🇮🇷رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی #لیلا
🌷 قسمت ۱۷
_سپهر!... خفهخون بگيرين ، ديوانه شدم ... سرسام گرفتم از دست شما...
ليلا سر از تأسف تكان داده ، لب برميچيند:
«عقده دلشو سر اين طفلاي معصوم خالي ميكنه ... آخه به تو هم مي گن مادر!»
آفتاب سايهی چهارچوب پنجره را كف اتاق انداخته و قسمتي از سايه تا لبه ميزتحرير بالا آمده است
لیلا به طرف پنجره ميرود
و به بيرون و سروی كه تا پشتبام خانه قد كشيده ، نگاه ميكند
پرده را با خشم تا انتها ميكشد
و با عصبانيت روي تنها مبل اتاقش فرو رفته، با ضرباتي نه چندان محكم به دسته ها ميكوبد:
«حالا من ميدونم و اون ...
يك آشی براش بپزم كه يك وجب روغن داشته باشه ...قربون خدا برم كه دستشو رو كرد...
چقدر خودشو كاسهی داغ تر از آش نشون ميداد...
چه قيافة حق به جانبي ميگرفت ...
بيچاره پدر كه گول اين دلسوزیهای بيجا رو خورده .»
صداي گريه دوقلوها، ليلا را از مبل جدا ميكند
از اتاق بيرون میآيد.
سهراب و سپهر با ديدن او، به طرفش ميدوند و پشت او پنهان ميشوند تا از كتكهای مادر در امان باشند
صورت هايشان سرخ شده و آب از بينیشان آويزان
🍃 ادامه دارد...
💖 کانال مدد از شهدا 💖
#درشهرم 👩🍳🧕👩🎓🍄🌻🪴
🤌عضو بشید👇
https://eitaa.com/darshahramm
🇮🇷رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی #لیلا
🌷 قسمت ۱۸
ـ چه كار ميكني ؟ كبابشان كردي ! زورت به اين بدبخت ها ميرسه ...
عقده ها تو سر اينا خالي ميكني !
طلعت چشمان از حدقه درآمدهاش را به سوي او ميگرداند و با غيظ مي گويد:
«نميخواد ادای دايهی مهربانتر از مادر رو دربياری ... اصلاً به توچه مربوط !»
ليلا به طرفش نيم خيز شده و مي گويد:
- به من چه مربوطه ! برادرام هستن ... داري اونا رو ميكشي !
طلعت دست به كمر ميزند، قيافه حق به جانبي گرفته و
ميگويد:
- اصلاً مي دوني چيه ؟ پدرت كه اومد.. برو همه چيز رو گزارش بده از سير تاپياز... باز آشوب به پا كن !
خشم و نفرت به چشمان ليلا ميدود، لب به دندان ميگزد
مدتي خيره خيره به طلعت نگاه ميكند.
سپس با همان خشم و نفرت با عجله به طرف اتاقش ميرود،
سهراب و سپهر، دامنش را محكم ميگيرند
ولي او خودش را به زور از دست آنها ميرهاند. پشت به در اتاقش تكيه ميدهد،
زيرلب غرولند ميكند:
«عجب رويي داره ! دست پيش ميگيره تا پس نيفته ، فتنه رو اون به پا كرده ،حالا دو قورت و نيمش هم باقيه .»
🍃🇮🇷ادامه دارد...
🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی
💖 کانال مدد از شهدا 💖
#درشهرم 👩🍳🧕👩🎓🍄🌻🪴
🤌عضو بشید👇
https://eitaa.com/darshahramm
🇮🇷 رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی #لیلا
🌷قسمت ۱۹
سايه روی ديوار بالا آمده است .
ليلا كنار پنجره ايستاده و دستانش را بر لبهی آن گذاشته است .
سايه اش درون سايهی پنجره قرار ميگيرد،
همچون شبحي در قاب پنجرهی اندوه :
«همه چيز رو به پدرم ميگم ... ميگم كه مامان طلعت و فريبرز چه نقشه اي برام كشيده بودن ...!
ميگم دلشو به اين پسره دغلباز دورو خوش نكنه !»
دستانش را محكم به لبهی پنجره ميفشرد. چشم به افق ميدوزد.
صدای خندهی كودكانه سپهر و سهراب كه در حياط توپ بازي ميكنند خشم و نفرت را به آرامي در وجودش ميميراند و رحم و شفقت بر آن سرازير ميسازد
دلسوزانه به آن دو نگاه ميكند:
«اگه پدر موضوع رو بفهمه ...
مامان طلعت بيكار نمینشينه و بالاخره زهرشو ميريزه ...
پيش پدر دروغ و درم ميگه و تو در و همسايه از من بد و بيراه ميگه ...
اگه هم نگم پدر رو چطور از اشتباه بيرون بيارم ...
تازه اگه هم متوجه بشه ...
آن وقت مامان طلعت چي ؟
اين طفل های معصوم چي ؟
اين طفلک ها چه گناهی کردن!؟»
🌷قسمت ۲۰
همه دور ميز بيضی شكل ، شام ميخورند.
اصلان ، سهراب و سپهر را دوطرفش نشانده و با مهرباني به آنها غذا ميدهد.
طلعت و ليلا روبروی هم نشسته اند.
تنها صدای اصلان و دوقلوها به گوش ميرسد و صداي برخورد قاشق و چنگال ها با بشقابهای چينی
طلعت زير چشمی ليلا را میپايد،
وقتي ليلا لب میجنباند يا چشم ميگرداند، لرزه بر اندام طلعت میافتد
اصلان از سكوت طلعت شگفتزده ميشود، ضمن آنكه قاشق به دهان سپهر ميبرد،
ميگويد:
- طلعت ! چه ساكتي ! بلبل ما چرا خاموشه امشب ؟
طلعت دستپاچه ميشود با لبخندي تصنعي ميگويد:
- هيچي ! امروز خيلي خسته شدم ، سهراب و سپهر خيلي اذيتم كردن
اصلان خندهی كوتاهي سر داده
و با بیتفاوتی سر تكان میدهد و در حاليكه قاشق به دهان سهراب نزديك ميكند
ميگويد:
- راستي ! از خواستگارهای سينه چاك ليلا چه خبر؟ با هم دوئل نكردن ؟
🍃🇮🇷ادامه دارد...
🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی
🌷تقدیم به خانواده شهدای کشور عزیزمون بخصوص همسران شهدا
کانال مدد از شهدا
#درشهرم 👩🍳🧕👩🎓🍄🌻🪴
🤌عضو بشید👇
https://eitaa.com/darshahramm
🇮🇷 رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی #لیلا
🌷قسمت ۲۱
نگاه طلعت و ليلا به هم گره ميخورد،
لرزشي سر تا پای طلعت را فرا ميگيرد آب دهانش خشك شده و رنگ از رخسارش ميپرد:
«خداي من ! اگه ليلا همه چيز رو بگه ... چه خاكي به سرم بريزم ؟»
قاشق از دست طلعت پايين میافتد.
اصلان با تعجب ميگويد:
- طلعت ، حالت خوب نيست ؟ مريضي ! چرا دستات ميلرزه ؟
طلعت كنترلش را از دست داده ، به سرعت از پشت ميز بلند ميشود
دستهاي لرزانش را به طرف سر برده ، باصداي خفه اي ميگويد:
- نه اصلان ! يك كم سرم درد ميكنه ... شما شامتونو بخورين
او با عجله از آشپزخانه بيرون ميرود
اصلان نگاه پرسشگرش را به ليلا ميدوزد:
- اتفاقي افتاده ليلا؟ ببينم به خواستگاراي تو مربوطه ؟
ليلا با عجله از پشت ميز بلند شده و با عصبانيت ميگويد:
- پدر! خواستگاراي من مهم نيست ، موضوع خواستگاراي منو فراموش كنين ... مشكل مامان طلعت رو حل كنين !
سپس چند حبه قند درون ليوان آبي انداخته ، در حالي كه با قاشق آن را هم ميزند، از آشپزخانه بيرون ميرود.
اصلان با تعجب دور شدن او را نگاه ميكند. شانه بالا انداخته و بعد از كمي تأمل ، با دوقلوهايش مشغول ميشود.
🌷قسمت ۲۲
طلعت پيشانيش را روي دست خميدهاش كه به مبل تكيه دارد، گذاشته است
ليلا به آرامي آب قند را به او تعارف ميكند:
- مامان طلعت ! اينو بخور تا كمي حالت جا بياد... خودتو اذيت نكن ...
