eitaa logo
دست‌نوشته‌ها و یادداشت‌ها📃
112 دنبال‌کننده
20 عکس
6 ویدیو
0 فایل
یادداشت‌های منتشر شده از دوره‌های محصول محور نویسندگی کاربردی و خلاق✍️🏻 اداره رسانه و فضای مجازی_معاونت تبلیغ و امور فرهنگی جامعةالزهرا س مدرس: میم.صادقی🧕🏻 ارتباط با ادمین: @Mimsad290
مشاهده در ایتا
دانلود
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️ 🔆همسفر نور 💠دست دلبندش را به آرامی نوازش کرد. به در و دیوار خانه نگاهی انداخت؛ همه جا برق می‌زد حتی تشنگی گل‌ها را هم برطرف کرده بود. انگار قرار است عید بیاید که این‌گونه با شور و شتاب خانه‌تکانی کرد. 🔆قرآن کوچکش را باز کرد، آیه‌ای را زیر لب زمزمه کرد و به یک‌باره قطره اشکی از چشمانش بر روسری‌اش لغزید. کاغذی را لای آن صفحه قرار داد و کتاب را به داخل کیف، باز‌گرداند. دیگر از آن التهاب چند روز پیش خبری نبود. خود را در آرامش کامل، غوطه‌ور دید، با اطمینان دست پاره‌ تنش را گرفت و با هم راهی خیابان شدند. 💠نگاهش به دختری افتاد که هفده یا هجده ساله به نظر می‌رسید. روسری را روی دوشش انداخته و دستانش از دو طرف باز بود؛ یکی از دوستانش هم از او فیلم می‌گرفت. با خود گفت: -مگه مشکل ما حجابه که همه زورشون به یه تیکه پارچه می‌رسه؟! اینا انگار حواسشون نیست که دارن دست تو دست دشمن میذارن!😔 خوب می‌دانست مشکل اصلی در ایران دل‌شکسته، این نیست؛ چرا که بارها پای دل زنان بی‌سرپرست یا بدسرپرست نشسته بود و تا جایی که از دستش برمی‌آمد کمک حالشان بود. از طرفی مسئله معاندین هم با ایران بر سر حجاب نیست و این آلت دستی شده برای جولان دادن. 💔دلش به حال آن دختر نوجوانی سوخت که زندگی را نیز مجازی می‌پنداشت، او هوش و حواسش را خرج کسانی می‌کرد که راست و دروغ را به هم آمیخته بودند و از کم بودن سن‌شان سوءاستفاده می‌کردند. 💠نزدیکش شد با آرامش و لبخند به دخترک توضیح داد آنچه فکر می‌کند همه واقعیت نیست؛ کم‌وبیش از حربه‌های دشمن مثال زد و اینکه هدف اصلی آن‌ها نشانه‌ گرفتن است. دخترک تنها با پوزخندی نگاهش را برگرداند و زیر لب با تمسخر تکرار کرد: هِه امنیت!😏 💠 به آرامی از کنارش رد شد و از او گذشت. هندزفری را داخل گوش‌هایش محکم کرد و با عبور از کنار درها و کوچه‌ها به نجوای دلنشین دعا گوش جان سپرد؛ به اینجای دعا که رسید با صدای حاج مهدی سماواتی، لب‌هایش را باز و بسته کرد. 🌸السلام علی الحسین و علی علی بن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین (ع) 💠کفش‌هایشان را به خادم حرم، بخشید و شماره را تحویل گرفت. دستان کوچک دلبندش برای گرفتن شماره، سوی مادر دراز شد و او با لبخند تقدیمش کرد. نمی‌دانم چرا، اما مثل دفعات قبل تأکیدی نکرد بر مواظب بودن و گم نشدن شماره، انگار کفش‌ها دیگر به کارش نمی‌آمد. کودکش شماره ۲۳۲ را خواند و لبخندی بین مادر و فرزند ردوبدل شد. 💠داخل حرم شدند و از عطر نرگس پیچیده در فضا، سرمست. نگاهش را چرخاند و به دنبال غریبه آشنایی گشت که خودش قرار ملاقات با او را گذاشته بود... یک ساعت‌ونیم گذشت و همچنان منتظر بود، دلشوره به سراغش آمد، با خود گفت: -نکنه همه‌اش خیال بود، نکنه دلم رو به یه رؤیای شبونه خوش کردم؟! اما نه! آنچه دید، نه خیال بود و نه خواب... 💠 از جایش بلند شد، دست عزیز کوچکش را گرفت و به سوی ضریح رفت. برای بار دوم زیارت کردند و ضریح را طواف نمودند. دلش را مانند پارچه‌های سبز به ضریح گره زد و همان‌جا گذاشت. با احترام از در خارج شدند و یک‌باره همه چیز رنگ عوض کرد، بالاخره آمدند. 💔 خودش بود، همان بانویی که چند شب پیش او را مست و عاشق کرد. خوشحال از اینکه حرف‌های دلِ سوخته‌اش را جدی گرفته بود با پایِ دل به سویش روانه شد. مگر می‌توانست بهتر از این شود؟! در محضر بانوی کریمه باشی و لبخند رضایت از ایشان دریافت کنی، خوشا به سعادتت!🌸 مادر و کودک، هر دو همسفر نور شدند و چه زیبا سفری بود! به راستی آنچه برای خدا انجام دهی چه زود پاسخش را می‌گیری! همین چند ماه پیش بود، آقای شیراز را به خواهرشان قسم داد که پاسخ سختی ایام گذرانده‌اش، شهادت باشد و چه نیکو اجابتش کردند.💔 💠چشمانش به قرآنی خیره شد که از کیفش بیرون افتاده بود. انوار آیات در آن صحرای محشر خودنمایی می‌کردند. دوباره آیه‌ای را که قبل از آمدن، خوانده بود بر زبان راند، با لبخند بال گشود و از آن‌جا فاصله گرفت. 🌸وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْيَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ. ✍️🏻رقیه ملک‌پور (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت) 🧕🏻📖مدرس: مریم صادقی کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️ @jz_resane 〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️ https://eitaa.com/dast_neveshteha