#طنز
✍️د.موحد
در اثر محدودیت های اینترنتی و فیلترینگ واتساپ و اینستاگرام :
〽️ مصرف اینترنت و هزینه خانوار کاهش یافته
📚 کتابهای بیشتری از کتابخانه برداشته شده و سرانه مطالعه افزایش داشته
🥘 میزان سوختگی و ته گرفتگی غذاها کاهش یافته
💆♀ تعداد مردانِ متوجهِ تغییر رنگ مو و آرایشگاه رفتن همسران، بیشتر شده
🥗 تعداد وعدههای غذای حاضری در طول هفته کاهش یافته
🗣 تزهای تربیتی و روانشناسی کمتری روی بچههای طفل معصوم پیاده شده
🙋♂ میزان توجه مردان به جذابیت های جسمی و ظاهری همسران خود، بیشتر شده
😍 کتابهای قصه بیشتری برای بچهها خوانده شده
💞 گفت و گوهای خانوادگی افزایش داشته
🙇♀ خشونت های کلامی کمتری به فرزندان اعمال شده (واااای چی میگی هی مامان مامان، بذار یه دقیقه ببینم چی نوشته/چی داره میگه)
🤝 همکاری و کمک فرزندان در امور خانه بیشتر شده و شرکت در چالشهای پوچ اینستاگرامی و انواع دابسمش و تولید کلیپ و ویدئو کاهش داشته
🤯 میزان در قبر لرزیدن مرحوم سمیعی، دهخدا، شریعتی و... کاهش داشته
💸 خریدهای غیرضرور و هوسانه اینترنتی کاهش داشته
🏃♂ ورزش و تحرک (غیر از انگشت سبابه🙄) افزایش داشته
📳 احساس نیاز کاذب به انواع جینگولیجات، جشن ها و مراسم من درآوردی، اکسسوری ها، تغییر دکوراسیون ها، سورپرایز شدن ها، مینیمال کردن و ماکسیمال کردن ها، دوره و کارگاه شرکت کردن ها، تغییر تم لباس، یادگیری انواع مدل گره روسری و بستن شال و... کاهش داشته
👖🧦میزان رفو شدن جوراب ها و سر زانوها و دوخته شدن پارههای شلوارها افزایش داشته
#درشهرم 👩🍳🧕👩🎓🍄🌻🪴
🤌عضو بشید👇
https://eitaa.com/darshahramm
🇮🇷 رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی #لیلا
🌷قسمت ۶۹ و ۷۰
ديگه نميخوام ببينمش ...فكر كرده سنگ سبكم كه جلوي پاي هر كس و ناكسي بيفته و اين ور و آن ور پرتش كنن ... ديگه همينم مونده كه بيام تو خونة تو گل ببوي درجهنم .»
با عصبانيت در را باز ميكند
ناگاه آتش خشمش كه وجودش را شعلهور ساخته بود يكباره خاموش ميشود و لب از دندان رها ميسازد،
بريده بريده مي گويد:
_ش ... شما!
...
ليلا ديس ميوه را زمين گذاشته و مينشيند
زن، امين را روي پاهايش نشانده و فرهاد با او بازي ميكند
نگاه مهربان زن به ليلا دوخته ميشود، به نرمی لب به سخن ميگشايد:
- ليلا جون ! ضعيف شدي ، زيرچشمات گود افتاده ... خيلي گريه ميكني ؟ ...
ليلا دست بر موهايش كشيده با دستپاچگي ميگويد:
- يك كمی حال ندارم ...
زن بر موهاي امين بوسه ميزند و ميگويد:
- ليلا جون ! تو زندگيت رو گذاشتي بالا بچهات ، منم زندگيمو رو فرهاد و حميد گذاشتم ..حسين و محمود كه خدا اونا رو با شهداي كربلا محشورشون كنه ...جان
خودشونو اوّل در راه خدا و بعدش براي آسايش ما فدا كردن ...
زن آهي ميكشد و ادامه ميدهد:
- ليلا جون ! من آفتاب لب بومم ... امروز و فرداست كه رفتني بشم ... از خدا خواستم قبل از اينكه سرمو بذارم رو زمين ، يك سر و ساماني به زندگي حميد و...
نگاه زن به سوي ليلا بالا مي آيد،
بعد از مكث كوتاهي دوباره رشتهی سخن در دست ميگيرد:
- ميخواهم رُك و پوست كنده بگم ... ميخوام دست تو رو تو دست حميد بگذارم
حرارت شرم ، سرخي بر گونههای ليلا مينشاند
مِن مِن ميكند. نمي داند چگونه كلمات پراكندهاي را كه در ذهنش جولان میڪنند نظم و ترتیب بخشد و بر زبان جاری سازد
زن باهمان آرامش و طمأنينه كه در كلامش موج ميزدند، دنبالهی سخن را پی ميگيرد:
- دخترم ! ميدونم سخته ... هم حسين براي شما عزيز بوده و هست و هم زهرا براي حميد... اينجور مواقع بايد عاقلانه فكر كرد... بايد چرتكه انداخت ...عروس بيچارم سرِ زا كه رفت فرهاد رو برامون گذاشت ،الانم فرهاد ده سالشه ،خودم بزرگش كردم ليلا جون ! تو هم امين برات باقي مونده از شهيد..اگه كلاتو قاضی كنی و خوب و بدش رو بسنجي ميبيني كه با دو تا طفل معصوم روبرو هستيد اگر بياييد و نه به خاطر خودتون بلكه به خاطر اين دو طفل بیگناه با هم ازدواج كنيد هم فرهاد مادر خواهد داشت و هم امين پدر...اگر هم فكر ميكني كه به پاي شهيد بشيني و بهش وفادار بموني بهتره ...اينو بهت بگم كه اين وفاداري نيست بلكه ... خودخواهيه ... خودخواهي ...