نگاه شرمزدهی طلعت با نگاه مهربان ليلا در هم میآميزد قطرات اشك از چشمان طلعت به روي گونه ها سرازير ميشود
با تعلل ليوان را ميگيرد و با دستاني لرزان به دهان نزديك ميكند
ليلا پشت در گوش ايستاده است .
صداي شكستن بشقاب چينی با داد و فرياد اصلان درهم آميخته
ليلا سرش را به در ميفشارد و با نگرانی گوش فرا ميدهد:
ـ همهی آتيشها از زير سر تو بلند ميشه ...
تو به ليلا حسوديت ميشه ...
وقتي ديدي فريبرز خاطرخواه ليلا شده و منم راضيم ... معلوم نيست تو گوش پسره چي خوندي كه پاشو كنار كشيده... حالا هم اومدي و ميگي ... ليلا رو به اين حسين بديم ... اونا همديگه رو دوست دارن ... ميخوام صد سال سياه همديگه رو دوست نداشته باشن ... قبل از اين سنگ فريبرز را به سينه ميزدي و حالا سنگ حسين رو...
🍃🇮🇷ادامه دارد...
🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی
🌷تقدیم به خانواده شهدای کشور عزیزمون بخصوص همسران🌷
💖 کانال مدد از شهدا 💖
#درشهرم 👩🍳🧕👩🎓🍄🌻🪴
🤌عضو بشید👇
https://eitaa.com/darshahramm
🇮🇷 رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی #لیلا
🌷قسمت ۲۱
نگاه طلعت و ليلا به هم گره ميخورد،
لرزشي سر تا پای طلعت را فرا ميگيرد آب دهانش خشك شده و رنگ از رخسارش ميپرد:
«خداي من ! اگه ليلا همه چيز رو بگه ... چه خاكي به سرم بريزم ؟»
قاشق از دست طلعت پايين میافتد.
اصلان با تعجب ميگويد:
- طلعت ، حالت خوب نيست ؟ مريضي ! چرا دستات ميلرزه ؟
طلعت كنترلش را از دست داده ، به سرعت از پشت ميز بلند ميشود
دستهاي لرزانش را به طرف سر برده ، باصداي خفه اي ميگويد:
- نه اصلان ! يك كم سرم درد ميكنه ... شما شامتونو بخورين
او با عجله از آشپزخانه بيرون ميرود
اصلان نگاه پرسشگرش را به ليلا ميدوزد:
- اتفاقي افتاده ليلا؟ ببينم به خواستگاراي تو مربوطه ؟
ليلا با عجله از پشت ميز بلند شده و با عصبانيت ميگويد:
- پدر! خواستگاراي من مهم نيست ، موضوع خواستگاراي منو فراموش كنين ... مشكل مامان طلعت رو حل كنين !
سپس چند حبه قند درون ليوان آبي انداخته ، در حالي كه با قاشق آن را هم ميزند، از آشپزخانه بيرون ميرود.
اصلان با تعجب دور شدن او را نگاه ميكند. شانه بالا انداخته و بعد از كمي تأمل ، با دوقلوهايش مشغول ميشود.
#درشهرم 👩🍳🧕👩🎓🍄🌻🪴
🤌عضو بشید👇
https://eitaa.com/darshahramm
🇮🇷 رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی #لیلا
🌷قسمت ۲۳
-....معلوم نيست چه كاسهاي زير نيم كاسته !
اشك از چشمان طلعت سرازير شده و از زير چانه به روي لباسش ميچكد
ميخواهد حرفي بزند ولي اصلان مجالش نميدهد
طلعت ديگر طاقت نمي آورد و با فرياد ميگويد:
- بس كن اصلان ! ميگذاري منم دو كلام حرف بزنم... اگه فريبرز پاشو كناركشيده بخاطر اين بوده كه ميگه :
حيف ليلاست كه به آمريكا بياد و ميان آن همه گرگ زندگي كنه
اصلان پوزخند ميزند:
- تو گفتي و منم باور كردم ، هالو گير آوردي ! منو بگو كه فكر ميكردم داري در حق ليلا مادري ميكني
هق هق گرية طلعت بلند ميشود، دست جلوي دهان گرفته از اتاق بيرون ميرود
دوقلوها وحشت زده و گريان از پي مادر ميروند
ليلا ديگر طاقت نمیآورد
ديگر نمي تواند جوِّ ناآرام خانه را تحمل كند
به طرف پدر ميرود.
چشم در چشم او دوخته و با قاطعيت ميگويد:
- پدر! من بودم كه به هيچوجه حاضر نشدم با فريبرز ازدواج كنم ... مامان طلعت بیتقصيره ... شما نبايد با اون اين طور حرف بزنين
سرش را پايين مي اندازد و بريده بريده ادامه ميدهد:
- پدر!
🍃🇮🇷ادامه دارد...
🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی
🌷تقدیم به خانواده شهدای کشور عزیزمون بخصوص همسران🌷
💖 کانال مدد از شهدا 💖
#درشهرم 👩🍳🧕👩🎓🍄🌻🪴
🤌عضو بشید👇
https://eitaa.com/darshahramm
🇮🇷 رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی #لیلا
🌷قسمت ۲۴ و ۲۵
_....من ... من فقط با حسين ازدواج ميكنم ... يا او... يا هيچكس ديگه !
اصلان باخشم چشم به سوي ليلا ميگرداند رگ وسط پيشانيش بيرون زده ، چانهاش ميلرزد، غصب آلود ميگويد:
ـ چشمم روشن! خيلي پُررو شدي ... به خاطر اون پسرهی يک لاقبا تو روی من میايستی و ميگي ...
خشم مجال گفتنش نميدهد،
نفس نفس ميزند، سرخي تا لالههای گوشش بالا آمده است آب دهان فرو داده و با لحني خشمگنانه تر در ادامهی سخن ميگويد:
- ليلا! اگه حرف آخرت اينه ... حرف آخر منم آويزهی گوشت كن ... از خونهی من كه به خونهی اون پسره رفتي ... ديگه نه من و نه تو! ديگه خود دانی...
پاييز سال ۱۳۶۲ هجری شمسي خورشيد آرام آرام در پس افق فرو مينشيند اتاق به تدريج در تاريكي فرو ميرود
مرد نشسته بر مبل ،
چون شبحي است كه موهاي سفيد شقيقه ها، حركت آونگ مانند سرش را كه به روي آلبوم خم شده است نشان ميدهد اشکها قطره قطره به روي صفحهی آلبوم پايين ميچكد و خندههاي كودكانهی دخترک را شكوفا ميكند
دست به روی صفحات آلبوم ميكشد موهاي نرم و صورت لطيف او را احساس ميكند:
«ليلا! خيلي دلم برات تنگ شده ! ديدي آخرش خودتو بدبخت كردي !»
طلعت وارد اتاق شده و كليد برق را ميزند. اصلان آلبوم را ميبندد و به سرعت به طرف پنجره ميرود دست بر صورت نمناك و ته ريش جوگندمياش ميكشد چشم به بيرون ميپوزد.
طلعت به طرفش میآيد و با ناراحتی ميگويد:
«اصلاً باورم نميشه ... بيچاره ليلا! خيلی خوشبخت بودن ...»
خون به صورت اصلان ميدود.
رويش را به طرف طلعت ميچرخاند و به او كه وحشتزده قدمي به عقب برداشته چشم ميدوزد:
- خوشبخت ! اونها هيچوقت خوشبخت نبودن ... اداي خوشبختها رو در مي آوردن
🍃🇮🇷ادامه دارد...
🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی
🌷تقدیم به خانواده شهدای کشور عزیزمون بخصوص همسران🌷
💖 کانال مدد از شهدا
#درشهرم 👩🍳🧕👩🎓🍄🌻🪴
🤌عضو بشید👇
https://eitaa.com/darshahramm
🇮🇷 رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی #لیلا
🌷قسمت ۲۶
طلعت با لحن دلسوزانهای ميگويد:
- اصلان ! گذشتهها رو فراموش كن ، ليلا تو اين موقعيت بيش از هر چيزی به محبت تو نياز داره، هر چی باشه پدرش هستي !
اصلان مشت محكمی به لبهی پنجره كوبيده ، فرياد ميزند:
-پس چی فكر كردي؟كه قلبم از سنگه؟ كه ديگه دخترم رو نميخوام ؟دوستش ندارم ؟
صدای اذان از منارهی مسجد در فضا طنين انداخته است ، آميخته با صداي باران رعد و برق تازيانه ميكوبد،
ناودانها با اشك آسمان ميخروشند
قطرات باران از لبهی كلاه مرد ريزان است ، مردم باعجله در حركتند.
