eitaa logo
دست‌نوشته‌ها و یادداشت‌ها📃
129 دنبال‌کننده
20 عکس
4 ویدیو
0 فایل
یادداشت‌های منتشر شده از دوره‌های محصول محور نویسندگی کاربردی و خلاق✍️🏻 اداره رسانه و فضای مجازی_معاونت تبلیغ و امور فرهنگی جامعةالزهرا س مدرس: میم.صادقی🧕🏻 ارتباط با ادمین: @Mimsad290
مشاهده در ایتا
دانلود
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️ 🧡همسایه همسایه سایه‌ات به سرم مستدام باد. 💠همسایه سلام! سال‌ها‌ست درکنارتان، زیر سایه‌ی شما و با اذن شما نفس می‌کشیم. همسایه جان! همیشه درهای محبتت به‌رویمان گشوده است. هیچ‌گاه نشد برای عرض حاجتی درب خانه‌تان رابکوبیم و ما را بازگردانید. 💔هیچ‌گاه نشد قلبمان شکسته باشد، مرهم و سنگ‌صبورمان نباشید. هیچ‌گاه نشد دلمان بگیرد و در کنارتان به آرامش نرسیم. همسایه جان، ای انیس و مونس‌ ما در غربت روزها و شب‌ها‌یمان! ای بهترین همسایه‌ی دنیا!‌ با شما نجوا می‌کنم و از دردهایم می‌گویم چون آداب همسایگی را بهتر از هرکس می‌دانید؛ شما ازجنس خانمی هستید که می‌فرمود: الجار ثّم الدار 🌼 ❤درشرافت نسَبتان همین بس که دختر، خواهر و عمه‌ی امام هستید و پنج معصوم در شانتان روایت‌ها گفته‌اند. فضیلت شهر قم به یُمن حضور شماست و سه در بهشت از قم گشوده می‌شود با برکت حضور پر گوهرتان. 💠جدتان امام‌صادق‌ (ع) فرمودند: تُقبَضُ فیها امراه من ولدی- اسمها فاطمَه بنت موسی و تدخل بشفاعتها شیعتی الجنه باجمعهم. شمایی که درنبود پدر، پاسخگوی مردم بودید وپدر در شانتان فرمود: فِداها ابوها! آری، همسایه جان! از شرافت شماست که ما نیز شرافت یافتیم و از وجود شماست که برخود می‌بالیم.💖 شمایی که زینب‌وار رنج سفر، به جان خریدی و به شوق دیدار برادر، روانه‌ی غربت شدی. بانوی صبر، آمدید تا بر ولایت برادر شهادت دهی اما جَرس‌مرگ پیشتان زانو زد تا شما را به سوی پدر رهسپار کند. همسایه‌جان! پدر و مادرم به فدایت تا ابد از بودن درکنارتان سیر نمی‌شویم؛ اشفعی لنا فی الجنه.🌼💔 ✍️ف.پرهون (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت) 🧕📖مدرس: مریم صادقی کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️ @jz_resane 〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️ https://eitaa.com/dast_neveshteha
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️ 💠مخفی‌گاهی به سوی آسمان دستم ‌را بلند کردم تا کنجدهای بوداده‌ و خوشمزه را از قفسه‌ی بالایی بردارم اما هرچه خودم را به‌ بالا کش‌ دادم، دستم نرسید. در آشپزخانه، چشم چرخاندم و دیگ بر‌عکس‌شده‌ی کنار گاز، چشمم ‌را گرفت؛ فوری هُلش‌ دادم و زیر ‌پایم گذاشتم. بالاخره نوک انگشتانم شیشه ‌را لمس کرد. ریزریز، جلویش کشیدم، همان لحظه زنگ ‌در به‌ صدا درآمد؛ شیشه لبه‌ی کابینت بود و با تلنگری که خوردم، از بالا پرت‌شد روی زمین و صدای بدی داد. شیشه هزار تکه شد و کنجدهای فراری همه‌جا پخش شدند.💥 یک گوشم هنوز ازصدای شکستن‌ شیشه زنگ می‌زد و گوش دیگرم، به صدای خوش‌آمدگویی مامان به ننه‌بلور بود. از پشت پنجره سرک کشیدم؛ ننه دست به کمر، خمیده و آرام از پله‌ها بالا آمد و روی ایوان نشست. راه فراری نبود، زود رفتم در کمد رختخواب‌ها که با یک پرده از اتاق جدا می‌شد و کنج کمد قایم شدم. 👀 مامان خرابکاری‌ام را دید، صدای غر زدن‌های زیرلبی‌اش را می‌شنیدم، می‌دانستم اگر جلویش آفتابی شوم، یکی از آن نیشگون‌های دردناک و چشم‌غره‌های ترسناک، مهمانم می‌کند پس همان‌جا کز‌ کردم و به درددل‌های ننه بلور گوش دادم. ننه، باز هم دلتنگ عمو بهداشت شده و از خاطره‌هایش می‌گوید؛ رسید به آن خاطره که عمو بعد از مخالفت‌های ننه بلور با جبهه‌ رفتنش، دست به دامان مادرم شد و از او درخواست کمک کرد؛ همین‌جا که من قایم شده‌ام، پنهان شد و بعد به جبهه رفت. سرم را از روی زانویم بلند کردم، عمو بهداشت بود. درست مثل عکسش روی طاقچه، کفش‌هایش توی دستش بود و کوله‌اش هم روی دوشش. نزدیک بود جیغ بزنم که انگشتش را روی لبش گذاشت: «هیییس...» 