانه را گرفت. با اینکه ازدواج کرده بودم و اختیارم با شوهرم بود، اما رسم و رسوم اجازه نمی‌داد عروس جوان بدون اجازه بزرگ‌ترِ خانه جایی برود. خیلی اوقات دختر کوچک دایی یا نوه‌اش همراه ما بیرون می‌آمدند. رجب عاشق سینما و فیلم دیدن بود. یک بار مرا با خودش به سینما برد و فیلم گنج قارون را دیدیم؛ شاید اولین شبی بود که در کنارش به من خوش گذشت. مادرم خوشبخت را می‌گذاشت پیش من و خودش می‌رفت سر کار. به بهانه خواهرم مدام به من سر می‌زد و نصیحتم می‌کرد. خیلی توصیه به شوهرداری می‌کرد و هر درسی که از زندگی گرفته بود به من یاد می‌داد. می‌گفت: «زهرا جان! هر کاری که می‌خوای توی زندگیت بکنی، اول رضایت شوهرت رو در نظر بگیر. اگه اون ازت ناراضی باشه، خدا هم از تو رضایت نداره. اگه چیزی از شوهرت بخوای که در توانش نباشه و شرمنده بشه، شیرم رو حلالت نمی‌کنم! قدر نون حلالی که شوهرت درمیاره رو بدون. کم و زیادش مهم نیست، مهم اینه که حلال باشه.» یک روز صبحانه‌ی رجب را دادم و راهی‌اش کردم. جلوی در گفتم: «شما که خونه نیستی و منم تنهایی حوصله‌م سر میره؛ اجازه بده برم سری به مادرم بزنم.» نگاهی به من انداخت و بدون هیچ حرف اضافه‌ای گفت: «برو.» حس کردم بی‌میل و رغبت است، اما پیش خودم گفتم: «اجازه داده، پس میرم.» بعدازظهر چادر سر کردم و رفتم دیدن مادرم، اما او سر کار بود؛ برگشتم خانه. گوشه‌ای از اتاق بالشت گذاشتم و خوابیدم. در عالم رؤیا دیدم از آسمان گلوله‌های آتشین بر سرم می‌ریزد و همه‌ی وجودم را به آتش می‌کشد! وحشت‌زده از خواب پریدم و گفتم: «حتما رجب از من راضی نیست! شش ماه بهش بی‌محلی کردم، خیلی اذیتش کردم. من نباید می‌رفتم خونه‌ی مامان، خدا منو ببخشه!» شب از رجب حلالیت طلبیدم. سعی می‌کردم بدون رضایتش کاری نکنم تا باز از این خواب‌های آشفته و ترسناک نبینم. 💖 کانال مدداز شهدا 💖 «» 👩‍🍳🧕👩‍🎓🍄🌻🪴 🤌عضو بشید👇 https://eitaa.com/darshahramm
✖محلی برای فروش گلیم، کیف پول و کیف دوشی و پادری گلیمی ✅ارسال به سراسر کشور لینک کانال گلیمی من ⬇️ https://eitaa.com/darshahramm ادمین گلیم در ایتا @sonia_badiee شماره تماس سونیا بدیع ۰۹۳۵۵۷۹۶۱۶۴ لینک کانال درشهرم در ایتا 👇 https://eitaa.com/joinchat/53149922C118d632622 فروشگاه من در باسلام👇 https://basalam.com/darshahram/product/6977948 👩‍🍳🧕👩‍🎓🍄🌻🪴 🤌عضو بشید👇 https://eitaa.com/darshahramm
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان 📙 قسمت۱۵ فصل دوم : آن دو چشم آبی! قسمت هفتم با اخلاق رجب کنار آمده بودم. وقتی از گذشته‌ی تلخی که پشت سر گذاشته بود باخبر شدم، به او حق می‌دادم محبت کردن بلد نباشد و با من تندی کند. رجب چهار پنج سال بیشتر نداشته که پدرش را از دست می‌دهد، بی‌بی خانم به‌اجبار برادرش ازدواج مجدد می‌کند و از روستا می‌رود. ناپدری