عبدالله نگاه از آن جعبهٔ لکهدار برنمیداشت. لبخند از چهرهٔ دلنشینش محو شدهبود.
به طرز غیر قابل باوری مجید فکر کرد پسر جوان قبلا این جعبه را دیدهاست. او هر وقت سوالی برایش پیش میآمد بی مقدمهچینی میپرسید. در جواب گرفتن سمج بود. اما خودش یک علامت سوال بزرگ
را مدتها در ذهنی به جا گذاشت که جواب دادن برایش خیلی دیر شدهبود.
آن شئ مرموز را واضحتر در معرض دید جوان گذاشت.
و پرسید: تو اینو قبلا دیدی درسته؟
عبدالله لحظهای کوتاه پلکهایش را روی هم گذاشت.
_نه..نه..فک کنم شبیهش رو جایی دیدم... حالا چی توش هست؟
_نمیدونم هنوز بازش نکردم؛ فک نکنم چیز مهمی توش باشه.
_اونی که روشه خونِ یا جوهر؟
هنگام پرسش لحنش پر از اندوه و حسرت بود.
مجید نگاه معنا داری به پسرک انداخت. جعبه را داخل جیب کاپشن سر داد رویش را برگرداند جواب سوالش را نداد.
_ببخشید...
_ به جای ببخشید بگو اسم منو از کجا میدونی؟ من که خودم نمیدونم تو چه جوری میگی مقصدم کجاست؟ واقعا اسمت عبداللهِ؟ باور کنم همینجوری سر راهم قرار گرفتی؟
عبدالله بعد از مکث کوتاهی جواب داد: راستش دیروز تو مسجد همراه آقا امان دیدمت، وقتی به امام جماعت معرفیت میکرد اسمت رو فهمیدم... اسمم عبدالله... مسیرم همون خیابونه دیگه... امروز هم برا کاری اومدهبودم، دوست آقا امان بودی خب شناختمت؛ هوا سرد بود تو هم خیسِ خالی... سوارت کردم. وقتی گفتی هر جا رفتم میایی گفتم جای ببرمت بتونه پریشونی که از سر و روت میباره رو آروم کنه... همین.
از تراکم خانههای رنگ و رو رفته، کوچههای تنگ با جوی باریکِ وسطشان، مردم ساده پوش و کم رفت و آمد کردنِ ماشینهای شخصی فهمید به پایین شهر رسیدهاند.
تا رسیدن به کوچهای که مزین به نام شهید علیرضا دهقان بود، دیگر حرفی بینشان رد و بدل نشد....
#دانا
جمعه منم!
وقتی نیستی؛
دلتنگیِ تمامِ روزهای هفته،
در قلبِ کوچکم تلنبار می شود؛
بغض دو دستی، گلویم را می فشارد،
و بارانِ غصه،
سیل آسا،
از ناودانِ چشمانم،
در چاهِ سینه ام سرازیر می شود...
آری جمعه منم:
خیس
غمگین
تلخ...
#آزی_فرهادی
این شهیدبزرگوار کسی رو نداره پدر ومادرم نداره امروز سالگردش هست براش فاتحه ای بفرستید
شهیدی که ۶ماهگی پدرش فوت کرد
۶سالگی مادرش
۸سالگی مادربزرگش
۱۰سالگی تنها برادرش
۲۰سالگی غریب و تنها در شلمچه و در عملیات کربلای ۵شهید شد.
این شهید بزرگوار غریب و بی کس بودند.از امروز بیایید بشیم برادر وخواهرش 😔😔😔همیشه یادش کنیم حتی با ذکر یه صلوات
نامه برای آب..
همرزم یوسف میگوید هر روز میدیدم یوسف گوشهای نشسته و نامه مینویسد با خودم میگفتم یوسف که کسی را ندارد برای چه کسی نامه مینویسد؟ آن هم هر روز.
یک روز گفتم یوسف نامهات را پست نمیکنی؟ دست مرا گرفت و قدم زنان کنار ساحل اروند برد نامه را از جیبش در آورد، پاره کرد و داخل آب ریخت چشمانش پر از اشک شد و آرام گفت: من برای آب نامه مینویسم کسی را ندارم که !!!!
