🇮🇷 رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی #لیلا
🌷قسمت ۷۵ و ۷۶
لبها كبود، صورت رنگپريده و مهتابي و مژگان بلند بهم بسته، ميخواست يك بار ديگر حوراء چشمهاي شهلايش را باز كند و او دوباره ببيند خندههاي موج زننده در چشمانش را، رقص اشك شوق را، تلألؤ برق نگاه و شرم و حياء آميخته با عشقش را، ميخواست فقط يک بار، تنها يك بار ديگر، خود را در سياهي مردمکهايش ببيند، خود را ببيند كه چطور تارهای مويش يکی یکی سفيد ميشدند، و كمرش زيربار اين غم خميده ...
و حالا او را ميبيند،
چشمهاي سياه و عمق نگاهش را
سهراب و سپهر دست در دستان پدر ميخواهند
او را به زور داخل اتاق بكشانند، ولي پدر همچنان ايستاده است
نگاه نگران ليلا به او دوخته شده
سياهي مردمكانش در پس پردهی اشک میدرخشد، چانه اش ميلرزد.
پدر نگاهش را تحمل نميكند
چشم ز او برميگيرد و روي به جانبي ديگر ميچرخاند، خجل است و شرمگين، از نگاه او، از نگاه حوراء ،
دست بر چهارچوب در ميكوبد
و پيشاني بر آن تكيه ميدهد، با خود واگويه مي كند:
«ليلا! ليلا! نگو كه پدر دوستت نداشته ...
نگو كه بابا اصلان فراموشت كرده ، به خدا شب و روزم يكی شده ...
زندگيم سياه شده ...
به روح مادرت قسم ! چندبار ديگه هم اومدم ... تا پشت در خونه ات ولي برگشتم نمي دونم چرا... نمي دونم مي خواستم با تو لجبازي كنم يا با خودم ... نمي دونم ... نمي دونم ...»
ليلا باچشماني نمناك همچنان چشم به پدر دوخته است، درونش پُرغوغاست ، در درون با پدر راز و دل ميكند:
«پدر! دلم برات تنگ شده ...
هميشه دلتنگت بودم پدر! اومدم پيشت تا سايهی سرم باشي، تا كِي امين شاهد اشک و آه من باشه ... طفلكي ! بچهام اينم فهميده كه چقدر عذاب ميكشم، تا اونجا كه دستهای كوچكش رو دور گردنم حلقه ميكنه و منو مدام ميبوسه، ميدونم قلب كوچكش تحمل حتی یک قطره اشك منو نداره، پدر! منم روزي مثل امين بودم ، غمگين و دلشكسته، اون موقع ليلای تو بود و حالا امين من .»
اصلان پيشاني را از روي دست مشت كردهاش برميدارد، چشم در چشم اشکآلود ليلا ميدوزد. از نگاهشان اين گونه برمیآيد كه گويي حرف دل هم را شنيده اند.
پدر دست لرزانش را به سوي ليلا دراز ميكند
و چون از بند رهاشدهای با شتاب به طرف او رفته. و ليلا و امين را در آغوش ميگيرد
و بلند ناله سر ميدهد:
- ليلا! دختر عزيزم ! گل بابا! به خونهات خوش آمدي ... قدم رو تخم چشمام گذاشتی...
بابا فدای تو نازدانه بشه...امین هم مثل سهراب و سپهرمه... ليلا خونهی دلم رو روشن كردي ... بابا اصلانت نباشه اگه تو رو فراموش كرده باشه
اصلان ، سر دختر را به سينه چسبانده و هاي هاي گريه ميكند:
- فكر ميكني حوراء منو ببخشه ...فكر ميكني حوراء منو ببخشه كه يادگارش رو تنها گذاشتم
تنها به خاطر خودخواهیهای خودم ... آره ميبخشه ...ميبخشه ..