ليلا سر از شرم و تفكر پايين انداخته است
ميخواهد حرفي بزند ...
كه دوباره صداي زن را ميشنود:
- دوره و زمونه ... بد دوره و زمونه ايه ...نه صلاحه كه زن جوون و قشنگي مثل شما تنها زندگی كنه و نه خدا رو خوش مياد كه پسرم ازدواج نكنه، من خوب میدونم ستارهی شما دو تا با هم طاقه ...دلاتون سوخته و خوب درد همو ميفهمين
زن صحبت ميکند و ليلا صبورانه گوش ميدهد
همچنان سكوت زبانش را در كام نگه داشته است
زن قصد رفتن مي كند.
ليلا تا در حياط بدرقهاش میكند، زن قبل از آنكه از خانه بيرون رود با نگاهي مهربان رو به ليلا كرده و در حالي كه لبخندی كنج لب دارد ميگويد:
- ليلا جون ! اين دفعه اگه خدا بخواد رسماً با حميد ميام خواستگاری
زن میرود.
ليلا ته ماندهاي از بهت در چشمايش سوسو ميزند و از سخنان زن ، تشويشي مبهم در دل احساس ميكند
در را ميبندد،
هنوز چند قدمي دور نشده است كه از صداي كوبهی در رو به آن جانب برميگرداند در را باز مي كند.
از ديدن علي یكّه میخورد
علي وارد حياط ميشود و در را محكم به هم ميكوبد:
- اون خانم ... براي چي تشريف فرما شده بودن ؟
ليلا با لحني ترديدآميز ميگويد:
- براي احوال پرسي من
- از كِي تا حالا... غريبه ها احوالپرس شما شدن ؟
- علي آقا! فكر نميكنم اين موضوع ربطي به شما داشته باشه
علي دندان بهم ساييده ، ميگويد:
- من ، خوش ندارم هرڪس وناڪسی توی این خونه رفت وآمد داشته باشه
🍃🇮🇷ادامه دارد...
🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی
🌷تقدیم به خانواده شهدای کشور عزیزمون بخصوص همسران🌷
کانال مدد از شهدا
#درشهرم 👩🍳🧕👩🎓🍄🌻🪴
🤌عضو بشید👇
https://eitaa.com/darshahramm
#طنز
✍️د.موحد
در اثر محدودیت های اینترنتی و فیلترینگ واتساپ و اینستاگرام (۲)
🍵 میزان خواص عجیب و غریب گیاهان و معجون ها و نسخههای شفابخش (درمان سرطان در دو هفته) و فروش انواع دمنوشها و اختراعات دکتر فلانی و حکیم بهمانی کاهش داشته
😴 ساعات خواب مفید شبانه افزایش داشته
👩👧👦👨👧👦 احساس مادر کافی و خوب و لایق نبودن و همسر رمانتیک و پایه و قدردان نداشتن کاهش داشته
👨⚕ رضایت از لبخندهای بدون دندان لمینیتی و چهره های بدون بوتاکس و ژل و میکرو و شیدینگ افزایش داشته
#درشهرم 👩🍳🧕👩🎓🍄🌻🪴
🤌عضو بشید👇
https://eitaa.com/darshahramm
💢 یک گلیم خوشگل 🙂
اندازه ۴۰ در ۴۰
جنس الیاف پشم طبیعی
مناسب برای دیوارکوب، رومیزی، تابلو، روی عسلی و ...
💢 سفارش بافت در طرح و رنگ دلخواه پذیرفته میشود🙂🤌
غرفه گلیم من در باسلام ⬇️
https://basalam.com/darshahram
#درشهرم 👩🍳🧕👩🎓🍄🌻🪴
🤌عضو بشید👇
https://eitaa.com/darshahramm
💢 یک گلیم خوشگل 🙂
اندازه ۲۰ در ۲۰
جنس الیاف پشم طبیعی
مناسب برای دیوارکوب، رومیزی، تابلو، روی عسلی و ...