او در لشکرهای 17 علی بنابی طالب و 31 عاشورا خاضعانه و غریبانه بدون آنکه مسئولیتی داشته باشد خدمت میکرد. از جمله نیروهای شجاع و کارآمد اطلاعات و عملیات گردان همیشه خطشکن حضرت ولیعصر عجالله استان زنجان بود که در عملیاتهای آبی - خاکی والفجر هشت (بهمن ماه 1364، منطقه اروندرود، فاو) و کربلای پنج (دی ماه 1365، منطقه عمومی شلمچه) در ماموریتهای شناسایی و جمعآوری اطلاعات، از مناطق پدافندی دشمن و درهم شکستن خطوط مستحکم نیروهای بعثی، در کسوت یک بسیجی غواص حضوری چشمگیر و نقشی تاثیرگذار داشت. او سرانجام در عملیات کربلای پنج، هنگام فتح پاسگاه کوت سواری عراق در شلمچه به شهادت رسید. چند دقیقه قبل از عملیات، یکی از همرزمان خبرنگارش از او پرسیده بود: آقا یوسف! غواص یعنی چی؟ او پاسخ داده بود: غواص یعنی مرغابی امام زمان عجالله.
برخیز و دستانم را بگیر!
من آمده ام تا دست در دست تو، تا دارالقرای فاطمه در بهشت بروم، به زیارت امام باران؛ همان قتیل العبراتی که دست هایم را به شمشیرها سپردم تا علمش بر زمین نیفتد و مشکش را آب نبرد.
نگاه کن مادر! دستانم نمناک است؛ اما نه به آب فرات؛ وگرنه، علی اصغر علیه السلام گلوی عطشناک به تیر سه شعبه نمی سپرد و رقیه، لب ترک خورده اش به خون نمی نشست.
این جای بوسه آغشته به اشک پدرم علی مرتضی علیه السلام است که هنوز بر دستانم باقی مانده.
به راستی که یداللّه بود. چه گرمایی داشت دستانش، وقتی مرا مشق شمشیر می آموخت تا رکاب دار پسر فاطمه اش باشم.
بیا مادر و دستانم را بگیر!
از چه می هراسی! مگر نه اینکه در تمام عمرم، با این دست ها یا علم حسین علیه السلام را بلند کردم، یا برای سوار شدن زینب علیهاالسلام بر مرکب، رکاب گرفتم یا موهای پر از یاس رقیه علیهاالسلام شانه زدم، یا قطره قطره آب بر دهان علی اصغر علیه السلام ریختم، یا غبار غربت و غم از چهره مولایم پاک کردم و...؟
مادر! نکند از اینکه دل به دریای عطش کودکان کربلا زدم و به علقمه رفتم و دست هایم باقی نماند تا در دفاع از حسین علیه السلام شمشیر بزند و نجنگد، دل به یغمای غم سپرده ای؟
اما تو که آن غنچه های یاس را ندیده ای که چگونه در هجوم آتش آفتاب و عطش آب، پرپر می زدند!
من اگر کوه بودم، در مقابل آن لب های سوخته و ترک خورده به لرزه می افتادم، چه برسد به اینکه من عباسم، عمویم، برادرم و... .
نه مادر! از ابتدای تقدیر، ناف حیات مرا با عطش بریده بودند.
تو که خود شاهدی، کودک بودم و شب ها از تشنگی حسین علیه السلام از خواب می پریدم.
حالا برخیز و دستانم را بگیر!
از چه رو دریای چشمانت این چنین به حیرت و شگفتی متلاطم شده است؟
پیش از این نیز عطر غریب دست هایم را در جایی دیگر شنیده ای؟
در گوشه و کنار همان خانه نیم سوخته در مدینه که به نام فاطمه علیهاالسلام متبرک است و تو برای کنیزی اش در آن قدم گذاشتی.
این دست های معطر به بوی فاطمه علیهاالسلام ، خود را به زیر پای نگاه زهرا پهن کرد تا مادر حسینم علیه السلام قدم بر خاک علقمه نگذارد. ببین دست های پسرت چه میزبان خوبی بودند برای میهمان دل شکسته کربلا!
پس دیگر دست هایت را به دست هایم بسپار!
نترس مادر!
اینها را که می بینی، بال هایی است که خداوند به جای دست هایم به من بخشیده است.
دست در پر و بالم رها کن تا بی نهایت عشق فاطمه علیهاالسلام پرواز کنیم.