🤫 دستم را جلوی دهانم مشت کردم، در چشمان مهربان و غمگینش زل زدم. 💠مامان داشت از ننه بلور حلالیت می‌گرفت، عمو بعد از آن، دوباره از جبهه برگشت و آخرش هم ننه را راضی کرد اما مامان، هربار با دیدن بی‌قراری ننه، عذاب وجدان می‌گیرد. صدای گریه‌ی ننه بلور در گوشم و تصویر چشمان غمگین و سرِ به‌ زیر افتاده‌ی عمو، جلوی چشمم بود. - ۹ساله از بچه‌‌ام خبری نیست؛ تا امروز دلم به شهادتش رضا نبود اما دلم دیگه قرار نداره، مادر! کاش حداقل خبر شهادتش بیاد؛ بی‌خبری و چشم‌انتظاری جیگرمو آتيش زده! 😭 لبخند روی لب‌های عمو نشست و چشمان مواجش آرام شد. غرق در آرامش نگاهش، نفهمیدم چطور خوابم برد... یک ماه بعد، پیکر شهید بهداشت رضایی و چند تن از هم‌سنگرانش که سال‌ها مفقودالاثر بودند، به دامان مادرانِ چشم انتظارشان بازگشت.💔 ✍️🏻 مریم رضایی‌پور (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت) 🧕🏻📖مدرس: مریم صادقی کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️ @jz_resane 〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️ https://eitaa.com/dast_neveshteha
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️ 🌼برای رفتن، برای آزادی حسرت در خون نغلطیدن، تا کی؟ زمین خوردن و داغ دیدن، تا کی؟ دیدن سوز خانواده‌ی شهیدان، تا کی؟ عمر رو به پایان است، ضرر کردن، آخر تا کی؟ آمدن، رفتن و درس خواندن، تا کی؟ همچون شمعِ پایان‌یافته، سو‌سو زدن تا کی؟ کاش روحی بدمد در این کالبد نیمه جانم! کاش بِرُویَم و سر برآرم از خاک! پا به رکاب رهبرم، همچون شهدا شوم! کاش دمی از پیله، رها شوم! شاهد رقص در خونم، همچون شهدا شوم! بال گشایم و برای وطن، فدا شوم! ✍️🏻 "شهید گمنام" (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت) 🧕🏻📖 مدرس: مریم صادقی کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️ @jz_resane 〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️ https://eitaa.com/dast_neveshteha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️ 💔دلشوره 📿دونه‌های تسبیح رو یکی‌یکی می‌چرخوندم و لبام به ذکر صلوات بود؛ یه نگاه به ساعت و یه نگاهم به پنجره بیرون. 🍀بدجوری دلشوره افتاده بود به جونم... گوشی رو برداشتم و برای صدمین بار شماره‌اش رو گرفتم. شروع به بوق زدن کرد اما بی‌جواب، تماس به پایان رسید.😢 اشک‌های سُر خورده از چشمم رو پاک کردم؛ نمی‌دونستم چه کاری باید انجام بدم. یه مرتبه صدای پیامک گوشیم اومد؛ با عجله گوشی رو برداشتم و نگاه کردم🥺 رضا بود... -لطفاً پیام بدهید. نگرانی‌ام بیشتر شد، چرا این مدلی پیام داده؟! فکرای عجیب‌غریب تو ذهنم اومد، باخود‌م گفتم: نکنه ضدانقلابی‌ها گرفتنش؟!😭 فوری بهش پیام دادم: -کجایی، چرا جواب نمی‌دی؟! -خوبم، علی تو اغتشاشات دستش زخمی شده، آوردمش بیمارستان. هزاران فکر ناجور تو ذهنم بلوا کرده بودند.حتماً خودش یه طوریش شده، از دوستش اين‌جوری به من می‌گه. -خودت چطوری؟طوریت نشده؟ -مامان باور کن، من طوریم نشده؛ تا یه ساعت دیگه میام خونه. امید توی دلم برق زد؛ خدا رو شکر کردم. اما پیام دادم: -ای بی‌انصاف! چرا خبر ندادی؟! من که از دلشوره مُردم، مادر... چند دقیقه تأخیر داشت، بالاخره جواب داد: -حالا جواب دلشوره‌های مامان مهدی رو کی می‌ده؟! -چی... ! -نامردا به ضرب تیر شهیدش کردن...😭😭😭 گوشی از دستم افتاد و پیامی برای قلب بی‌قرار مادر مهدی پیدا نکردم...💔 گوینده: ✍️🏻فاطمه ترقی‌خواه (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت) 🧕🏻📖 مدرس: مریم صادقی 〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️ https://eitaa.com/dast_neveshteha
