🇮🇷رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی #لیلا
🌷قسمت ۵۵ و ۵۶
-.... صدايش به قدري گرم و گيرا بود كه همه از پير و جوان مفتون صحبتهايش ميشدند
و با عشق و علاقه گوش ميكردند
حميد آهي ميكشد و بعد از مكث كوتاهي در ادامهی سخن ميگويد:
- خانم اصلاني ! محمود... برادرم بيسيمچي همسرتان بود، پابه پا و سايه به سايه اش ، ميدونيد محمود مريدي بود عاشق مرادش ، تعريف ميكرد...
يك شب بيخوابي به سرش زده بود از سنگر بيرون ميآيد تا هوايي تازه كند در حال قدم زدن بود كه صدايي را تو دل تاريكي ميشنود مشكوك ميشود شايد دشمن باشد. بااحتياط به آن سو ميرود. شبحي را ميبيند كه باري سنگين روي كولش دارد و به سختي آن را حمل ميكند. دنبالش به راه ميافتد:
«او كيه؟ چرا اين كارو ميكنه ؟»
نزديك سنگرها كه ميرسد آن مرد كيسه را پايين مياندازد و پشت خاكريز پنهان ميشود
محمود باعجله به آن سو ميرود و آن محموله را كيسهاي ميبيند كه پر از خاك است باتعجب به اطراف نگاه ميكند تا او را پيدا كند. ناگاه دستي دور گردن و تيغة سرنيزهاي را زير گلو احساس ميكند مرد نهيبي ميزند و ميگويد:
«دور و برِ سنگرهاي ما چكار ميكني ؟»
محمود صدايش را كه ميشناسد، دلش آرام ميگيرد، نفس راحتي كشيده و مي گويد:
«آقا حسين !...منم محمود»
دست دور گردنش شل ميشود آقاحسين باتعجب ميپرسد:
«بندهی خدا! اين موقع شب اينجا چكار ميكني ؟ نكنه داشتي زاغ سياه ما رو چوب ميزدي ؟»
محمود با كمي تأمل متوجه ميشود، كيسه هاي شني كه پر ميشد و يا ماشينمهماتی كه بارش خالي میشد و يا... همهی اين ها كار فرماندهی گردان است و در تمام اين مدت بچه ها در تعجب بودند كه چه كسي اين كارها را انجام ميداده
قطرات عرق بر سر و روي او نشسته است.
و هُرم گرما راه نفس را بر او بسته مقابل، خانه ميرسد.
در نيمه باز تعجب او را برميانگيزد.
در را به آرامي بازميكند، چند تن از همسايگان را ميبيند، قلبش يكباره تپش شديدي آغاز ميكند، دلش يكهو فرو ميريزد و ترس و وحشت تمام وجودش را فرا ميگيرد،
ناگهان ازجاي كنده شد به سوي آنها شروع به دويدن ميكند،
وحشتزده فرياد ميزند:
- امين ! امينم كجاست ؟
باعجله از ميان همسايگان ميگذرد
زهره را بر ايوان خانه ميبيند، ترس و هراسش بيشتر ميشود
به طرف او دويده و فرياد ميزند:
- امين كجاست ؟
🍃🇮🇷ادامه دارد...
🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی
💖 کانال مدد از شهدا 💖
#درشهرم 👩🍳🧕👩🎓🍄🌻🪴
🤌عضو بشید👇
https://eitaa.com/darshahramm
🇮🇷 رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی #لیلا
🌷قسمت ۶۱ و ۶۲
-...مثل باباشه ... شكل باباش ...الان هم پيش عموشه ، سر قبر حاجخانم
مادر حميد آهي ميكشد:
- خدا رحمتش كنه ... باقي عمر شما و پسرتون باشه
و نگاهش به سوی عكس حسين كشيده ميشود
خاطرهای از محمود برايش زنده ميشود:
- محمود شهيدم ... بیسيمچی آقاحسين بود
خيلي به او نزديك بود ميگفت :
تا اون لحظهاي كه آقا حسين شهيد ميشه قدم به قدم همراهش بوده، محمود و آقا حسين و يكي ديگه از بچهها مخفيانه با قايق خودشونو به جزيره ميرسونن تا محل دشمن رو شناسايي كنن، موقع برگشتن دشمن متوجه آنها ميشه و باراني از گلوله به طرف آنها شليك ميشه ... در همين حين اون رزمنده كه همراهشون بوده ، زخمي میشه ... آقا حسين كولش میكنه و با هزار بدبختي خودشونو به لبآب ميرسونن
ميخوان سوار قايق بشن كه آقا حسين شهيد ميشه
دستاني كوچك دور گردن ليلا حلقه ميشود
و بوسه اي بر گونهاش نقش ميبندد ليلا دست بر دستان حلقه شدهی پسرش ميگذارد و صورت فرزند را ميبوسد.
علي او را مخاطب ميسازد:
- ليلاخانم ! شما اين جاييد! امين بهانه ميگرفت ...گفتم حتماً اومدين اينجا
نگاه علي بر مادر حميد و فرهاد ميلغزد
و در آخر به روي حميد متوقف ميماند، حميد دست پيش میآورد و به او تسليت ميگويد علي باتأمل خاصي كه از آن اكراه میبارد دست حميد را ميگيرد و سريع رها ميكند
صورت علي گُر ميگيرد
و چشمان از حدقه درآمدهاش به روي ليلا ميگردد
ليلا با دستپاچگي آنها را معرفي ميكند
ولي علي بیاعتنا به سخنان او امين را بغل ميكند و ميگويد:
- خيلي ببخشين . من و ليلاخانم بايد مرخص شيم ... عجله داريم ... فاميلا منتظرن ... عزت زياد!
