eitaa logo
درشهرم
201 دنبال‌کننده
290 عکس
3 ویدیو
2 فایل
🤣 باهم #بخندیم تنها، اولین، بهترین، ویژه ترین و خاص ترین کلا رسانه ترین رسانه رسانه طنز آذربایجان غربی😊 روزمرگی های یک خبرنگار طنزنویسی که گلیم باف شد☺ مودور سونیا بدیع ارتباط با مودور ↘️ @sonia_badiee ۰۹۳۵۵۷۹۶۱۶۴
مشاهده در ایتا
دانلود
https://www.instagram.com/p/C5i70xSRscg/?igsh=MTc4MmM1YmI2Ng==
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان 📙 قسمت ۶۵ فصل چهارده:‌ عطر خوش خدا قسمت آخر حالا چند سالی است که رجب از دنیا رفته. زائران مزار علی و امیر مرا ننه‌علی صدا می‌زنند. حسین نوه‌دار شده، پسر است؛ اسمش را علی گذاشتیم. بچه‌ها همه رفته‌اند سر خانه و زندگی خودشان. الهام عروس شد. خودم برای یوسف رفتم خواستگاری و رخت دامادی به تنش کردم. رابطه‌ی خوبی با هوویم فاطمه دارم و جویای حال هم هستیم. هنوز عقلم به حرف بزرگ‌ترها قد نمی‌داد که می‌گفتند: «این عمر گران مثل برق و باد می‌گذره!» اما الان معنی برق و باد را به‌خوبی می‌فهمم. نمی‌دانم دست تقدیر کی و چگونه مرا به دیدار فرزندان شهیدم مژده می‌دهد؛ ولی می‌دانم پایان قصه‌ی ننه‌علی نزدیک است. اولین دیدار ما بعد از سال‌ها، رؤیای شیرینی است که هر شب خوابش را می‌بینم. برای آن روز تشنه‌تر از آنم که تصورش را بکنید! امیر، علی و من در محضر پروردگار دوباره مثل گذشته دور هم جمع می‌شویم؛ شاید رجب هم کنارمان باشد. ✨پایان✨ 💖 کانال مدداز شهدا 💖 ─┅═༅𖣔🌺𖣔༅═┅─ 🔺@basijnews_azgh
🌱 بسم‌او و 🌱 به نام زندگی من بیشتر بدیع هستم! 💢 بدون مقدمه، از این تریبون می‌خواهم اعلام کنم، که غیر از من بدیع دیگری نه در ارومیه بلکه در این کره خاکی وجود ندارد، یعنی هست ولی از من و ما نیست. 💢 اینقدر که پرسیده‌اند با آن عالم، این فاضل، آن راهب، چه نسبتی داری، دلم می‌خواهد، وقتی بیرون می‌روم‌ یک کلاه سَر خودم بگذارم و تا عرض شانه ام پایین بیاورم تا کسی مرا نبیند البته گاهی دلم می‌خواهد یک بلندگو دستم بگیرم و یک زنگوله به پایم ببندم در شهر چرخیده، شفاف‌سازی کنم که " تنها بدیع خودم هستم، وجود هر نوع بدیع دیگر را قویاً تکذیب می‌کنم، چون ما گونه نادری هستیم، که فقط چند مورد توسط دوربین‌های مداربسته مشاهده شده‌ایم"! 💢 بین خودمان بماند، دلم می‌خواهد این بدیع‌هایی را که می‌گویید، ببینم، چون تا حالا پیش نیامده است، گوشه‌ای ایستاده و یک بدیع را تماشا کنم، اصلا تا حالا به یک بدیع غیر از خودمان دست نزدم، نمی‌دانم، بدیع بودن چه شکلی است، نمی‌دانم نرم، سخت، زِبر یا اسفنجی است! 