eitaa logo
📚 داستان های آموزنده 📚
68.5هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
2.7هزار ویدیو
67 فایل
﷽ 🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹به نام حضرت دوست بگذار هر ثانیه، حالِ تو خوب باشد. بگذار رفتنی‌ها بروند و ماندنی‌ها بمانند. تو لبخندت را بزن، انگار نه انگار حالِ خوبِ خودت را به هیچ اتفاق و شرایط و شخصی گره نزن! بی واسطه خوب باش بی واسطه شادی کن و بی واسطه بخند. شک نکن . . . تو که خوب باشی همه چیز خوب می‌شود. صبحتون بخیر و شادی #داستانهای_آموزنده •✾📚 @Dastan 📚✾•
🌿🌾🌿 ✅خداوند همواره ناظر اعمال ماست... ✍فقیری پسری کم سن و سال داشت. روزی به او گفت: با هم برویم از میوه های درخت فلان باغ دزدی کنیم. پسر اطاعت کرد و با پدر به طرف باغ رفتند. با این که پسر می دانست که این کار زشت و ناپسند است ولی نمی خواست با پدرش مخالفت کند. سرانجام با هم به کنار درخت رسیدند، پدر گفت: پسرم! من برای میوه چیدن بالای درخت می روم و تو پایین درخت مواظب باش و به اطراف نگاه کن، اگر کسی ما را دید مرا خبر بده. فرزند در پای درخت ایستاد. پدرش بالای درخت رفت و مشغول چیدن میوه شد. بعد از چند لحظه، پسر گفت: پدر جان، یکی ما را می بیند. پدر از این سخن ترسید و از درخت پایین آمد و پرسید: آن کس که ما را می بیند کیست؟ فرزند در جواب گفت: «هُوَ اللهُ الّذی یری کلّ اَحد و یَعلمُ کلّ شئٍ: او خداوند است که همه کس را می بیند و همه چیز را می داند». پدر از سخن پسر شرمنده شد و پس از آن دیگر دزدی نکرد. 📚معارف اسلامی، شماره ۷۷ •✾📚 @Dastan 📚✾•
💎 ‌حضرت موسی(ع) از محلی عبور می‌کرد، شخصی از بنی اسرائیل گفت: یا موسی، من پیغامی دارم، آن را به خدا برسان. به خدا بگو من هیچ‌گاه به یاد تو نیستم، اما وضع دنیای من خیلی هم خوب است و هیچ مشکلی ندارم. وقتی حضرت موسی(ع) به کوه طور رسیدند، به خاطر اینکه این پیغام حرف سنگینی بود آن را بیان نکردند. اما خدای متعال به موسی فرمود: موسی! پیغام بنده ما را بگو. موسی عرض کرد: خدایا این‌طور می‌گوید. خدای متعال خطاب به موسی کرد و فرمود: به او بگو که تو به یک عذابی گرفتار هستی که خودت هم از آن غافلی و آن عذاب این است که شیرینی ذکر و یادم را از تو گرفته‌ام و از من بیگانه شده‌ای! ‎ •✾📚 @Dastan 📚✾•
📝 📚بحارالانوار جلد ۲ ✨ترس از گناه حضرت علي عليه السلام مردي را ديد كه آثار ترس و خوف در سيمايش آشكار است. از او پرسيد: - چرا چنين حالي به تو دست داده است؟ مرد جواب داد: - من از خداي مي ترسم امام فرمود: - بنده خدا! (نمي خواهد از خدا بترسي) از گناهانت بترس و نيز به خاطر ظلمهايي كه درباره بندگان خدا انجام داده اي. از عدالت خدا بترس و آنچه را كه به صلاح تو نهي كرده است در آن نافرماني نكن، آن گاه از خدا نترس؛ زيرا او به كسي ظلم نمي كند و هيچ گاه بدون گناه كسي را كيفر نمي دهد. •✾📚 @Dastan 📚✾•