و باعجله به راه میافتد
صورت ليلا از خجالت سرخ ميشود و داغي آن تا بناگوشش بالا میآيد ميخواهد حرفي بزند كه علي رو به جانب او برگشته با لحن تندي ميگويد:
- ليلا خانم ! خيلي دير شده ، همه معطل شماييم
ليلا سر از خجالت پايين میاندازد
و با دستپاچگي از حميد و مادرش خداحافظي ميكند و سري به راه میافتد
خشم و عصبانيت تمام وجود ليلا را فرا ميگيرد
قدم هايش را تندتر ميكند تا زودتر به علي برسد
وقتي به او نزديك ميشود میگويد:
- علي آقا، اين چه طرز برخورد بود! يك تعارف خشك و خالي هم نكردين
- خوش ندارم با غريبهها صحبتي داشته باشين
چشمهاي ليلا از تعجب گرد ميشود، بريده بريده ميگويد:
- ولي اونها كه غريبه نبودن ! اون آقا استادم بودن با مادرشون و پسرش ، سر من احترام گذاشتن و...
علي مجال صحبت به ليلا نميدهد، غيظ آلود ميگويد:
- ولي از نظر من غريبهاند، خوش ندارم زن برادرم با غريبهها رفت و آمدي داشته باشه ، شيرفهم شد!؟
ليلا از اين طرز برخورد جا ميخورد،
علي را تا به حال آنگونه نديده بود چهرهی غضب آلود علي از منظر نگاهش محو نميشود
رگ گردن برآمده ، چشمها سرخ و از حدقه بيرون زده، توپ و تَشَر سخنان علي چون مُهري بر دهان، او را مات و مبهوت بر جاي ميخكوب كرده بود
ناباورانه به علي مينگرد كه هر لحظه دورتر و دورتر ميشود
....................
ليلا كنار خيابان ايستاده ،
دردستش پلاستيكي پر از دارو جاي دارد. امين در بغلش به خواب رفته و سر بر شانهاش گذاشته
ماشيني جلوي پايش ترمز ميزند:
- ليلا خانم ! سوار شين ... شمارو تا خونه ميرسونم
ليلا با تعجب به داخل ماشين نگاه ميكند تا چهرهی دعوت كننده را در سايه روشناي غروب ببيند.
مرد دست بر در عقب ماشين گذاشته آن را براي ليلا باز ميكند
ليلا از قيافهی آراستهی مرد كه خط ريش مرتبی دارد او را ميشناسد. سوار ماشين ميشود.
- خانم معصومي ! خدا بد نده ، دكتر بودين ؟
ـ بله ... امين مريض بود... بردمش دكتر
نگاه مرد از آينه جلو به ليلا دوخته ميشود:
- ما رو خبر ميكردين ، پس همسايگي به چه درد ميخوره
ليلا دست بر سر امين ميكشد و با لحن آرامي ميگويد:
- ممنونم ، نميخواستم مزاحم كسي بشم
- اين حرفها چيه ! حسين آقا به گردن ما خيلي حق داشتن، من و عّزت خانم هميشه ذكر خيرشو داريم ... خدا رحمتش كنه... مشگلگشاي محل بود سعي داشت به همه كمك كنه ... مرد نازنيني بود، خدا رحمتش كنه ... هنوز كه هنوزه تو كوچه پس كوچههاي محل وجودش احساس میشه ...
🍃🇮🇷ادامه دارد...
🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی
💖 کانال مدد از شهدا 💖
#درشهرم 👩🍳🧕👩🎓🍄🌻🪴
🤌عضو بشید👇
https://eitaa.com/darshahramm
🇮🇷 رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی #لیلا
🌷قسمت ۶۳ و ۶۴
-...خلاصه ليلاخانم ، كمكي از دستمون بربياد خوشحال ميشيم انجام بديم
ماشين سركوچه ترمز ميزند
مرد پياده ميشود و امين را در بغل گرفته و ليلا را تا خانه همراهي ميكند
..........
انگورهای دانه درشت ياقوتی، خوشه خوشه از داربست چوبي آويزان است. نور خورشيد از لابه لاي پنجههاي مو سرك ميكشد
ليلا روي چهارپايه ايستاده ،
خوشههاي انگور را ميچيند و يكي يكي به دست امين ميدهد
امين ذوق زده و خوشحال خوشه ها را درون سبد بافته شده از ارغوان ميگذارد
در به شدت كوبيده ميشود.
ليلا يكباره تعادلش را روي چهارپايه از دست ميدهد. نزديك است واژگون شود كه دست به ديوار تكيه ميدهد و خود را نگه ميدارد.
چادر برسر انداخته، باعجله به طرف در ميرود
كوبيدن كوبه همچنان ادامه دارد
در را باز ميكند با ديدن علي جا ميخورد:
- علي آقا شماييد!... چه خبر شده ؟
نگاه غضب آلود علي ليلا را خشك برجاي نگه ميدارد، علي بدون گفتن هيچ كلامي وارد حياط ميشود به طرف حوض ميرود.
يك پايش را روي لبهی حوض گذاشته تسبيح دانه درشت را به سرعت ميچرخاند
به آب حوض چشم دوخته و باقاطعيت
ميگويد:
- دو شب پيش كجا بودين ؟
ليلا از لحن كلام علي تمركزي پيدا نمیكند، به ذهن خود فشار میآورد تا آنكه به ياد ميآورد باصداي لرزاني كه اضطرابش را بيشتر نشان ميدهد ميگويد:
- دو شب پيش !... دو شب پيش امين رو برده بودم دكتر!