💢 آها، این را بگویم؛ عمویم کاریکاتوریست و عموزاده‌ام قهرمان ملی است، یک بار در گعده‌ای مشخصات‌شان را به من می‌دادند تا آنها را شناسایی‌ کرده و بعد وجود خودم را اثبات کنم، من هم طبق عادت قبل از اینکه فعل دم و بازدم را به خاتمه برسانم، گفتم "نمی‌شناسم"، یک هفته بعد یادم افتاد، که عجب شیرین‌کاری کردم! 💢 برای ایامی که من را با خودم می‌شناختند، دِلتنگ شده‌ام، گویا نه‌تنها بقیه بدیع‌ها را کشف نکردم، بلکه خودم را هم گم کردم، در دوره‌ای از تاریخ، از من می‌پرسیدند "عه بدیع طنزنویس تویی؟! " من هم خُوشان خُوشان، دامَن‌کِشان جواب می‌دادم، "بله بله بله"، من همان بدیع طنزنویس هستم، که مادر دوران هرگز آبستن نخواهد شد، تخلصم نیز سوزباز است، بَرَکانّا مَنَه! 💢 اما با همه این اوصاف گرچه بین "خانم بدیع" هستم و "سرکارخانم بدیع" فاصله ای به عمق چاله فضایی وجود دارد، ولی همین هم که " اُهوووی سونیاااا " یا " هِعی قیز " نیستم از خودم متشکر می‌باشم. 💢 در نهایت، نمی‌دانم چقدر از سایر بدیع‌ها پرسیده‌اید با " سونیا بدیع خبرنگار و طنزنویس چه نسبتی داری؟"، ولی امیدوارم همان بدیع باشم، که وقتی توصیف می‌کنید، نُقل و نَبات از دهان مبارک‌تان فَواره بزند، یا حداقل وقتی یادی از من می‌شود، در زیر میز و چارچوب درب پناه نگیرید " آمان، آمان، آی آماااان یاااامااااان سونیا "! 💢 تنها کارکرد این دلنوشته این است، که مدام از من نپُرسید این کیه، اون کیه؛ البته می‌‌خواهم ثابت کنم منِ سونیا بدیع، بدیع‌تَر از بقیه بدیع‌ها هستم، من بیشتر بدیع هستم و بدون شک بقیه فیک هستند و جعلی، باور نمی‌کنید؟ از گوگِل بپرسید، بعد بیایید بزنم‌تان، فقط صَف را به هم نریزید! 😎 پ.ن ۱: همه یادداشت‌های من را با صورت شُسته و لبخند بخوانید، آفرین ! 📝سونیا بدیع 👩‍🍳🧕👩‍🎓🍄🌻🪴 🤌عضو بشید👇 https://eitaa.com/darshahramm
💢 یک گلیم خوشگل 🙂 اندازه ۳۰ در ۳۰ جنس الیاف آکرولیک مناسب برای دیوارکوب، رومیزی، تابلو، روی عسلی و ... 💢 سفارش بافت در طرح و رنگ دلخواه پذیرفته می‌شود🙂🤌 ارتباط با مودور ⬇️ @sonia_badiee 👩‍🍳🧕👩‍🎓🍄🌻🪴 🤌عضو بشید👇 https://eitaa.com/darshahramm
💢 یک گلیم خوشگل 🙂 اندازه ۳۰ در ۳۰ جنس الیاف آکرولیک مناسب برای دیوارکوب، رومیزی، تابلو، روی عسلی و ... 💢 سفارش بافت در طرح و رنگ دلخواه پذیرفته می‌شود🙂🤌 👩‍🍳🧕👩‍🎓🍄🌻🪴 🤌عضو بشید👇 https://eitaa.com/darshahramm
💢 یک گلیم خوشگل 🙂 اندازه ۴۰ در ۴۰ جنس الیاف پشم طبیعی مناسب برای دیوارکوب، رومیزی، تابلو، روی عسلی و ... 💢 سفارش بافت در طرح و رنگ دلخواه پذیرفته می‌شود🙂🤌 👩‍🍳🧕👩‍🎓🍄🌻🪴 🤌عضو بشید👇 https://eitaa.com/darshahramm