عدهای پالتوها را روی سر انداخته
و برخي ديگر نايلون پلاستيكي به سر گذاشتهاند
زني لبه هاي چادرش را زيربغل گرفته و از روي گودال پر از آب ميپرد
مرد به مسجد نزديك ميشود
با نوای اذان گامها تندتر به سوی مسجد میروند...
🍃🇮🇷ادامه دارد...
🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی
🌷تقدیم به خانواده شهدای کشور عزیزمون بخصوص همسران🌷
💖 کانال مدد از شهدا 💖
#درشهرم 👩🍳🧕👩🎓🍄🌻🪴
🤌عضو بشید👇
https://eitaa.com/darshahramm
🇮🇷 رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی #لیلا
🌷قسمت ۲۷ و ۲۸
مرد بدون توجه به آنها پيش ميرود.
مقابل مسجد ميرسد تابلوهايي در دو طرف در مسجد، پهلوي هم چيده شدهاند.
مرد مقابل تابلويي ميايستد دستانش را كه درون جيب پالتوی بارانیاش قرار دارد، محكم ميفشرد
و به آن چشمان آبي خيره ميشود:
- هنوز هم با همان گستاخي به من نگاه ميكني
صدای حسين در گوشش ميپيچد:
- آقای اصلاني! من ليلا رو فقط به خاطر خودش ميخوام، نه چشم طمع به ثروت شما دارم و نه اجازه ميدم ليلا یک سرسوزن به خانهی من بياره
- پاتو از زندگی دخترم بكش بيرون ... ليلا رو فراموش كن!
چشم از تابلو برميگيرد و به زمين گلآلود نگاه ميكند دوباره از كنج چشمها به تابلو خيره ميشود:
- آقاي اصلاني! گستاخيه، ولي ميخوام بگم ... ليلا تو قلب من جا داره، ما همديگه رو خوب شناختيم، عشق ما از روی هوي و هوس نيست ما ميتونيم باهم خوشبخت باشيم... خوشبخت... خوشبخت
اصلان طاقت نمیآورد
لبهی كلاهش را روي گوشها پايين ميكشد و با عجله از مقابل تابلو دور ميشود.
سر كوچهاي ميرسد.
كوچهاي كه بارها و بارها از مقابل آن ميگذشت ميدانست كه درون آن خانهای است كه جگرگوشهاش را در خود جای داده است
چقدر دلش ميخواست او را ببيند، چقدر دلش براي او تنگ شده بود
لحظاتي بر سر كوچه میايستاد
و با ولع نفسي به درون ميكشيد تا مگر بوي او را استشمام كند
بارها ميخواست غرورش را زير پا بگذارد
تنها براي ديداري از او كه بندبند وجودش هنوز در گرو او بود،
در گرو نگاه او، نگاه حوراء
داخل كوچه ميشود و در انتهاي آن مقابل دری میايستد، دری كوچك و قديمي كه جاي جاي آن رنگها ريخته و زنگ زده است، با كوبهاي برنجي به شكل پنجة شير.
براي لحظهاي دلش ميگيرد و غربت به درونش ميخزد
دست به طرف كوبه بالا ميآورد،
نرسيده به آن ، دستش لرزان در هوا ميماند گویی وزنهاي سنگين، دستش را به پايين ميكشيد، روي برميگرداند.
از آمدن پشيمان ميشود
ميخواهد برگردد كه سيماي ليلا جلوی ديدگانش ظاهر ميشود با همان چشمهاي سياه :
«خدايا!اين چاه ويل است يا نگاه ! حوراست يا ليلا!»
غوغاي درونش را مي شنود:
«پدر!
🍃🇮🇷ادامه دارد...
🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی
🌷تقدیم به خانواده شهدای کشور عزیزمون بخصوص همسران🌷
#درشهرم 👩🍳🧕👩🎓🍄🌻🪴
🤌عضو بشید👇
https://eitaa.com/darshahramm
🇮🇷 رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی #لیلا
🌷قسمت ۲۹ و ۳۰
نرو... به خاطر من! بخاطر ليلات... به خاطر حوراء!»
اصلان دوباره چشم به در ميدوزد،
اين بار مصمم كوبه را سه بار ميكوبد، صداي قدم هايي شنيده ميشود كه نزديك و نزديكتر ميشود.
قلبش به تپش ميافتد:
ـ كيه ؟... اومدم
نفس در سينهاش حبس ميشود. صدا به دشواری از حلقوم گرفتهاش بيرون ميجهد:
ـ منم... بابا اصلان!
در به آرامي باز ميشود.
سيماي رنجور ليلا در قابي مثلثي از چادر سياه نمايان ميشود
چشم در چشم هم ميدوزند.
هر دو ميخكوب بر جاي، ياراي نزديک شدن به هم را ندارند.
قطرات باران گويي در اين نمايش احساس از حركت باز ايستادهاند
اشك در چشمها جمع ميشود و قطرات گرم آن با قطرات سرد باران بر گونهها سرازير ميشود دستها لرزان به سوي هم دراز ميشوند.
ناگهان ليلا خود را در آغوش پدر میاندازد
وارد حياط ميشود.
حياطی قديمی با ديوارهاي آجری. حوضی مدوّر، با گلدان هاي شمعداني دور آن درخت كهنسال توت وسط حياط كريمانه شاخ و برگ گسترانده است.
درخت تاك از گوشهی باغچه ، بر داربست چوبي درپيچيده و خود را به لبهی ديوار رسانده.
تاريكي جاي گرفته زير اين درختان ،
چون چشمي در كمين نشسته او را تا اتاق هاي آن سوي حياط دنبال ميكند.
دلش ميگيرد.
رعد و برق بر وحشت اين تاريكي میافزايد
وارد اتاق ميشود
بر لبتاقچه، چراغ گردسوز، سوسو ميزند و نور آن بر روي آينه و شمعدانهای برنزی ميرقصد .
و عكس را در سايه روشن خود فروميبرد. پيشاني بند سرخ و موهاي خرمايي عكس در ابهام سايه روشن آن جلوهاي ديگر دارد.
چشم از تاقچه برميگيرد و نگاه نگرانش بر پشتیهای دور تا دور اتاق ميلغزد.
ـ پدر خوشحالم كردي آمدي !
ليلا اشكهايش را پاك ميكند،
اصلان به دقت ليلا را ورانداز ميكند. پيراهن سياه، گوي سبقت را از چشمان به گود نشستهاش ربوده. چشم ها ديگر نميدرخشند، حتي يک ستاره در سياهي آن...
غوغايي در درون اصلان به پا ميشود و غرش آسمان بر آن دامن ميزند
با خود واگويه ميكند:
« ليلا! ليلا! كاش نمیآمدم ! اينجا مثلاً خونهی دختر منه ! دختر نازنين حوراء! كاش چشمام كور ميشد و تو رو اين طور نميديدم »
زانوانش سست ميشود. بر زمين مينشيند.
ليلا دست بر شانهی پدر ميگذارد:
ـ پدر! ميدونم چي ميخواين بگين ... همه چيز رو تو چشماتون خوندم
اصلان با ناراحتي ميگويد:
- برقها خيلي وقته رفته ؟ تنهايي ؟
ليلا سر پايين مياندازد و ميگويد:
- بله پدر، حاجخانم ، پيش پای شما رفت مسجد
اصلان دور تا دور خانه را از نظر ميگذراند. سر از تأسف تكان ميدهد:
- اين جا... اين جا همون قصريه كه حسين ميخواست تو رو بياره !
ليلا نفس عميق به درون كشيده و با طمأنينه مي گويد:
- حسين قول هيچ قصري رو نداده بود...
🍃🇮🇷ادامه دارد...
🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی
🌷تقدیم به خانواده شهدای کشور عزیزمون بخصوص همسران🌷
#درشهرم 👩🍳🧕👩🎓🍄🌻🪴
🤌عضو بشید👇
https://eitaa.com/darshahramm
May 11
سنگ قبری که به شکل قالی طراحی شده !
🔹مزار رودلف نوریف، رقصنده نامدار باله شوروی.
قالیچه روی سنگ قبر، بازسازی هنرمندانه قالیچه محبوب نوریف با موزاییک است
🔹نوریف در تمامی اجراها این قالی را به همراه داشته و برای گرم کردن خود از آن استفاده میکرد.