طلعت ، دو دست بر شانههای سهراب و سپهر حلقه كرده است، مات و مبهوت اصلان و ليلا را مينگرد. اشک درچشمان طلعت حلقه زده است
ايستاده در سايهی درخت حاشيهی خيابان چشم دوخته به درورودی دانشگاه و رفت و آمد دانشجويان ، از انتظار كلافه شده است. همهمه دانشجويان كلماتي از اين دست بگوش ميرسد:
«ترم ... امتحان ...
كوئيز... مشروطي ... استاد...»
ناگهان او را ميبيند.
كت و شلوار طوسي ، عينک به چشم و سامسونت به دست، با قدمهايي شمرده به طرف ماشين میرفت.
🍃🇮🇷ادامه دارد...
🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی
🌷تقدیم به خانواده شهدای کشور عزیزمون بخصوص همسران🌷
کانال مدداز شهدا از شهدا
🇮🇷 رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی #لیلا
🌷قسمت ۷۷ و ۷۸
علي خشم آلود او را نظاره ميكند:
- دراز ديلاق !... خودشه ... بالاخره اومد... لعنتي !
به حميد نزديك و نزديكتر ميشود، حميد كنار ماشين رنو سفيد میايستد، علي با لحن آرامی كه رگه هايی از پوزخند دارد او را مخاطب ميسازد:
- آقاي لطفي ! سلام !
حميد رو به جانب او برمیگرداند
علي با همان پوزخند ادامه ميدهد:
-اميدوارم اونقدر حضور ذهن داشته باشين كه منو به جا بيارين
حميد بعد از كمي تأمل ، لبخندزنان ، دستش را پيش میآورد، علي دو دست درون جيب ميگذارد و به او خيره نگاه ميكند، حميد با تعجب دست لاي موهايش فرو برده از كنج چشم به او نگاه ميكند
اندكي درنگ كرده ، ميگويد:
- خب البته ... خانم اصلاني ، شما رو به ما معرفي كردن و من ...
علي به او اجازهی صحبت نميدهد، خود گوی سخن ميربايد
- حتماً هم گفته که من برادر شوهرشم ... علي ... ميخوام اين اسم تا مدتها... تاابدالدّهر، آويزهی گوشتون باشه
حميد ابرويی بالا انداخته ، ميگويد:
- منظورتون از اين حرفها چيه ؟
علي باخشم جواب ميدهد:
- منظورم اينه كه پاتو بكشي كنار، من خوش ندارم بچهی داداشم زير دست يک غريبه بزرگ بشه
حميد، قيافهی حق به جانبي گرفته و ميگويد:
- آقاي محترم ! منم بچه دارم ، يك پسري كه از وقتي دنيا اومد رنگ مادر به خودش نديد، اگه شما دل براي بچه برادرتون ميسوزونيد... منم پسرمو از تمام دنيا بيشتر دوستش دارم ... اگه پا جلو گذاشتم براي اين بوده كه هم به خودم اطمينان دارم و هم به ليلاخانم
علي دندان بهم ميسايد و میگويد:
- پس حدسم درست بود، مادرتون براي خواستگاري آمده بود نه احوالپرسي ... نميدونم ليلا ميدونه كه اونو واسه خاطر پسر خودت ميخواي ؟
حميد از سخن علي برآشفته شده ميگويد:
- علي آقا! شايد يكی از دلايل ازدواج من با ليلا خانم اين باشه كه البته كتمان هم نميكنم .. ولي همهاش اين نيست، ليلاخانم هم اگه بخواد با من ازدواج كنه حتماً امين رو هم مدّنظر داره، از آن گذشته من و ليلاخانم در شرايطي نيستيم كه به خاطر هوی و هوس ازدواج كنيم ، چون او مادره و منم پدر
🍃🇮🇷ادامه دارد...
🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی
🌷تقدیم به خانواده شهدای کشور عزیزمون بخصوص همسران🌷
💖 کانال مدد از شهدا
May 11
🇮🇷 رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی #لیلا
🌷قسمت ۷۹ و ۸۰
- اين همه دختر! اين همه زن ! چرا انگشت روي خانم داداش من گذاشتي ؟
حميد به طرف علي ميرود چشم در چشم او دوخته و باقاطعيت ميگويد:
- آقا! قباحت داره جلو دانشجوها داد و فرياد نكنيد...
آنگاه چشم به اطراف دوخته و بعد از كمی این پا و آن پا كردن ادامه ميدهد:
- بله ... من ليلا خانم رو انتخاب كردم و از انتخاب خودم هم پشيمان نيستم
علي پوزخندزنان ميگويد:
- آقا رو باش ! طوري حرف میزنه كه انگار ليلا جواب بله رو داده، خيلي ازخودت مطمئني ، مگه ميتوني ليلا رو مجبور كني كه از ياد حسين و از خاطرات حسين جدا بشه ...حسين يك پارچه آقا بود... گُل بود...
حميد نفسي بيرون داده با لحن آرامتری ميگويد:
- كسي نميخواد ليلا خانم رو از خاطرات شهيد جدا كنه
حميد درون ماشين مينشيند. ميخواهد حركت كند كه علي با پشت انگشت سبابه محكم به شيشهی ماشين كوبيده با فرياد ميگويد:
- اينو به تو قول ميدم كه ليلا به تو جواب نميده ، بيخودي خودتو خسته نكن
حميد شيشهی پنجره را پايين كشيده در جواب علي ميگويد:
- اين رفتار از شما پسنديده نيست ، شما كه وكيل وصي مردم نيستين، ليلاخانم عاقل و بالغند و حق دارن خودشون درمورد زندگيشون تصميم بگيرن
علي بیاعتنا به سخنان او ميگويد:
- ميرزا قلمدون ! اين خط ... اين نشون ... خلاصه گفته باشم اون طرفها آفتابي نشي كه با من طرفي
حميد پا روي پدال گاز فشار داده و به سرعت دور ميشود زير لب غرولند ميكند:
- عجب آدميه ! براي من شاخ شونه ميكشه ... مگه من بيدم از اين بادا بلرزم
پشت پنجره ايستاده است
پنجرهی خاطرات ، پنجرهی تنهايیها و سنگ صبور دلتنگیها به افق چشم دوخته و به آن زمان فكر ميكند كه درون لِنج ، دستهای كوچكش ميلههای عرشه را محكم ميفشرد
لِنج به آرامي با موجهای دريا بالا وپايين ميرفت و او در تلاطم امواج ، به كرانههای سراسر آبي مينگريست، نسيم دريا صورتش را نوازش ميداد و بر موهايش موج ميساخت احساس تنهايي ميكرد.
چرا مادر او را تنها گذاشته بود
پدر ميگفت :
-«مادر به يک سفر طولاني رفته »
ولي چرا با او خداحافظي نكرد، چرا صورتش را نبوسيد. چرا بیخبر رفت . مگر او را ديگر دوست نداشت
پدر كنارش آمد
و دست نوازش بر سرش كشيد، پهلويش نشست و دست به دور شانهاش حلقه كرد:
- ليلاجون ! بابا! دريا خيلي قشنگه ؟ ميبينی رنگش مثل رنگ آسمونه !
ليلا چشم در چشم پدر دوخت و به آرامي گفت
- باباجون ! مامان حوراء هم با كشتي رفته سفر، مامان حوراء هم اين دريا رو ديده ؟
اشك در چشمهاي پدر جمع شد
روي به سويي ديگر چرخاند و بعد از آن كه بغضش را فرو بلعيد، نگاه مهربانش را به او دوخت و گفت :
- آره دخترم ! مامان حوراء هم دريا رو ديده
ليلا هيجان زده رو به پدر كرد و گفت :
-بابا جون! پس ما داريم همان جايي ميريم كه مامان حوراء رفته ... داريم ميريم پيش مامان حوراء... آره باباجون ...؟
پدر ديگر طاقت نياورد،
بلند شد و ليلا را با دلخوشیهاي كودكانه اش تنها گذاشت
دست بر لبهی پنجره ميفشرد
چشم از افق برميگيرد و پلکها برهم مينهد:
-«خداي من ! اگه امين از من بپرسه بابا كو؟ كجارفته ؟
چي بهش بگم ؟
منم بهش بگم بابات رفته سفر، رفته به يك سفر طولاني ، خدايا! خدايا!»