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️ عزیز خدا🌻 💠باغ روی دامنه‌ی تپه قرار داشت. پدر مسیر جوی آب را باز کرد، رود باریکی از نهر، جدا و به سمت درخت‌های بادام و آلوی کنار باغ سرازیر شد. در ادامه به درخت قطور گردو رسید که شاخ‌وبرگ‌هایش سایبان بزرگی برای کل باغ بود و در نهایت درخت‌های آلبالو و گیلاس ته باغ را سیراب کرد. آفتاب از لابلای شاخ‌وبرگ درختان به باغ، سرک می‌کشید و صدای آواز پرندگان فضای دل‌نشینی را ایجاد کرده‌‌ بود. علف‌های هرز تا زانوان پدر، قد کشیده و او در حالی‌که داس به دست داشت مشغول چیدن شد. مادر از اول صبح تنور را روشن می‌کرد و مشغول پخت نان‌ می‌شد. همیشه این‌‌وقت روز بوی نان تازه از هر خانه‌ای به مشام می‌رسید. عزیزالله و رضا، چشم مادر را دور دیدند و به پشت‌بام رفتند. قرار بود چشم بسته روی پشت‌بام راه بروند. رضا زیرچشمی نگاهی به پایین پایش می‌کرد و قدم برمی‌داشت، به خیال خودش عزیز، متوجه نمی‌شود. نوبت به عزیزالله رسید، به‌ هیچ‌ وجه اهل کلک زدن و حقه‌بازی نبود؛ حتی در بازی‌های بچگانه‌‌اش هم می‌خواست صداقت داشته باشد. چشمانش را بست و شروع به راه رفتن کرد. رضا هم با شیطنت او را می‌پایید. عزیزالله مشغول قدم برداشتن بود که یک دفعه زیر پایش خالی شد و دیگر چیزی نفهمید... رضا با دلهره به حیاط دوید و مادر را خبر کرد. عزیزالله پرت شده بود داخل حیاط همسایه. مادر سراسیمه خودش را به آن‌جا رساند. می‌دانست آن‌وقت روز، مردی در خانه نیست، در را زد و وارد حیاط شد. عزیزالله فقط پاهاش زخمی شده بود، بدون هیچ آسیبی بر سر و صورتش؛ مادر او را در آغوش گرفت و به خانه آورد. انگار خدا نمی‌خواست به این زودی‌ها عزیزالله را ببرد، گویی برای مأموریت خاص و ویژه‌ای نگهش داشته بود... ✍️🏻کبری یزدانی (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت) 🧕🏻📖 مدرس: مریم صادقی کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️ @jz_resane 〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️ https://eitaa.com/dast_neveshteha
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️ قابلمه‌های پشت خاکریز 💠هر روز صدای آژیر به گوش می‌رسید و پناهگاه‌ها هم دیگر امن نبود. تهران و برخی شهرها زیر بمباران شدید دشمن قرار داشت. 🚙ماشین‌ها پر از افرادی بودند که یکی پس از دیگری راهی شهر و دیار‌های آرام می‌شدند. همه در دل‌هایشان آشوب بود و در ذهن‌ودلشان یک سؤال می‌چرخید؛ آیا دوباره به خانه و زندگی خود باز خواهیم گشت؟! نوجوان بودم و با خانواده در شهرستان زندگی می‌کردیم. شهر ما با اینکه از نقاط مرزی نزدیک عراق به شمار می‌رفت ولی به یاد ندارم بمباران شده باشد. برخی به شوخی می‌گفتند: -صدام، پونزش رو تو نقشه ایران، رو سر شما فرو کرده که اینجا رو بمبارون نمی‌کنن...😄 بعد از نماز صبح، دوتا از عمه‌ها با بچه‌های قدو‌نیم قدشان در را کوبیدند. مهمان‌هایی که از ترس بمباران تهران، چند ماهی را مهمان خانه پدری شدند. ما که شهرستان‌مان در امان بود، مفهوم بمباران و آژیر را درک نمی‌کردیم. خوشحال بودیم از حضور مهمان‌ها که هرکدام چند تایی بچه داشتند، خوشحال از بازی‌های کودکانه و شلوغی دوروبَرمان. و مهمان‌ها ناراحت، از بمباران‌های بی‌امان صدام... خانه‌ بزرگ ما شده بود، مهد کودک بچه‌های قدونیم قد. خودمان ۸ تا بچه بودیم؛ من و ۷ برادرم. حالا ۴ تا پسر عمه هم اضافه شده بودند، همراه پسر عمویم که همه در یک رده سنی جای داشتند. هرروز صدای زیادی در خانه و حیاط می‌پیچید و شوروصفای خاصی داشت. یک روز که بچه‌ها نمایش شاه و وزیر، بازی می‌کردند، صدایشان خیلی بالارفت. همسایه ما، زن و شوهر پیری بودند که هرروز، صدای بچه‌ها را تحمل می‌کردند. پیرمرد صبرش لبریز شد، یک‌دفعه صدایش در آمد و در حالی که از سروصدای بچه‌ها عاصی بود، با زدن قاشق به قابلمه اعتراض خود را اعلام کرد. بچه‌ها با شنیدن صدای پیرمرد همه ساکت شدند ولی پیرمرد به قابلمه ضربه می‌زد و بلند می‌گفت: بزنید، منم می‌زنم...😂 از روز بعد پسرهای شروشلوغ، یک سوژه جدید پیدا کردند؛ آن‌ها هم قابلمه دستشان می‌گرفتند، با اسم پیرمرد شعر سروده بودند و دسته‌جمعی آن را تکرار می‌کردند: -حسینعلی، چال گوالی (حسینعلی، دف بزن). 🌼آن چند ماه بمباران شدید که مصادف با تابستان بود، برای ما بهترین خاطرات عمرمان را رقم زد؛ یادش بخیر... ✍️🏻فیروزه دلداری (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت) 🧕🏻📖 مدرس: مریم صادقی کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️ @jz_resane 〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️ https://eitaa.com/dast_neveshteha