#درشهرم 👩🍳🧕👩🎓🍄🌻🪴
🤌عضو بشید👇
https://eitaa.com/darshahramm
🇮🇷 رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی #لیلا
🌷قسمت ۳۱ و ۳۲
_حرفش فقط اين بود:
زير يک سقف ،روي گليم، ولي... ولي خوشبخت !
اصلان چون جرقهاي كه از آتش بيرون بجهدبه طرف ليلا خيز برداشته و ميگويد:
- پس اينه خوشبختي !
- پدر! نميخوام پشت سر حسين حرفي بزنيد
بغض گلويش را ميفشرد،
روي از پدر به جانبي ديگر برميگرداند، اشک در چشمهايش حلقه ميزند به سختي آب دهان فرو داده با لحن گرفتهاي ادامه ميدهد:
_ولي اگر ميخواين بدونين... بله، من واقعاً خوشبخت بودم هرچند كه توي اين چند سال زندگي مشترك پيشم نبود و همه اش جبهه بود
ولي همسرخوبي بود، دوستم داشت،بهم محبت ميكرد از جون و دل ...فكر ميكنيد خوشبختي چيه ... مال و منال !...»
اصلان رشتهی سخن را قطع ميكند
- ولي حالا چي؟ حالا كه رفته ، حالا كه نيست چي ؟
- حسين هنوزم براي من زنده است ، مدام به خوابم مياد.مخصوصاً اون موقع ها كه بيقرارش ميشم هميشه با يك دسته گل ، با يك كاسهی آب ، با يك سبدميوه ، از همه مهمتر با اون لبخند زيباش..
با دست دور تا دوراتاق را اشاره كرده و با هيجان ميگويد:
- هر جاي اين خونه رو نگاه ميكنم ميبينم خاطرهی خوشي از او دارم ... اصلاً حضورش رو احساس ميكنم .»
اصلان به آرامي بلند ميشود به طرف پنجره ميرود و به حياط خفته در تاريكي مینگرد. يك باره به طرف ليلا رفته و دستانش را ميان دستانش ميفشرد و با هيجان ميگويد:
- ليلا! اومدم تو رو با خودم ببرم ... دنيا هنوز هم به آخر نرسيده ...تو هنوز جووني ...حرف بابات رو گوش كن و بيا خونه ...اتاقت همونطور دست نخورده است... با من بيا!
صداي رعد و برق مهيبي «امين» را وحشتزده از خواب ميپراند. امين شروع به گريه ميكند.
ليلا از اصلان جدا ميشود
و به سوي امين ميدود و او را دربغل ميگيرد و مدام ميبوسد
نه پسرم ، نترس ! مامان اينجاست
اصلان ناباورانه ، چشم به پسرك ميدوزد، به آرامي بلند ميشود و دست به ديوار ميگذارد:
-باورم نميشه ! باز هم اين چشمهاي آبي ! اين شعلههای نيلوفري، عين چشمهاي پدرش،سحر و جادو از اونها ميباره
با خود فكر ميكند ك نكند ليلا افسون برق جادووَش آنها شده است
🍃🇮🇷ادامه دارد...
🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی
🌷تقدیم به خانواده شهدای کشور عزیزمون بخصوص همسران🌷
💖 کانال مدد از شهدا 💖
#درشهرم 👩🍳🧕👩🎓🍄🌻🪴
🤌عضو بشید👇
https://eitaa.com/darshahramm
May 11
🇮🇷 رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی #لیلا
🌷قسمت ۳۳ و ۳۴
رو به ليلا ميكند كه امين را همچنان دربغل داشت و نوازش ميكرد مقابل ليلا مينشيند و با اصرار ميگويد:
- ليلا! با من بيا! حرفمو گوش كن ! بيا با هم بريم ...
ليلا نگاهي به پدر و نظری به پسرش ميافكند
اصلان نگاه او را دنبال ميكند، بريده بريده ميگويد:
- نه ! نه ! بچهات نه ! بچهاتو بده به خانوادهی شوهرت، خودت تنها بيا
ليلا سر از ناباوري تكان ميدهد:
- امين؟! از امينم جدا بشم؟! از تنها يادگار حسين؟؟!
اصلان ميان حرفش ميپرد:
- ميدونم سخته ، ولي به خاطر خودت ... به خاطر آينده ات
ليلا فرزندش را محكمتر درآغوش ميفشرد، غم آلود ميگويد:
- نه پدر! تو هيچي نميدوني ... نميدوني كه آيندهی من امينه ... تمام زندگي من امينه... تمام دلخوشيم امينه ، امينه... امين من ... حسينمه ... روح حسينمه ... امينم بوي حسين رو ميده هيچي تو دنيا نمیتونه منو از امينم جدا كنه... هيچي...هيچكس ... هيچكس ...
اصلان باعجله به طرف در ميرود و به تندي كلاه و بارانيش را برميدارد ميخواهد از اتاق بيرون برود كه با صداي لیلا در جای می ایستد...
ـ پدر!
اصلان روي برميگرداند
ليلا با قاطعيت به او نگاه ميكند و با لحني محكم ميگويد:
- پدر! وقتي مامان حواراء مُرد... ليلاشو رها كردي؟ تنهاش گذاشتي ؟... دلت میاومد... دلت مياومد...
اصلان سراسيمه از اتاق بيرون رفت
از كمان نگاه ليلا تير سؤالي رها شده بود كه هيچ پاسخی بر آن نمییافت
مرد آستينها را بالا زده است و چوبي را درون خاك باغچه فروميكند عرق از سر و رويش ميچكد و دستهاي درشت و پر مويش دستهاي مردي سخت كوش و پرتلاش را ميمانند كه چوب ها را محكم در خاك ميفشرد
گويي قدرتش را به نمايش گذاشته است
🍃🇮🇷ادامه دارد...
🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی
🌷تقدیم به خانواده شهدای کشور عزیزمون بخصوص همسران🌷
کانال مدد از شهدا
#درشهرم 👩🍳🧕👩🎓🍄🌻🪴
🤌عضو بشید👇
https://eitaa.com/darshahramm
🇮🇷 رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی #لیلا
🌷قسمت ۳۵ و ۳۶
ليلا سيني چاي را روي ايوان ميگذارد و لبهی چادر را روي دهان میگيرد و به باغچه مينگرد
يادش میآيد كه حسين اولين چوب اين داربست را گذاشت چه شوق و ذوقي داشت ...
چه فكر و خيالايي !
همهشون رؤيايي ، پاك وباصفا!
دوست داشت وقتي بچهمون دنيا مياد و بزرگ ميشه اولين انگور رو از تاڪ خونه خودمون بخوره...
درخت تاك رشد كرده بود
و پيچکهايش با پيچ و تاب به روي داربست بالا ميرفت تا آنكه خود را بالای بام رسانده بود
يادش میآيد از حسين كه با لباس زيتوني سپاه به حياط آمد دستي بر داربست چوبي گذاشت
و نظري به پنجههاي گشودهی برگهای تاك انداخت رو به او كرد
و گفت :
- ليلا! به اميد خدا... اين دفعه كه برگشتم، يك چوب ديگر هم ميزنم
ليلا امين را در بغل داشت چشمهايش پر از اشك شده بود و بغضش گلوگير نمیتوانست حرفي بزند، فقط سرش را حركت ميداد
حسين ، امين را از آغوش او گرفت و به طرف درخت توت برد.
- ليلا! اين درخت توت هم زيادي شاخ و برگ داده ، مرخصي كه آمدم يادم باشه هرسش كنم
خوب ميدانست كه حسين اين حرفها را براي دلخوشي او ميزند ولي او دلش بیقرار بود، پر تشويش و ناآرام
«من تو چه فكريم. اون تو چه فكريه ،
صحيح و سالم برگرد... اينها فداي سرت .»
حسين به طرف در حياط رفت و پشت به آن ايستاد امين را بغل او داد و او ساكش را به دستش،
حسين در را باز كرد،
بوسه اي به صورت امين زد و دستي بر بازوي او فشرد
حسين چشم در چشم او دوخت و گفت :
- ليلا! مواظب خودت و امين باش ، نگران من نباش
و او با خود واگويه ميكرد:
«چطور نگران نباشم ، تو رفتي ... دلم رو به چي خوش كنم ؟
به در و ديوار،؟
به تاك باغچه،
به امين كه بهانهات رو ميگيره
يا به خبرهاي جبهه !»
احساس عجيبي به او دست داد.
حسين قدم به بيرون خانه گذاشت دلش از رفتن حسين يكهو فرو ريخت و آرامش زير آوار آن مدفون شد
حسين را صدازد.