💢 سفارش بافت در طرح و رنگ دلخواه پذیرفته میشود🙂🤌
غرفه گلیم من در باسلام ⬇️
https://basalam.com/darshahram
#درشهرم 👩🍳🧕👩🎓🍄🌻🪴
🤌عضو بشید👇
https://eitaa.com/darshahramm
🇮🇷 رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی #لیلا
🌷قسمت ۷۱ و ۷۲
ليلا باعصبانيت لبهی چادر را در مشت ميفشارد،
غضب آلود چشم در چشم علي میدوزد:
- علي آقا! گستاخي هم حدي داره ... شما جوش منو ميزنيد يا جوش خودتونو...؟ زندگي رو به كام زن و بچه هات تلخ كردي و فكر كردي بوجارلنجانم كه سر بر آستان هركس و ناكس بگذارم !؟ علي آقا! پاتون رو از گليم خودتون درازتر نكنين ...نميخواد در مورد بنده هم حكمي صادر كنيد... خودم بالغم ... عقل و شعور دارم
سپس به طرف در رفته و آن را باز ميكند با همان حرارت ادامه ميدهد:
- خواهش ميكنم زودتر تشريف ببرين ، ديگه نميخوام برام دلسوزي كنيد..اون محبت و دلسوزي هاتون همهاش الكي بود. در واقع سنگ خودتونو به سينه ميزديد... من ساده بودم
علي سبيل پر پشتش را تاب ميدهد.
به طرف در ميرود و قبل از آنكه قدمي بيرون بگذارد برميگردد و به ليلا كه عرق به صورتش نشسته و بدنش زير چادرگلي ميلرزد نگاه ميكند، يك ابرو بالا انداخته چینی به گوش لب می دهد
ــ پس اینطور! زهره چُقُلي مو كرده ... ولي بد به عرضتون رسونده ...
علي سر از تفكر پايين مياندازد و دستي به كمر ميفشرد در اين انديشه است كه چگونه ليلا را به راه آورد. چه چاره اي بيانديشد و يا چگونه عرصه بر او تنگ گرداند.
آنچه كه بيش از همه او را آزار ميدهد،
حضور بیموقع حميد است
صورت به جانب ليلا بالا میآورد
و با لحني كه سعي دارد آرام و در عين حال قاطع باشد ميگويد:
- ليلا خانم ! باز خدمت میرسيم
در بسته ميشود و ليلا يكّه و تنها دو زانو بر زمين مينشيند و مات و مبهوت چشم به آسمان میدوزد
زن جوان ساك كوچكي در دست دارد
و پسربچه اش را به دنبال خود ميكشد. پسرك ، پيراهن سفيدی كه تصوير گربهاي ملوس بر آن نقش بسته به تن دارد. شلواركي قرمز با دو بند كه از شانهها گذشته. جورابهاي سفيد و كفش هاي مشكي براق با بندهاي سفيد.
پسربچه ذوق زده به اطراف مينگرد
رهگذران و به خصوص ويترينهاي رنگارنگ مغازه ها نگاه مشتاقش را به خود جلب ميكند
پايكشان از پي مادر روان است
و مادر بیاعتنا به حركات او در دلمشغولي خود غرق است.
چهره ها جلوي ديدگان ليلا رژه ميروند. احساس ميكند كه دهانها آلوده به تهمت هستند و چشمها پر از شرارهی نفرت :
«خانم فكر كرده ،
ميخواي هووش بشي ...
هووش ...
بد دوره و زمونه ايه ...
زنيكه هفت خط ...
حرف مردم ...
چشم چپ كني ...
آهسته برو... بيا...
خوش ندارم...
فرهاد... امين ...
مرد غريبه ... غريبه ...
خدمت مي رسيم ...»
براي لحظهای چشم برهم ميگذارد:
«بس كنيد... دست از سرم برداريد...راحتم بذاريد...
مقابل در بزرگي میايستد. خانهای آشنا ولي سالها غريبه با او.
دستي بر در ميكشد
پدر، مامان طلعت ، برادر دو قلوها، سهراب ، سپهر
چقدر دلش براي آنها تنگ شده ، براي غُرغُرهاي مامان طلعت ، براي جيغ و داد داداش دوقلوها
براي نگاههاي مهربان بابا اصلان.
انگشت بر زنگ ميگذارد ولي ياراي فشار دادن ندارد:
«هر چي باشه خونهی پدرمه ... منم ليلام ... دختر حوراء...»
زنگ را فشار ميدهد..
🍃🇮🇷ادامه دارد...
🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی
🌷تقدیم به خانواده شهدای کشور عزیزمون بخصوص همسران
💖 کانال مدد از شهدا 💖
#درشهرم 👩🍳🧕👩🎓🍄🌻🪴
🤌عضو بشید👇
https://eitaa.com/darshahramm
#طنزفکت
✍️ د.موحد
آثار محدودیتهای اینترنتی، اینستاگرام و واتساپ در خانوادههای ایرانی (قسمت۳)
😰 تعداد کشف ابتلا به انواع بیماریهای نادر با یک سردرد یا دل درد ساده در خود و فرزندان کاهش داشته
🆚 میزان جوابِ "سلام عزیزم 😍😘" به پست های صبحگاهی بلاگرها و سوئیت هوم ها (سلام عشقولیا صبح پاییزی تون دونفره❤️🍂 ) کاهش و دفعات صبحانه خوردن با همسر و تماس و احوالپرسی از نزدیکان و اقوام افزایش داشته
🎭 احساس نیاز موهای فر به صاف شدن، موهای صاف به فر شدن، ابروهای نازک به پهن شدن، ابروهای پهن به نازک شدن، اندام کوچک به بزرگ شدن، اندام بزرگ به کوچک شدن، پوست روشن به برنزه شدن، پوست تیره به روشن شدن و... کاهش داشته
🤓 میزان سخنرانیهای گوش داده شدهی عمل نشده و دانسته های تلنبار و انباشت شده کاهش داشته
🙂 تماسهای چشمی بین افراد خانواده افزایش داشته
🥖تعداد چایی های یخ کرده، نان های خشک شده سر سفره و میز، خشک شدن کتری در حال جوش، سر رفتن سوپ و شیر و فرنی کاهش داشته
👼 و اگر با همین دست فرمون جلو بریم، با کاهش تنوعهای مجازی در زندگی واقعی و افزایش احساس نیاز به نوزاد در خانه - به همراه ارتقاء روابط بین همسران 😁- انشاءالله مشکل جمعیتی کشور هم به زودی حل خواهد شد 🤣
تبدیل تهدید به فرصت ✌️😂
#درشهرم 👩🍳🧕👩🎓🍄🌻🪴
🤌عضو بشید👇
https://eitaa.com/darshahramm
🔲 آیتالله رئیسی به ملکوت اعلی پیوست
🔹آیتالله رئیسی، رئیسجمهور محبوب کشورمان در سانحه سقوط بالگرد در منطقه ورزقان آذربایجان شرقی به شهادت رسید و به ملکوت اعلی پیوست.
#درشهرم 👩🍳🧕👩🎓🍄🌻🪴
🤌عضو بشید👇
https://eitaa.com/darshahramm
🇮🇷 رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی #لیلا
🌷قسمت ۷۲ و ۷۳
صداي طلعت از بلندگوي آيفون شنيده ميشود:
- كيه ؟
اشك در چشمهاي ليلا جمع ميشود.
بغض گلوگيرش شده ، بازحمت فراوان ، لبهای لرزانش را تكان ميدهد:
«مامان طلعت ! منم ...»
صداي قدمهايی پر شتاب در فضاي حياط خانه طنين میاندازد
در باز ميشود.
طلعت باناباوري نگاه ميكند، ديداري بعد از سالها، بدرقهی آخرين ديدارشان چشماني اشكبار بود. و ثمرهی اين ديدار بعد از سالها نيز قطرات درشت اشک است كه بر گونه ها سرازير است ،در آغوش همديگر جای میگيرند و شانه ها بر اين گريهها ميلرزند
طلعت امين را بغل ميكند ليلا وارد حياط ميشود. نگاهش به تك سرو كنار باغچه كشيده ميشود، سروي بلند بالا، پنجرهی اتاقش از پس شاخ وبرگ ها رخ مينمايد.
پنجرهای كه هنوز پردهی توری سفيدش آويزان است، پنجرهی دلواپسیها، انتظارها.
وارد خانه ميشود
سهراب و سپهر بزرگ شدهاند، طلعت امين را پيش آن دو ميبرد:
- سهراب !... سپهر!... اين پسر آبجي ليلاست ... امينه ... هموني كه تعريفش رو ميكردم
طلعت ، در اتاق ليلا را باز ميكند با مهرباني ميگويد:
- ليلا جون ! بيا اتاقت رو ببين ... ميبيني همانطور دست نخوردست ... اصلان اينطور خواسته ...
ليلا بر آستانهی در میايستد.
نگاهش به آرامي درون اتاق را از نظر ميگذراند
كتابخانه، پنجره ، تخت ، كمد لباسها، ميز مطالعه، مبل ، همه و همه همانطور كه بوده
به آرامي قدم درون اتاق ميگذارد.
مقابل آينه تمامقد ديواري با قاب گچكاری شده ، میايستد.
خود را فراسوي غبار ميبيند.
دست لرزانش را روي آينه ميكشد و به ليلای آن سوي آينه نگاه ميكند. ليلا به او لبخند ميزند و تور سفيد پر از شكوفههای صورتي را بادست بالا میآورد.
چشمان درخشان ليلا به او دوخته ميشود.
با ناز ميگويد:
- ليلا! خوشگل شدم ! بهم مياد؟
پلك هايش را پايين میآورد:
- به نظر تو! حسين از اين لباس خوشش مياد؟
چشمانش پر از اشک ميشود، سر تكان ميدهد:
- ساكتي ليلا! زير چشمات گود افتاده رنگ و روت پريده ... چيشده ...
....
دستي بر شانهی خود احساس ميكند.
به خود میآيد.