#نزهت_بادی
وارد کوچه شدند. چند متر جلوتر کنار خانهای کوچک که دیوارهای بیرونیش نمور بود. بعضی جاها سیمانها شکمداده و درحال ریختن بود.
عبدالله از تاکسی پیاده شد. مجید بهتر میتوانست قیافهٔ او را ببیند. جثهاش لاغر بود اما فرز و چابک.
انگار روی فنر راه میرفت. زنگ چرک بستهٔ در خانه را فشرد. چند دقیقهای طول کشید تا در خاکستری رنگ و رو رفته باز شد.
دختر بچهای که بهنظر ۷،۸ ساله میآمد با پیراهن چین دار تمیز اما نخنمایی که عروسکی بیمو و بیچشم را زیر بغل زدهبود جلوی در ظاهر شد.
مجید با دیدن دختربچه قلبش آتش گرفت. چشمانش، شبیه کسی بود که این روزها همهٔ هم و غمش شده بود.
باز همان احساس نیرومندتر از قبل از قلبش به گلویش کشیدهشد.
بیاختیار از ماشین پیاده شد. کنار دخترک آمد روی پنجهٔ پاهایش جوری نشست که قدش با دختر کوچک برابر شود.
_ اسمت چیه کوچولو؟
دخترک در حالی که پشت سر عبدالله پناه میگرفت با صدای شیرین بچهگانهاش گفت:" _من کوچولو نیستم...اسمم نسیم خانمه."
مجید نگاهش خیرهٔ چشمان نسیم و ذهنش جای دیگری رها شدهبود. حالا دیگر مطمئن بود یاد فرزانه تا روزی که نفس میکشد از یادش پاک نخواهد شد. بعد از او میخواست به امید چه کسی زندگی کند؟
دستی جلوی چشمانش را سد کرد:
_برادر کجایی؟
بیا کمک ....
عبدالله رو به نسیم کرد و گفت : بدو برو به عزیز و مامانت بگو داداش عبدالله اومده داداششم همراشه...
دخترک نگاه گنگی به پسر جوان کرد و پیش از آنکه عبدالله جلوی زبان او را بگیرد لب زد: _داداش اسمتو چرا عوض کردی؟ مگه نگفتی داداشت رفته پیش خدا؟! مگه نگفتی دشمنا بهش دو تا بال دادن؟
رنگ از چهرهٔ عبدالله پرید. با صدایی که به زور بالا میآمد از نسیم خواست پیغامش را به مادرش برساند.
مجید ایستاد. با نگاه و سکوتش از پسر حقیقت را میخواست...
#دانا
وقتی به روز تولدم نزدیک میشوم دیگر خوشحال نیستم.
رقص برگها دیگر برایم معنا ندارد. چرا دیر به دیر
به خوابهاین پا میگذاری؟
من نگرانیهایم را با رویای با تو بودن رنگ میزنم.
آیا میدانی که اندوه نبودنت با خیال آمدنت در
رویاهایم غزل غزل ترانه میشود.
بابای من! خوب من!
من هرگز نمی توانم نبودنت را باور کنم. همیشه با تو حرف میزنم .
از پیشم رفتی و من جان دادن گلهای نرگس ره دیدم.
بابای خوبم باز هم مثل گذشته آغوش گرمت را
برایم باز کن. گل بوسهای بر پیشانیم بنشان که مدتهاست بدون جای بوسهات یخ زده است.
بابای مهربانم تولدم باز نزدیک است.هدیهات را همراه عطر یاس و نسترن برایم بیاود. خودت را بیاور.
دستانم را بگیر و همین یک امشب تا صبح بگذار سر بر زانوی پر مهرت بگذارم و تا خود سپیده دم
که وقت آسمانی شدنت میشود با تو از روزهایی بگویم که بیتو گذشت .
از بوی خاکهای باران خورده، از چشم انتظاری
و از یادت که لحظه لحظه دلتنگیهایم را پر کرده است.
بابا!.. خیلی به من سر بزن. نگذار چینی کوچک دلم درر دوریت ترک بردارد.
بابا دلتنگ توام و منتظر آمدنت
به دنیای رویاهایم!!!
#دانا
💌=> به نام خدا، به یاد خدا، برای خدا
«ن وَالْقَلْمِ وَ ما يَسْطُرُون: به قلم سوگند و به آنچه با قلم مىنويسد».