مقابل عكس حوراء میايستد:
«مامان حوراء! ميگي من چكار كنم ، فرهاد هم مثل ليلاي توست ، مثل ليلاي تو كه قلب كوچكش شكست ،مثل ليلاي تو كه دوست داشت سر بر شانههايت بگذاره و تو براش لالايي بخوني ...»
🍃🇮🇷ادامه دارد...
🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی
🌷تقدیم به خانواده شهدای کشور عزیزمون بخصوص همسران🌷
💖 کانال مدد از شهدا 💖
🇮🇷 رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی #لیلا
🌷قسمت ۸۱ و ۸۲⭕️ (قسمت آخر)
چشم از عکس مادر برميگيرد
دست بر حلقهی ازدواج ميلغزاند با حسين نجوا ميكند، بغض آلود:
«حسين ! حسين ! كجايي !
به امين چي بگم ...
چه جوري جاي خالي تو رو براش پُر كنم ...»
اصلان وارد اتاق ميشود
دست دور شانهی ليلا حلقه ميكند و همسو با ليلا برعكس حوراء نگاه ميريزد از بهر دلداري ليلا ميگويد:
- دادم تابلوي حسين رو بكشن ، ميخوام عكسش بزرگ شده تو مغازم باشه
ليلا باخوشحالي به پدر نگاه ميكند.
اصلان به رويش لبخند ميزند، به طرف پنجره ميرود.
ليلا نيز او را همراهي ميكند
صداي خندهی امين كه با سهراب و سپهر بازي ميكرد، نگاه مشتاق آن دو را به خود جلب ميكند
اصلان نفسي به راحتي كشيده و بیآنكه به ليلا نگاه كند با آرامشي كه در سخن گفتنش حاكم است ميگويد:
- ليلا! اونا منتظر جوابن ... تا كِي ميخواي دستشونو تو حنا نگه داري ؟
صدايي در گوش جان ليلا ميپيچد:
- ليلاجون ! من آفتاب لب بومم ... آفتاب لب بوم ... به خاطر امين ... به خاطرفرهاد...
سر بر چهارچوب پنجره تكيه ميدهد، چشمها نگران به افق خيره ميماند.
*
مهرماه سال ۱۳۶۶
آرام از كنار قبرها ميگذرد.
امين نيز همراه اوست.مثل هميشه .
امين هم براي پدر حرفهايي دارد، ميخواهد از اولين روز مدرسهاش با پدر سخن بگويد. از اولين روز مهر.
امين نزديك مزار پدر از مادر جدا شده ، شتابان به آن سو ميدود. كنار عكسی میايستد
و با دستهای كوچكش آن را نوازش ميكند و مرتب ميبوسد
ليلا بر سر مزار ايستاده است
فاتحه و اخلاصي ميخواند براي او كه سنگ صبور غصههايش بود، قطرات اشك بر گونه هايش آرام آرام ميغلتد..
دست بر سنگ قبر ميكشد.
سرش به نرمی تكان ميخورد. صداي لرزانش درگلو خفه مانده است :
«حسين ! ميبيني ...
امين بزرگ شده ... ميره مدرسه ...
جات خالي بود...
نبودی كه مدرسه رفتن پسرتو ببيني و مثل من آن قدر ذوق زده بشي كه اشكت دربياد.»
