〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️
قابلمههای پشت خاکریز
💠هر روز صدای آژیر به گوش میرسید و پناهگاهها هم دیگر امن نبود.
تهران و برخی شهرها زیر بمباران شدید دشمن قرار داشت.
🚙ماشینها پر از افرادی بودند که یکی پس از دیگری راهی شهر و دیارهای آرام میشدند.
همه در دلهایشان آشوب بود و در ذهنودلشان یک سؤال میچرخید؛ آیا دوباره به خانه و زندگی خود باز خواهیم گشت؟!
نوجوان بودم و با خانواده در شهرستان زندگی میکردیم.
شهر ما با اینکه از نقاط مرزی نزدیک عراق به شمار میرفت ولی به یاد ندارم بمباران شده باشد.
برخی به شوخی میگفتند:
-صدام، پونزش رو تو نقشه ایران، رو سر شما فرو کرده که اینجا رو بمبارون نمیکنن...😄
بعد از نماز صبح، دوتا از عمهها با بچههای قدونیم قدشان در را کوبیدند. مهمانهایی که از ترس بمباران تهران، چند ماهی را مهمان خانه پدری شدند.
ما که شهرستانمان در امان بود، مفهوم بمباران و آژیر را درک نمیکردیم.
خوشحال بودیم از حضور مهمانها که هرکدام چند تایی بچه داشتند، خوشحال از بازیهای کودکانه و شلوغی دوروبَرمان.
و مهمانها ناراحت، از بمبارانهای بیامان صدام...
خانه بزرگ ما شده بود، مهد کودک بچههای قدونیم قد. خودمان ۸ تا بچه بودیم؛ من و ۷ برادرم. حالا ۴ تا پسر عمه هم اضافه شده بودند، همراه پسر عمویم که همه در یک رده سنی جای داشتند. هرروز صدای زیادی در خانه و حیاط میپیچید و شوروصفای خاصی داشت.
یک روز که بچهها نمایش شاه و وزیر، بازی میکردند، صدایشان خیلی بالارفت. همسایه ما، زن و شوهر پیری بودند که هرروز، صدای بچهها را تحمل میکردند.
پیرمرد صبرش لبریز شد، یکدفعه صدایش در آمد و در حالی که از سروصدای بچهها عاصی بود، با زدن قاشق به قابلمه اعتراض خود را اعلام کرد.
بچهها با شنیدن صدای پیرمرد همه ساکت شدند ولی پیرمرد به قابلمه ضربه میزد و بلند میگفت: بزنید، منم میزنم...😂
از روز بعد پسرهای شروشلوغ، یک سوژه جدید پیدا کردند؛ آنها هم قابلمه دستشان میگرفتند، با اسم پیرمرد شعر سروده بودند و دستهجمعی آن را تکرار میکردند:
-حسینعلی، چال گوالی (حسینعلی، دف بزن).
🌼آن چند ماه بمباران شدید که مصادف با تابستان بود، برای ما بهترین خاطرات عمرمان را رقم زد؛ یادش بخیر...
✍️🏻فیروزه دلداری (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت)
🧕🏻📖 مدرس: مریم صادقی
کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️
@jz_resane
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️
https://eitaa.com/dast_neveshteha
هدایت شده از
🍃🌼🍃🖊📜🍃🌼🍃
#طنز_رسانهای
مواظب باشید پشت پروفایل عقاب خان، خروس بی محل براتون قوقولی قوقو نکنه🐓😁
توی فضای مجازی به هویت آدما به راحتی اعتماد نکنید!👀
آخه ممکنه جعلی باشه، از ما گفتن...🤷♀️
#سواد_رسانه_ای با فکرینو
🍃🌼🍃🖊📜🍃🌼🍃
https://eitaa.com/Fekr_inoo
هدایت شده از
🍃🌼🍃🖊📜🍃🌼🍃
🌺"اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى الْإِمَامِ التَّقِیِّ النَّقِیِ وَ حُجَّتِکَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّیقِ الشَّهِیدِ صَلاَةً کَثِیرَةً تَامَّةً زَاکِیَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً کَأَفْضَلِ مَا صَلَّیْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِیَائِکَ"🌺
پن: صلوات خاصه #امام_رضا علیهالسلام
✨️میلاد پر نور حضرت عشق مبارک✨️
🍃🌼🍃🖊📜🍃🌼🍃
https://eitaa.com/Fekr_inoo
هدایت شده از
🍃🌼🍃🖊📜🍃🌼🍃
بسمهتعالی
🌺میلاد پربرکت #امام_رضا علیهالسلام رو تبریک عرض میکنم. امشب میخوام براتون یه خاطره بگم...😇
برف، اسبابکشی، سفرمشهد
🌸این خاطره از اونجا شروع میشه که👈
دیماه سال ۸۶ (درست همون سالی که برف همه مردم قم رو غافلگیر کرد😉) اسبابکشی داشتیم، آخر همون ماه هم برای سفر مشهد بلیط رزرو کرده بودیم.