حسين مردّد ايستاد. با خود فكر كرد شايد چشمهاي حسين پر از اشك شده و نميخواهد او اشكش را ببيند ولي وقتي حسين سربرگرداند...
🍃🇮🇷ادامه دارد...
🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی
🌷تقدیم به خانواده شهدای کشور عزیزمون بخصوص همسران🌷
💖 کانال مدد از شهدا
#درشهرم 👩🍳🧕👩🎓🍄🌻🪴
🤌عضو بشید👇
https://eitaa.com/darshahramm
🇮🇷 رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی #لیلا
🌷قسمت ۳۷ و ۳۸
نه تنها اشكي نديد بلكه آرامش و قاطعيت در آن چشمهاي آبي ديد آرامشي كه بر دل پر آشوب او نيز سرازير گشت
آخرين نگاهش ،
همچون اولين نگاهش بود. پايين پلكان دانشكده
- خانم اصلاني ! ببخشيد مزاحمتون شدم ، من به عنوان مسؤول جُنگ شعر دانشكده از شما دعوت ميکنم كه با ما در زمينه شعر كه به نظر ميرسه استعداد خوبي هم دارين ... با ما در اين زمينه همكاري كنين
صداي افتادن شيءی بر روي موزائيکهاي حياط ، ليلا را به خود میآورد و نگاهش از خاطرات به آن سو كشيده ميشود
علي را ميبيند كه بر لبهی بام نشسته است
و دستي بر چارچوب تكيه داده
ليلا به آن سو ميرود،
پتك كوچك را برميدارد و به دست علي ميدهد علي لبخند ميزند و ليلا بیتفاوت ميگذرد.
در همين اثنا صداي كوبهی در به گوش ميرسد.
ليلا به طرف در رفته ، آن را باز ميكند
حاج خانم را ميبيند كه در يك دست ساك نان دارد و كنارش امين با يك آبنبات چوبي در دست ايستاده است
علي از لبهی بام پايين میپرد. عرق صورت و گردنش را با دستمالي پاك ميكند به طرف مادر و امين ميرود و امين را در بغل ميگيرد و بوسه بر صورتش ميزند.
پ.ن :علی برادر شوهر لیلا است
حاج خانم به طرف درخت تاك ميرود و مقابلش ميايستد.
- خير ببيني مادر! اين داربست ديگه داشت درهم ميشكست
علي دست بر سر خود كشيده ، ميگويد:
- وظيفمه مادر... كاري نكردم ... يكي بايد به شماها برسه ... به خدا مشغول ذمهايد اگه كاري داشته باشيد و به من نگين ... اين علي نوكرتونه
- مادرجان ! پسرم ! تو خودت هزار كار و گرفتاري داري ... عيالواري
علي با سرفه سينه را صاف كرده و ميگويد:
- اين حرفها كدومه مادر! غريبه كه نيستم ... تعارف ميكني .. به خدا قسم اگر دست و پام هم بشكنه ، باز هم اين علي چاكرتونه ... مگه اين علي نباشه كه ديگه شماها رو تنها بذاره مادر با مهربانی به او نگاه ميكند
و دلسوزانه ميگويد:
- خدا نكنه پسرم ! انشاءالله هميشه خوش و سالم باشي دست به خاك بزني طلا بشه خدا عمر و عزتت بده
علي ، امين را زمين ميگذارد، آستين هايش را پايين میآورد و كتش را كه به شاخهی بريدهی توت آويزان است ، برميدارد
- كجا مادر؟ نهار باش
- نه ديگه به زهره گفتم ناهار ميام خونه
ليلا، چادر را زير گلو ميفشارد و رو به علي ميگويد:
- لااقل چايتونو بخوريد، حتماً سرد هم شده ، ميرم براتون گرمش كنم
علي كت را روي شانه میاندازد، از كنج چشم به ليلا نظر دوخته ،
با تبسم ميگويد:
- زحمت نكشيد ليلا خانم ، نميخواد گرمش كنيد، همينطوري هم ميچسبه
🍃🇮🇷ادامه دارد
💖 کانال مدد از شهدا
#درشهرم 👩🍳🧕👩🎓🍄🌻🪴
🤌عضو بشید👇
https://eitaa.com/darshahramm
🇮🇷 رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی #لیلا
🌷قسمت ۳۹ و ۴۰
وارد مسجد مي شود،
انبوه جمعيت ، چادرها رنگ و وارنگ سرش را پايين میاندازد، و به دنبال حاجخانم كه دست امين را در دست دارد به راه میافتد
زني ميان سال و فربه كه مقنعهاي همرنگ چادرنمازش به سر داشت جايي در كنار خود براي آن دو باز ميكند حاج خانم كنار زن مينشيند.
زن در سخن پيش دستي ميكند:
- عروسته ؟
حاج خانم آه كوتاهي ميكشد:
- آره سلطنت خانم ، ليلاست زن حسين شهيدم ...
سلطنت سر از تأسف تكان ميدهد،
چشم در چشم ليلا ميدوزد و به مهرباني ميگويد:
- خدا به تو و حاج خانم صبر بده ... پيش خدا خيلي اجر دارين
سپس دست بر دست ديگرش گذاشته و حسرت بار ادامه ميدهد:
- هِي هِي هِي! حسين گل بود... تقدير هم گل بر چينه
ليلا سجادهاش را مرتب ميكند و تسبيح زيتوني رنگ را پيرامون مهر قرار ميدهد سنگيني نگاههايی را احساس ميكند كه گاه و بيگاه از صفهاي جلو به او دوخته ميشود، عدهاي هم درگوشي پچپچ ميكنند. نگاه ترحم آميز آنها را ميبيند
ليلا سرش را پايين میاندازد و چادر را بر سر جابه جا ميكند، از اين نگاهها بدش ميآيد نميخواهد ترحم و تأسف كسي را بر خود و فرزندش ببيند،
نداي درونش را ميشنود:
«ليلا! چرا سرتو پايين انداختي ! نگاه ميكنن كه بكنن ، دلشون براي خودشون بسوزه ليلا!سرتو با افتخار بلند كن ... بگذار تو رو خوب ببينن ... همسر يك شهيد رو... پس غرورت كجاست ؟ سرتو بالا كن ... با افتخار... بگذار غرورت رو ببينن ...»
نماز به پايان ميرسد و نمازگزاران متفرق ميشوند
ليلا دست امين را ميگيرد تا از مسجد بيرون برود
در ازدحام زنان صدايي به گوشش میرسد:
- بيچاره !... چه جوونه !...حيفش ... حالا تا عمر داره بايد يتيمداري كنه ....!
ليلا با عصبانيت روي به طرف صاحب صدا ميچرخاند زني را ميبيند، باريكاندام و سبزه رو، با چانهاي گود افتاده، نگاهش روي او متوقف شده،ابروان درهم فروميكند
زن باريك اندام ، لبهی چادر را به دندان ميگیرد و برای فرار از نگاههای خشم آلود در ازدحام جمعیت گم میشود
🍃🇮🇷ادامه دارد...
🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی
💖 کانال مدد از شهدا 💖
#درشهرم 👩🍳🧕👩🎓🍄🌻🪴
🤌عضو بشید👇
https://eitaa.com/darshahramm
🇮🇷 رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی #لیلا
🌷قسمت ۴۱ و ۴۲
حاجخانم براي رفتن به نانوايی از ليلا جدا ميشود و ليلا به همراه امين به طرف خانه به راه میافتد
سر كوچه که ميرسد مرد چهارشانهاي را جلو در خانه ميبيند كه دو جعبه در كنارش روي زمين قرار دارد.
مرد ليلا را كه ميبيند با خوشحالي به طرفش میآيد و امين را با خوشحالي دربغل ميگيرد:
- نيم ساعته پشت در منتظرم ، مسجد رفته بودين ؟
ليلا سر تكان ميدهد.
علي ابرو بالا میاندازد ، ميگويد:
- رفته بودم ميدون بار، چند جعبه ميوه خريدم ، دو جعبه هم براي شما آوردم .
ليلا به ميوه هاي درون جعبه نگاه ميكند، با خجالت ميگويد:
- علي آقا! شما هميشه ما رو شرمندهی محبتهاتون ميكنين .
علي دستي به سر امين كشيده و ميگويد:
- دشمنتون شرمنده باشه ، ليلاخانم !
علي جعبههای ميوه را داخل حياط ميگذارد، سپس میايستد، دست بر دست ميمالد و اين پا و آن پا ميكند
ليلا او را به ناهار تعارف ميكند.