📝 ✨گویند: دهقانی مقداری گندم در دامن لباس پیرمرد فقیری ریخت پیرمرد خوشحال شد و گوشه های دامن را گره زد و رفت! در راه با پرودرگار سخن می گفت: ای گشاینده گره های ناگشوده، عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای. در همین حال ناگهان گره ای از گره هایش باز شد و گندمها به زمین ریخت! او با ناراحتی گفت: من تو را کی گفتم ای یار عزیز کاین گره بگشای و گندم را بریز! آن گره را چون نیارستی گشود این گره بگشودنت دیگر چه بود؟ نشست تا گندمها را از زمین جمع کند، در کمال ناباوری دید دانه ها روی ظرفی از طلا ریخته اند! 💥ندا آمد که: تو مبین اندر درختی یا به چاه تو مرا بین که منم مفتاح راه 📚"مولانا" •✾📚 @Dastan 📚✾•
#همسرانه #هردوبدانیم ✅ آویزه گوشمان باشد... 🔹 هیچ کدام از آن‌هایی که همسرت را با آن‌ها مقایسه می‌کنی، هنوز با تو زندگی نکرده‌اند تا نقاط ضعفشان را هم ببینی! 🔸 از دور همه در زندگیشان قهرمانند. اما قهرمان واقعی کسی است که با خوشی و ناخوشی، عاشقانه در کنارت زندگی می‌کند. ✅ قهرمان زندگیت را عاشقانه باور کن... #داستانهای_آموزنده •✾📚 @Dastan 📚✾•
توالت سقف نداشت، دیوارهاش هم نصفه، نیمه بود. دو، سه تا از بچه‏ها از همان جا تركش خورده بودند؛ بقیه هم حاضر بودند تركش بخورند، ولى توى آن سرما و یخبندان، خودشان را درگیر كار بنّایى نكنند! على یك بیل برداشت. برف‏ها را كنار زد. افتاد به جان خاك‏هاى سفت و یخ‏زده. رفتیم جلو، با یك دنیا شرمندگى و خجالت. خواستیم بیل را از دستش بگیریم، نگذاشت. گفت: اگر مى‏خواین كار كنین، برین براى خودتون بیل بیارین. دو، سه ساعت بعد، دیوارهاى توالت دو متر شد، سقف هم خورد روش. چند تا نیروى جدید آمده بودند توى تیپ اطلاعاتى حر. على كه رفت، پرسیدند: كى بود این بنده خدا؟ گفتیم: فرمانده تیپ! 🌷شهید علی حسینی🌷 #داستانهای_آموزنده •✾📚 @Dastan 📚✾•
‌ 🌞امروز ڪسے باش ڪه واقعا "آرزو دارے" ... "مهربان و باگذشت" ساده و شفاف، پاڪ و خالص، بامحبت و عاشق رنج و نگرانے را ڪنار بگذار به "لحظات زندگے" چنان ارزش بده ڪه آرزو دارے.... #داستانهای_آموزنده •✾📚 @Dastan 📚✾•
📜 📚بحارالانوار جلد ۲ ✨انفاق نان جو حسن و حسين عليهماالسلام مريض شدند. پيامبر گرامي صلي الله عليه و آله با چند تن از ياران به عيادتشان آمدند. گفتند: - يا علي! خوب بود نذري براي شفاي فرزندانت مي كردي. علي عليه السلام و فاطمه عليهماالسلام نذر كردند، اگر عزيزان شفا يابند، سه روز روزه بگيرند. خود حسن و حسين عليهماالسلام و فضه كه خادمه آنها بود نيز نذر كردند كه سه روز روزه بگيرند. چيزي نگذشت كه خداوند به هر دو شفاي عنايت فرمود. روز اول را روزه گرفتند در حالي كه غذايي در خانه نداشتند. حضرت علي عليه السلام سه صاع (تقريبا سه كيلو) جو قرض كرد. حضرت زهرا عليهاالسلام يك قسمت آن را رد كرد. پنج عدد نان پخت. وقت غروب سفره انداختند و پنج نفر كنار سفره نشستند. ✅هنگام افطار سائلي بر در خانه آمد و گفت: سلام بر شما اي خاندان پيامبر صلي الله عليه و آله! من مستمندي از مستمندان مسلمين هستم. طعامي به من دهيد كه خداوند به شما از طعامهاي بهشتي عنايت كند. 