من هرروز وسایل خونه رو جمع میکردم و یه گوشهای میچیدم تا روز اسبابکشی برسه.
یه روز صبح، وقتی از خواب بیدار شدم احساس کردم نور از پشت پنجره میزنه توی خونه، پردهها کشیده بود و بیرون رو نمیدیدم برای همین با خودم فکر کردم: -امروز هوا چقدر آفتابیه! چطوره روپشتیها رو بشورم، بندازم روی بند رخت که تا ظهر، خشک بشن.
توی همین فکرا بودم که همسرم تماس گرفت تا حالم رو بپرسه؛ منم حین صحبت، فکرم رو براش گفتم.😃
با یه تعجب خاصی گفت: خانمم! حالت خوبه؟! برو آیفون رو بزن و بیرون رو نگاه کن!🙄
واقعاً چیزی که از مونیتور آیفون میدیدم برام قابل هضم نبود! چطور میشه شب که هوا صافه بخوابی و صبح ببینی ۲۰ سانت برف روی زمینه؟!😲
خلاصه که با این اوصاف اسبابکشی محال بود، چند روز به امید اینکه هوا دوباره صاف بشه صبر کردیم ولی فایده نداشت؛ از اون طرف به روز سفرمون هم نزدیک میشدیم...😟
بالاخره با هر سختی و بیچارگی بود اسبابکشی کردیم. هنوز خونه رو کامل نچیده بودیم که چمدونا رو بستیم و با یه دنیا خستگی ولی به عشق دیدار آقا عازم سفر شدیم.😍
اونجا هم برکت الهی از آسمون میبارید ولی هیچچیز مانع ما نمیشد. روز دوم سفر بود که تو صحن قدم میزدیم، به همسرم گفتم:
-خیلی دلم غذای حضرتی میخواد
اونم گفت:
-اگه قسمت باشه بهمون میدن.😇
این حرف موند تا روز آخر؛ برای برگشت، بلیط هواپیما داشتیم، منم دیگه با خودم گفتم:
-قسمت نبوده!😔
وقتی برای تسویهحساب رفتیم پذیرش هتل، برف شدیدی میاومد؛ یه آقایی هم از حرم اومده بود توی هتل، ژتون غذای حضرتی پخش کنه!😕
دو تا ژتون هم داد، دست ما...🙃
ولی همسرم بهشون گفت:
-ما ساعت ۱۱ بلیط داریم، اینجا نیستیم، این ژتون دست ما بمونه حیف میشه.😐
اون آقا هم گفتن:
-توی این برف معلوم نیست رفتنی باشید، پیشتون باشه اگه قرار به رفتن شد، توی فرودگاه بدین به دو تا زائر دیگه.😊
سرتون رو درد نیارم؛ توی فرودگاه ۳،۲ ساعت علاف شدیم، آخرم گفتن به خاطر شرایط جوّی، هواپیما نمیتونه فرود بیاد و پرواز کنسله!😉
-همسرم گفت:
بدو بریم که آقا به خاطر دل تو نذاشت هواپیما بشینه!😃😄
سریع رفتیم و جاتون خالی یه قرمهسبزی عالی خوردیم که هنوز مزهاش زیر زبونمونه😋
تازه دو روز دیگهام موندگار شدیم تا بلیط گیرمون بیاد.😍
بعد ۱۵ سال هنوزم وقتی یاد این خاطره میافتیم، شوهرم به شوخی میگه:
-خودمونیم، با یه هوس کوچیک جلوی نشستن یه هواپیما به اون بزرگی رو گرفتی، چه قدرتی! خوب یه حاجت دیگه میگرفتی!😄
ولی من میگم:
آقا جانم وقتی به این خواستههای یه ذرهای اینطور بها میده، واسه بزرگتراش ببین چه عنایتی میکنه!
🌺الهی شکر...
✍️🏻#تحریریه_فکرینو_صادقی
🍃🌼🍃🖊📜🍃🌼🍃
https://eitaa.com/Fekr_inoo
هدایت شده از عکاس مملکت 📸
🍃🌼🍃🖊📜🍃🌼🍃
🌱تفکر و خلاقیت همراه این روزهای زندگی ماست😃
عاشق فکر کردنی؟❤️
ایدههای نو توی سرت داری؟👌
دلت میخواد فکرت حسابی اوج بگیره و پرواز کنه.🕊
بیا تا قدرت تفکرمون رو با هم بالا ببریم و رشد کنیم.🌿
بیا تا درست، تحلیل کنیم!🤓
بدو، دست دوستای متفکرت رو هم بگیر و با هم بفرمایید فکرینو!🏃♀️🏃♀️
ما اینجاییم👇
@Fekr_inoo
چاییمون هم داغه☕️
زود بیایید تا سرد نشده ☺️😍
🍃🌼🍃🖊📜🍃🌼🍃
https://eitaa.com/Fekr_inoo
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️
🌷در لالهزار کریمان🌷
#قسمت_سوم
عمه نمیخواست باور کند احمد مفقودالاثر شده است، همه امیدش این بود که زخمی در بیمارستان یکی از شهرها بستریست؛ برای همین به عالم و آدم متوسل میشد تا بروند و شهرهایی که زخمیها را اعزام میکنند، برای یافتن احمد بگردند، شاید خبری به دست آورند...