علي بعد از كمي تأمل قبول ميكند.
علي امين را كنار حوض ميبرد و مينشيند. ميخواهد دستي در آب حوض فرو برد كه ليلا از كنار حوض عبور ميكند و تصويرش بر آب حوض میافتد
علي نگاهي به تصوير درون حوض و سپس زيرچشمي نگاهي به ليلا كه به طرف اتاق ميرفت میاندازد. آهي كشيده ، مشتي آب به صورت ميپاشد.
علي وارد اتاق ميشود،
كتش را به گوشهاي پرت ميكند. زهره به طرفش ميرود
- دير كردي علي !
علی بیآنكه به او نگاه كند با بيحالي ميگويد:
- كار داشتم ، ميدوني كه اين روزها خيلي سرم شلوغه
زهره دستي به كمر زده با كنايه ميگويد:
- چند روزه كه سرت خيلي شلوغه
علي نگاه تندي به او ميكند، با پرخاشگري ميگويد:
- به جای سربه سر گذاشتن ، يك ليوان آب بده دستم كه از تشنگي مُردم
زهره ليوان آب برايش میآورد، ميگويد:
- ناهار بكشم ؟
🍃🇮🇷ادامه دارد...
🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی
🌷تقدیم به خانواده شهدای کشور عزیزمون بخصوص همسران🌷
💖 کانال مدد از شهدا
#درشهرم 👩🍳🧕👩🎓🍄🌻🪴
🤌عضو بشید👇
https://eitaa.com/darshahramm
🇮🇷 رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی #لیلا
🌷قسمت ۴۳ و ۴۴
علي خود را به روي كاناپه میاندازد، با بیحوصلگي ميگويد:
- ناهار خوردم ... سيرم .
زهره باتعجب ميگويد:
- ناهار خوردي ! من با بچه ها غذا نخوردم ... گفتم تو بياي با هم بخوريم ...لااقل قبلش يك خبر ميكردي
علي نگاه تندي به زهره میافكند غرولندكنان ميگويد:
- زهره ، بهت گفتم که گرفتار بودم ! ناهار هم خوردم
علي بیحوصله از جاي بلند ميشود. به اتاق بچهها رفته ، در را محكم ميبندد
اشك در چشمان زهره جمع ميشود. به در بسته چشم ميدوزد و زيرلب ميگويد:
«من كه حرف بدی نزدم اينطور جوش آوردي ، يك دفعه بگو حوصله تو رو ندارم.»
به آشپزخانه ميرود،
پشت ميز مينشيند و سرش را ميان دست ميفشرد:
«در و همسايه و فك و فاميل به سرش قسم ميخورن ،
خوش و بشش تو بيرونه...
اخم و تخمش تو خونه...
اونا چي ميفهمن كه ... تو خونه چه شمر ذي الجوشنيه
يكي مثل حسين گُل بايد بره زير خاك ،
يكي مثل اين برج زهرماري ... عرصه رو به زن و بچههاش تنگ كنه ...
مردم ظاهرمونو ميبينن و فكر ميكنند من چقدر خوشبختم ...
از دلم كه خبر ندارن »
قطرات اشك روي ميز ميچكد.
با دست اشكها را روي ميز ميمالد. از جا بلند مي شود، از پنجره آشپزخانه بيرون را نگاه ميكند،
دلش ميگيرد از اين كه ديگر حسين نيست كه درد دل و شِكوِه و گلايهاش را پيش او بكند و حسين با مهرباني و دلسوزي او را دلداري دهد
صداي حسين در گوشش ميپيچد:
- علي ! خدا رو خوش نمياد، اينقدر زهره رو اذيت كني
- چيه! باز زهره اومده چوقوليمو پيش تو كرده
- آخه داداشم ! يك كمي به فكر زهره باش ... هر چه باشه همسرته ... مادربچههاته
- حرفها ميزني حسين! ديگه ميخواي خودم رو به سيخ سرخ بكشم تا خانم راضي بشه ... مگه خونهی باباش كه بود حلواي تن تناني تو دهنش ميگذاشتن ...خودت ميدوني كه از صبح سحر تا بوق سگ دارم براي اون و بچهها جون ميكَنم
- علي جان ! اينها رو قبول دارم ولي زندگي كه فقط خورد و خوراك و پوشاك نيست ... زن محبت ميخواد... توجه ميخواد... زن مثل گل نازكه ... دلش از شيشه ست...
🍃🇮🇷ادامه دارد...
🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی
🌷تقدیم به خانواده شهدای کشور عزیزمون بخصوص همسران🌷
💖 کانال مدد از شهدا
#درشهرم 👩🍳🧕👩🎓🍄🌻🪴
🤌عضو بشید👇
https://eitaa.com/darshahramm
🇮🇷 رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی #لیلا
🌷قسمت ۴۹ و ۵۰
-... حميد لطفي هستم مفتخرم كه درس شرح مثنوي را با شما داشته باشم
- ليلا جون ! نميخواد زحمت بكشي ... بيا بشين
ليلا سيني چاي را جلوی او ميگذارد، لبخند زنان میگويد:
«چه عجب ! از اين طرفا! راه گم كردين !»
سلطنت ، بامهرباني او را نگاه ميكند
و بعد نگاهش را به تاقچه و عكس حسين ميدوزد، حزن انگيز ميگويد:
- خدا رحمتش كنه ، با امام حسين و شهداي كربلا محشورش كنه انگار همين ديروز بود كه تو مسجد مُكّبري ميكرد. صداي اذانش هنوز تو گوشمه .
سپس رو به ليلا با لبخند ميگويد
- حسين ! واقعاً حُسن سليقه داشت ، خودش گُل بود خانم گُلي هم گرفت
ليلا سر نيم كج ميكند و ميگويد:
_شما لطف دارين .
سلطنت قندي به دهان ميگذارد و ادامه ميدهد:
- از خدا پنهان نيست از بندهاش هم نباشه
سپس جرعهاي چاي مينوشد و باحوصله ادامه ميدهد:
-آره ليلاجون! يك بنده خدايي كه اهل روزه و نمازه ... و خدا و پيغمبر رو هم ميشناسه ...
من حقير رو پيش فرستاده تا خيري كنم و شما... ليلاي گُل رو براش خواستگاري كنم
ليلا جا میخورد، باتعجب ميگويد:
- سلطنت خانم ! هيچ ميدونين چي دارين ميگين؟ شما... شما يعني فكر كردين من بعد از حسين ازدواج ميكنم ؟
سلطنت سرش را كمي جلو میآورد، استكان نيمه از چاي را روي نعلبكي میگذارد و ميگويد:
- عزيز من ! كار خلافي كه نيست ... هنوز جووني ! سن و سالي نداري ، فردا پيري داري ، كوری داري ..دوره و زمونه خرابه... نميشه تنها بموني... شهيد هم راضي نيست ... گناهه
ليلا باعجله به طرف تاقچه ميرود، عكس حسين را اشاره ميكند و ميگويد:
- حسين هنوز برام زنده است ، هنوز صداش رو ميشنوم ، نگاهش رو احساس ميكنم من با خاطرات خوشي كه با او دارم زندگي ميكنم ...
بعد از اين هم ميخوام زندگيمو وقف امينش ، تنها يادگارمون بكنم.ميخوام خودم رو فداي امين بكنم ... من فقط همين تو فكرمه ... نه چيز ديگه ...
چشمان سلطنت گرد ميشود، لبي برميچيند و ميگويد:
- پناه بر خدا! يعني ميگي روح حسين توي اين خونه است ! مگه با روح هم ميشه زندگي كرد؟
ليلا از حرف سلطنت جا ميخورد
سلطنت با انگشت به او اشاره ميكند و در حالي كه آن را حركت ميدهد، ميگويد:
- ليلا جون ! فردا امين هم بزرگ ميشه و ميره پي كارش تنها ميموني ...در هر صورت براي خودت گفتم، به خاطر آيندهات ، طرف مرد خوبيه ، كارخونه داره ،گفته يك خونه جدا براش میخرم ، سر تا پاش رو هم از طلا ميكنم
گفته براي رضاي خدا ميخواد تو و بچه ات رو سرپرستي كنه ... بچة تو هم مثل بچههاي خودش ، طرف مَردِ جاافتادهايه، از اين جعلقهاي بيكار بيعار كه بهتره !