🍃🌼🍃🖊📜🍃🌼🍃 مواظب باشید پشت پروفایل عقاب خان، خروس بی محل براتون قوقولی قوقو نکنه🐓😁 توی فضای مجازی به هویت آدما به راحتی اعتماد نکنید!👀 آخه ممکنه جعلی باشه، از ما گفتن...🤷‍♀️ با فکرینو 🍃🌼🍃🖊📜🍃🌼🍃 https://eitaa.com/Fekr_inoo
🍃🌼🍃🖊📜🍃🌼🍃 🌺"اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى الْإِمَامِ التَّقِیِّ النَّقِیِ‏ وَ حُجَّتِکَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّیقِ الشَّهِیدِ صَلاَةً کَثِیرَةً تَامَّةً زَاکِیَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً کَأَفْضَلِ مَا صَلَّیْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِیَائِکَ‏"🌺 پ‌ن: صلوات خاصه علیه‌السلام ✨️میلاد پر نور حضرت عشق مبارک✨️ 🍃🌼🍃🖊📜🍃🌼🍃 https://eitaa.com/Fekr_inoo
🍃🌼🍃🖊📜🍃🌼🍃 بسمه‌تعالی 🌺میلاد پربرکت علیه‌السلام رو تبریک عرض می‌کنم. امشب می‌خوام براتون یه خاطره بگم...😇 برف، اسباب‌کشی، سفرمشهد 🌸این خاطره از اونجا شروع می‌شه که👈 دی‌ماه سال ۸۶ (درست همون سالی که برف همه مردم قم رو غافلگیر کرد😉) اسباب‌کشی داشتیم، آخر همون ماه هم برای سفر مشهد بلیط رزرو کرده بودیم. من هرروز وسایل خونه رو جمع می‌کردم و یه گوشه‌ای می‌چیدم تا روز اسباب‌کشی برسه. یه روز صبح، وقتی از خواب بیدار شدم احساس کردم نور از پشت پنجره می‌زنه توی خونه، پرده‌ها کشیده بود و بیرون رو نمی‌دیدم برای همین با خودم فکر کردم: -امروز هوا چقدر آفتابیه! چطوره روپشتی‌ها رو بشورم، بندازم روی بند رخت که تا ظهر، خشک بشن. توی همین فکرا بودم که همسرم تماس گرفت تا حالم رو بپرسه؛ منم حین صحبت، فکرم رو براش گفتم.😃 با یه تعجب خاصی گفت: خانمم! حالت خوبه؟! برو آیفون رو بزن و بیرون رو نگاه کن!🙄 واقعاً چیزی که از مونیتور آیفون می‌دیدم برام قابل هضم نبود! چطور می‌شه شب که هوا صافه بخوابی و صبح ببینی ۲۰ سانت برف روی زمینه؟!😲 خلاصه که با این اوصاف اسباب‌کشی محال بود، چند روز به امید اینکه هوا دوباره صاف بشه صبر کردیم ولی فایده نداشت؛ از اون طرف به روز سفرمون هم نزدیک می‌شدیم...😟 بالاخره با هر سختی و بیچارگی بود اسباب‌کشی کردیم. هنوز خونه رو کامل نچیده بودیم که چمدونا رو بستیم و با یه دنیا خستگی ولی به عشق دیدار آقا عازم سفر شدیم.😍 اونجا هم برکت الهی از آسمون می‌بارید ولی هیچ‌چیز مانع ما نمی‌شد. روز دوم سفر بود که تو صحن قدم می‌زدیم، به همسرم گفتم: -خیلی دلم غذای حضرتی می‌خواد اونم گفت: -اگه قسمت باشه بهمون می‌دن.😇 این حرف موند تا روز آخر؛ برای برگشت، بلیط هواپیما داشتیم، منم دیگه با خودم گفتم: -قسمت نبوده!😔 وقتی برای تسویه‌حساب رفتیم پذیرش هتل، برف شدیدی می‌اومد؛ یه آقایی هم از حرم اومده بود توی هتل، ژتون غذای حضرتی پخش کنه!😕 دو تا ژتون هم داد، دست ما...🙃 ولی همسرم بهشون گفت: -ما ساعت ۱۱ بلیط داریم، اینجا نیستیم، این ژتون دست ما بمونه حیف می‌شه.😐 اون آقا هم گفتن: -توی این برف معلوم نیست رفتنی باشید، پیشتون باشه اگه قرار به رفتن شد، توی فرودگاه بدین به دو تا زائر دیگه.😊 سرتون رو درد نیارم؛ توی فرودگاه ۳،۲ ساعت علاف شدیم، آخرم گفتن به خاطر شرایط جوّی، هواپیما نمی‌تونه فرود بیاد و پرواز کنسله!😉 -همسرم گفت: بدو بریم که آقا به خاطر دل تو نذاشت هواپیما بشینه!😃😄 سریع رفتیم و جاتون خالی یه قرمه‌سبزی عالی خوردیم که هنوز مزه‌اش زیر زبون‌مونه😋 تازه دو روز دیگه‌ام موندگار شدیم تا بلیط گیرمون بیاد.😍 بعد ۱۵ سال هنوزم وقتی یاد این خاطره می‌افتیم، شوهرم به شوخی می‌گه: -خودمونیم، با یه هوس کوچیک جلوی نشستن یه هواپیما به اون بزرگی رو گرفتی، چه قدرتی! خوب یه حاجت دیگه می‌گرفتی!😄 ولی من می‌گم: آقا جانم وقتی به این خواسته‌های یه ذره‌ای این‌طور بها می‌ده، واسه بزرگتراش ببین چه عنایتی می‌کنه! 🌺الهی شکر... ✍️🏻 🍃🌼🍃🖊📜🍃🌼🍃 https://eitaa.com/Fekr_inoo