〰️〰️🍃🌸🍃🌸🍃〰️〰️
بابا پاسدار بود، همسر عمه هم همینطور. چند باری به منطقه رفتند و با کمک دوستانشان، منطقه را کاملاً رصد کردند ولی هیچ اثری از احمد نبود. طبق شنیدههای همرزمان احمد به یقین رسیده بودند که او زخمی شده است اما اینکه اسیر شده بود یا شهید، هیچکس نمیدانست!
〰️〰️🍃🌸🍃🌸🍃〰️〰️
علاوه بر عمه، دختر عمه احمد که شیرینی خورده او بود و قرارومدار عقد را برای بعد از برگشت احمد گذاشته بودند خیلی بیتابی میکرد. شوهر عمه نمیتوانست این چشم انتظاریهای عمه و دختر خواهرش را ببیند.
برای همین از مناطق جنگی ناامید و روانه بیمارستانها شدند اما همچنان مغموم و دست خالی برمیگشتند.
کمکم عمه آماده میشد تا هر خبری را پذیرا باشد؛ هر خبری!💔
✍️🏻زهرهالسادات میرزاده (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت)
🧕🏻📖مدرس: مریم صادقی
کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️
@jz_resane
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️
https://eitaa.com/dast_neveshteha
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️
🔥جنایات و مکافات 🔥
💠وَسَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ*
"و آنان که ظلم و ستم کردند به زودی خواهند دانست که به چه کیفرگاهی و دوزخ انتقامی بازگشت میکنند".
میکُشید و رد میشوید!
اسلحه دست میگیرید و شلیک میکنید!
مغزتان را شستهاند یا روحتان به یغما رفته است، نمیدانم!
ولی یقین دارم☝️
انسانیت را در اعماق وجودتان دفن کردهاید!
🇮🇷ایران و انقلاب ما، چهلواندی سال است با این فتنهها و آشوبها دستوپنجه نرم کرده و هر بار قدرتمندتر به پا خاسته!
هر مرتبه دلهایمان را متألم و داغدار میکنید اما مطمئن باشید به فرموده رهبر معظم و بزرگوارمان، دوران بزن،دررو تمام شدهاست✋️
مدتهاست اگر بزنید، میخورید!
به شرافت، اصالت و انسانیت قسم✋️
خونهایی که بر زمین ریختید، دامن ناپاکتان را آنچنان خواهد گرفت که با صورت بر خاک ذلت بیفتید!
مختارهای منتقم امروز، یزیدیان زمان را رها نخواهند کرد؛ همه شما باید منتظر تاوان بزرگی باشید.
از انسانهایی که در فضای مجازی به دروغ تحریک کردید تا مردمی که در فضای حقیقی به خون افکندید، مشتهای گره کرده ما را بلندتر و عزموغیرت ما را بیدارتر خواهد کرد!✊️
ما ملت امام حسین و شهادتیم.☝️
یاد و پیام شهدا را با دل و جان میشنویم و الگو قرار میدهیم.☝️
امت ما هرجا که خنجرهای از آستین بیرون آمدهتان را ببیند، همانجا را بزنگاه تاریخ خواهد کرد؛
پس
ای معاند دغلکار! دست از نیرنگ و فریبکاری بکش و منتظر انتقام سخت باش!
پن: *شعراء، ۲۲۷
#انتقام_سخت
#شیراز_اصفهان_ایذه
✍️🏻میم.صادقی
کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️
@jz_resane
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️
https://eitaa.com/dast_neveshteha
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️
🌷در لالهزار کریمان🌷
#قسمت_چهارم
احمد با همه بچههای عمه فرق داشت. اخلاق، ادب، مهربانی و خوشروییاش بین جوانان زبانزد بود.
با اینکه سن زیادی نداشت برای امدادگری دوره دید و به عنوان امدادگر به منطقه اعزام شده بود.
عمه آب و نانش ترک میشد ولی اسم احمد را آوردن و از او حرف زدنهایش ترک نمیشد.
〰️〰️🍃🌸🍃🍃🌸🍃〰️〰️
احمد 17 سال بیشتر نداشت اما از سنش بیشتر میفهمید و همین باعث میشد بزرگترهای روستا احترام خاصی برایش قائل شوند.
بیشتر ساعات بیکاری خود را در مسجد و پایگاه بود. صدای زیبایی داشت، مداحی میکرد و اذان میگفت.
وقتی صدای احمد از بلندگو مسجد به گوش میرسید، احساس غروری به من و دخترعمه دست میداد.
باسرعت چادر سر میکردیم و خودمان را به مسجد میرساندیم تا بعد از نماز، تشویقها و جایزهها را از احمد بگیریم.