رجب اجازه نمی‌دهد او با مادرش زندگی کند. بین آن‌ها جدایی می‌افتد. رجب زیر دست دایی‌اش بزرگ می‌شود و محبت نمی‌بیند. هفته‌ای یک بار با پای برهنه و لباس‌های پاره خودش را به چند روستا آن طرف‌تر می‌رسانده تا برای ساعتی کنار مادرش باشد. بی‌بی خانم شلوار پاره‌اش را وصله می‌زده و نوازشش می‌کرده. قبل از اینکه شوهرش برگردد، باید رجب را می‌فرستاده خانه‌ی برادرش تا هفته‌ی بعد دوباره همدیگر را ببینند. رجب تا روزها جای وصله‌ی شلوارش را بو می‌کرده و اشک می‌ریخته تا دل‌تنگی‌اش کم شود. خیلی مصیبت و سختی می‌کشد، بی مادر و پدر بزرگ می‌شود تا می‌تواند روی پای خودش بایستد. جدایی از مادر و رفتارهای تند دایی برایش عقده شده بود؛ اما هیچ‌وقت دنبال خلاف و نان حرام نرفته بود. هروقت من را زیر مشت و لگد می‌گرفت، فوری معذرت می‌خواست و سعی می‌کرد از دلم دربیاورد. می‌دانستم دست خودش نیست و روزگار با او بد تا کرده؛ باید تحمل می‌کردم. 💖 کانال مددار شهدا 💖 «» 👩‍🍳🧕👩‍🎓🍄🌻🪴 🤌عضو بشید👇 https://eitaa.com/darshahramm
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان 📙 قسمت ۱۶ فصل سوم : شمشیر ذوالفقار قسمت اول وحشت‌زده چشمانم را محکم بستم و روی هم فشار دادم. در تمام عمرم چنین نوری ندیده بودم. نور شمشیر ذوالفقار همه‌جا را گرفته بود. از خواب پریدم. تمام لباس‌های تنم خیس عرق بود، آبی به دست و صورتم زدم و به خانه دایی رفتم. زن دایی مرا با آن حال که دید، هُرّی دلش ریخت. پای برهنه به طرفم دوید و گفت: «زهرا! مامان چیزیش شده؟! رجب خوبه؟! چرا حرف نمی‌زنی؟!» زبان در دهان چرخاندم و خوابم را برایش تعریف کردم. نفس راحتی کشید. خندید و گفت: «خیر ببینی دختر! داشتم سکته می‌کردم. خواب دیدی، حالا چرا مثل بید داری می‌لرزی؟!» - نمی‌دونم زن دایی! شاید من اشتباهی کردم که خواب دیدم! شاید باز رجب از من دلگیر شده. - بیا بریم تو. چرا رنگ و روت زرد شده دختر؟! ناهار خوردی یا نه؟! با بی‌حالی جوابش را دادم: «نه زن دایی! گلاب به روت، از صبح چند بار بالا آوردم.» خنده به صورتش نشست و گفت: «به‌به! مبارکه زهرا جان! از حال و روزت معلومه بارداری! پس چرا نمیای تو؟!» از شنیدن این خبر خشکم زد. 💖 کانال مدداز شهدا 💖 «» 👩‍🍳🧕👩‍🎓🍄🌻🪴 🤌عضو بشید👇 https://eitaa.com/darshahramm
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✖محلی برای فروش گلیم، کیف پول و کیف دوشی و پادری گلیمی ✅ارسال به سراسر کشور لینک کانال گلیمی من ⬇️ https://eitaa.com/darshahramm ادمین گلیم در ایتا @sonia_badiee شماره تماس سونیا بدیع ۰۹۳۵۵۷۹۶۱۶۴ لینک کانال درشهرم در ایتا 👇 https://eitaa.com/joinchat/53149922C118d632622 فروشگاه من در باسلام👇 https://basalam.com/darshahram/product/6977948 👩‍🍳🧕👩‍🎓🍄🌻🪴 🤌عضو بشید👇 https://eitaa.com/darshahramm