علي باعصبانيت چشم از آب برگرفته ، رو به جانب ليلا ميكند:
- اگه امين مريض بود به خودم ميگفتي ... دندم نرم ، چشمم كور، خودم ميبردمش دكتر... چرا با مرد همسايه رفتي ؟ از من چه كسي به شما نزديكتره
ليلا كه هاج و واج مانده است بريده بريده ميگويد:
- اون بندهی خدا ما رو سر راه ديد و سوار كرد... موضوع چيه ؟
علي تسبيحش را محكم به دست ديگر ميكوبد و با عصبانيت ميگويد:
- دِ همينه ديگه ، موضوع اينه كه حاليتون نيست ... اگه ديروز بودی و ميديدي كه عزّت خانم تو مغازهی من چه جَزَع و فَزَعي ميكنه و چه جور خون گريه ميكنه ... اينقدر موضوع رو ساده نميگرفتي
ليلا ناباورانه ميگويد:
- آخه مگه چي شده ؟
علي به ميان حرف ليلا ميپرد:
- چي شده !؟ هيچي ... خانم فكر كرده زير پاي شوهرش نشستي ... يا روشنتر بگم فكر كرده ميخواي هووش بشي ... ميفهمي ... هووش؟!
چشمان ليلا سياهي ميرود
زانوانش ميلرزد، دست به ديوار ميگيرد و باصداي خفه اي ميگويد:
- خداي من ! عزتخانم چرا همچي فكري كرده ! آخه چرا! خيلي احمقانه است !
علي مقابل ليلا میآيد، لحن سخنش آرامتر شده است :
- ليلا خانم ! براي من از روز هم روشن تره كه از گل پاكتري و هيچ قصد و غرضي نداري ولي حرف مردم چي ؟ درِ دروازه رو ميشه بست ولي دم دهن مردم رو نه ... بايد حواست خيلي جمع باشه ... آهسته بري ، آهسته بياي ... تا چشم چپ كني ... هزار تا حرف پشت سرت در ميارن
🍃🇮🇷 ادامه دارد...
💖 کانال مدد از شهدا
#درشهرم 👩🍳🧕👩🎓🍄🌻🪴
🤌عضو بشید👇
https://eitaa.com/darshahramm
#طنز
💢 شوخی کاربران فضای مجازی با نجمالدین شریعتی مجری برنامههای مذهبی تلویزیون
+ من حتی اگر نجمالدین شریعتی بشوم باز هم پدر و مادرم یکی دیگه پیدا میکنند از اون خوششون بیاد سرکوفت بزنند بهم😕😅
+ مسی هم شورِش رو در آورده نه نوشیدنی، نه تاتو نه هیج منکرات دیگه، فرق تو با نجمالدین شریعتی چی هست دیگه !😆
+ فکرش رو نمیکردم نجمالدین شریعتی هم اینستاگرام استفاده کند و لایو بگذارد از همه بدتر کنسرت برود، تو با باورهای من چه کردی مرد! 🤣
+ خدایا به من یک شغل نجمالدین شریعتیطور بده، ۱۵ ساله روی یک صندلی نشسته میگه " حاج آقا شما دعا بکن، ما آمین بگیم"😑
+ نصف مادرهای ایران آرزو دارند همچین دامادی داشته باشند 👨⚖🤣
─┅═༅𖣔🌺𖣔༅═┅─
#خبرگزاری_بسیج_آذربایجان_غربی
🔺@basijnews_azgh
🇮🇷 رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی #لیلا
🌷قسمت ۶۵ و ۶۶
علي بعد از كمي تأنّي به طرف امين ميرود
كه خوشهی انگوري را داخل آب فروكرده و بازي ميكرد، كنار امين مينشيند، دست بر سرش كشيده
و بلند ميگويد:
- ليلا خانم ! دوره زمونه خرابه ... راستش من وجدانم قبول نميكنه يك زن جوون و بچهاش رو تو اين خونه بیسرپرست و تنها بگذارم ...
صلاح نيست تنها زندگي كنيد... منم شايد نتونم هر روز به شما سر بزنم
مكثي كرده و در ادامهی سخن ميگويد:
- باخودم فكر كردم خونهی پدري رو بفروشم و شما رو بيارم طبقهی بالاي خونهی خودم نزديكم باشين ، خيالم راحت تره اون وقت ديگه فلك هم نميتونه ... نيگاه چپ به شما بكنه ...اين علي مثل كوه پشتت وايستاده
سپس بلند ميشود
و به طرف ليلا ميرود كه رويش را به جانب ديوار كرده و لبهی چادر را روي دهانش گرفته،
به ملايمت ميگويد:
- ليلا خانم ! چارهی كار فقط همينه ... به خاطر خودت میگم، به خاطر امين ، بخاطر حرف مردم
علي چون كسي كه كاری را به سرانجام رسانده باشد نفسي به راحتي ميكشد و قصد رفتن ميكند
دست بر دستگيرهی در ميگذارد
دوباره رو به جانب ليلا كرده و با قاطعيتي كه در لحن كلامش موج ميزند، ميگويد:
- خونه رو ميسپرم بنگاه تا مشتري بياره ...شما هم كم كم وسايلتونو جمع و جور كنين
علي بيرون ميرود.
ليلا قرار از دست ميدهد، به سوي حوض قدم ميكشد، دست بر لبهی حوض گذاشته و به تصوير خود درون آب نگاه ميكند:
«ليلا! ميبيني چه حرفايی ميزنن روحت هم خبر نداره ...
پس بگو چرا زنها تو مسجد، يك جور ديگه نگات ميكردن
يك جوري كه انگار گناه كبيرهاي انجام دادي ... ليلا! ليلا!
كاش تو هم با حسين ميرفتي ... كاش !
ولي ... ولي دلم براي امين ميسوزه ... براي پسر نازنينم »
قطرات اشك بر سطح آب ميچكند
تصوير ليلا در هاله اي از دايرهها گم ميشود
ليلا مقابل آينه ايستاده و موهاي بلندش را شانه ميكند
امين شانه را به زور از مادر ميگيرد
دست مادر را پايين كشيده تا شانه بر موهاي مادر بزند
ليلا مينشيند امين شانه بر موي مادر ميزند و گاه دسته مويي ميان مشت كوچكش گرفته ، محكم ميكشد:
- موهاي مامان رو ميكشي ! وُروجك !