〰️〰️🍃🌸🍃🍃🌸🍃〰️〰️
گاهی اوقات با اصرار اجازه میگرفتم تا همراه بچههای عمه به صحراوباغ بروم و کار کشاورزی را از نزدیک ببینم؛ تراکتور سواری با احمد مفرحترین بازی ما بچهها بود.
✍️🏻زهرهالسادات میرزاده (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت)
🧕🏻📖مدرس: مریم صادقی
کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️
@jz_resane
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️
https://eitaa.com/dast_neveshteha
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️
عزیز خدا🌻
#قسمت_سوم
با گرم شدن هوا، لایهی نازک برف روی دشتها و تپهها محو میشد. گلهای ریز کاکوتی و آویشن، دامن دشت را پر کرده بود. پرندهها روی شاخههای درخت سپیدار، آمدن بهار را نوید میدادند.
پدر بعد از جمعآوری گیاهان کوهی، از مزارع تازه شخم زدهی گندموجو عبور کرد و به خانه برگشت.
مادر مشغول پهن کردن لباسها روی بند بود که در باز شد.
پدر به طرف سه پسرش رفت و گفت:
-هر کدومتون اولین روز سال، نمازش قضا نشه دو برابر عیدی بهش میدم.
صدای اذان که از مسجد بلند شد، عزیزالله مثل همیشه پتو را کنار زد و از جایش برخاست.
پدربزرگ همیشه به نوههایش میگفت: "اگه میخوای نسیم بهشتی به صورتت بخوره موقع اذان صبح پاشو، هوای اذان، هوای بهشته".
عزیزالله آستینهایش را بالا زد، به سمت ظرف آب رفت، وضو گرفت و پشت سر پدر به نماز ایستاد.
#شهید_دفاع_مقدس
✍️🏻کبری یزدانی (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت)
🧕🏻📖مدرس: مریم صادقی
کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️
@jz_resane
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️
https://eitaa.com/dast_neveshteha
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️
❤️ رویشی از انقلاب
🔸️طفلیبود گریزپا، میبایست بازی، شوق و شعف کودکانهاش را پای هفتسنگ و توپ چهلتکه خالی میکرد اما خودش را خرج مجلس امامحسین (ع) نمود.
شش ساله بود که نغمهی ملکوتی سوگواری امام حسین (ع) ازخانهی همسایه پایش را به وادی عاشقی گشود؛ با مجلس عزای حسین (ع) آشنا شد و عشقی عمیق در نهادش جوانه زد و دیگر هیچکس نمیتوانست جلوی قدکشیدنش را بگیرد.
🔹کمکم با مسجد هم عجین شد و فعالیتهایش را ادامه داد؛ کارهای فرهنگی از یکسو و درس از سویی دیگر. اصلاً کسی که بوی شهادت میدهد از کودکی سکنات و وجناتش هم با بقیه فرق دارد؛ سرش درد میکند برای کمک، گرهگشایی از مشکلات یا پرکردن دستان خالی نیازمندی با آبرو.
کسی را برای خوشحالی خودش دلچرکین نمیکرد و با همه مهربان بود. دوران کودکی و نوجوانیش را به جای بازیهای اینترنتی با بچههای مسجد سپری کرد.
🔸️با تلاش بیوقفه و کوشش فراوان در دانشگاه قبول شد؛ آن هم مهندسی عمران، رشتهای که بسیاری ازجوانان آرزویش را داشتند اما این سرگرمیهای دنیایی نتوانست راضیاش کند.
یکسال گذشت تابتواند تصمیم نهایی را بگیرد.
از پلّههای دانشگاه به سرعت پایین آمد، خودش را به منزل رساند و به مادرگفت:
-مامان یه تصمیمی گرفتم که امیدوارم بابا مخالفت نکنه، میشه باهاشون صحبت کنی؟! میخوام برم حوزه؛ هدفم سربازی برای امام زمانه و فکر میکنم تو حوزه محقق میشه.
بابا وقتی شنید، مخالفتی نکرد.
💠وارد مدرسهی آیتالله مجتهدی شد و از خوشحالی در پوستش نمیگنجید؛ رخت سربازی به تن کرده بود و برای رسیدن به آرمانهایش از چیزی فرو نمیگذارد.
گذشت و گذشت تا عدهای فرصتطلب مزدور، درصدد براندازی نظام جمهوری اسلامی برآمدند.
در کلاس درس بود. صورتش ازخبر وحشیگری کفتارهای سعودی برافروخته شد...
با خود عهد بسته بود تا پایجان از ناموس و اسلام دفاع کند. کولهپشتیاش را بردوش گرفت درحالی که سلاحش را هم در آن گذاشته بود، بندهای کفشش رامحکم کرد و با دوستانش وارد کارزار نبرد شد.
💠اندکی درنگ، کفتارصفتان را دورش جمع کرد، او را بهسان طعمهای میدیدند که برای تکهتکه کردن وجودش به جای ایران قیام کردهاند و چنگالهایشان را به خون آغشته نمودند.