ليلا سرش را پايين مياندازد و بامتانت ميگويد:
- نه سلطنت خانم ، بعد از حسين «قصر خورنق» هم براي من زندونه اينجا خاطرات حسين است و من نميخوام از اين خاطرات جدا بشم نگهداري از امين هم تنها نفسی است كه برام باقي مونده. بعد از اين هم ميخوام زندگيمو وقف امينش ، تنها يادگارمون بكنم
🍃🇮🇷ادامه دارد...
🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی
🌷تقدیم به خانواده شهدای کشور عزیزمون بخصوص همسران🌷
💖 کانال مدد از شهدا 💖
#درشهرم 👩🍳🧕👩🎓🍄🌻🪴
🤌عضو بشید👇
https://eitaa.com/darshahramm
🇮🇷 رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی #لیلا
🌷قسمت ۵۱ و ۵۲
سلطنت شانه بالا مياندازد،
چادر بر سرش گذاشته برای آنكه حجت تمام كند در ادامه ميگويد:
- ليلا جون ! تو اين دنياي وانفسا... يك زن جوون نميتونه تنها زندگي كنه من خيرت رو ميخوام . ديگه خودداني
ليلا بعد از بدرقه سلطنت خانم ،
درون اتاق ميآيد و به ديوار تكيه ميدهد قطرات اشک روي گونههايش ميغلتد، زيرلب ميگويد:
- حسين ! همسرخوبم !
من شوهر ميخوام چكار! من چطور ميتونم كسي ديگهاي رو جاي تو ببينم !
حسين !
غم تو كم نبود كه اينها هم اين جور نمك به زخمم ميپاشند...
حسين من از روي تو خجالت ميكشم .
اين حرفها رو كه ميشنوم از خجالت آب ميشم
مرد پشت تريبون ايستاده است ،
نورافكنها به سوي جايگاه نورافشاني ميكنند
صداي مرد از درون بلندگوها بر فضاي آمفيتئاتر طنين انداخته است
ليلا به ورق كاغذي چشم دوخته است،
كه ميان دستانش قرار دارد.
نوشتهها را از نظر ميگذراند.
صداي حسين در گوشش نجوا ميكند.
شعر واژههايی كه بر زبان حسين جاري ميشد
دست افشان و دامن كشان در فضاي سالن درميپيچيد و بر جان او مينشست
و در سراچهی دلش غوغا به پا ميكرد
- خانم ليلا اصلاني ! به جايگاه تشريف بياورند.
ليلا سر بلند ميكند
براي لحظهاي فراموش ميكند كجاست و در چه زماني سير ميكند مدتي مات و مبهوت به اطراف مينگرد،
صدا از بلندگو دوباره او را فراميخواند
به خود مي آيد.
از پلهی جايگاه بالا مي رود
و در كنار مرد سخنران ميايستد.
صداي سخنران در فضای آمفيتئاتر ميپيچد:
_خانم اصلاني... «همسرشهيد حسين معصومي» ما را مفتخر فرمودند تا مجلس شبشعر ما را با شعري در رثاي شهيد بزرگوار مزين فرمايند. «شهيد معصومي» يكي از دانشجويان پيرو خط امام بودند كه در جبهههاي دفاعمقدس جان خود را نثار انقلاب و دستاوردهای آن ساخت، ناگفته نماند كه خانم اصلاني نيز در زمينههاي فرهنگي با شهيد بزرگوار همكاري مينمودند
🍃🇮🇷ادامه دارد...
🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی
🌷تقدیم به خانواده شهدای کشور عزیزمون بخصوص همسران🌷
💖 کانال مدداز شهدا 💖
#درشهرم 👩🍳🧕👩🎓🍄🌻🪴
🤌عضو بشید👇
https://eitaa.com/darshahramm
✿❀❀✿✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿✿❀❀✿
🇮🇷 رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی #لیلا
🌷قسمت ۵۳ و ۵۴
مرد از پشت تريبون كنار آمده ،
به نشانهی تعظيم سر خَم ميكند و ليلا را به جايگاه دعوت ميكند
ليلا پشت تريبون قرار ميگيرد ،
به جمعيت نگاه ميكند دلهرهاي درونش را فراميگيرد،
از آن دلهرههاي آشنا،
از آن دلآشوبهايی كه آميخته با شادي بود و او را به وجد میآورد
چقدر اين دلآشوبها را دوست میداشت
و چه تلاطمي داشت درياي دلش ،
وقتي كه حسين را ميديد و يا صدايش را ميشنيد
به ياد آورد آن هنگامي كه ...
براي اولين بار به جايگاه آمد و چشم به جمعيت حاضر دوخت براي لحظهاي از نور خيرهكنندهی نورافكنها چيزي جز سياهي نديد
نفس در سينهاش حبس شده بود.
قلبش تپشی داشت چون دلزدن كبوتری در مشت صياد. ميدانست كه حسين در بين جمعيت است و او را نظاره میكند
خوشحال بود كه حسين شعرهايش را ميشنود
در بين چشمهايي كه به او دوخته شده بود، تنها نگاه آبي او را دوست داشت
ليلا بر تك برگ شعر نظر ميافكند
با آوايي دردخيز، ترجمهاي از قرآن مجيد را ميخواند:
_ آنان كه در راه خدا كشته ميشوند، نَمُرده ، بل زندهاند و نشسته بر خوان كرم الهي .
با امتنان از برپاكنندگان اين مجلس يادبود و كسب اجازه از حضار محترم سوگنامهاي را كه به ياد آن شهيد براي خودم رقم زدهام ميخوانم ...
از كتابخانه بيرون میآيد
و وارد راهرو ميشود، سرش پايين است و نگاهش به كف راهرو دوخته شده كه از سنگ رُخام فرش شده است،
مقابل تابلوي اعلانات ميايستد و نوشتههاي آن را از نظر ميگذراند
- خانم اصلاني !
ليلا رو به سوي صاحب صدا ميچرخاند ابرو بالا داده ، ميگويد:
- خواهش ميكنم مرا استاد خطاب نكنيد من در مقابل بزرگواراني چون شما، شاگردم نه استاد
ليلا سرش را پايين ميآورد و با لحن آرام و آميخته به شرم ميگويد:
- شكسته نفسي ميفرماييد استاد
آقاي لطفي سر تكان ميدهد و ميگويد:
- خانم اصلاني ! شعرهاي شما و همسر شهيدتان بسيار زيبا و تأثير گذاربود... شعري كه از دل بجوشه ... بخصوص دلسوخته ، به دل هم مينشينه ... وقتي شما شعر ميخوندين.. سوز و گدازي تو لحن صداتون بود كه بیاختيار اشك از چشمام جاري شد...
مكث ميكند
و آنگاه چون كسي كه مطلب تازهاي به ذهنش خطور كرده باشد. با هيجان ادامه ميدهد:
- در ضمن وقتي تو شب شعر اسم و فاميل همسرتون به گوشم خورد خيلي آشنا آمد، خيلي با خودم كلنجار رفتم تا اينكه بالاخره فهميدم برادر شهيدم ،محمود، هميشه از فرماندهی گردان تعريف ميكرد، از آقاحسين ... آقا حسين معصومي
حميد دستي درون جيب شلوارش فروميبَرَد، عينك به روي بيني بالا ميكشد و ادامه ميدهد:
- محمود ميگفت :
آقاحسين را همهی بچههاي گردان دوست داشتن وقتي به جمع آنها وارد ميشد مثل اين بود كه يكی از عزيزترين كسانشان به چ جمع آنها آمده دورش حلقه ميزدند و دست به گردنش ميآويختند و برخي او را غرق بوسه ميكردند وقتي براي بچه ها صحبت ميكرد.
🍃🇮🇷ادامه دارد...
💖 کانال مدد از شهدا 💖
#درشهرم 👩🍳🧕👩🎓🍄🌻🪴
🤌عضو بشید👇
https://eitaa.com/darshahramm
🇮🇷رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی #لیلا
🌷قسمت ۵۵ و ۵۶
-.... صدايش به قدري گرم و گيرا بود كه همه از پير و جوان مفتون صحبتهايش ميشدند
و با عشق و علاقه گوش ميكردند
حميد آهي ميكشد و بعد از مكث كوتاهي در ادامهی سخن ميگويد:
- خانم اصلاني ! محمود... برادرم بيسيمچي همسرتان بود، پابه پا و سايه به سايه اش ، ميدونيد محمود مريدي بود عاشق مرادش ، تعريف ميكرد...