طلعت او را روي مبل مینشاند و خودش مقابل ليلا دو زانو مينشيند با لحن غمناكي ميگويد:
- الهي بميرم ليلا! چه لاغر شدي ! نميدونی هر وقت ياد تو و حسين میافتم ...دلم آتيش
ميگيره
نگاه مهربان ليلا از پس هالهی غم به طلعت دوخته ميشود، دست بر شانهی اوگذاشته و ميگويد:
- مامان طلعت ! خودتو ناراحت نكن ! راضيم به رضاي خدا
نگاه ليلا بر پيراهن سياه طلعت خيره ميماند
باتعجب ميگويد:
_سياه پوشيدي !
طلعت به سرعت از جای بلند شده به طرف پنجره ميرود، با صداي لرزاني ميگويد:
- فريبرز... .
ليلا به طرفش ميرود،
طلعت اشك گوشهی چشم را پاك كرده و با بغض ادامه ميدهد:
- ناتالي ... ناتالي تركش ميكنه و با يك مرد ديگه فرار ميکنه، فريبرز از شدت ناراحتي خودشو از طبقة چهارم پرت ميكنه پايين و...
و ميزند زير گريه . ليلا طلعت را به آرامي در آغوش خود ميفشرد
خندهی امين و سر و صداي دوقلوها كه باهم بازي ميكنند، روح تازهاي به خانه بخشيده .
ليلا درون اتاقش آلبوم ها را ورق ميزند.
ناگاه صدایبوق ماشين او را از جاي ميجهاند.
سهراب و سپهر باعجله به طرف حياط ميدوند
هر يك براي باز كردن در، از همديگر پيشي ميگيرند
ليلا از گوشهی پنجره بيرون را نظاره ميكند
- باباجون ! آبجي ليلا اومده ، امين رو هم آورده ... مامان طلعت میگه ما دايی امين هستيم ...
پدر دست پسرها را در دستان ميگيرد و وارد خانه ميشود، ليلا با عجله از اتاقش بيرون ميآيد، امين را بغل گرفته و چشم به در دوخته منتظر باقي ميماند
نمي داند عكسالعمل پدر چيست
ندايي از اعماق دلش به او آرامشي را نويد ميدهد
با شنيدن صداي گامهاي پدر امين را بيشتر در آغوش ميفشرد. پدر بر آستانهی در اتاق ظاهر ميشود.
مات و مبهوت، گويي حوراء را مقابل خود ميبيند، آن هنگام كه پارچهی سفيد را از رويش كنار زد، گويي خوابيده بود
🍃🇮🇷ادامه دارد..
🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی
🌷تقدیم به خانواده شهدای کشور عزیزمون بخصوص همسران🌷
💖 کانال مدد از شهدا 💖
🇮🇷 رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی #لیلا
🌷قسمت ۷۵ و ۷۶
لبها كبود، صورت رنگپريده و مهتابي و مژگان بلند بهم بسته، ميخواست يك بار ديگر حوراء چشمهاي شهلايش را باز كند و او دوباره ببيند خندههاي موج زننده در چشمانش را، رقص اشك شوق را، تلألؤ برق نگاه و شرم و حياء آميخته با عشقش را، ميخواست فقط يک بار، تنها يك بار ديگر، خود را در سياهي مردمکهايش ببيند، خود را ببيند كه چطور تارهای مويش يکی یکی سفيد ميشدند، و كمرش زيربار اين غم خميده ...
و حالا او را ميبيند،
چشمهاي سياه و عمق نگاهش را
سهراب و سپهر دست در دستان پدر ميخواهند
او را به زور داخل اتاق بكشانند، ولي پدر همچنان ايستاده است
نگاه نگران ليلا به او دوخته شده
سياهي مردمكانش در پس پردهی اشک میدرخشد، چانه اش ميلرزد.
پدر نگاهش را تحمل نميكند
چشم ز او برميگيرد و روي به جانبي ديگر ميچرخاند، خجل است و شرمگين، از نگاه او، از نگاه حوراء ،
دست بر چهارچوب در ميكوبد
و پيشاني بر آن تكيه ميدهد، با خود واگويه مي كند:
«ليلا! ليلا! نگو كه پدر دوستت نداشته ...
نگو كه بابا اصلان فراموشت كرده ، به خدا شب و روزم يكی شده ...
زندگيم سياه شده ...
به روح مادرت قسم ! چندبار ديگه هم اومدم ... تا پشت در خونه ات ولي برگشتم نمي دونم چرا... نمي دونم مي خواستم با تو لجبازي كنم يا با خودم ... نمي دونم ... نمي دونم ...»
ليلا باچشماني نمناك همچنان چشم به پدر دوخته است، درونش پُرغوغاست ، در درون با پدر راز و دل ميكند:
«پدر! دلم برات تنگ شده ...
هميشه دلتنگت بودم پدر! اومدم پيشت تا سايهی سرم باشي، تا كِي امين شاهد اشک و آه من باشه ... طفلكي ! بچهام اينم فهميده كه چقدر عذاب ميكشم، تا اونجا كه دستهای كوچكش رو دور گردنم حلقه ميكنه و منو مدام ميبوسه، ميدونم قلب كوچكش تحمل حتی یک قطره اشك منو نداره، پدر! منم روزي مثل امين بودم ، غمگين و دلشكسته، اون موقع ليلای تو بود و حالا امين من .»