🇮🇷 رمان جذاب و شهدایی 🌷قسمت ۳ قلبش به شدت می‌تپید. چشم‌هايش را از خوشحالي بسته، نفس در سينه حبس ميكند. حسين را در نظر مجسم ميكند كه با دسته گلی قدم به درون حياط ميگذارد و نگاهی دزدكي به پنجره ميدوزد پلک‌هايش را باز ميكند تا رؤيايش را در واقعيت ببيند كه يک باره لبخند بر لبانش خشك شده چشم هايش سياهي مي رود «خداي من ! باور نميكنم ... اين !... اين كه  فريبرزه !» بوی چای فضای آشپزخانه را پر كرده است. استكان‌های پاشنه طلایی كمر باریک، درون‌ سینی ميناكاری شده به نقش طاووس نشسته‌اند. رنگ چاي، عقيق جای گرفته بر‌انگشتری طلا را می‌نماياند. ليلا زير لب  غرولند مي كند ؛ «براي چی اومد... اونم امروز... خروس بی‌محل!» گره روسری را محكم‌تر كرده، نفسی عميق ميكشد. سينی به دست وارد اتاق  ميشود. سنگينی نگاه‌ها را بر خود احساس ميكند، بی‌اختيار به طرف حسين ميرود. چای تعارف ميكند. حسين بی‌آنكه به او نگاه كند، استكان  را برميدارد..... 🌷قسمت ۴ ليلا به آرامی مقابل مادر حسين می‌ايستد پيرزن نگاه مهربانش را به او ميدوزد. لبخند، چروك به گوشه‌ی چشم‌هايش  مي‌نشاند. دست‌های استخوانيش  را پيش می‌آورد: - دستت  درد نكنه... دخترم ! به طرف علي ميرود، زير چشمی نظری به او می‌افكند: «اصلاً شبيه حسين نيست ، حتي رنگ چشماش ، كي باور ميكنه .. اين  برادر حسين  باشه !» مقابل فريبرز می‌ايستد. نگاهش نميكند. تنها چشم به سيني ميدوزد فريبرز سرش را نيم كج بالا می‌آورد، چشم خمار كرده ، نيم نگاهي به او ميكند، سپس دستش را به آرامي بالا می‌آورد و براي برداشتن چای  تعلل می‌ورزد عرق به بدن ليلا می‌نشيند، صورتش گُر میگيرد، میخواهد هر چه زودتر از چنگال نگاه‌های سنگين فريبرز رها شود: «چه نگاهي ميكنه ... نكنه فكر كرده خودش شاداماده ... چه ادوكُلُني زده ... فكر كنم  همه شو روي خودش خالي كرده » فريبرز چاي را برمي دارد و ليلا چون تيري رها شده از كمان، از مقابلش  دور‌‌ ميشود. مي خواهد به آشپزخانه برود كه با توصیه طلعت کنار او مینشیند 🍃🇮🇷ادامه دارد... 🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی 🌷تقدیم به خانواده کشور عزیزمون بخصوص همسران🌷 💖 کانال مدد از شهدا 💖 👩‍🍳🧕👩‍🎓🍄🌻🪴 🤌عضو بشید👇 https://eitaa.com/darshahramm
🇮🇷 رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی 🌷قسمت ۱ ۲۵تيرماه سال ۱۳۵۸ هجري شمسي پشت  پنجره ايستاده است. چشم هاي درشت و سياهش از شادي ميدرخشد. به در حياط چشم  ميدوزد. و نگاهش را امتداد ميدهد تا سرو بلند كنار باغچه. نسيم  بعدازظهر تابستان، پرده‌ی سفيد پنجره را به سر و روي او ميلغزاند. عطر گلهای ياس مشامش را پر ميكند. زنگ ساعت آونگ دار، سه بار در فضای خانه طنین انداز میشود. خنده به چشمانش می دود و لبخند بر لبانش مینشیند. صدای زنگ در گوشش می پیچد وبه ذهنش انگشت می زند: _چیزی نمونده... به زودی می‌یان مقابل آینه می ایستد آینه هم اورا زیباتر می‌نمایاند. ابروانی به هم پیوسته و مژگانی بلند چون سایبان بر روی چشم ها. خود را تصور میکند در لباس عروسی تور سفید بلند پر از شکوفه‌های صورتی و مردی که دوش به دوش او ایستاده با کُت سورمه‌ای وگل میخک قرمز به سینه که باچشم های آبی به او نظر دوخته در اتاق باز می شود صدای خشک لولاها، او را از رویا خارج میسازد صدای طلعت در اتاق می پیچد: +لیلا...! 