در حياط به شدت كوبيده ميشود
دلش يكهو فروميريزد. نگاه نگرانش به پنجره دوخته ميشود:
- خداي من ! اين ديگه كيه ... صبح اول وقت !
ليلا به سرعت چادر برسر انداخته به طرف حياط ميرود. در را باز ميكند.
زهره را ميبيند
قبل از آن كه لب از لب باز كند، زهره او را با خشم كنار ميزند،ليلا از هُل دادن او، به ديوار برخورد ميكند و چادر از سرش ميافتد و موهاي بلندش به روي شانه و بازوانش پريشان ميشود
زهره سر تا پاي او را ورانداز ميكند.
موهاي بلند پركلاغي كه با هر تكان سر از اين سو به آن سو موج ميخورد
مردمك سياهي كه زير چتر انبوه مژه ها ميدرخشد و نور خورشيد سايه مژههاي بلند برگشتهاش را روي گونهها انداخته لرزش خفيفي بر لبان نيمه باز ليلا نقش ميبندد
زهره به طرف ليلا ميرود،
نگاه غيظ آلودش با نگاه متحيّر ليلا گره ميخورد
از لحن گفتارش نفرت میبارد:
ـ بالاخره كار خود تو كردي ؟
🍃🇮🇷ادامه دارد..
🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی
🌷تقدیم به خانواده شهدای کشور عزیزمون بخصوص همسران🌷
💖 کانال مدداز شهدا 💖
#درشهرم 👩🍳🧕👩🎓🍄🌻🪴
🤌عضو بشید👇
https://eitaa.com/darshahramm
🇮🇷 رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی #لیلا
🌷قسمت ۶۷ و ۶۸
.......
-...تو و اون ...
بغض كلامش را در گلو خفه نگه ميدارد
از نگاه پر كين زهره ، هزاران تيرغضب ميبارد
ليلا بازوان زهره را گرفته ، با لحني پرسشگرانه ميگويد:
- از چي حرف ميزني ؟ از كي ؟...
زهره به ليلا اجازهی ادامهی صحبت نميدهد
دست ليلا را با خشم و نفرت از بازوان خود پايين افكنده با صداي كه از خشم ميلرزد ميگويد:
ـ خودت رو به اون راه نزن ... زنيكهی هفت خط ! با هزار حيله و نيرنگ سعي داري شوهر منو از راه به در كني ...آخه چه دشمني با من داري؟ بي آبرو!
ليلا ديگر طاقت نمیآورد.
سخنان زهره بر دلش بيرحمانه چنگ ميزند
بي اختيار سيلي محكمي به گوش او ميخواباند.
زهره كه از ضربهی سيلي چشمانش سياهي رفته ، خود را كنار كشيده آه و ناله سر داده و چند بد و بيراه نثار ليلا ميكند:
- تو پاردُم سابيده ! نمك ميخوري و نمكدان ميشكني ... دستت از همه جا کوتاه شده پا تو کفش من بدبخت ڪردی؟!
ليلا ناباورانه از آنچه كه ميشنود
عقب عقب ميرود و براي فرار از شنيدن سخنان زهره به سوي ايوان خانه شروع به دويدن ميكند
بر ايوان خانه دوزانو مينشيند
چشمهايش پر از اشك ميشود. بغض آلود فرياد برمیآورد:
- بس كن تو را به خدا! بس كن ! اينا همهاش تهمته ... تهمت
زهره سراسيمه به سويش آمده
و در حاليكه چشم هايش را كوچك كرده است با همان غيظ و غضب ميگويد:
- از وقتي حسين شهيد شده ... علي از اين رو به آن رو شده ... دم از سرپرستي تو و امين ميزنه ... زن داداشم و بچة داداشم ورد زبونش شده .. ولي از همون اولش خوب ميدونستم چه كاسهاي زير نيم كاسشه
ليلا سر به ديوار تكيه ميدهد،
چشمانش بيحركت به نقطهاي نامعلوم خيره مانده ...
قلبش از تپش باز ايستاده و اشك ها از چشمهایی كه پلك نميزند سرازير است
حتي به امين که دور و بَرَش ميپلكَد و گريه ميكند و با دستان كوچكش صورت نمناك او را نوازش ميكند، توجهي ندارد
خود و امين را فراموش كرده است .
حال و روزش را نميفهمد
صحبتهاي زهره را ديگر نميشنود.
در به شدت بسته ميشود
ليلا متحيرانه به در بسته چشم ميدوزد
.........
ليلا امين را كنارش خوابانده و دست بر موهاي لطيف او ميكشد. امين آرام آرام پلک برهم مینهد
«امين جان ! پسرعزيزم !
تو كِي ميخواي بزرگ بشي ؟ تا مرد خونهام بشي ...پشتيبان مادرت ...
امين ! عزيز دلم !
كاش بزرگ بودي و حرفامو ميفهميدي ...
كاش ميدونستي تو دل من چي ميگذره ...
آخ امين ! امين !»
صداي كوبة در چون پنجة شيري بر سينهاش سنگيني ميكند.
ليلا وحشت زده از جاي ميپرد:
«حتماً علي يه ! عجب رويي داره ...
پيغام داده بودم اين طرفا پيداش نشه »
چهرهی غضب آلود زهره مقابلش مجسم ميشود
كه حرارت خشم ، نم اشك را در چشم هايش نگهداشته بود
و دوباره صداي كوبيدن در:
«دست بردار هم نيست ...»
ليلا بعد از كمي تأمّل ،
چون جرقه اي بيرون جهيده از آتش ، باعجله به طرف در ميرود زير لب غرولند ميكند:
«بايد بهش بگم دست از من و امين برداره ...
🍃🇮🇷ادامه دارد...
🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی
🌷تقدیم به خانواده شهدای کشور عزیزمون بخصوص همسران🌷
💖 کانال مدد از شهدا 💖
#درشهرم 👩🍳🧕👩🎓🍄🌻🪴
🤌عضو بشید👇
https://eitaa.com/darshahramm
💢 یک گلیم خوشگل 🙂
اندازه ۴۰ در ۴۰
جنس الیاف پشم طبیعی
مناسب برای دیوارکوب، رومیزی، تابلو، روی عسلی و ...
💢 سفارش بافت در طرح و رنگ دلخواه پذیرفته میشود🙂🤌
غرفه گلیم من در باسلام ⬇️
https://basalam.com/darshahram
#درشهرم 👩🍳🧕👩🎓🍄🌻🪴
🤌عضو بشید👇
https://eitaa.com/darshahramm
سلام! من در بازار اجتماعی باسلام یک غرفه دارم بهنام گلیم کده درشهرم. میتونین محصولات من رو اینجا به صورت آنلاین ببینین و بخرین: https://basalam.com/darshahram
#طنز
✍️د.موحد
در اثر محدودیت های اینترنتی و فیلترینگ واتساپ و اینستاگرام :
〽️ مصرف اینترنت و هزینه خانوار کاهش یافته
📚 کتابهای بیشتری از کتابخانه برداشته شده و سرانه مطالعه افزایش داشته
🥘 میزان سوختگی و ته گرفتگی غذاها کاهش یافته
💆♀ تعداد مردانِ متوجهِ تغییر رنگ مو و آرایشگاه رفتن همسران، بیشتر شده
🥗 تعداد وعدههای غذای حاضری در طول هفته کاهش یافته
🗣 تزهای تربیتی و روانشناسی کمتری روی بچههای طفل معصوم پیاده شده
🙋♂ میزان توجه مردان به جذابیت های جسمی و ظاهری همسران خود، بیشتر شده
😍 کتابهای قصه بیشتری برای بچهها خوانده شده
💞 گفت و گوهای خانوادگی افزایش داشته
🙇♀ خشونت های کلامی کمتری به فرزندان اعمال شده (واااای چی میگی هی مامان مامان، بذار یه دقیقه ببینم چی نوشته/چی داره میگه)
🤝 همکاری و کمک فرزندان در امور خانه بیشتر شده و شرکت در چالشهای پوچ اینستاگرامی و انواع دابسمش و تولید کلیپ و ویدئو کاهش داشته
🤯 میزان در قبر لرزیدن مرحوم سمیعی، دهخدا، شریعتی و... کاهش داشته
💸 خریدهای غیرضرور و هوسانه اینترنتی کاهش داشته
🏃♂ ورزش و تحرک (غیر از انگشت سبابه🙄) افزایش داشته
📳 احساس نیاز کاذب به انواع جینگولیجات، جشن ها و مراسم من درآوردی، اکسسوری ها، تغییر دکوراسیون ها، سورپرایز شدن ها، مینیمال کردن و ماکسیمال کردن ها، دوره و کارگاه شرکت کردن ها، تغییر تم لباس، یادگیری انواع مدل گره روسری و بستن شال و... کاهش داشته
👖🧦میزان رفو شدن جوراب ها و سر زانوها و دوخته شدن پارههای شلوارها افزایش داشته
#درشهرم 👩🍳🧕👩🎓🍄🌻🪴
🤌عضو بشید👇
https://eitaa.com/darshahramm
🇮🇷 رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی #لیلا
🌷قسمت ۶۹ و ۷۰
ديگه نميخوام ببينمش ...فكر كرده سنگ سبكم كه جلوي پاي هر كس و ناكسي بيفته و اين ور و آن ور پرتش كنن ... ديگه همينم مونده كه بيام تو خونة تو گل ببوي درجهنم .»
با عصبانيت در را باز ميكند
ناگاه آتش خشمش كه وجودش را شعلهور ساخته بود يكباره خاموش ميشود و لب از دندان رها ميسازد،
بريده بريده مي گويد:
_ش ... شما!
...
ليلا ديس ميوه را زمين گذاشته و مينشيند
زن، امين را روي پاهايش نشانده و فرهاد با او بازي ميكند
نگاه مهربان زن به ليلا دوخته ميشود، به نرمی لب به سخن ميگشايد:
- ليلا جون ! ضعيف شدي ، زيرچشمات گود افتاده ... خيلي گريه ميكني ؟ ...
ليلا دست بر موهايش كشيده با دستپاچگي ميگويد:
- يك كمی حال ندارم ...
زن بر موهاي امين بوسه ميزند و ميگويد:
- ليلا جون ! تو زندگيت رو گذاشتي بالا بچهات ، منم زندگيمو رو فرهاد و حميد گذاشتم ..حسين و محمود كه خدا اونا رو با شهداي كربلا محشورشون كنه ...جان
خودشونو اوّل در راه خدا و بعدش براي آسايش ما فدا كردن ...
زن آهي ميكشد و ادامه ميدهد:
- ليلا جون ! من آفتاب لب بومم ... امروز و فرداست كه رفتني بشم ... از خدا خواستم قبل از اينكه سرمو بذارم رو زمين ، يك سر و ساماني به زندگي حميد و...