تنها سلاحی که همراهش بود در کولهپشتیاش یافتند؛ چند عدد کتاب و جامهای طلبگی!
با دیدن صحنه، خون از چنگالشان میچکید.
تاب دیدن سپیدی را نداشتند و این خودش بازهم روضهای پرمعنا بود.
❗️چگونه ممکن است تاریخ تکرار شود، مگرنه این بود که دنیاپرستان و شهوتزدگان فرزند فاطمه (س) را شهید کردند، چگونه ممکن است همان صحنهها تکرار شود!!!💔
🖤آرمان شد روضهی مجسم کربلا؛ رذالت و ضلالت دست در دست هم دادند تا علیاکبری دیگر برای کربلای ایران بسازند.
او را بر زمین کشیدند، جامه از تنش به در کردند و هر یک از سویی هرولهکنان جراحتی بر او وارد نمودند.
لگدهای در پهلو، نشانهای شد برای شبیه شدنش به یاس بینشان! آنقَدر ضربه زدند که نه نالهای درگلو و نه خونی در شیرابهی جانش باقی ماند.
🖤 آرمان مظلومانه آرمانی شد...
آرمان علیوردی ذرهذره با شکنجه کشته شد، گویی گریزی بود به روضهی اربابمان حسین (ع)، آنجا که میگوییم کل یوم عاشورا وکل ارض کربلا...
تاریخ تکرارشد اما نه دیوان و درندگان در زمان حسین (ع) از گندم ری خوردند و نه این شجرهی خبیث و ددمنشانه دستشان به ذرّهای از خاک وطن خواهد رسید.
شاید دیوار این سرزمین کج شود اما فرو نمیریزد چون صاحبی دارد که هرگز نخواهد گذاشت.
برادر عزیزم آسمانی شدنت مبارک.💓💓
✍️🏻فاطمه پرهون (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت)
🧕🏻📖مدرس: مریم صادقی
کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️
@jz_resane
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/3055288674C219cfdb397
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️
🌷در لالهزار کریمان🌷
#قسمت_پنجم
💠احمد سوم راهنمایی را تمام کرد؛ برای ادامه تحصیل باید از روستا به شهر میرفت. مدتی کوتاه در رفت و آمد بود اما دلش آرام نداشت.
زندگی روستائیان با امور کشاورزی و دامداری میگذشت و احمد بزرگترین بچه خانواده بود. دلنگرانی از تنهایی پدر و مادرش در رتق و فتق امور رهایش نمیکرد. برای همین بعد از مدتی نتوانست خانواده را تنها بگذارد و ترک تحصیل کرد.
🍃🍃🌸🌼🍃🍃🌼🌸🍃🍃
پسرهای روستا معمولاً برنامههای دورهمی داشتند و از جمع شدن کنار هم لذت میبردند اما احمد همیشه متذکر میشد، در کوچه و سر راه مردم جمع نشویم تا مزاحمتی برای بانوان پیش نیاید.
پختگی خاصی در رفتار، کلام و افعال احمد دیده میشد، نه قدش به جوان 17 ساله میخورد و نه چهرهاش، انگار جوانی 25 ساله بود.
با شروع جنگ زمزمه اعزام جوانان به گوش رسید و احمد از همان ابتدا خودش و خانواده را برای رفتن آماده کرد؛ به محض اینکه در روستا آموزش امدادگری گذاشتند با تمام ذوق شرکت کرد تا کامل، دوره ببیند.
🍃🍃🌸🌼🍃🍃🌼🌸🍃🍃
هروقت سخن از اعزام و جبهه به میان میآمد، بند دل عمه پاره میشد. با حسرتی عمیق به قدوبالای احمد نگاه میکرد؛ شاید علت اینکه دخترعمهاش را برایش نشان کردند و شیرینی خوردند، همین بود، تا وابسته شود و حرف از رفتن به جنگ و جبهه را نزند.
احمد بانهایت ادب هر دفعه گریزی میزد که دوره آموزشی دیده و باید برود تا خدمت داشته باشد و هر دفعه با واکنشی از عمه روبرو می شد.
بالاخره یکروز احمد گفت به عنوان سرباز ثبت نام کرده است، زمانی که اعلام کنند باید برود و دل عمه را آماده اعزام نمود.
ادامه دارد...
✍️🏻 زهرهالسادات میرزاده (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت)
🧕🏻📖 مدرس: مریم صادقی
کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️
@jz_resane
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/3055288674C219cfdb397
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️
عزیز خدا🌻
#قسمت_چهارم
پدربزرگ 13 سال بیشتر نداشت که پدرش را از دست داد و تأمین هزینه خانواده بر عهدهاش افتاد.
به شهر آمد و مشغول کار شد. بعدها که اوضاع مالی بهتری پیدا کرد، اشتیاقش به نماز جماعت باعث شد خانهای درخیابان شهید چمران بگیرد، هر روز عبا روی دوشش بیندازد و راهی مسجدی بشود که وسط شهر قرار داشت؛ بعدها این مسجد به نام امام خمینی (ره) تغییر کرد.