يك شب بيخوابي به سرش زده بود از سنگر بيرون ميآيد تا هوايي تازه كند در حال قدم زدن بود كه صدايي را تو دل تاريكي ميشنود مشكوك ميشود شايد دشمن باشد. بااحتياط به آن سو ميرود. شبحي را ميبيند كه باري سنگين روي كولش دارد و به سختي آن را حمل ميكند. دنبالش به راه ميافتد:
«او كيه؟ چرا اين كارو ميكنه ؟»
نزديك سنگرها كه ميرسد آن مرد كيسه را پايين مياندازد و پشت خاكريز پنهان ميشود
محمود باعجله به آن سو ميرود و آن محموله را كيسهاي ميبيند كه پر از خاك است باتعجب به اطراف نگاه ميكند تا او را پيدا كند. ناگاه دستي دور گردن و تيغة سرنيزهاي را زير گلو احساس ميكند مرد نهيبي ميزند و ميگويد:
«دور و برِ سنگرهاي ما چكار ميكني ؟»
محمود صدايش را كه ميشناسد، دلش آرام ميگيرد، نفس راحتي كشيده و مي گويد:
«آقا حسين !...منم محمود»
دست دور گردنش شل ميشود آقاحسين باتعجب ميپرسد:
«بندهی خدا! اين موقع شب اينجا چكار ميكني ؟ نكنه داشتي زاغ سياه ما رو چوب ميزدي ؟»
محمود با كمي تأمل متوجه ميشود، كيسه هاي شني كه پر ميشد و يا ماشينمهماتی كه بارش خالي میشد و يا... همهی اين ها كار فرماندهی گردان است و در تمام اين مدت بچه ها در تعجب بودند كه چه كسي اين كارها را انجام ميداده
قطرات عرق بر سر و روي او نشسته است.
و هُرم گرما راه نفس را بر او بسته مقابل، خانه ميرسد.
در نيمه باز تعجب او را برميانگيزد.
در را به آرامي بازميكند، چند تن از همسايگان را ميبيند، قلبش يكباره تپش شديدي آغاز ميكند، دلش يكهو فرو ميريزد و ترس و وحشت تمام وجودش را فرا ميگيرد،
ناگهان ازجاي كنده شد به سوي آنها شروع به دويدن ميكند،
وحشتزده فرياد ميزند:
- امين ! امينم كجاست ؟
باعجله از ميان همسايگان ميگذرد
زهره را بر ايوان خانه ميبيند، ترس و هراسش بيشتر ميشود
به طرف او دويده و فرياد ميزند:
- امين كجاست ؟
🍃🇮🇷ادامه دارد...
🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی
💖 کانال مدد از شهدا 💖
#درشهرم 👩🍳🧕👩🎓🍄🌻🪴
🤌عضو بشید👇
https://eitaa.com/darshahramm
🇮🇷 رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی #لیلا
🌷قسمت ۶۱ و ۶۲
-...مثل باباشه ... شكل باباش ...الان هم پيش عموشه ، سر قبر حاجخانم
مادر حميد آهي ميكشد:
- خدا رحمتش كنه ... باقي عمر شما و پسرتون باشه
و نگاهش به سوی عكس حسين كشيده ميشود
خاطرهای از محمود برايش زنده ميشود:
- محمود شهيدم ... بیسيمچی آقاحسين بود
خيلي به او نزديك بود ميگفت :
تا اون لحظهاي كه آقا حسين شهيد ميشه قدم به قدم همراهش بوده، محمود و آقا حسين و يكي ديگه از بچهها مخفيانه با قايق خودشونو به جزيره ميرسونن تا محل دشمن رو شناسايي كنن، موقع برگشتن دشمن متوجه آنها ميشه و باراني از گلوله به طرف آنها شليك ميشه ... در همين حين اون رزمنده كه همراهشون بوده ، زخمي میشه ... آقا حسين كولش میكنه و با هزار بدبختي خودشونو به لبآب ميرسونن
ميخوان سوار قايق بشن كه آقا حسين شهيد ميشه
دستاني كوچك دور گردن ليلا حلقه ميشود
و بوسه اي بر گونهاش نقش ميبندد ليلا دست بر دستان حلقه شدهی پسرش ميگذارد و صورت فرزند را ميبوسد.
علي او را مخاطب ميسازد:
- ليلاخانم ! شما اين جاييد! امين بهانه ميگرفت ...گفتم حتماً اومدين اينجا
نگاه علي بر مادر حميد و فرهاد ميلغزد
و در آخر به روي حميد متوقف ميماند، حميد دست پيش میآورد و به او تسليت ميگويد علي باتأمل خاصي كه از آن اكراه میبارد دست حميد را ميگيرد و سريع رها ميكند
صورت علي گُر ميگيرد
و چشمان از حدقه درآمدهاش به روي ليلا ميگردد
ليلا با دستپاچگي آنها را معرفي ميكند
ولي علي بیاعتنا به سخنان او امين را بغل ميكند و ميگويد:
- خيلي ببخشين . من و ليلاخانم بايد مرخص شيم ... عجله داريم ... فاميلا منتظرن ... عزت زياد!
و باعجله به راه میافتد
صورت ليلا از خجالت سرخ ميشود و داغي آن تا بناگوشش بالا میآيد ميخواهد حرفي بزند كه علي رو به جانب او برگشته با لحن تندي ميگويد:
- ليلا خانم ! خيلي دير شده ، همه معطل شماييم
ليلا سر از خجالت پايين میاندازد
و با دستپاچگي از حميد و مادرش خداحافظي ميكند و سري به راه میافتد
خشم و عصبانيت تمام وجود ليلا را فرا ميگيرد
قدم هايش را تندتر ميكند تا زودتر به علي برسد
وقتي به او نزديك ميشود میگويد:
- علي آقا، اين چه طرز برخورد بود! يك تعارف خشك و خالي هم نكردين
- خوش ندارم با غريبهها صحبتي داشته باشين
چشمهاي ليلا از تعجب گرد ميشود، بريده بريده ميگويد:
- ولي اونها كه غريبه نبودن ! اون آقا استادم بودن با مادرشون و پسرش ، سر من احترام گذاشتن و...
علي مجال صحبت به ليلا نميدهد، غيظ آلود ميگويد:
- ولي از نظر من غريبهاند، خوش ندارم زن برادرم با غريبهها رفت و آمدي داشته باشه ، شيرفهم شد!؟
ليلا از اين طرز برخورد جا ميخورد،
علي را تا به حال آنگونه نديده بود چهرهی غضب آلود علي از منظر نگاهش محو نميشود
رگ گردن برآمده ، چشمها سرخ و از حدقه بيرون زده، توپ و تَشَر سخنان علي چون مُهري بر دهان، او را مات و مبهوت بر جاي ميخكوب كرده بود
ناباورانه به علي مينگرد كه هر لحظه دورتر و دورتر ميشود
....................
ليلا كنار خيابان ايستاده ،
دردستش پلاستيكي پر از دارو جاي دارد. امين در بغلش به خواب رفته و سر بر شانهاش گذاشته
ماشيني جلوي پايش ترمز ميزند:
- ليلا خانم ! سوار شين ... شمارو تا خونه ميرسونم
ليلا با تعجب به داخل ماشين نگاه ميكند تا چهرهی دعوت كننده را در سايه روشناي غروب ببيند.
مرد دست بر در عقب ماشين گذاشته آن را براي ليلا باز ميكند
ليلا از قيافهی آراستهی مرد كه خط ريش مرتبی دارد او را ميشناسد. سوار ماشين ميشود.
- خانم معصومي ! خدا بد نده ، دكتر بودين ؟
ـ بله ... امين مريض بود... بردمش دكتر
نگاه مرد از آينه جلو به ليلا دوخته ميشود:
- ما رو خبر ميكردين ، پس همسايگي به چه درد ميخوره
ليلا دست بر سر امين ميكشد و با لحن آرامي ميگويد:
- ممنونم ، نميخواستم مزاحم كسي بشم
- اين حرفها چيه ! حسين آقا به گردن ما خيلي حق داشتن، من و عّزت خانم هميشه ذكر خيرشو داريم ... خدا رحمتش كنه... مشگلگشاي محل بود سعي داشت به همه كمك كنه ... مرد نازنيني بود، خدا رحمتش كنه ... هنوز كه هنوزه تو كوچه پس كوچههاي محل وجودش احساس میشه ...
🍃🇮🇷ادامه دارد...
🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی
💖 کانال مدد از شهدا 💖
#درشهرم 👩🍳🧕👩🎓🍄🌻🪴
🤌عضو بشید👇
https://eitaa.com/darshahramm