نگاه زن به سوي ليلا بالا مي آيد،
بعد از مكث كوتاهي دوباره رشتهی سخن در دست ميگيرد:
- ميخواهم رُك و پوست كنده بگم ... ميخوام دست تو رو تو دست حميد بگذارم
حرارت شرم ، سرخي بر گونههای ليلا مينشاند
مِن مِن ميكند. نمي داند چگونه كلمات پراكندهاي را كه در ذهنش جولان میڪنند نظم و ترتیب بخشد و بر زبان جاری سازد
زن باهمان آرامش و طمأنينه كه در كلامش موج ميزدند، دنبالهی سخن را پی ميگيرد:
- دخترم ! ميدونم سخته ... هم حسين براي شما عزيز بوده و هست و هم زهرا براي حميد... اينجور مواقع بايد عاقلانه فكر كرد... بايد چرتكه انداخت ...عروس بيچارم سرِ زا كه رفت فرهاد رو برامون گذاشت ،الانم فرهاد ده سالشه ،خودم بزرگش كردم ليلا جون ! تو هم امين برات باقي مونده از شهيد..اگه كلاتو قاضی كنی و خوب و بدش رو بسنجي ميبيني كه با دو تا طفل معصوم روبرو هستيد اگر بياييد و نه به خاطر خودتون بلكه به خاطر اين دو طفل بیگناه با هم ازدواج كنيد هم فرهاد مادر خواهد داشت و هم امين پدر...اگر هم فكر ميكني كه به پاي شهيد بشيني و بهش وفادار بموني بهتره ...اينو بهت بگم كه اين وفاداري نيست بلكه ... خودخواهيه ... خودخواهي ...
ليلا سر از شرم و تفكر پايين انداخته است
ميخواهد حرفي بزند ...
كه دوباره صداي زن را ميشنود:
- دوره و زمونه ... بد دوره و زمونه ايه ...نه صلاحه كه زن جوون و قشنگي مثل شما تنها زندگی كنه و نه خدا رو خوش مياد كه پسرم ازدواج نكنه، من خوب میدونم ستارهی شما دو تا با هم طاقه ...دلاتون سوخته و خوب درد همو ميفهمين
زن صحبت ميکند و ليلا صبورانه گوش ميدهد
همچنان سكوت زبانش را در كام نگه داشته است
زن قصد رفتن مي كند.
ليلا تا در حياط بدرقهاش میكند، زن قبل از آنكه از خانه بيرون رود با نگاهي مهربان رو به ليلا كرده و در حالي كه لبخندی كنج لب دارد ميگويد:
- ليلا جون ! اين دفعه اگه خدا بخواد رسماً با حميد ميام خواستگاری
زن میرود.
ليلا ته ماندهاي از بهت در چشمايش سوسو ميزند و از سخنان زن ، تشويشي مبهم در دل احساس ميكند
در را ميبندد،
هنوز چند قدمي دور نشده است كه از صداي كوبهی در رو به آن جانب برميگرداند در را باز مي كند.
از ديدن علي یكّه میخورد
علي وارد حياط ميشود و در را محكم به هم ميكوبد:
- اون خانم ... براي چي تشريف فرما شده بودن ؟
ليلا با لحني ترديدآميز ميگويد:
- براي احوال پرسي من
- از كِي تا حالا... غريبه ها احوالپرس شما شدن ؟
- علي آقا! فكر نميكنم اين موضوع ربطي به شما داشته باشه
علي دندان بهم ساييده ، ميگويد:
- من ، خوش ندارم هرڪس وناڪسی توی این خونه رفت وآمد داشته باشه
🍃🇮🇷ادامه دارد...
🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی
🌷تقدیم به خانواده شهدای کشور عزیزمون بخصوص همسران🌷
کانال مدد از شهدا
#درشهرم 👩🍳🧕👩🎓🍄🌻🪴
🤌عضو بشید👇
https://eitaa.com/darshahramm
#طنز
✍️د.موحد
در اثر محدودیت های اینترنتی و فیلترینگ واتساپ و اینستاگرام (۲)
🍵 میزان خواص عجیب و غریب گیاهان و معجون ها و نسخههای شفابخش (درمان سرطان در دو هفته) و فروش انواع دمنوشها و اختراعات دکتر فلانی و حکیم بهمانی کاهش داشته
😴 ساعات خواب مفید شبانه افزایش داشته
👩👧👦👨👧👦 احساس مادر کافی و خوب و لایق نبودن و همسر رمانتیک و پایه و قدردان نداشتن کاهش داشته
👨⚕ رضایت از لبخندهای بدون دندان لمینیتی و چهره های بدون بوتاکس و ژل و میکرو و شیدینگ افزایش داشته
#درشهرم 👩🍳🧕👩🎓🍄🌻🪴
🤌عضو بشید👇
https://eitaa.com/darshahramm
💢 یک گلیم خوشگل 🙂
اندازه ۴۰ در ۴۰
جنس الیاف پشم طبیعی
مناسب برای دیوارکوب، رومیزی، تابلو، روی عسلی و ...
💢 سفارش بافت در طرح و رنگ دلخواه پذیرفته میشود🙂🤌
غرفه گلیم من در باسلام ⬇️
https://basalam.com/darshahram
#درشهرم 👩🍳🧕👩🎓🍄🌻🪴
🤌عضو بشید👇
https://eitaa.com/darshahramm
💢 یک گلیم خوشگل 🙂
اندازه ۲۰ در ۲۰
جنس الیاف پشم طبیعی
مناسب برای دیوارکوب، رومیزی، تابلو، روی عسلی و ...
💢 سفارش بافت در طرح و رنگ دلخواه پذیرفته میشود🙂🤌
غرفه گلیم من در باسلام ⬇️
https://basalam.com/darshahram
#درشهرم 👩🍳🧕👩🎓🍄🌻🪴
🤌عضو بشید👇
https://eitaa.com/darshahramm
🇮🇷 رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی #لیلا
🌷قسمت ۷۱ و ۷۲
ليلا باعصبانيت لبهی چادر را در مشت ميفشارد،
غضب آلود چشم در چشم علي میدوزد:
- علي آقا! گستاخي هم حدي داره ... شما جوش منو ميزنيد يا جوش خودتونو...؟ زندگي رو به كام زن و بچه هات تلخ كردي و فكر كردي بوجارلنجانم كه سر بر آستان هركس و ناكس بگذارم !؟ علي آقا! پاتون رو از گليم خودتون درازتر نكنين ...نميخواد در مورد بنده هم حكمي صادر كنيد... خودم بالغم ... عقل و شعور دارم
سپس به طرف در رفته و آن را باز ميكند با همان حرارت ادامه ميدهد:
- خواهش ميكنم زودتر تشريف ببرين ، ديگه نميخوام برام دلسوزي كنيد..اون محبت و دلسوزي هاتون همهاش الكي بود. در واقع سنگ خودتونو به سينه ميزديد... من ساده بودم
علي سبيل پر پشتش را تاب ميدهد.