آن روز باران شدیدی میبارید و دانههای باران محکم به شیشههای اتاق برخورد میکرد. صدای قارقار زاغ سیاه از ته باغچه به گوش میرسید.
پدربزرگ رادیو را روشن کرد. مجری، خبر تأسفآوری را به زبان آورد.
پدربزرگ به منزل پدرم؛ محمد آمد. بغض گلویش را میسوزاند، رو کرد به پدرم و گفت:
-شاه جلاد، امام رو...تبعید کرده!!!
بعد از آن پدربزرگ همیشه از این واقعه با افسوس یاد میکرد. هربار که در بازار، زنها و دخترهای نیمه برهنه را میدید میگفت:
-شاه نامرد، امام رو تبعید کرد که زنها اینجوری بیان بیرون.
حسرت برگشتن امام خمینی تا پایان عمر بر دلش ماند.
عزیزالله وقتی بزرگتر شد، قدم در مسیر پدربزرگ گذاشت. بعد از مدرسه، کارش شده بود رفتن به راهپیمایی و شعار، علیه شاه و آمریکا.
بالأخره دست کفتارها از این کشور کوتاه شد و این انقلاب، بعد از سالها مبارزه به پیروزی رسید.
امام دوباره به ایران قدم گذاشت و کشور به صاحب اصلیاش نائب امام زمان (عج) سپرده شد تا زمینه را برای ظهور حضرت، آماده کند.
ادامه دارد...
#شهید_دفاع_مقدس
✍️🏻 کبری یزدانی (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت)
🧕🏻📖 مدرس: مریم صادقی
کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️
@jz_resane
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/3055288674C219cfdb397
هدایت شده از
🍃🌼🍃🖊📜🍃🌼🍃
شبتون آروم🌜
هر چند دل زینب این شبها در تبوتابه💔😭😭😭
امان از دل زینب...🥀🥀😭😭
#امام_حسین #محرم
🍃🌼🍃🖊📜🍃🌼🍃
https://eitaa.com/Fekr_inoo
هدایت شده از
رفتم توی گروهی که تازگیها کارگاهشون شروع شده...🥺
به جای ویس فرستادن برای تکالیفشون و رفع اشکال، دلم دوباره هوایی هیئت شد...💔
آخ، امام زمانم امشب ما با قلبت چه کنیم؟!😭😭😭
صدقه برای #امام_زمان (عج) فراموشتون نشه.💫
#تاسوعا #هیئت_جزیره
═══════🏝 ═══════
اهل جزیره بشید👇👇
🏝🏝
https://eitaa.com/joinchat/1394016448C390f16638a
هدایت شده از
عطش🥵
#قسمت_دوم
بچهها دیگر بازی نمیکنند، دلم برایشان کباب است. هر کدام گوشهای بیحال نشستهاند و رمقی در وجودشان نمانده است.🥺
گلهای باغ علی، پژمرده میشوند؛ آخر این چه ستمیست که بر کودکان بیگناه روا میدارند.🥀
-عمه جان، من تشنهام...😔
صدای یکی از بچهها که بیطاقت شده است، باز هم یادم میآورد که شرمندهام.😓
در خیمه به کُنجی خزیدهام و از بیرون خبر ندارم. فقط هرازگاهی صدای گریه زنان میآید و آه جگرسوز...😭😭
-عمو آب...😔
حرف کودکی، نگاهم را به سمت در خیمه میکشاند.
عباس... پریشان از نوای العطش بچهها، میان درگاه ایستاده و به بچهها چشم دوخته است. تیر چشمانش را لحظهای به سویم نشانه میرود و از خیمه خارج میشود.💔
ادامه دارد...
✍️🏻خورشید بانو
#دلنوشته #هیئت_جزیره
═══════🏝 ═══════
اهل جزیره بشید👇👇
🏝🏝https://eitaa.com/joinchat/1394016448C390f16638a
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️
🌷در لالهزار کریمان🌷
#قسمت_ششم
ایام نوروز سال 1362 طبق برنامه هر سال به روستا رفتیم، همسر عمه چند درخت سپیدار را قطع کرده بود تا با آنها داربست انگور درست کند.
شام منزل عمه دعوت بودیم، وقتی همه جمع شدند، احمد روز حرکت خو را اعلام کرد. من و دختر عمه هنوز کوچک بودیم و نگاهمان به رفتن احمد مثل بقیه نبود حتی چندباری گفتیم بدون سوغاتی برنگرد.
احمد بعد از شام بلافاصله به حیاط رفت، تا دیروقت درختان سپیدار را پوست میکند تا صاف و صیقل داده شود برای بستن داربست.
🍃🍃🌸🍃🍃🌸🍃🍃
همه دور کرسی جمع شده بودند، هر کس سعی میکرد با صحبت از مسائل مختلف، حواس عمه را پرت کند تا کمتر سراغ احمد برود.
بخاری هیزمی یکی از سرگرمیهای ما بچهها بود، وقتی تکه چوب را داخل آتش میانداختیم انگار با سوختن چوب، صدای ناله و نفیری از آن شنیده میشد که برایمان جالب میآمد.