🍃🌼🍃🖊📜🍃🌼🍃 🌱تفکر و خلاقیت همراه این روزهای زندگی ماست😃 عاشق فکر کردنی؟❤️ ایده‌های نو توی سرت داری؟👌 دلت می‌خواد فکرت حسابی اوج بگیره و پرواز کنه.🕊 بیا تا قدرت تفکرمون رو با هم بالا ببریم و رشد کنیم.🌿 بیا تا درست، تحلیل کنیم!🤓 بدو، دست دوستای متفکرت رو هم بگیر و با هم بفرمایید فکرینو!🏃‍♀️🏃‍♀️ ما اینجاییم👇 @Fekr_inoo چایی‌مون هم داغه☕️ زود بیایید تا سرد نشده ☺️😍 🍃🌼🍃🖊📜🍃🌼🍃 https://eitaa.com/Fekr_inoo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️ 🌷در لاله‌زار کریمان🌷 عمه نمی‌خواست باور کند احمد مفقودالاثر شده است، همه امیدش این بود که زخمی در بیمارستان یکی از شهرها بستری‌ست؛ برای همین به عالم و آدم متوسل می‌شد تا بروند و شهرهایی که زخمی‌ها را اعزام می‌کنند، برای یافتن احمد بگردند، شاید خبری به دست آورند... 〰️〰️🍃🌸🍃🌸🍃〰️〰️ بابا پاسدار بود، همسر عمه هم همین‌طور. چند باری به منطقه رفتند و با کمک دوستانشان، منطقه را کاملاً رصد کردند ولی هیچ اثری از احمد نبود. طبق شنیده‌های هم‌رزمان احمد به یقین رسیده بودند که او زخمی شده است اما اینکه اسیر شده بود یا شهید، هیچ‌کس نمی‌دانست! 〰️〰️🍃🌸🍃🌸🍃〰️〰️ علاوه بر عمه، دختر عمه احمد که شیرینی خورده او بود و قرارومدار عقد را برای بعد از برگشت احمد گذاشته بودند خیلی بی‌تابی می‌کرد. شوهر عمه نمی‌توانست این چشم انتظاری‌های عمه و دختر خواهرش را ببیند. برای همین از مناطق جنگی ناامید و روانه بیمارستان‌ها شدند اما همچنان مغموم و دست خالی برمی‌گشتند. کم‌کم عمه آماده می‌شد تا هر خبری را پذیرا باشد؛ هر خبری!💔 ✍️🏻زهره‌السادات میرزاده (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت) 🧕🏻📖مدرس: مریم صادقی کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️ @jz_resane 〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️ https://eitaa.com/dast_neveshteha
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️ 🔥جنایات و مکافات 🔥 💠وَسَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ* "و آنان که ظلم و ستم کردند به زودی خواهند دانست که به چه کیفرگاهی و دوزخ انتقامی بازگشت می‌کنند". می‌کُشید و رد می‌شوید! اسلحه دست می‌گیرید و شلیک می‌کنید! مغزتان را شسته‌اند یا روحتان به یغما رفته است، نمی‌دانم! ولی یقین دارم☝️ انسانیت را در اعماق وجودتان دفن کرده‌اید! 🇮🇷ایران و انقلاب ما، چهل‌واندی سال است با این فتنه‌ها و آشوب‌ها دست‌وپنجه نرم کرده و هر بار قدرتمند‌تر به‌ پا خاسته! هر مرتبه دل‌هایمان را متألم و داغ‌دار می‌کنید اما مطمئن باشید به فرموده رهبر معظم و بزرگوارمان، دوران بزن‌،دررو تمام شده‌است✋️ مدت‌هاست اگر بزنید، می‌خورید! به شرافت، اصالت و انسانیت قسم✋️ خون‌هایی که بر زمین ریختید، دامن ناپاک‌تان را آن‌چنان خواهد گرفت که با صورت بر خاک ذلت بیفتید! مختارهای منتقم امروز، یزیدیان زمان را رها نخواهند کرد؛ همه شما باید منتظر تاوان بزرگی باشید. از انسان‌هایی که در فضای مجازی به دروغ تحریک کردید تا مردمی که در فضای حقیقی به خون افکندید، مشت‌های گره کرده ما را بلندتر و عزم‌وغیرت ما را بیدارتر خواهد کرد!✊️ ما ملت امام حسین و شهادتیم.☝️ یاد و پیام شهدا را با دل و جان می‌شنویم و الگو قرار می‌دهیم.☝️ امت ما هرجا که خنجرهای از آستین بیرون آمده‌تان را ببیند، همان‌جا را بزنگاه تاریخ خواهد کرد؛ پس ای معاند دغل‌کار! دست از نیرنگ و فریب‌کاری بکش و منتظر انتقام سخت باش! پ‌ن: *شعراء، ۲۲۷ ✍️🏻میم.صادقی کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️ @jz_resane 〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️ https://eitaa.com/dast_neveshteha