قطرات گرم اشک همچنان برصورت منجمدش سرازير است و سخنانش دربغض گلوگيرش ، خفه ، سوزناك ، آه برآورده باشدت بيشتري گريه سر ميدهد
امين چادر از صورت مادر كنار ميكشد
نگاه معصومش از چشمهای باران زدهی ليلا روی گردان نيست
ليلا با اشتياق فراوان او را در آغوش ميكشد و محكم به سينه ميفشرد،
پلک ميگشايد و دوباره به عكس نگاه ميكند، احساسي لطيف نرم نرمك در وجود متلاطمش رخنه ميكند،
احساسي آشنا وناآشنا كه چون سايه ، بر سرتاسر وجودش چتر ميگستراند، آوای درون را ميشنود كه بر ذهنش انگشت ميزند:
«تا شقايق هست ... زندگي بايد كرد...»
🍃🇮🇷 #پایان
🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی
🌷تقدیم به خانواده شهدای کشور عزیزمون بخصوص همسران🌷
کانال مدداز شهدا
💢 تار و پود گلیمهای ما پشم طبیعی هستند 🙂🐑🐏😍
🔰خواص درمانی #پشم_گوسفند ⬇️
✍🏻 پشم میتواند به عنوان تسکین دهنده درد استفاده شود و تنظیم دمای بدن را بهبود بخشد تا به #گردش_خون کمک کند، والله ! 😅
#درشهرم 👩🍳🧕👩🎓🍄🌻🪴
🤌عضو بشید👇
https://eitaa.com/darshahramm
May 11
_میشه فداتون بشم ؟
_نه مشارکت باید بالا باشه 🍎🙂
#درشهرم 👩🍳🧕👩🎓🍄🌻🪴
🤌عضو بشید👇
https://eitaa.com/darshahramm
#موجود_است
گلیم پادری
بافته شده با پشم طبیعی
اندازه تقریبی: ۳۵ در ۵۰
#درشهرم 👩🍳🧕👩🎓🍄🌻🪴
🤌عضو بشید👇
https://eitaa.com/darshahramm
#موجود
گلیم سجادهای
اندازه ۶۰ در ۱۰۰
بافته شده با پشم مصنوعی ( آکرولیک)
سبک و قابلحمل و نقل 🙂
#درشهرم 👩🍳🧕👩🎓🍄🌻🪴
🤌عضو بشید👇
https://eitaa.com/darshahramm
💢چقدر مردم برای درمان هزینه میکنند و اثر خیلی کمی از این هزینه و درمانها میگیرن
اگر مردم سبک زندگی درست داشته باشن
اصلا به این هزینه ها نیازی نیست
استفاده از گلیم دستبافت سبک زندگی درسته
گلیم حال خوبه
گلیم سلامتیه
#درشهرم 👩🍳🧕👩🎓🍄🌻🪴
🤌عضو بشید👇
https://eitaa.com/darshahramm
📌 برای جلوی ظرفشویی و اجاق گاز
حتما پادری گلیمی تهیه کنید🤓🤌
🔹خستگی رو کمتر میکنه
آرامش میده
🔹درد پاها کمتر میشه
#درشهرم 👩🍳🧕👩🎓🍄🌻🪴
🤌عضو بشید👇
https://eitaa.com/darshahramm
پَد نشیمن گلیمی دستباف موجود است
بافته شده با الیاف طبیعی و پشم شتر
مناسب برای دکوراسیون منزل
دارای خواص درمانی و توصیه شده به بیماران رماتیسمی و بواسیری و نومادران، سالمندان
برای اطلاع از قیمت لطفا با این آی دی در ارتباط باشید 🤓🤌
#درشهرم 👩🍳🧕👩🎓🍄🌻🪴
🤌عضو بشید👇
https://eitaa.com/darshahramm
💢 برکانّا منه که صبح زود رای دادم🙂☝️
هشت و نیم صبح به اتفاق اهل بیت رای دادیم
🔹توصیه میکنم قبل از اینکه حوزههای اخذ رای شلوغ بشود و صفوف تشکیل بشود، بروید رای بدهید
🔹 طبق گفته کارشناسان صبح زود رای دادن در پیشگیری از کمردرد، پادرد و سلامتی اعصاب به ویژه خوشاخلاقی تاثیر بسیار زیادی دارد 😎
🔹خوبه از ساعت اولیه بریم رای بدیم و چه بهتر که به دوستی که شاید نمیخواسته رای بده زنگ بزنیم و همراهش کنیم تا با اون رای بدیم، اگه بشه کرایه تاکسیمون هم گردن ایشون بندازیم که دیگه خیلی عالیه! 😅🤦♀
#سونیاخانیم
#سوزباز
#درشهرم 👩🍳🧕👩🎓🍄🌻🪴
🤌عضو بشید👇
https://eitaa.com/darshahramm
💢 همه رفقای من میدونند بعد از پیروز تولهیوز ایرانی که به رحمت خدا پیوست و صدالبته بعد از پفک نمکی با اون میمون موتوریاش، عشق اول و آخر و وسط من کوبیده است.