باصدای زوزه باد و گاهی رعدوبرق به طرف شیشههای در میدویدیم. با فوت کردن و بخار دهان روی شیشه، شکلکهایی ترسیم میکردیم که ذوق یک اثر هنری را به دنبال خود داشت.
هوا سرد بود؛ نمنم باران و بوی عطر دلانگیز شکوفهها مرا به وجد میآورد تا به هر بهانهای سر از حیاط در بیاورم.
🍃🍃🌸🍃🌸🍃🍃
پاسی از شب گذشته بود، احمد با پسر عمهاش که او هم احمد، نام داشت و بعدها شهید شد، هنوز مشغول پوست کندن درختان بودند؛ گویی هر دو میدانستند قرار است این داربست را به یادگار بگذارند.
داربستی محکم که بعد از 40 سال، هنوز هم آثارش جلوی اتاقهای عمه باقیست. سالها درخت انگور به دور آن تنیده است و هرسال بهتر از سال قبل پذیرای میهمانان میشود.
داربستی که هرسال طناب تاببازی به آن حلقه میخورَد؛ بچهها شادیشان و بزرگترها اوقات تنهاییشان را در آن تاب میدهند.
📝ادامه دارد...
✍️🏻زهرهالسادات میرزاده (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت)
🧕🏻📖مدرس: مریم صادقی
کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️
@jz_resane
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/3055288674C219cfdb397
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️
🌼لباس رزم، سربند وقار
به خودش نهیب زد:
-دیدی بازم جا موندی و تنها شدی!
دلش از هوای سنگین سنگر، گرفته بود. احساس میکرد؛ ماندن و نرفتن یعنی ترس، یعنی تهی شدن از معنای شهامت!
وقت آن بود تا او هم برود و به دوستانش بپیوندد. لباس رزم پوشید و سربندش را محکم به سرش بست؛ باید همهچیز مرتب و آراسته باشد.
بارها شنیده بود این آراستگی و نجابت در لباس رزم، چشم دشمن را کور میکند.
آینه جیبی را در آورد، نگاهی به خودش انداخت اما لحظهای تردید به دلش افتاد.
-اگه اتفاقی بیفته، اگه بمب گذاری بشه؟!
هنوز هم مثل قدیم، عادت داشت تا عکسی را گوشهی آینه جیبیاش بچسباند.
به یاد زمان مدرسه، این بار شهید ابراهیم هادی، با آن نگاه نافذ و مهربان، مهمان آیینهاش بود.
چشمهایش با نگاه شهید، گره خورد و تردید از دلش رخت بست.
-نه! من اشتباه نمیکنم، به رفیق شهیدم قول دادم پس باید برم حتی اگه بمب گذاری بشه.
حجاب و وقار گمشدههای این روزهای شهر بودند.
گوشه های چادرش را محکم گرفت و سر راست کرد.
لباس رزم این روزها در میدان جنگ هدیهای بود از مادرسادات برای همه افسران وقار.
زهرا و فاطمه، دم سنگر منتظرش بودند. سنگری نه از جنس خاک بلکه از جنس ایمانواعتقاد؛ سنگر خانه، خانواده، میهن و آرمان.
محل قرار، سر خیابان شهدا بود. هر لحظه بر جمعیت افزوده میشد. تابوت شهید روی دستها موجسواری میکرد
و روی عکس بزرگی نوشته شده بود:
(آرمان برادرم شهادتت مبارک).💔
او هم زمزمه کرد.
-برادرم، آرمان! پای آرمانهای انقلاب، مثل تو و همه ابراهیم هادیهای زمان خواهم ایستاد.✋️
در سیل جمعیت رها شد، هرکس چیزی برای تبرک به تابوت میکشید.
چفیهاش را به تابوت متبرک کرد، به صورت مالید و گفت:
-اللهم ارزقنا شهاده فی سبیلک.🤲🤲
✍️🏻مریم دری (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت)
🧕🏻📖مدرس دوره: مریم صادقی
کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️
@jz_resane
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/3055288674C219cfdb397
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️
عزیز خدا🌻
#قسمت_پنجم
سری اول که آمد مرخصی و میخواست دوباره راهی جبهه شود، مامان و بابا گفتند:
-نرو
اما او گفت:
-ما مسلمونیم، شیعهایم؛ باید بریم به انقلاب کمک کنیم و انشاءالله پیروز بشیم.
و... رفت!
در نامههایش از اوضاع جبهه میگفت، قربان صدقه رهبر انقلاب میرفت و شوخ طبعیاش هم ادامه داشت.
مینوشت: الحمدلله اوضاع خوبه و ما سلامتیم.
دوباره برای مرخصی آمد، یک هفتهای ماند. روز آخر، بابا همه خواهر و برادرها را دعوت کرد، از صبح رفته بودم که به مامان کمک کنم. مادرم برای بین راهش کتلت میپخت. لای نانها کتلت گذاشت، خیارشور و گوجه را کنارش چید، گردو و بادام برایش مغز کرد، برگه زردآلو برایش گذاشت.
