🔸ابن سیرین به كسی گفت: چگونه ای؟
گفت: چگونه است حال كسی كه پانصد درهم بدهكار است، عیالوار است و هیچ چیز ندارد؟
🔹ابن سیرین به خانه خود رفت و هزار درهم آورد و به وی داد و گفت: پانصد درهم به طلبكار بده و باقی را خرج خانه كن و لعنت بر من اگر پس از این حال كسی را بپرسم!
🔸گفتند: مجبور نبودی كه قرض و خرج او را بدهی.
🔹گفت: وقتی حال كسی را بپرسی و او حال خود بگوید و تو چاره ای برای او نیندیشی، در احوالپرسی منافق باشی...
➕رسم مردانگى و رفاقت اينچنين است
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
03 - Madar.mp3
10.54M
دکلمه مادر
از آلبوم دلتنگی
دلنوشته و دلآهنگ از علی رجبی
با صدای محمد معلی
داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌺وقتی خدا برات می سازه...
پيرمردى بود که از راه خارکنى و فروش آن روزگار مىگذراند.
روزى مشغول کار بود که ديد بز قوى و بزرگى از جلوى او رد شد. پيرمرد به دنبال او رفت و ديد بز وارد خانهاى شد.
پيرمرد هر چه گشت تا در خانه را پيدا کند و داخل شود نتوانست نااميد برگشت.
روز بعد، پيرمرد آهوئى را ديد که دواندوان مىگذشت و بهسوى آن خانه مىرفت. پيرمرد آهو را هم نتوانست بگيرد.
روز سوم، گوزنى از جلوى او رد شد و بهسوى همان خانه رفت.
پيرمرد دنبال گوزن رفت. گوزن سربرگرداند و پرسيد: چه مىخواهي؟
پيرمرد گفت: مىخواهم تو را بگيرم، بفروشم و نانى براى زن و بچهام تهيه کنم. آهو گفت: داخل اين خانه گرگ پير و کورى است.
خداوند ما را براى او مىفرستد تا خوراک آن شويم. ما روزى گرگ هستيم برگرد به خانهات!
پيرمرد برگشت و آنچه را شنيده بود براى زن خود تعريف کرد.
بعد گفت: مگر من از آن گرگ پير کمتر هستم. من هم در خانه مىنشينم تا خدا روزى مرا هم بفرستد!
هر چه زن او خواست او را دنبال کار بفرستد، پيرمرد از جاى خود تکان نخورد. زن رفت از باغچه سبزى بچيند، تا کارد خود را به زمين فرو کرد، صدائى شنيد، خاک را کنار زد.
کوزهاى ديد پر از سکه رفت و به شوهر خود خبر داد. پيرمرد گفت:
خداوند بايد گنج را به داخل خانه بفرستد!
زن رفت و هر چه زور زد نتوانست کوزه را تکان بدهد.
ناچار کار را گذاشت براى فردا تا شايد شوهر او کمکى بکند.
زن همسايه که حرفهاى زن پيرمرد را شنيده بود، همينکه شب شد، بيل و کلنگ را برداشت و رفت سراغ کوزه.
دست برد کوزه را بردارد ديد توى آن مار و مارمولک است.
عصبانى شد و کوزه را برداشت و انداخت توى اتاق پيرمرد و زن و بچههاى او.
پيرمرد با صداى شکستن کوزه و جرينگ جرينگ سکهها از خواب پريد.
به زن خود گفت: ديدى چه جورى روزىرسان گنج را از سقف اتاق به داخل اتاق فرستاد. آنها سالهاى سال به خوشى زندگى کردند.
فرهنگ افسانههاى مردم
عل اشرف درويشيان_رضا خندان مهابادی
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
دمی باشهدا...