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️ 🌷در لاله‌زار کریمان🌷 احمد با همه بچه‌های عمه فرق داشت. اخلاق، ادب، مهربانی و خوشرویی‌اش بین جوانان زبان‌زد بود. با اینکه سن زیادی نداشت برای امدادگری دوره دید و به عنوان امدادگر به منطقه اعزام شده بود. عمه آب و نانش ترک می‌شد ولی اسم احمد را آوردن و از او حرف زدن‌هایش ترک نمی‌شد. 〰️〰️🍃🌸🍃🍃🌸🍃〰️〰️ احمد 17 سال بیشتر نداشت اما از سنش بیشتر می‌فهمید و همین باعث می‌شد بزرگ‌ترهای روستا احترام خاصی برایش قائل شوند. بیشتر ساعات بیکاری خود را در مسجد و پایگاه بود. صدای زیبایی داشت، مداحی می‌کرد و اذان می‌گفت. وقتی صدای احمد از بلندگو مسجد به گوش می‌رسید، احساس غروری به من و دخترعمه دست می‌داد. باسرعت چادر سر می‌کردیم و خودمان را به مسجد می‌رساندیم تا بعد از نماز، تشویق‌ها و جایزه‌ها را از احمد بگیریم. 〰️〰️🍃🌸🍃🍃🌸🍃〰️〰️ گاهی اوقات با اصرار اجازه می‌گرفتم تا همراه بچه‌های عمه به صحراوباغ بروم و کار کشاورزی را از نزدیک ببینم؛ تراکتور سواری با احمد مفرح‌ترین بازی ما بچه‌ها بود. ✍️🏻زهره‌السادات میرزاده (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت) 🧕🏻📖مدرس: مریم صادقی کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️ @jz_resane 〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️ https://eitaa.com/dast_neveshteha
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️ عزیز خدا🌻 با گرم شدن هوا، لایه‌ی نازک برف روی دشت‌ها و تپه‌ها محو می‌شد. گل‌های ریز کاکوتی و آویشن، دامن دشت را پر کرده بود. پرنده‌ها روی شاخه‌های درخت سپیدار، آمدن بهار را نوید می‌دادند. پدر بعد از جمع‌آوری گیاهان کوهی، از مزارع تازه شخم زده‌ی گندم‌وجو عبور کرد و به خانه برگشت. مادر مشغول پهن کردن لباس‌ها روی بند بود که در باز شد. پدر به طرف سه پسرش رفت و گفت: -هر کدوم‌تون اولین روز سال، نمازش قضا نشه دو برابر عیدی بهش می‌دم. صدای اذان که از مسجد بلند شد، عزیزالله مثل همیشه پتو را کنار زد و از جایش برخاست. پدربزرگ همیشه به نوه‌هایش می‌گفت: "اگه می‌خوای نسیم بهشتی به صورتت بخوره موقع اذان صبح پاشو، هوای اذان، هوای بهشته". عزیزالله آستین‌هایش را بالا زد، به سمت ظرف آب رفت، وضو گرفت و پشت‌ سر پدر به نماز ایستاد. ✍️🏻کبری یزدانی (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت) 🧕🏻📖مدرس: مریم صادقی کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️ @jz_resane 〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️ https://eitaa.com/dast_neveshteha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️ ❤️ رویشی از انقلاب 🔸️طفلی‌بود گریزپا، می‌بایست بازی، شوق و شعف کودکانه‌اش را پای هفت‌سنگ و توپ چهل‌تکه خالی می‌کرد اما خودش را خرج مجلس امام‌حسین (ع) نمود. شش ساله بود که نغمه‌ی ملکوتی سوگواری امام حسین (ع) ازخانه‌ی همسایه پایش را به وادی‌ عاشقی گشود؛ با مجلس عزای حسین (ع) آشنا شد و عشقی عمیق در نهادش جوانه زد و دیگر هیچ‌کس نمی‌توانست جلوی قدکشیدنش را بگیرد. 🔹کم‌کم با مسجد هم عجین شد و فعالیت‌هایش را ادامه داد؛ کارهای فرهنگی از یک‌سو و درس از سویی دیگر. اصلاً کسی که بوی شهادت می‌دهد از کودکی سکنات و وجناتش هم با بقیه فرق دارد؛ سرش درد می‌کند برای کمک، گره‌گشایی از مشکلات یا پرکردن دستان خالی نیازمندی با آبرو. کسی را برای خوشحالی خودش دل‌چرکین نمی‌کرد و با همه مهربان بود. دوران کودکی و نوجوانیش را به جای بازی‌های اینترنتی با بچه‌های مسجد سپری کرد. 