در حیاط باز شد. وسط حیاط، باغچه بزرگی قرار داشت و حوض کوچکی وسط آن بود.
پدر گوسفندی را که تازه خریده بود، برد گوشه حیاط و به درختی بست. کمکم همه آمدند. عزیزالله از در وارد شد، مادر سفره را پهن کرد. عطر قرمه سبزی کل حیاط را برداشته بود. سر سفره با هم گفتیم، خندیدیم و شوخی کردیم.
موقع رفتن عزیزالله که شد، بابا گوسفند را آورد دور عزیزالله چرخاند، خودش هم دور پسرش چرخید و گفت:
-سالم که از جنگ برگشتی جلوی پات قربونی میکنم.
عزیزالله گفت:
-*باخ! بابامَ چی کار میکنه؛ برای چی این کار رو میکنی؟!
بابام دو سه بار گوسفند را دور عزیزالله چرخاند.
گویی درختهای بادام و انگور باغچه هم با حرکت شاخههایشان با عزیزالله وداع میکردند، حتی درب خروجی حیاط هم برای رفتنش آغوش گشوده بود و بدرقهاش میکرد.
مادر محکم عزیزالله را بغل کرد، او را بویید و بوسید. پدر هم در آغوشش گرفت و پیشانیاش را بوسید؛ از زیر قرآن ردش کرد.
عزیزالله وارد کوچه شد و آخرین نگاههایش را نثار همه ما کرد و رفت.
من تا اتوبوس همراهیاش کردم دورتادور اتوبوس پدرومادرهایی در حال راهی کردن جوانهایشان به جبهه بودند. عزیزالله سوار اتوبوس شد؛ از شیشه اتوبوس صورت مثل ماهش را نگاه میکردم. اتوبوس راه افتاد، برایم دست تکان داد و با لبخندی از سر رضایت و شوق، راهی شلمچه شد.
پ.ن:
*باخ: نگاه کن
📝ادامه دارد...
✍️🏻کبری یزدانی ( کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت)
🧕🏻📖مدرس: مریم صادقی
کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️
@jz_resane
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/3055288674C219cfdb397
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️
رمز عاشقی 💛
زمزمههایی در گردان پیچیده است. بچهها به یکدیگر سفارش میکنند، بهتر است فعلاً برای مرخصی نروند. بعد از نماز، کنار علی نشستم. او بیسیمچی فرمانده است و حتماً از خبرها مطلع.
-علی آقا! تازگیها چه خبر؟
علی بچهی کمحرف و سربهزیری است. لبخندی زد و آرام جواب داد:
-سلامتی
-بعد از سلامتی! بین بچهها پِچپِچایی راه افتاده.
محجوبانه گفت:
-هروقت خبری باشه، خبردار میشین.
فهمیدم از علی آبی گرم نمیشود. ترجیح دادم کمی بیشتر صبر کنم. دو سه روز بعد، پس از صبحگاه فرمانده اعلام کرد:
- برادرا امشب مهمونیه، هر کی میاد، یاعلی!
پس پِچپچها الکی نبود. زیاد وقت نداشتم. برای همین بدون معطلی دست به کار شدم. اول از همه باید وصیتنامهام را کامل میکردم، بعد در صف حمام، برای غسل شهادت نوبت میگرفتم، پوتینهایم را واکس میزدم و... .
بعد از نماز، حالوهوای عجیبی بر چادر حاکم شد. هرکسی در عالم خودش بود؛ رازونیاز، نوشتن وصیتنامه، پیغاموسفارش، خواندن نماز؛ خلاصه هر کس به طریقی باروبنه میبست.
پس از وداع راه افتادیم. چیزی به نیمهی شب نمانده بود که عملیات با رمز "یازهرا سلاماللهعلیها" شروع شد. صدای تیر و خمپاره گوش عالم را کر میکرد. همهجا روشن شده بود. با هر شلیکی ندای یازهرا، یاعلی و یاحسین شنیده میشد. حسن، پشت تیربار نشسته بود، ناگهان با تیری بر زمین افتاد. سینهخیز به سمتش رفتم. چشمانش را دیدم که به نقطهای خیره شده است. کمکم آرام شد و لبخند زیبایی روی لبانش نشست.
-حسن، حسن جان!
خدایا! حسن تو این شلوغی چی میبینه که من نمیبینم؟!
با نالهی خفیفی زمزمه کرد:
-اَلسَلامُ عَلَیک یا اباعبدالله
تازه فهمیدم جریان چیست.💔
ما سینه زدیم
اونا میون روضه باریدن
ما حسینحسین گفتیم
اونا حسین رو هم دیدن 😭😭
#یا_حسین_علیهالسلام
✍️🏻بتول اکبریدرجوزی (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت)
🧕🏻📖مدرس دوره: مریم صادقی
کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️
@jz_resane
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/3055288674C219cfdb397