eitaa logo
38 دنبال‌کننده
32 عکس
16 ویدیو
0 فایل
✍دست نوشته های دانا🍂
مشاهده در ایتا
دانلود
نخلی افتاد از تبار جنوب بر زمینی که رنگ غربت داشت خاک بی تاب سر به سجده گذاشت روی خونی که بوی تربت داشت از همان ابتدا کزین دنیا  چشم شهلای مست او پر شد  دل بی تاب آسمانی او  با پر و بال و اوج نسبت داشت  در نگاه و لب و دل مستش  آرزوی وصال حک شده بود  زیر تیغ محبت معشوق  جامی از باده ی اجابت داشت  از همان ابتدا که شد کامش  باز با خاک سرخ داغ و عطش  چون شد آرام مادرش فهمید  با همین خاک او قرابت داشت  با یتیم از زمین فروتن تر  مهربان تر ز کل باباها  محضر خانواده ی شهدا  مثل سید علی محبت داشت  خویش را در کلام خود می ریخت  بیش از آن بود آنچه می فرمود  تیغ ابرو و چشم نافذ او  هم نمک داشت هم مهابت داشت  بود مهمان فرش و گاهی عرش بود شیرین آسمان و زمین  مثل فرهاد و خسرو بر سر او  آسمان با زمین رقابت داشت  گرگ های امیه در شامات پا به پای یهود و آل سعود  خون طفل از دهانشان می ریخت  همه جا رنگ و بوی نکبت داشت  آسمان تیره تر ز نور نئون زیر تصویر و صوت گم گشته  روستای زمین به تنگ آمد  سوی چنگال مرگ رغبت داشت   ناگهان از تبار سلمانی  حضرت قاسم سلیمانی  چون اجل آشکار و پنهانی   ناز شستش خروش و ضربت داشت   دست پرورده ی امام زمان  آمد از آستین قهر علی  سایه و رد پای مخفی او  همچو نامش شکوه و هیبت داشت  تا که زد دست را به آب فرات  موج برخاست تا کرانه ی نیل  سیل افتاد بر بساط یهود  دست قاسم چنین صلابت داشت شاعر:
دلم گرفته و دستی برم به سوی غزل خدا کند که بسازد مرا سبوی غزل دل و من و قلم و واژه و خیال و ورق روانه ایم شبانه به جستجوی غزل خداکند نبرد چشم آبروی مرا خدا کند نشود خیس ِ اشک روی غزل قلم به دست دل افتاد و آنچنان بنوشت که بغض وا شد و افتاد در گلوی غزل
خدا گر از بهشت خویش جایی داشت زیبا تر نثار مقدمت می کرد ای گلواژه ی مادر اگر عالم شود ترسیمی از دست خدا، بانو! برای زینت دستش تو را آورده انگشتر سرشتت را خدا با عشق زد در باده ی رحمت از آن پس خلق شد مادر پس از آن خلق شد دلبر غزل ها خواستند آیینه ی دریادلی باشند ندیدند از تو ای زیباترین تصویر، والاتر پیمبر نه پیمبر پروری را کرد تقدیمت که دارد اینچنین قدرت؟! که دیده اینچنین گوهر؟! اگر عنوان مادر خلق شد باید از این عنوان شود دخت نبوت مادر اولاد پیغمبر مرا در دستهای در قنوت و بین لبهایت به دست حق تعالی می دهی با دیدگانی تر چو بابا طاهر عریان مرکب گیرم از خونم قلم بتراشم از دستم دلم را می کنم دفتر به تعداد نفس هایم فقط یک جمله بنویسم فقط مادر فقط مادر فقط مادر فقط مادر شاعر
دلم تنگ است و دیری با تو بودن نیست مقدورم اگر هم زنده ام بی تو ، امیدی کرده مجبورم چه مجنون ها که سر کردند شب ها با تو اما من به درد هجر درگیرم ز درد هجر رنجورم نه با تو زندگی شاید نه بی تو مرگ می آید میان این دو حیرانم بفرما آنچه مأمورم نمی دانم جدایی از کجا آغاز شد جانا تو بی من نیستی اما من از تو همچنان دورم کسی معنای بودن را نمی فهمد مگر با تو که می فهمد زبانم را؟ که داند؟ چیست منظورم؟ غزل های مجسم می سرایی: چشم، لب، گیسو در این دیوان ز جام واژه‌ها سرمست و مخمورم تو را از چشم هایی که تو را دیدند پرسیدم ز زیبایی تو گفتند اما من کر و کورم ندیدم واژه ای تاب آورد وصف جمالت را مگر آن سان که خود گویی من از آن نیز مهجورم ندارم آبرویی بی تو ای معشوق یوسف ها به رسوایی از این دوری میان خلق مشهورم
در انتظار من آیا به تن کفن دارید؟ سری برای زدن پیش پای من دارید ؟ برای آنکه بمانید زیر پرچم من  تحمل صدمات کمرشکن دارید ؟ بدون چون و چرا می خرید حرفم را ؟ سلاح دور کمر یا زره به تن دارید؟ بریده اید ز دنیا؟ برای قربانگاه - به سینه داغ و به بر کهنه پیرهن دارید ؟ برای آنکه ببینم چقدر منتظرید  برای نایب من جان فدا شدن دارید ؟ سپاه پاک، مرا لازم است منتظران  توان حفظ  دل و دیده و دهن دارید؟ برای تربیت مالک و ابوذرها میان امت اسلام شیر زن دارید؟