🌷قسمت ۲ +مهمونا كِي مي‌يان ؟ ليلا با دستپاچگی جواب  ميدهد _ساعت  پنج ! طلعت سر تا پای او را ورانداز مي كند. پشت  چشم نازك  كرده مي گويد +گفتی اسمش چيه ؟   ليلا سر از شرم پايين مي‌اندازد، آرام  جواب  مي دهد _حسين ... حسين معصومی طلعت چشم ها را گرد كرده، زيرلب كلماتی نامفهوم زمزمه ميكند و از اتاق بيرون ميرود. ليلا روی مبل مينشيند و سر را ميان دو دست  مي گيرد: اگه پدر از حسين خوشش نياد چي ... ولي نه ... حسين  ستاره اش گرمه، حتما ازش خوشت میاد دیشبی... دیشب وقتی ازحسین حرف می زدم... ناراحتی رو تو چشماش خوندم... اما‌ نه... به دلت بد نیار... طبیعیه دیگه... شاید بخاطر اینه که میخوام از پیشش برم... خب پدره دیگه! زنگ خانه به صدادرمی آید لیلابادستپاچگی چشم به ساعت می دوزد _به این زودی! باعجله به طرف پنجره می رود.... 🍃🇮🇷ادامه دارد... 🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی 🌷تقدیم به خانواده شهدای کشور عزیزمون بخصوص همسران🌷 💖 کانال مدد از شهدا 💖 👩‍🍳🧕👩‍🎓🍄🌻🪴 🤌عضو بشید👇 https://eitaa.com/darshahramm
سلااام دوستانم قسمت یک و دو یادم رفته بود بارگزاری کنم🤦‍♀ پَس و پیش ارسال شد، ببخشایید، از این به بعد سعی می‌کنم دقت کنم، اما قول نمی‌دهم! 😅 👩‍🍳🧕👩‍🎓🍄🌻🪴 🤌عضو بشید👇 https://eitaa.com/darshahramm
🇮🇷 رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی 🌷قسمت ۵ سرش پايين است  و انگشت‌هايش را در هم فرو ميكند. نگاهي گذرا به حسين كه مقابلش نشسته ، می‌اندازد: «به  چي فكر ميكنه ؟ حتماً به اين پسره ... عجب شانسي دارم  من !» طلعت كه تا آن لحظه با لبخند موذيانه اش  حركات ليلا را زيرنظر داشت ، لب  به سخن  باز مي كند: _خيلي خوش آمدين ... قبل از هر چيز ميخوام خواهر زاده‌ی بسيار عزيزم رو خدمت  شما معرفي كنم . سپس نگاه خندانش را به فريبرز دوخته ، ادامه ميدهد: _فريبرز جان تازه ازخارجه آمدن ، تحصيل کرده‌ی فرنگن ، من و آقا اصلان وقتي فريبرز جان بی‌خبر به خونمون آمدن واقعاً شوكه  شديم و نگاه ذوق زده‌اش به فريبرز دوخته ميشود: _لااقل خاله جان ! قبلش خبر میكردي ... گاوي ... گوسفندي ... پيش پات ميكشتيم فريبرز يقه‌ی كُتش را جابه جا كرده  با شرمندگي میگويد: _نه خاله جان ! میخواستم سورپريز باشه . طلعت با هيجان مي گويد: _بله ... فريبرز جان  ميخواستند براي ما «سور» باشه ، نه ... «سوپ » باشه ...