آن اندازه مهم بود که به نامش قسم خوردند.🤓✏️
💡• نخستین دوره داستاننویسی مجموعه جنت امکان آموختن شما را با پایینترین هزینهی ممکن برای بانوان توانگر ایجاد کرده تا شاهد رشد و پیشرفتتان باشیم.😎👌🏻
👩🏫|| برگزاری این دوره با خانم بختیاری، استادی مقبول صورت میگیرد.
💷~| با پرداخت هر ماه تنها ۴۵ هزارتومان.
💎~| ظرفیت بسیار محدود است.
📚×| افرادی دوست دارند که داستانی، شعری، یا حتی کتابی بنویسند، ولی هیچوقت این کار را نمیکنند.
چرا؟
آنها از آغاز کردن میترسند!
🔴+| هیچوقت برای شروع دیر نیست.پس حالا که این فرصت فراهم شده زود اقدام کن که زمان داره از دست میره.😱⏳👇🏻
📍=| اگر علاقهمند به شرکت هستید به آیدی زیر پیام دهید.
💭⇨ @Janat_writer_admin
🌿💚| کسانی که به دلیل شرایط اقتصادی نمیتوانند در دوره شرکت کنند به آیدی زیر پیام دهند.
💭⇨ @the_writer
📚|| لینک اصلی جنت
💭⇨ @Janat_writer
رستم بعد از خبطی که کرد. به سوی اسفندیار خیر ندیده شتافت.
رستم فریاد زد ای دلال، ای مزدور، ای اجنبی: مشتی دلار آماده کردهبودم تا به جایش برایم نوشدارو بفرستی پیش از غلطی که کردم... آمدهام تا با این گرز دو نصفت کنم
اسفندیار که دید هوا بسیار پس است، حتی یک لنگهکفش برای دفاع از خود ندارد سر به ننه من غریبم، گذاشت: چرا زر مفت میزنی؟
اگر در آن گوشی لامصبت شاد را نصب کردهبودی، درس و مشق بچهات را چک میکردی میفهمیدی سهراب دارد یا با سیاوش چت میکند یا دارد کال آف دیوتی بازی میکند.
رودابه که مدرک دکترایش را هم گرفته دارد به جای او مشقهایش را مینویسد.
اگر همش دنبال سرک کشیدن در زندگی اکوان دیو یا هفت خان مردم نبودی یک تماس تصویری با سهراب میگرفتی یا تماس صوتی داشتی صدایش را میشنیدی، هنوز سیکسبک پسرا سرجاش بود.
حالت نیکو بود و من گیر تو غول بیابونی نمیافتادم.
برای اثبات صداقتم اگر تخصیر من است من را بکش.
رستم که سریالهای کرهای را از همهٔ شبکههای سیما دیدهبود مخصوصاً کاکتوس سرسبدشان جومونگ.
چون این سخنان بشنود، جامهٔ رزم از تن بدرید
نعرهای زد و با گرزی که فردوسی مسلّحش کردهبود، بر کلهٔ اسفندیار بکوفت .
شاه بخت برگشته که جو گیر شدهبود کف عمارتش به صورت خرد و خاکشیر جمع آوری شد.
نتیجه اخلاقی: الهی این شاد بیفتد دست رستم دستان تا ور بیفتد.
#دانا
#طنز
#گشتی_در_شاهنامه
وقتی دید پسرجوان همچنان تو جواب دادن مردد است خودش سکوت مابینشان را شکست :
_تو کی هستی؟ تو همون اول منو میشناختی. نه امام زادهای نه غیبگو..
پسر همانطور که سرش پایین بود یک دستش را
مابین گوش و گونهاش گذاشت و دست دیگرش را در جیب شلوار خاکی رنگش گذاشته بود با صدایی گرفته
گفت: اسمم مهزیاره...راستش...امان دایی منه میدونست امروز میایی بیمارستان صبح زنگ زد و ازم خواست برم دنبالش و با هم بیاییم ..همین که رسیدیم
دیدیمت با وضع پریشون بیرون اومدی...
_داداش مهزی نمیایی تو ..
_باشه خانم گل الان میاییم
دخترک همانجا ایستاده و منتظر بود. مجید میبایست
صبر میکرد.
مهزیار از صندوق عقب ماشین دو تا کیسه پلاستیکی
سفید مات نسبتا بزرگ بیرون آورد یکی را به دست
مجید داد در صندوق عقبرماشین را بست.