حالا اینو چرا میگم؟! هیچی دیوونه ام زده به سَرَرررم!🙄
قبلا کبابی میرفتی و میگفتی دو سیخ کباب بده، فقط درباره نوشابه سوال میکردند!
ولی روح زنده یاد منوچهر نوذری قرین رحمت الهی، انگار الان مسابقه هفته در مغازهها برگزار میشه.
گوجه بدم؟
پیاز بدم؟
ریحان بدم؟
سوماق بدم؟
فقط همین مونده بپرسند کباب بدم یا اومدی یه دور بزنی، بو بکشی و بری ؟ ! 😆
#سونیابدیع
#طنز
#سوزباز
#درشهرم 👩🍳🧕👩🎓🍄🌻🪴
🤌عضو بشید👇
https://eitaa.com/darshahramm
💢 خبر فوری هم گیر داده به مسابقه فرانسه و اسپانیا
حق هم دارد، اتفاق مهمی تو کشور نیافتاده که 🤦♀
خدایا به ما ملت ایران صبر عطا بفرمااااا
بگو آمین 😕
#درشهرم 👩🍳🧕👩🎓🍄🌻🪴
🤌عضو بشید👇
https://eitaa.com/darshahramm
پایان رسمی شمارش آراء/ پزشکیان نهمین رئیس جمهور کشور
۳۰،۵۳۰،۱۷۵ مجموع رای
مسعود پزشکیان ۱۶،۳۸۴،۴۰۳
سعید جلیلی ۱۳،۵۳۸،۱۷۹
میزان مشارکت: ۴۹/۸
#درشهرم 👩🍳🧕👩🎓🍄🌻🪴
🤌عضو بشید👇
https://eitaa.com/darshahramm
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️حاشیه جالب سخنرانی رئیس جمهور منتخب در حرم امام: از روی متن میخوانم شما خسته میشوید، اصلا نمیخوانم
#پزشکیان
#درشهرم 👩🍳🧕👩🎓🍄🌻🪴
🤌عضو بشید👇
https://eitaa.com/darshahramm
💢 گلیم دستبافت طرح محراب
قابل استفاده به عنوان سجاده
🔹 هدیهای مناسب برای مامانبزرگها و بابابزرگها و نونهالانی که تازه به سن تکلیف رسیدهاند 🙂🤌
همچنین یک هدیه ارزشمند که ارزش مادی و معنوی به صورت توام دارد💕
بافته شده با پشم طبیعی
اندازه ۶۰ سانت در ۱۰۰ سانت
#درشهرم 👩🍳🧕👩🎓🍄🌻🪴
🤌عضو بشید👇
https://eitaa.com/darshahramm
یه چیزی بگم ؟
دیروز محله ما دسته عزاداری اومد
به جای اینکه مداح آقای ....
گفت دیجی آقای ...
#سونیابدیع
#درشهرم 👩🍳🧕👩🎓🍄🌻🪴
🤌عضو بشید👇
https://eitaa.com/darshahramm