🔸️با تلاش بی‌وقفه و کوشش فراوان در دانشگاه قبول شد؛ آن هم مهندسی عمران، رشته‌ای که بسیاری ازجوانان آرزویش را داشتند اما این سرگرمی‌های دنیایی نتوانست راضی‌‌اش کند. یک‌سال گذشت تابتواند تصمیم نهایی را بگیرد. از پلّه‌ها‌ی دانشگاه به سرعت پایین آمد، خودش را به منزل رساند و به مادرگفت: -مامان یه تصمیمی گرفتم که امیدوارم بابا مخالفت نکنه، می‌شه باهاشون صحبت کنی؟! می‌خوام برم حوزه؛ هدفم سربازی برای امام زمانه و فکر می‌کنم تو حوزه محقق می‌شه. بابا وقتی شنید، مخالفتی نکرد. 💠وارد مدرسه‌ی آیت‌الله مجتهدی شد و از خوشحالی در پوستش نمی‌گنجید؛ رخت سربازی به تن کرده بود و برای رسیدن به آرمان‌هایش از چیزی فرو نمی‌گذارد. گذشت و گذشت تا عده‌ای فرصت‌طلب مزدور، درصدد براندازی نظام جمهوری اسلامی برآمدند. در کلاس درس بود. صورتش ازخبر وحشیگری کفتارهای سعودی برافروخته شد... با خود عهد بسته بود تا پای‌جان از ناموس و اسلام دفاع کند. کوله‌پشتی‌اش را بردوش گرفت درحالی که سلاحش را هم در آن گذاشته بود، بندهای کفشش رامحکم کرد و با دوستانش وارد کارزار نبرد شد. 💠اندکی درنگ، کفتارصفتان را دورش جمع کرد، او را به‌سان طعمه‌ای می‌دیدند که برای تکه‌تکه کردن وجودش به جای ایران قیام کرده‌اند و چنگال‌هایشان را به خون‌ آغشته نمودند. تنها سلاحی که همراهش بود در کوله‌پشتی‌اش یافتند؛ چند عدد کتاب و جامه‌ای طلبگی! با دیدن صحنه، خون از چنگالشان می‌چکید. تاب دیدن سپیدی را نداشتند و این خودش بازهم روضه‌ای پر‌معنا بود. ❗️چگونه ممکن است تاریخ تکرار شود، مگرنه این بود که دنیاپرستان و شهوت‌زدگان فرزند فاطمه (س) را شهید کردند، چگونه ممکن است همان صحنه‌ها تکرار شود!!!💔 🖤آرمان شد روضه‌ی مجسم کربلا؛ رذالت و ضلالت دست در دست هم دادند تا علی‌اکبری دیگر برای کربلای ایران بسازند. او را بر زمین کشیدند، جامه از تنش به در کردند و هر‌ یک از سویی هروله‌کنان جراحتی بر او وارد نمودند. لگدهای در پهلو، نشانه‌ای شد برای شبیه شدنش به یاس بی‌‌نشان! آن‌قَدر ضربه زدند که نه ناله‌ای درگلو و نه خونی در شیرابه‌ی جانش باقی ماند. 🖤 آرمان مظلومانه آرمانی شد... آرمان علی‌وردی ذره‌ذره با شکنجه کشته شد، گویی گریزی بود به روضه‌ی اربابمان حسین (ع)، آن‌جا که می‌گوییم کل یوم عاشورا وکل ارض کربلا... تاریخ تکرارشد اما نه دیوان و درندگان‌ در زمان حسین (ع) از گندم ری خوردند و نه این شجره‌ی خبیث و ددمنشانه دستشان به ذرّه‌ای از خاک وطن خواهد رسید. شاید دیوار این سرزمین کج شود اما فرو‌ نمی‌ریزد چون صاحبی دارد که هرگز نخواهد گذاشت. برادر عزیزم آسمانی‌ شدنت مبارک.💓💓 ✍️🏻فاطمه پرهون (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت) 🧕🏻📖مدرس: مریم صادقی کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️ @jz_resane 〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/3055288674C219cfdb397
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️ 🌷در لاله‌زار کریمان🌷 💠احمد سوم راهنمایی را تمام کرد؛ برای ادامه تحصیل باید از روستا به شهر می‌رفت. مدتی کوتاه در رفت و آمد بود اما دلش آرام نداشت. زندگی روستائیان با امور کشاورزی و دامداری می‌گذشت و احمد بزرگترین بچه خانواده بود. دل‌نگرانی از تنهایی پدر و مادرش در رتق و فتق امور رهایش نمی‌کرد. برای همین بعد از مدتی نتوانست خانواده را تنها بگذارد و ترک تحصیل کرد. 🍃🍃🌸🌼🍃🍃🌼🌸🍃🍃 پسرهای روستا معمولاً برنامه‌های دورهمی داشتند و از جمع شدن کنار هم لذت می‌بردند اما احمد همیشه متذکر می‌شد، در کوچه و سر راه مردم جمع نشویم تا مزاحمتی برای بانوان پیش نیاید. پختگی خاصی در رفتار، کلام و افعال احمد دیده می‌شد، نه قدش به جوان 17 ساله می‌خورد و نه چهره‌اش، انگار جوانی 25 ساله بود. با شروع جنگ زمزمه اعزام جوانان به گوش رسید و احمد از همان ابتدا خودش و خانواده را برای رفتن آماده کرد؛ به محض اینکه در روستا آموزش امدادگری گذاشتند با تمام ذوق شرکت کرد تا کامل، دوره ببیند. 