به طرف در ميرود و قبل از آنكه قدمي بيرون بگذارد برميگردد و به ليلا كه عرق به صورتش نشسته و بدنش زير چادرگلي ميلرزد نگاه ميكند، يك ابرو بالا انداخته چینی به گوش لب می دهد
ــ پس اینطور! زهره چُقُلي مو كرده ... ولي بد به عرضتون رسونده ...
علي سر از تفكر پايين مياندازد و دستي به كمر ميفشرد در اين انديشه است كه چگونه ليلا را به راه آورد. چه چاره اي بيانديشد و يا چگونه عرصه بر او تنگ گرداند.
آنچه كه بيش از همه او را آزار ميدهد،
حضور بیموقع حميد است
صورت به جانب ليلا بالا میآورد
و با لحني كه سعي دارد آرام و در عين حال قاطع باشد ميگويد:
- ليلا خانم ! باز خدمت میرسيم
در بسته ميشود و ليلا يكّه و تنها دو زانو بر زمين مينشيند و مات و مبهوت چشم به آسمان میدوزد
زن جوان ساك كوچكي در دست دارد
و پسربچه اش را به دنبال خود ميكشد. پسرك ، پيراهن سفيدی كه تصوير گربهاي ملوس بر آن نقش بسته به تن دارد. شلواركي قرمز با دو بند كه از شانهها گذشته. جورابهاي سفيد و كفش هاي مشكي براق با بندهاي سفيد.
پسربچه ذوق زده به اطراف مينگرد
رهگذران و به خصوص ويترينهاي رنگارنگ مغازه ها نگاه مشتاقش را به خود جلب ميكند
پايكشان از پي مادر روان است
و مادر بیاعتنا به حركات او در دلمشغولي خود غرق است.
چهره ها جلوي ديدگان ليلا رژه ميروند. احساس ميكند كه دهانها آلوده به تهمت هستند و چشمها پر از شرارهی نفرت :
«خانم فكر كرده ،
ميخواي هووش بشي ...
هووش ...
بد دوره و زمونه ايه ...
زنيكه هفت خط ...
حرف مردم ...
چشم چپ كني ...
آهسته برو... بيا...
خوش ندارم...
فرهاد... امين ...
مرد غريبه ... غريبه ...
خدمت مي رسيم ...»
براي لحظهای چشم برهم ميگذارد:
«بس كنيد... دست از سرم برداريد...راحتم بذاريد...
مقابل در بزرگي میايستد. خانهای آشنا ولي سالها غريبه با او.
دستي بر در ميكشد
پدر، مامان طلعت ، برادر دو قلوها، سهراب ، سپهر
چقدر دلش براي آنها تنگ شده ، براي غُرغُرهاي مامان طلعت ، براي جيغ و داد داداش دوقلوها
براي نگاههاي مهربان بابا اصلان.
انگشت بر زنگ ميگذارد ولي ياراي فشار دادن ندارد:
«هر چي باشه خونهی پدرمه ... منم ليلام ... دختر حوراء...»
زنگ را فشار ميدهد..
🍃🇮🇷ادامه دارد...
🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی
🌷تقدیم به خانواده شهدای کشور عزیزمون بخصوص همسران
💖 کانال مدد از شهدا 💖
#درشهرم 👩🍳🧕👩🎓🍄🌻🪴
🤌عضو بشید👇
https://eitaa.com/darshahramm
#طنزفکت
✍️ د.موحد
آثار محدودیتهای اینترنتی، اینستاگرام و واتساپ در خانوادههای ایرانی (قسمت۳)
😰 تعداد کشف ابتلا به انواع بیماریهای نادر با یک سردرد یا دل درد ساده در خود و فرزندان کاهش داشته
🆚 میزان جوابِ "سلام عزیزم 😍😘" به پست های صبحگاهی بلاگرها و سوئیت هوم ها (سلام عشقولیا صبح پاییزی تون دونفره❤️🍂 ) کاهش و دفعات صبحانه خوردن با همسر و تماس و احوالپرسی از نزدیکان و اقوام افزایش داشته
🎭 احساس نیاز موهای فر به صاف شدن، موهای صاف به فر شدن، ابروهای نازک به پهن شدن، ابروهای پهن به نازک شدن، اندام کوچک به بزرگ شدن، اندام بزرگ به کوچک شدن، پوست روشن به برنزه شدن، پوست تیره به روشن شدن و... کاهش داشته
🤓 میزان سخنرانیهای گوش داده شدهی عمل نشده و دانسته های تلنبار و انباشت شده کاهش داشته
🙂 تماسهای چشمی بین افراد خانواده افزایش داشته
🥖تعداد چایی های یخ کرده، نان های خشک شده سر سفره و میز، خشک شدن کتری در حال جوش، سر رفتن سوپ و شیر و فرنی کاهش داشته
👼 و اگر با همین دست فرمون جلو بریم، با کاهش تنوعهای مجازی در زندگی واقعی و افزایش احساس نیاز به نوزاد در خانه - به همراه ارتقاء روابط بین همسران 😁- انشاءالله مشکل جمعیتی کشور هم به زودی حل خواهد شد 🤣
تبدیل تهدید به فرصت ✌️😂
#درشهرم 👩🍳🧕👩🎓🍄🌻🪴
🤌عضو بشید👇
https://eitaa.com/darshahramm
🔲 آیتالله رئیسی به ملکوت اعلی پیوست
🔹آیتالله رئیسی، رئیسجمهور محبوب کشورمان در سانحه سقوط بالگرد در منطقه ورزقان آذربایجان شرقی به شهادت رسید و به ملکوت اعلی پیوست.