🖇خاندان علي عليه السلام همگي غذاي خويش را به او دادند و تنها با آب افطار كردند و خوابيدند. روز دوم را نيز روزه گرفتند. فاطمه عليهاالسلام پنج عدد نان جو آماده كرد و در سفره گذاشت. ✅موقع افطار يتيمي آمد و گفت: - سلام بر شما اي خاندان محمد صلي الله عليه و آله! من يتيمي مسلمانم، به من غذايي دهيد كه خداوند به شما از غذاي بهشتي مرحمت كند. 🖇همه سهم خود را به او دادند و باز با آب افطار كردند. روز سوم را نيز روزه گرفتند. زهرا عليهاالسلام غذايي (نان جو) آماده كرد. ✅ هنگام افطار اسيري به در خانه آمد و كمك خواست. بار ديگر همه غذاي خويش را به اسير دادند و تنها با آب افطار كرده و گرسنه خوابيدند. صبح كه شد علي عليه السلام دست حسن و حسين عليهماالسلام را گرفته و محضر پيامبر رسيدند. در حاليكه بچه ها از شدت گرسنگي مي لرزيدند. وقتي كه پيامبر صلي الله عليه و آله آنها را در چنان حالي ديد فرمود: يا علي! اين حالي را كه در شما مي بينم برايم بسيار ناگوار است. سپس برخاست و با آنان به سوي فاطمه عليهاالسلام حركت كردند. وقتي كه به خانه وارد شدند. ديدند فاطمه عليهاالسلام در محراب عبادت ايستاده، در حالي كه از شدت گرسنگي بسيار ضعيف گشته و ديدگانش به گودي نشسته. رسول خدا صلي الله عليه و آله او را به آغوش كشيد و فرمود: از وضع شما به خدا پناه مي برم. 💥در اين وقت جبرئيل نازل گشت و گفت: اي رسول خدا! خداوند به داشتن چنين خانداني تو را تهنيت مي كند. آن گاه سوره (هل أتي) را بر او خواند. •✾📚 @Dastan 📚✾•
✨﷽✨ ✅ داستان واقعی ✍خانم مؤمن و پرهیزکاری بود، به کسالتی مبتلا شده بود که به توصیه پزشک باید چند روزی را در بیمارستان می ماند، آنجا در بیمارستان همچنان که بستری بود با مولایش صحبت می کرد، درد و دل می کرد، با همان زبان مادری از حضرت میخواست برای یکبار هم که شده به عیادتش بروند... زمان ترخیصش فرا رسید، به او پزشک معالجش گفت چند روزی هم در منزل استراحت کن و فعالیتی انجام نده تا بهبودی کامل، او اما دلش شکسته بود، شکسته بود که چندین شب مولایش را صدا زده بود و پیغامی از طرف امام زمانش نیامده بود، به خانه اش رسید و طبق دستور پزشک استراحت می کرد... دلتنگی روزهای قبل هنوز در دلش بود، در همان حال و هوای امام زمان، ناگهان دید جوان زیبارو و با ابهتی را در کنارش، شناخت مولا را، حضرت به گرمی و ملایمت با او سخن می گفتند، فرمودند : «مارا ببخشید، نتوانستیم در روزهای بستری شدنتان به دیدارتان بیائیم»... از عذرخواهی مولا کمی خجالت زده شد، آمد حرف حضرت را قطع کند که آخر آقا جان این چه حرفی است... که مولا ادامه دادند: «محیط بیمارستان مناسب حضور ما نبود و نیامدیم، اینجا آمدیم به عیادت شما... 