هر دوی آنها برق شادی را در چشمان دختر کوچولو
دیدند.
مجید هنوز برایش همه چیز مبهم بود. برای کم کردن
از سوز درونش بدون هیچ سوال دیگری دنبال مهزیار راه افتاد. نسیم جلوتر از آنها با حالی که از خوشحالی بالا و پایین میپرید وارد خانه شدند.
موزائیکها در جای جای حیاط شکسته و از جایشان
در آمده بودند. دیوارهای داخل وضعشان بدتر از بیرون بود. در و دو پنجره کوچک که ته مانده رنگ خاکستری
رویشان منظره بیرونی را دلگیر نشان میداد.
سه پله سیمانی ترک خورده را بالا رفتند. نسیم در
راهرو باریکی را برایشان باز نگه داشته بود.
کفشهایشان را در آوردند.نامنظم پشت در گذاشتند
نسیم کفشهای مهزیار را برداشت و گوشهای کنار هم
گذاشت.
رو کرد به مجید چینی به ابرویش داد و گفت: تو هیچکیت رو دشمنا نفرستادن پیش خدا خودت کفشهات رو از جلوی در بذار کنار.
قلب مجید از این حرف بچگانه آن دختر کوچک بدرد آمد.
او خودش یک بیگناه را به دست مرگ سپرده بود. حقیقتی که نمیتوانست از آن فرار کند.
خوب میدانم:
آخر یک روز خفه میشوم...!
از بس دردهایم را
نجویده قورت میدهم.!!!
از بس بغض هایم را
بی صدا در گلویی ناقص میکشم.!!!
از بس دردم را به جای همدرد
به کودک درونم میگویم.!!!
هرچند موهایش را از غصه سفید
کرده ام.
آخرش که یک روز نقاب خندان صورتم
می افتد!!!
اما تا میتوانم تنها میمانم تا همه پیش
خودشان فکر کنند چقدر محکمم.
یادم میآید که گوشم جایی شنید؛ یک داستان از
زبان گُردآفرید دختر گژدهم. معنیش را از روح پر
فتوح فردوسی بپرسید.
وقتی خورشید در آسمان بالا آمد، زاغ سیاه_خاک
تو سرش_پر کشید.
رستم رفت به سوی آینه، بعد از اینکه لباس رزمش
را پوشید. دو دوری دور خود چرخید و خود را دید
زد و گفت: چقد خوشگل شدم.
از جا پرید در آینه عکس خود را بوسید و خود را برای خود لوس کرد.
سبیل خودش را چند بار برس کشید. با اسپری دوش
گرفت.
این یل نامدار چهارپایهای را نزدیک رخش گذاشت
سوارش شد و بعد ویراژ داد. به هوای بازیهای
سوارکاری المپیک(درِساژ) جولان داد.
از آن طرف بشنوید حال سهراب یل که در خوشگلی ضربالمثل بود.
سهراب تیشرت پلوخوریش را با لباس رزم عوض کرد
روی زلفهای فشنش ژل مالید و تیر مژگانش را ریمل کشید. دو ساعت جلو آینه ایستاد و به موهای زیبایش حالت داد.
گفت امروز شانس با من است.سپس با یک آژانس به سوی میدان جنگ رفت.
رستم و سهراب با ناز، ادا و ایش و ویش به میدان رسیدند. خرامان دو یل پیش هم آمدند و با غمزه
مشغول کل کل شدند.
سهراب یل اینچنین گفت:ای خرفت الان مرگ خِرِت
رو میچسبه. اگه حرف بیادبی بزنی از وسط دو
نصفت میکنم!.
تهمتن قرمز شد. جلو رفت و مشتی بر دماغ حریفش زد
دماغ آن بدبخت کمی پَخ شد.
سهراب جیغ زد: کجایی ننه؟مردم! بیا این هیولا منو میزنه! برو گمشو ایکبیری بیکلاس. ایران و توران
همش مال ماس!
در همین حیص و بیص نبرد دوباره رستم حمله کرد
موهای سهراب را کشیدبعد یک لگد زد روی ساق پای
جوان که اشک از دو چشمش روان شد.
سُهی چون از رُسی ضربه خورد بگفت:تو رستمی یا پائولو روسی؟!(فوتبالیست ایتالیایی)
سهراب یل جلو رفت و لُپ همچون هلوی رستم را
نیشگون گرفت که حسابی دردش آمد.
