هدایت شده از جزیره نون و قلم
✨️بسمهتعالی
📖#راست_بگو
#قسمت_اول
اَاَاَاَاَههه... لعنتی!!!
تَق...
در با صدای وحشتناکی باز و شاهین، به داخل اتاق پرتاب شد.
-چیه بابا؟! چه خبرته؟! سکته کردم. از وقتی اومدی معلوم نیست چته.
با عصبانیت داد زدم:
-همه چی بهم ریخت، می فهمی؟! همه چی.
-چی شده؟! درست حرف بزن ببینم چی میگی سعید!
نشستم لب تخت، موهایم را به عقب چنگ زدم و گفتم:
-امروز رفتم اون شرکتی که واسه استخدام رفته بودیم.
-خوب؟!
-هیچی، فهمیدن دروغ گفتم.
-بهت گفتم دروغ نگو. هِی گفتی هیچکس نمیفهمه؛ آخه از کجا میخوان بفهمن!
-ول کن شاهین تو رو خدا؛ الآن وقت سرزنش کردنه آخه؟! من کلی امید داشتم به این کار.
دستش را به کمد کنار دیوار، بند کرد:
-چی بگم؟ ازت دفاع کنم؟ توقع دلداریام داری؟!
چند بار گفتم، سعید اینقدر دروغ نگو. من نمیدونم چه مرضی داری که هر کار میخوای بکنی باید یه دروغم توش باشه.
-بابا چی کار میکردم خوب. توی شرایطش نوشته بود عارضهی عصبی و روانی نداشته باشید؛ اون وقت اگه من مینوشتم قرص اعصاب میخورم، فرمم رو نخونده مینداختن دور.
- اولاً که تو گاهی وقتا قرص میخوری. بعدَم الآن که فهمیدن، مگه فرقی هم کرد؟! بالاخره استخدامت نمیکنن دیگه...
دستانم را روی صورتم کشیدم و کلافه نگاهش کردم؛ کمی سرش را تکان داد و گفت:
-حالا از کجا فهمیدن؟
✍️🏻میم.صادقی
#داستانک #قصه_گویی_جزیره
✍️🏻═══════🏝 ═══════✍️🏻
اهل جزیره بشید👇👇
🏝🏝https://eitaa.com/joinchat/1780810482C31d2b0355a