اصلان پيشاني را از روي دست مشت كردهاش برميدارد، چشم در چشم اشکآلود ليلا ميدوزد. از نگاهشان اين گونه برمیآيد كه گويي حرف دل هم را شنيده اند.
پدر دست لرزانش را به سوي ليلا دراز ميكند
و چون از بند رهاشدهای با شتاب به طرف او رفته. و ليلا و امين را در آغوش ميگيرد
و بلند ناله سر ميدهد:
- ليلا! دختر عزيزم ! گل بابا! به خونهات خوش آمدي ... قدم رو تخم چشمام گذاشتی...
بابا فدای تو نازدانه بشه...امین هم مثل سهراب و سپهرمه... ليلا خونهی دلم رو روشن كردي ... بابا اصلانت نباشه اگه تو رو فراموش كرده باشه
اصلان ، سر دختر را به سينه چسبانده و هاي هاي گريه ميكند:
- فكر ميكني حوراء منو ببخشه ...فكر ميكني حوراء منو ببخشه كه يادگارش رو تنها گذاشتم
تنها به خاطر خودخواهیهای خودم ... آره ميبخشه ...ميبخشه ..
طلعت ، دو دست بر شانههای سهراب و سپهر حلقه كرده است، مات و مبهوت اصلان و ليلا را مينگرد. اشک درچشمان طلعت حلقه زده است
ايستاده در سايهی درخت حاشيهی خيابان چشم دوخته به درورودی دانشگاه و رفت و آمد دانشجويان ، از انتظار كلافه شده است. همهمه دانشجويان كلماتي از اين دست بگوش ميرسد:
«ترم ... امتحان ...
كوئيز... مشروطي ... استاد...»
ناگهان او را ميبيند.
كت و شلوار طوسي ، عينک به چشم و سامسونت به دست، با قدمهايي شمرده به طرف ماشين میرفت.
🍃🇮🇷ادامه دارد...
🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی
🌷تقدیم به خانواده شهدای کشور عزیزمون بخصوص همسران🌷
کانال مدداز شهدا از شهدا
🇮🇷 رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی #لیلا
🌷قسمت ۷۷ و ۷۸
علي خشم آلود او را نظاره ميكند:
- دراز ديلاق !... خودشه ... بالاخره اومد... لعنتي !
به حميد نزديك و نزديكتر ميشود، حميد كنار ماشين رنو سفيد میايستد، علي با لحن آرامی كه رگه هايی از پوزخند دارد او را مخاطب ميسازد:
- آقاي لطفي ! سلام !
حميد رو به جانب او برمیگرداند
علي با همان پوزخند ادامه ميدهد:
-اميدوارم اونقدر حضور ذهن داشته باشين كه منو به جا بيارين
حميد بعد از كمي تأمل ، لبخندزنان ، دستش را پيش میآورد، علي دو دست درون جيب ميگذارد و به او خيره نگاه ميكند، حميد با تعجب دست لاي موهايش فرو برده از كنج چشم به او نگاه ميكند
اندكي درنگ كرده ، ميگويد:
- خب البته ... خانم اصلاني ، شما رو به ما معرفي كردن و من ...
علي به او اجازهی صحبت نميدهد، خود گوی سخن ميربايد
- حتماً هم گفته که من برادر شوهرشم ... علي ... ميخوام اين اسم تا مدتها... تاابدالدّهر، آويزهی گوشتون باشه
حميد ابرويی بالا انداخته ، ميگويد:
- منظورتون از اين حرفها چيه ؟
علي باخشم جواب ميدهد:
- منظورم اينه كه پاتو بكشي كنار، من خوش ندارم بچهی داداشم زير دست يک غريبه بزرگ بشه
حميد، قيافهی حق به جانبي گرفته و ميگويد:
- آقاي محترم ! منم بچه دارم ، يك پسري كه از وقتي دنيا اومد رنگ مادر به خودش نديد، اگه شما دل براي بچه برادرتون ميسوزونيد... منم پسرمو از تمام دنيا بيشتر دوستش دارم ... اگه پا جلو گذاشتم براي اين بوده كه هم به خودم اطمينان دارم و هم به ليلاخانم
علي دندان بهم ميسايد و میگويد:
- پس حدسم درست بود، مادرتون براي خواستگاري آمده بود نه احوالپرسي ... نميدونم ليلا ميدونه كه اونو واسه خاطر پسر خودت ميخواي ؟
حميد از سخن علي برآشفته شده ميگويد:
- علي آقا! شايد يكی از دلايل ازدواج من با ليلا خانم اين باشه كه البته كتمان هم نميكنم .. ولي همهاش اين نيست، ليلاخانم هم اگه بخواد با من ازدواج كنه حتماً امين رو هم مدّنظر داره، از آن گذشته من و ليلاخانم در شرايطي نيستيم كه به خاطر هوی و هوس ازدواج كنيم ، چون او مادره و منم پدر
🍃🇮🇷ادامه دارد...
🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی
🌷تقدیم به خانواده شهدای کشور عزیزمون بخصوص همسران🌷
💖 کانال مدد از شهدا
May 11
🇮🇷 رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی #لیلا
🌷قسمت ۷۹ و ۸۰
- اين همه دختر! اين همه زن ! چرا انگشت روي خانم داداش من گذاشتي ؟
حميد به طرف علي ميرود چشم در چشم او دوخته و باقاطعيت ميگويد:
- آقا! قباحت داره جلو دانشجوها داد و فرياد نكنيد...
آنگاه چشم به اطراف دوخته و بعد از كمی این پا و آن پا كردن ادامه ميدهد:
- بله ... من ليلا خانم رو انتخاب كردم و از انتخاب خودم هم پشيمان نيستم
علي پوزخندزنان ميگويد:
- آقا رو باش ! طوري حرف میزنه كه انگار ليلا جواب بله رو داده، خيلي ازخودت مطمئني ، مگه ميتوني ليلا رو مجبور كني كه از ياد حسين و از خاطرات حسين جدا بشه ...حسين يك پارچه آقا بود... گُل بود...
حميد نفسي بيرون داده با لحن آرامتری ميگويد:
- كسي نميخواد ليلا خانم رو از خاطرات شهيد جدا كنه
حميد درون ماشين مينشيند. ميخواهد حركت كند كه علي با پشت انگشت سبابه محكم به شيشهی ماشين كوبيده با فرياد ميگويد:
- اينو به تو قول ميدم كه ليلا به تو جواب نميده ، بيخودي خودتو خسته نكن
حميد شيشهی پنجره را پايين كشيده در جواب علي ميگويد:
- اين رفتار از شما پسنديده نيست ، شما كه وكيل وصي مردم نيستين، ليلاخانم عاقل و بالغند و حق دارن خودشون درمورد زندگيشون تصميم بگيرن
علي بیاعتنا به سخنان او ميگويد:
- ميرزا قلمدون ! اين خط ... اين نشون ... خلاصه گفته باشم اون طرفها آفتابي نشي كه با من طرفي
حميد پا روي پدال گاز فشار داده و به سرعت دور ميشود زير لب غرولند ميكند:
- عجب آدميه ! براي من شاخ شونه ميكشه ... مگه من بيدم از اين بادا بلرزم
پشت پنجره ايستاده است
پنجرهی خاطرات ، پنجرهی تنهايیها و سنگ صبور دلتنگیها به افق چشم دوخته و به آن زمان فكر ميكند كه درون لِنج ، دستهای كوچكش ميلههای عرشه را محكم ميفشرد
لِنج به آرامي با موجهای دريا بالا وپايين ميرفت و او در تلاطم امواج ، به كرانههای سراسر آبي مينگريست، نسيم دريا صورتش را نوازش ميداد و بر موهايش موج ميساخت احساس تنهايي ميكرد.
چرا مادر او را تنها گذاشته بود
پدر ميگفت :
-«مادر به يک سفر طولاني رفته »
ولي چرا با او خداحافظي نكرد، چرا صورتش را نبوسيد. چرا بیخبر رفت . مگر او را ديگر دوست نداشت
پدر كنارش آمد
و دست نوازش بر سرش كشيد، پهلويش نشست و دست به دور شانهاش حلقه كرد:
- ليلاجون ! بابا! دريا خيلي قشنگه ؟ ميبينی رنگش مثل رنگ آسمونه !
ليلا چشم در چشم پدر دوخت و به آرامي گفت
- باباجون ! مامان حوراء هم با كشتي رفته سفر، مامان حوراء هم اين دريا رو ديده ؟
اشك در چشمهاي پدر جمع شد
روي به سويي ديگر چرخاند و بعد از آن كه بغضش را فرو بلعيد، نگاه مهربانش را به او دوخت و گفت :
- آره دخترم ! مامان حوراء هم دريا رو ديده
ليلا هيجان زده رو به پدر كرد و گفت :
-بابا جون! پس ما داريم همان جايي ميريم كه مامان حوراء رفته ... داريم ميريم پيش مامان حوراء... آره باباجون ...؟
پدر ديگر طاقت نياورد،
بلند شد و ليلا را با دلخوشیهاي كودكانه اش تنها گذاشت
دست بر لبهی پنجره ميفشرد
چشم از افق برميگيرد و پلکها برهم مينهد:
-«خداي من ! اگه امين از من بپرسه بابا كو؟ كجارفته ؟
چي بهش بگم ؟
منم بهش بگم بابات رفته سفر، رفته به يك سفر طولاني ، خدايا! خدايا!»
مقابل عكس حوراء میايستد:
«مامان حوراء! ميگي من چكار كنم ، فرهاد هم مثل ليلاي توست ، مثل ليلاي تو كه قلب كوچكش شكست ،مثل ليلاي تو كه دوست داشت سر بر شانههايت بگذاره و تو براش لالايي بخوني ...»
🍃🇮🇷ادامه دارد...
🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی
🌷تقدیم به خانواده شهدای کشور عزیزمون بخصوص همسران🌷
💖 کانال مدد از شهدا 💖
درشهرم
🇮🇷 رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی #لیلا 🌷قسمت ۷۹ و ۸۰ - اين همه دختر! اين همه زن ! چرا انگشت روي خا
🇮🇷 رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی #لیلا
🌷قسمت ۸۱ و ۸۲⭕️ (قسمت آخر)
چشم از عکس مادر برميگيرد
دست بر حلقهی ازدواج ميلغزاند با حسين نجوا ميكند، بغض آلود:
«حسين ! حسين ! كجايي !
به امين چي بگم ...
چه جوري جاي خالي تو رو براش پُر كنم ...»
اصلان وارد اتاق ميشود
دست دور شانهی ليلا حلقه ميكند و همسو با ليلا برعكس حوراء نگاه ميريزد از بهر دلداري ليلا ميگويد:
- دادم تابلوي حسين رو بكشن ، ميخوام عكسش بزرگ شده تو مغازم باشه
ليلا باخوشحالي به پدر نگاه ميكند.
اصلان به رويش لبخند ميزند، به طرف پنجره ميرود.
ليلا نيز او را همراهي ميكند
صداي خندهی امين كه با سهراب و سپهر بازي ميكرد، نگاه مشتاق آن دو را به خود جلب ميكند
اصلان نفسي به راحتي كشيده و بیآنكه به ليلا نگاه كند با آرامشي كه در سخن گفتنش حاكم است ميگويد:
- ليلا! اونا منتظر جوابن ... تا كِي ميخواي دستشونو تو حنا نگه داري ؟
صدايي در گوش جان ليلا ميپيچد:
- ليلاجون ! من آفتاب لب بومم ... آفتاب لب بوم ... به خاطر امين ... به خاطرفرهاد...
سر بر چهارچوب پنجره تكيه ميدهد، چشمها نگران به افق خيره ميماند.
*
مهرماه سال ۱۳۶۶
آرام از كنار قبرها ميگذرد.
امين نيز همراه اوست.مثل هميشه .
امين هم براي پدر حرفهايي دارد، ميخواهد از اولين روز مدرسهاش با پدر سخن بگويد. از اولين روز مهر.
امين نزديك مزار پدر از مادر جدا شده ، شتابان به آن سو ميدود. كنار عكسی میايستد
و با دستهای كوچكش آن را نوازش ميكند و مرتب ميبوسد
ليلا بر سر مزار ايستاده است
فاتحه و اخلاصي ميخواند براي او كه سنگ صبور غصههايش بود، قطرات اشك بر گونه هايش آرام آرام ميغلتد..
دست بر سنگ قبر ميكشد.
سرش به نرمی تكان ميخورد. صداي لرزانش درگلو خفه مانده است :
«حسين ! ميبيني ...
امين بزرگ شده ... ميره مدرسه ...
جات خالي بود...
نبودی كه مدرسه رفتن پسرتو ببيني و مثل من آن قدر ذوق زده بشي كه اشكت دربياد.»
قطرات گرم اشک همچنان برصورت منجمدش سرازير است و سخنانش دربغض گلوگيرش ، خفه ، سوزناك ، آه برآورده باشدت بيشتري گريه سر ميدهد
امين چادر از صورت مادر كنار ميكشد
نگاه معصومش از چشمهای باران زدهی ليلا روی گردان نيست
ليلا با اشتياق فراوان او را در آغوش ميكشد و محكم به سينه ميفشرد،
پلک ميگشايد و دوباره به عكس نگاه ميكند، احساسي لطيف نرم نرمك در وجود متلاطمش رخنه ميكند،
احساسي آشنا وناآشنا كه چون سايه ، بر سرتاسر وجودش چتر ميگستراند، آوای درون را ميشنود كه بر ذهنش انگشت ميزند:
«تا شقايق هست ... زندگي بايد كرد...»
🍃🇮🇷 #پایان
🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی
🌷تقدیم به خانواده شهدای کشور عزیزمون بخصوص همسران🌷
کانال مدداز شهدا
💢 تار و پود گلیمهای ما پشم طبیعی هستند 🙂🐑🐏😍
🔰خواص درمانی #پشم_گوسفند ⬇️
✍🏻 پشم میتواند به عنوان تسکین دهنده درد استفاده شود و تنظیم دمای بدن را بهبود بخشد تا به #گردش_خون کمک کند، والله ! 😅
#درشهرم 👩🍳🧕👩🎓🍄🌻🪴
🤌عضو بشید👇
https://eitaa.com/darshahramm
May 11
_میشه فداتون بشم ؟
_نه مشارکت باید بالا باشه 🍎🙂
#درشهرم 👩🍳🧕👩🎓🍄🌻🪴
🤌عضو بشید👇
https://eitaa.com/darshahramm
#موجود_است
گلیم پادری
بافته شده با پشم طبیعی
اندازه تقریبی: ۳۵ در ۵۰
#درشهرم 👩🍳🧕👩🎓🍄🌻🪴
🤌عضو بشید👇
https://eitaa.com/darshahramm