رستم با هول و ولا : عجب ناقلایی هستی شیطون بلا!!
ناگهان خم شد و لنگ کفشش را در آورد و بر ملاج سهراب کوفت.
آن پسر ضربه مغزی شد و ولو شد روی خاک.
بگفت:نشونت میدم ای ادم خشن! الهی تو چشات خاک و شن بره
از این بچه محلها یکی خبر برای رستم از اینجا خبر ببرد که سهرابت را آش و لاش کردند.
رستم که این را شنید یهو جیغ کشید و یقه هفت میراهنش را درید. لپش را چنگ زد که:رستم منم!
الهی خدا گردنم رو بشکنه!!!
بگفتا: بابایی! منم پسرت! چرا چشای کورت رو وا نکردی؟! دیگه با تو قهرم ...تو خیلی بدی! اگه به مامانیم نگفتم یه آشی برات نپختم!!!
بهز،رستم جیغ زد از این کار بد: ایشالا خواوند مرگم بده
اِوا خاک عالم...تو هستی بابا؟! بمیرم الهی..نگفتی،چرا؟
شبیه لیوانکلیف(بازیگر فیلمهای وسترن) دستمال کاغذی از کیفش بیرون آورد. آن را باز کرد، سپس از
دل و جان یک فین نمود.
از فین فین رستم در آن دشت پهن زمین و زمان پر از گرد و خاک شد.
اینچنین "وی جی" در آغوش،پدر جانش در رفت.
#دانا
#طنز
خسته ام
خسته ام خیلی خسته …
از دوست داشتن آمده ام !
و اگر تمام عمر استراحت کنم و همه ی آرامبخش های دنیا را ببلعم خوب نمیشوم …
خسته ام، خیلی خسته
از جنگ آمده ام !
من مدت ها برای دوست داشته شدن جنگیدم
زنده برگشتم اما… با مین های خنثی نشده در اطرافم
با نارنجک های از ضامن جدا شده در دستانم
و گلوله های باقی مانده در تنفگم
زنده برگشتم اما…پر از خاطره!
از غافلگیر شدن میترسم…
از لحظه های تنهایی
از مین هایی که قرار است زیر پایم بترکند
وخاطره هایی که در مغزم …
#فرشته_رضایی
یک شاخه گل چه کارها که با یک زن نمیکند
یک شاخه گل زورش خیلی زیاد است
تمام زخم های زنها را خوب میکند
تمام غصه هایش را پاک میکند
عطر گل تمام وجودش را میگیرد
خستگی هایش را میبرد
یک شاخه گل آنقدر زورش زیاد است که تمام زن ها در مقابلش کم می آورند
فقط گل را از دست چه کسی بگیرند
این مهم است
.
سامان_رضایی
مواظب زبان خودمان و قلب عزيزانمان باشیم
❶ فقط زماني با هم صحبت كنيم كه هر دوتامون از شدت عصبانيتمون كاسته شده باشه ...
اينكه فكر مي كنيم هر زمان عصباني بوديم همان موقع بايد مشكلمون رو حل كنيم يك غلط رابج هست
آرام بودن باعث مي شود كه با شدت و
حق به جانب وارد گفتگو نشويم.
❷ به جاي گله و كنايه زدن ، انتقاد كنيم و منتظر بمانيم كه پاسخ طرف مقابل را هم بشنويم شايد دلايل موجهي داشته باشد و مشكل ما ناشي از يك سو تفاهم باشد.
❸ با ياد آوري اينكه شخصي كه طرف گفتگوي من است ، عزيز من هست و در نهايت به خاطر حسن هاي ديگرش دوستش دارم با انزجار و زبان بدن منفي با او صحبت نكنيم.
❹ به جاي اينكه دنبال برنده يا بازنده باشيم به دنبال اقدام موثر براي حل مسئله باشيم و غرق جزئيات مسئله نشويم.
❺ قبل از بيان هر جمله كمي فكر كنيم كه هدف من از بيان آن چيست.
بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست
آه بی تاب شدن، عادت کم حوصله هاست
همچو عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست
آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد
بال وقتی قفس پرزدن چلچله هاست
بی تو هر لحظه مرا بیم فروریختن است
مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست
باز می پرسمت از مساله ی دوری و عشق
و سکوت تو جواب همه ی مساله هاست
#فاضل_نظری