🌸 قربانشان رَوَم مولا آنقدر تواضع دارند که انگار نه انگار حیاتِ همه ی ما به وجود مبارکشان بستگی دارد، مهربانی را از جدّ بزرگوارشان پیامبر رحمت به ارث بردند، آقا منزل خانم متدین را مناسب دیده و به عیادت بانوی پرهیزکار تشریف برده بودند، کاش ای کاش خانه های ما هم آنچنان باشد که امام زمانمان رغبت کنند شبی را به خادمی شان بگذرانیم شنیده ام که نظر میکنی بحال ضعیفان تَبم گرفت و دلم خوش در انتظار عیادت 📚ملاقات با امام زمان عج •✾📚 @Dastan 📚✾•
نوشته اند: روزى اسكندر مقدونى نزد ديوجانس آمد تا با او گفتگو كند. ديوجانس كه مردى خلوت گزيده و عارف مسلك بود،اسكندر را آن چنان كه او توقع داشت، احترام نكرد و وقعى ننهاد .اسكندر از اين برخورد و مواجهه ديوجانس ، برآشفت و گفت :اين چه رفتارى است كه تو با ما دارى؟ آيا گمان كرده اى كه از ما بى نيازى؟ دیوجانس گفت : آرى بى نيازم . اسکندر به او گفت: تو را بى نياز نمى بينم .بر خاك نشسته اى و سقف خانه ات ، آسمان است.از من چيزى بخواه تا تو را بدهم دیوجانس پاسخ داد : اى شاه !من دو بنده حلقه به گوش دارم كه آن دو، تو را اميرند .تو بنده بندگان منى اسکندر با تعجب پرسید : آن بندگان تو كه بر من اميرند،چه كسانى اند دیوجانس گفت خشم و شهوت. من آن دو را رام خود كرده ام ؛ حال آن كه آن دو بر تو اميرند و تو را به هر سو كه بخواهند مى كشند برو آن جا كه تو را فرمان مى برند؛،نه اين جا كه فرمانبرى زبون و خوارى •✾📚 @Dastan 📚✾•
📜 📚بحارالانوار جلد ۲ 📿 پيغمبر صلي الله عليه و آله و شبان رسول خدا صلي الله عليه و آله با عده اي از بيابان عبور مي كردند. در اثناي راه به شترچراني رسيدند. حضرت كسي را فرستاد تا مقداري شير از او بگيرد. شترچران گفت: شيري كه در پستان شتران است براي صبحانه قبيله است و آنچه در ظرف دوشيده ام براي شام آنهاست. با اين بهانه به حضرت شير نداد. 💥پيغمبر خدا صلي الله عليه و آله او را دعا كرد و گفت: خدايا! مال و فرزندان او را زياد كن! سپس از آن محل گذشتند و به گوسفند چراني رسيدند. پيامبر كسي را فرستاد از او شير بخواهد. چوپان گوسفندها را دوشيد و با آن شيري كه در آن ظرف حاضر داشت همه را در ظرف فرستاده پيامبر صلي الله عليه و آله ريخت و يك گوسفند نيز براي حضرت فرستاد و عرض كرد: - فعلا همين مقدار آماده است، اگر اجازه دهيد بيش از اين تهيه و تقديم كنم؟ 💥رسول خدا صلي الله عليه و آله درباره او نيز دعا كرده، گفت: خدايا! به اندازه نياز او روزي عنايت فرما! يكي از اصحاب عرض كرد: - يا رسول الله! آن كس كه به شما شير نداد درباره او دعايي نمودي كه همه ما آن دعا را دوست داريم و درباره كسي كه به شما شير داد دعايي فرمودي كه هيچ يك از ما آن دعا را دوست نداريم! ✅✅رسول خدا صلي الله عليه و آله فرمود: مال كم نياز زندگي را برطرف مي سازد، بهتر از ثروت بسياري است كه آدمي را غافل نمايد. ✅سپس اين دعا را نيز كردند: - خدايا به محمد و اولاد او به اندازه كافي روزي لطف فرما! •✾📚 @Dastan 📚✾•