#درشهرم 👩🍳🧕👩🎓🍄🌻🪴
🤌عضو بشید👇
https://eitaa.com/darshahramm
🇮🇷 رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی #لیلا
🌷قسمت ۷۲ و ۷۳
صداي طلعت از بلندگوي آيفون شنيده ميشود:
- كيه ؟
اشك در چشمهاي ليلا جمع ميشود.
بغض گلوگيرش شده ، بازحمت فراوان ، لبهای لرزانش را تكان ميدهد:
«مامان طلعت ! منم ...»
صداي قدمهايی پر شتاب در فضاي حياط خانه طنين میاندازد
در باز ميشود.
طلعت باناباوري نگاه ميكند، ديداري بعد از سالها، بدرقهی آخرين ديدارشان چشماني اشكبار بود. و ثمرهی اين ديدار بعد از سالها نيز قطرات درشت اشک است كه بر گونه ها سرازير است ،در آغوش همديگر جای میگيرند و شانه ها بر اين گريهها ميلرزند
طلعت امين را بغل ميكند ليلا وارد حياط ميشود. نگاهش به تك سرو كنار باغچه كشيده ميشود، سروي بلند بالا، پنجرهی اتاقش از پس شاخ وبرگ ها رخ مينمايد.
پنجرهای كه هنوز پردهی توری سفيدش آويزان است، پنجرهی دلواپسیها، انتظارها.
وارد خانه ميشود
سهراب و سپهر بزرگ شدهاند، طلعت امين را پيش آن دو ميبرد:
- سهراب !... سپهر!... اين پسر آبجي ليلاست ... امينه ... هموني كه تعريفش رو ميكردم
طلعت ، در اتاق ليلا را باز ميكند با مهرباني ميگويد:
- ليلا جون ! بيا اتاقت رو ببين ... ميبيني همانطور دست نخوردست ... اصلان اينطور خواسته ...
ليلا بر آستانهی در میايستد.
نگاهش به آرامي درون اتاق را از نظر ميگذراند
كتابخانه، پنجره ، تخت ، كمد لباسها، ميز مطالعه، مبل ، همه و همه همانطور كه بوده
به آرامي قدم درون اتاق ميگذارد.
مقابل آينه تمامقد ديواري با قاب گچكاری شده ، میايستد.
خود را فراسوي غبار ميبيند.
دست لرزانش را روي آينه ميكشد و به ليلای آن سوي آينه نگاه ميكند. ليلا به او لبخند ميزند و تور سفيد پر از شكوفههای صورتي را بادست بالا میآورد.
چشمان درخشان ليلا به او دوخته ميشود.
با ناز ميگويد:
- ليلا! خوشگل شدم ! بهم مياد؟
پلك هايش را پايين میآورد:
- به نظر تو! حسين از اين لباس خوشش مياد؟
چشمانش پر از اشک ميشود، سر تكان ميدهد:
- ساكتي ليلا! زير چشمات گود افتاده رنگ و روت پريده ... چيشده ...
....
دستي بر شانهی خود احساس ميكند.
به خود میآيد.
طلعت او را روي مبل مینشاند و خودش مقابل ليلا دو زانو مينشيند با لحن غمناكي ميگويد:
- الهي بميرم ليلا! چه لاغر شدي ! نميدونی هر وقت ياد تو و حسين میافتم ...دلم آتيش
ميگيره
نگاه مهربان ليلا از پس هالهی غم به طلعت دوخته ميشود، دست بر شانهی اوگذاشته و ميگويد:
- مامان طلعت ! خودتو ناراحت نكن ! راضيم به رضاي خدا
نگاه ليلا بر پيراهن سياه طلعت خيره ميماند
باتعجب ميگويد:
_سياه پوشيدي !
طلعت به سرعت از جای بلند شده به طرف پنجره ميرود، با صداي لرزاني ميگويد:
- فريبرز... .
ليلا به طرفش ميرود،
طلعت اشك گوشهی چشم را پاك كرده و با بغض ادامه ميدهد:
- ناتالي ... ناتالي تركش ميكنه و با يك مرد ديگه فرار ميکنه، فريبرز از شدت ناراحتي خودشو از طبقة چهارم پرت ميكنه پايين و...
و ميزند زير گريه . ليلا طلعت را به آرامي در آغوش خود ميفشرد
خندهی امين و سر و صداي دوقلوها كه باهم بازي ميكنند، روح تازهاي به خانه بخشيده .
ليلا درون اتاقش آلبوم ها را ورق ميزند.
ناگاه صدایبوق ماشين او را از جاي ميجهاند.
سهراب و سپهر باعجله به طرف حياط ميدوند
هر يك براي باز كردن در، از همديگر پيشي ميگيرند
ليلا از گوشهی پنجره بيرون را نظاره ميكند
- باباجون ! آبجي ليلا اومده ، امين رو هم آورده ... مامان طلعت میگه ما دايی امين هستيم ...
پدر دست پسرها را در دستان ميگيرد و وارد خانه ميشود، ليلا با عجله از اتاقش بيرون ميآيد، امين را بغل گرفته و چشم به در دوخته منتظر باقي ميماند
نمي داند عكسالعمل پدر چيست
ندايي از اعماق دلش به او آرامشي را نويد ميدهد
با شنيدن صداي گامهاي پدر امين را بيشتر در آغوش ميفشرد. پدر بر آستانهی در اتاق ظاهر ميشود.
مات و مبهوت، گويي حوراء را مقابل خود ميبيند، آن هنگام كه پارچهی سفيد را از رويش كنار زد، گويي خوابيده بود
🍃🇮🇷ادامه دارد..
🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی
🌷تقدیم به خانواده شهدای کشور عزیزمون بخصوص همسران🌷
💖 کانال مدد از شهدا 💖