نه ... هماني كه گفت باشه ... 🌷قسمت ۶ نگاه جمع به فريبرز دوخته  ميشود. نگاه تحسين برانگيز اصلان از فريبرز روی  گردان نيست. با لبخند رضايت سر تكان مي دهد. علی كه چند تار موی سبيل پرپشتش را بين  دو انگشت مي‌تاباند، از كنج چشم به او نگاه  مي كند. لبان گوشتيش را حركت داده ، سخن آغاز ميكند: _پس با اين حساب ما خيلي سعادت داشتيم  كه آقا فريبرز امروز تشريف آوردن تا چشممون  به جمال ايشون روشن بشه . رو به فريبرز ميكند و ادامه ميدهد: _با اين حساب آقا فريبرز به وطن برگشتن تا موندگار بشن و به مردم خدمت كنن . طلعت چون اسب رَم كرده ، وسط حرف علي  مي پرد: _گر دستشو بند كنيم ... محاله برگرده. مادر حسين ، به حسين نگاه ميكند و او هم به ليلا. ليلا كه سرخي به گونه‌های برجسته‌اش دويده ، لب به دندان ميگزد و چشم به قاليچه‌ی زير ميز مي دوزد. علي در اين سكوت ايجاد شده از ردّ و بدل  نگاه‌ها، رو به اصلان ميكند و باب سخني ديگر باز ميكند: _آقا اصلان ! شنيدم شما هم فرش فروشي  دارين و مثل من اهل كسب و كارين ، من به  همين حسين ، داداشم گفتم ، درس و دانشگاه  رو ول كن و بيا پيش خودم تا فوت و فن كار رو يادت بدم ... 🍃🇮🇷ادامه دارد... 🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی 🌷تقدیم به خانواده کشور عزیزمون بخصوص همسران🌷 💖 کانال مدد از شهدا 💖 👩‍🍳🧕👩‍🎓🍄🌻🪴 🤌عضو بشید👇 https://eitaa.com/darshahramm
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 خلاصه عملیات دیشب سپاه برای اونایی که خواب بودن😁😅 👩‍🍳🧕👩‍🎓🍄🌻🪴 🤌عضو بشید👇 https://eitaa.com/darshahramm
💢 شوخی کاربران فضای مجازی پیرامون حملات بامداد امروز به مواضع اسراییل 🔹 بزنید اسرائیل رو هر کی گفت نزنید، اونم بزنید هر کی گفت این راهش نیست، اونم بزنید هر کی گفت توافق، اونو دوبار بزنید اونقدر بزنیدشون تا تموم شن 🔹یه زود پز تو آشپزخونه میترکه ۵ تا کشته میده بعد اینا میگن تلفات نداده😂😂 🔹 گنبد آهنین در حد نو ، فقط ۵۰۰تا موشک بهش خورده مال نتانیاهو بوده فقط باهاش پُز میداده قیمت توافقی مشتری واقعی پیام بده لطفا الکی مزاحم نشین 😂 🔹ثبت نام اعزام کاروان زیارتی و سیاحتی فلسطین آغاز شد😆😉 🔹 سال دیگه پهپادها : پارسال بهار دسته جمعی رفته بودیم زیارت 😂 🔹 وضعیت کلاس‌های ریاضی در مدارس اسرائیل + اگر سه تا پهپاد از ایران بیاد و دو تا موشک هم بهش اضافه بشه الان ما چی داریم؟ - الان ما فقط دسشویی داریم😂 🔹 وزیر خارجه انگلیس دیشب گفت: از ایران می‌خواهیم این رفتار خطرناک خود را که به نفع کسی نیست متوقف کند پاسخ ایران: دیر گفتی عزیز! کروزا و پهپادا زدن به دل جاده گوشیاشونم جا گذاشتن 😂 🔹 از دیشب مقامات اسرائیل در حال حفظ و تمرین: سلام فرمانده سلام از این نسل غیور جا مانده😂 ‌ 🔹 + چرا ایران به سمت اسراییل موشک انداخت؟ - خب تو مرام جمهوری اسلامی نیست که پیامی رو سین کنه اما جواب نده😂 👩‍🍳🧕👩‍🎓🍄🌻🪴 🤌عضو بشید👇 https://eitaa.com/darshahramm