🍃🍃🌸🌼🍃🍃🌼🌸🍃🍃 هروقت سخن از اعزام و جبهه به میان می‌آمد، بند دل عمه پاره می‌شد. با حسرتی عمیق به قدوبالای احمد نگاه می‌کرد؛ شاید علت اینکه دخترعمه‌اش را برایش نشان کردند و شیرینی خوردند، همین بود، تا وابسته شود و حرف از رفتن به جنگ و جبهه را نزند. احمد بانهایت ادب هر دفعه گریزی می‌زد که دوره آموزشی دیده و باید برود تا خدمت داشته باشد و هر دفعه با واکنشی از عمه روبرو می شد. بالاخره یک‌روز احمد گفت به عنوان سرباز ثبت نام کرده است، زمانی که اعلام کنند باید برود و دل عمه را آماده اعزام نمود. ادامه دارد... ✍️🏻 زهره‌السادات میرزاده (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت) 🧕🏻📖 مدرس: مریم صادقی کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️ @jz_resane 〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/3055288674C219cfdb397
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️ عزیز خدا🌻 پدربزرگ 13 سال بیشتر نداشت که پدرش را از دست داد و تأمین هزینه خانواده بر عهده‌اش افتاد. به شهر آمد و مشغول کار شد. بعدها که اوضاع مالی بهتری پیدا کرد، اشتیاقش به نماز جماعت باعث شد خانه‌ای درخیابان شهید چمران بگیرد، هر روز عبا روی دوشش بیندازد و راهی مسجدی بشود که وسط شهر قرار داشت؛ بعدها این مسجد به نام امام خمینی (ره) تغییر کرد. آن روز باران شدیدی می‌بارید و دانه‌های باران محکم به شیشه‌های اتاق برخورد می‌کرد. صدای قارقار زاغ سیاه از ته باغچه به گوش می‌رسید. پدربزرگ رادیو را روشن کرد. مجری، خبر تأسف‌‌آوری را به زبان آورد. پدربزرگ به منزل پدرم؛ محمد آمد. بغض گلویش را می‌سوزاند، رو کرد به پدرم و گفت: -شاه جلاد، امام رو...تبعید کرده!!! بعد از آن پدربزرگ همیشه از این واقعه با افسوس یاد می‌کرد. هربار که در بازار، زن‌ها‌ و دخترهای نیمه برهنه را می‌دید می‌گفت: -شاه نامرد، امام رو تبعید کرد که زن‌ها اینجوری بیان بیرون. حسرت برگشتن امام خمینی تا پایان عمر بر دلش ماند. عزیزالله وقتی بزرگ‌تر شد، قدم در مسیر پدربزرگ گذاشت. بعد از مدرسه، کارش شده بود رفتن به راهپیمایی و شعار، علیه شاه و آمریکا. بالأخره دست کفتارها از این کشور کوتاه شد و این انقلاب، بعد از سال‌ها مبارزه به پیروزی رسید. امام دوباره به ایران قدم گذاشت و کشور به صاحب اصلی‌اش نائب امام زمان (عج) سپرده شد تا زمینه را برای ظهور حضرت، آماده کند. ادامه دارد... ✍️🏻 کبری یزدانی (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت) 🧕🏻📖 مدرس: مریم صادقی کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️ @jz_resane 〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/3055288674C219cfdb397
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌼🍃🖊📜🍃🌼🍃 شبتون آروم🌜 هر چند دل زینب این شب‌ها در تب‌وتابه💔😭😭😭 امان از دل زینب...🥀🥀😭😭 🍃🌼🍃🖊📜🍃🌼🍃 https://eitaa.com/Fekr_inoo
رفتم توی گروهی که تازگی‌ها کارگاه‌شون شروع شده...🥺 به جای ویس فرستادن برای تکالیف‌شون و رفع اشکال، دلم دوباره هوایی هیئت شد...💔 آخ، امام زمانم امشب ما با قلبت چه کنیم؟!😭😭😭 صدقه برای (عج) فراموش‌تون نشه.💫 ═══════🏝 ═══════ اهل جزیره بشید👇👇 🏝🏝 https://eitaa.com/joinchat/1394016448C390f16638a
عطش🥵 بچه‌ها دیگر بازی نمی‌کنند، دلم برایشان کباب است. هر کدام گوشه‌ای بی‌حال نشسته‌اند و رمقی در وجودشان نمانده است.🥺 گل‌های باغ علی، پژمرده می‌شوند؛ آخر این چه ستمی‌ست که بر کودکان بی‌گناه روا می‌دارند.🥀 -عمه جان، من تشنه‌ام...😔 صدای یکی از بچه‌ها که بی‌طاقت شده است، باز هم یادم می‌آورد که شرمنده‌ام.😓 در خیمه به کُنجی خزیده‌ام و از بیرون خبر ندارم. فقط هرازگاهی صدای گریه زنان می‌آید و آه جگرسوز...😭😭 -عمو آب...😔 حرف کودکی، نگاهم را به سمت در خیمه می‌کشاند. عباس... پریشان از نوای العطش بچه‌ها، میان درگاه ایستاده و به بچه‌ها چشم دوخته است. تیر چشمانش را لحظه‌ای به سویم نشانه می‌رود و از خیمه خارج می‌شود.💔 ادامه دارد... ✍️🏻خورشید بانو ═══════🏝 ═══════ اهل جزیره بشید👇👇 🏝🏝https://eitaa.com/joinchat/1394016448C390f16638a