🇮🇷 رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی 🌷قسمت ۷ -يهو چشم  باز ميكنی و ميبيني صاحب همه چيز شدي . مثل من ، خانه ... ماشين ... چند جريب زمين ... فروشگاه  لوازم يدكي ... . حسين غضب‌آلود به علي نگاه ميكند. مي خواهد حرفي بزند كه مادر با اشاره او را به سكوت دعوت ميكند.  فريبرز كه تا آن لحظه ساكت بود؛ پا روي پا‌ می‌اندازد، شانه عقب رانده ، يك دست به روي مبل تكيه ميدهد و با دست  ديگر درحاليكه انگشت كوچك خود را از ديگر انگشتان جدا كرده ، با شست و سبابه اش شيريني برداشته ميگويد: _حرف اول رو تو دنيا، علم و تكنولوژي  ميزنه ، اساتيد ما تو دانشگاه هاروارد معتقد بودند كه  دنياي امروز دنياي كمپيوتره ، يكي از فيلاسوفاي بزرگ تو دانشگاه نيوجرسي  سخنراني ميكرد و ميگفت : قرن حاضر... قرن مغز و تفكره ...  صحبت ها بالا مي گيرد، علي از كاسبي سخن  می‌راند و فريبرز از تخصص  و تحصيلات  و طلعت  سخنان  فريبرز را با آب و لعاب به  رخ جمع ميكشيد. ليلا گوشه‌ی روسری‌اش را مرتب دور انگشتانش مي‌تاباند و پاهايش را ناخودآگاه  به  هم قفل ميكرد. 🌷قسمت ۸   به  گفتگوها توجهی ندارد و گاه و بيگاه حسين را كه همچنان سرش  پايين است زيرچشمي می‌پايد، در دل ميگويد: - حسين ! چرا ساكتي ! تو هم يك حرفي بزن ، اين جوري نبودي ، خداي من ! چرا چايش رو نميخوره ... نكنه ديگه منو نميخواد... نكنه پشيمان شده ... نگاه ليلا با نگراني به ديوار مقابل دوخته ميشود.... و به ساعت قاب سفيدی كه پرتو رنگين كمانی  از نور چلچراغ به روي شيشه‌اش افتاده بود. يك ساعت از آمدن آنها گذشته است و زمان براي او چه دير و دشوار مي گذرد گويي عقربه‌های ساعت هم از حركت باز ايستاده‌اند در اين دل آشوبي و بلوا، ناگاه چشمش به بشقاب حسين می‌افتد. افكار ماليخوليايي به ذهنش هجوم  می‌آورند، غوغا به پا ميكنند: - چرا نمیخوره ؟ چايش هم كه سرد شده ... يعني خجالت ميكشه ... اينقدر خجالتي نبود! پس مريم راست  ميگفت : چيزي نخوردن يعني پسند نكردن . شيريني شو نخورده يعني ... . دوباره به بشقاب نگاه ميكند، آرزو ميكند بعد از رفتن مهمان‌ها شيريني درون بشقاب حسين نباشد: - عجب فكراحمقانه‌اي ! خجالت ميكشه ... آره خجالت ميكشه ... 🍃🇮🇷ادامه دارد.. 🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی 🌷تقدیم به خانواده شهدای کشور عزیزمون بخصوص همسران🌷 💖 کانال مدد از شهدا 👩‍🍳🧕👩‍🎓🍄🌻🪴 🤌عضو بشید👇 https://eitaa.com/darshahramm