🌷ﺷﻬﯿﺪﺣﺴﯿﻨﻌﻠﯽ ﺍﮐﺒﺮﯼ🌷
ﺑﻮﯼ ﻋﻄﺮ ﻋﺠﯿﺒﯽ ﺩﺍﺷﺖ
ﻧﺎﻡ ﻋﻄﺮ ﺭﻭ ﮐﻪ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪﯾﻢ ﺟﻮﺍﺏ ﺳﺮ ﺑﺎﻻ ﻣﯽ ﺩﺍﺩ
ﺷﻬﯿﺪ ﮐﻪ ﺷﺪ ﺗﻮﯼ ﻭﺻﯿﺖ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﺵ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ :
ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﻗﺴﻢ ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻋﻄﺮ ﻧﺰﺩﻡ
ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﻣﻌﻄﺮ ﺑﺸﻢ ﺍﺯ ﺗﻪ ﺩﻝ ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻢ :
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏ ﯾﺎ ﺍﺑﺎ ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ ﺍﻟﺤﺴﯿﻦ ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
🌀امام علی(ع)
گفتگوی بدون ضرورت با نامحرم،
سبب بلا و گرفتاری می شود
و دل ها را منحرف می سازد.⚠
تحف العقول؛ ص151
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
#یک_داستان_یک_پند
✍گویند: پادشاهی برای شکار به صحرا رفت. پیرمردی را در بیابان در چادری دید که چند گوسفند داشت، به خیمه او رفت تا قدری از آفتاب دور شود. چند کیسه زر به او داد و گفت: این زرها بستان و در شهر خانه و کاری برای خود پیدا کن. پیرمرد گفت: نمیخواهم. گفت: ده کیسه طلای دیگر بدهید تا خیالش راحتتر شود. گفت: نمیخواهم. شاه با تعجب گفت: چرا نمیخواهی؟ پیرمرد گفت: ده سال پیش روزی یک گوسفند از من تلف شد هنوز غصه میخورم، اگر این همه پول را از من بدزدند من دیوانه میشوم. اگر در این دنیا دزد هم نبرد، با مرگ من از من دزدیده میشود. وقتی تلخی سلب نعمت را اندیشه میکنم شیرینی برای بدست آوردن آن از من زایل میشود.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
#داستان
شبی از شبها، شاگردی در حال عبادت و تضرع و گریه و زاری بود. در همین حال مدتی گذشت تا آنکه استاد خود را بالای سرش دید که با تعجب و حیرت او را نظاره می کرد.
استاد پرسید: «برای چه این همه ابراز ناراحتی و گریه و زاری می کنی؟»
شاگرد گفت: «برای طلب بخشش و گذشت خداوند از گناهانم و برخورداری از لطف خداوند!»
استاد گفت: «سوالی می پرسم پاسخ ده؟»
شاگرد گفت: «با کمال میل، استاد.»
استاد گفت: «اگر مرغی را پروش دهی، هدف تو از پرورشِ آن چیست؟»
شاگرد گفت: «خوب معلوم است استاد. برای آنکه از گوشت و تخم مرغ آن بهره مند شوم.»
استاد گفت: «اگر آن مرغ، برایت گریه و زاری کند، آیا از تصمیم خود، منصرف خواهی شد؟»
شاگردگفت: «خوب راستش نه...! نمی توانم هدف دیگری از پرورش آن مرغ، برای خود، تصور کنم!»
استاد گفت: «حال اگر این مرغ، برایت تخم طلا دهد چه؟ آیا باز هم او را، خواهی کشت، تا از آن بهره مند گردی؟!»
شاگرد گفت: «نه هرگز استاد، مطمئنا آن تخمها، برایم مهمتر و با ارزش تر خواهند بود!»
استاد گفت: «پس تو نیز برای خداوند چنین باش! همیشه تلاش کن تا با ارزش تر از جسم، گوشت، پوست و استخوانت گردی. تلاش کن تا آنقدر برای انسانها، هستی و کائنات خداوند، مفید و با ارزش شوی تا مقام و لیاقت توجه و لطف و رحمت او را بدست آوری. خداوند از تو گریه و زاری نمی خواهد! او، از تو حرکت، رشد، تعالی، و با ارزش شدن را می خواهد و می پذیرد.
🖌سین کیانگ
📙تکه کتاب
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
📚مهاجرت
روزی مردی نزد شیوانا آمد و از فقر و تنگدستی گله كرد. او گفت كه در دهكده زمینی كوچك و كلبه ای محقرانه دارد و متاسفانه دخل و خرجش كفاف تامین معاش خانواده را نمی دهد و هر روز از روز قبل فقیر تر و تنگدست تر می شود. او گفت كه در دهكده برای او كاری نیست و تمام اهل خانه چشم امیدشان به اوست تا كاری برای خود دست و پا كند و درآمدی كسب نماید. اما هیچ كاری پیدا نمی شود و او نمی داند كه چه كند؟
روزی مردی نزد شیوانا آمد و از فقر و تنگدستی گله كرد. او گفت كه در دهكده زمینی كوچك و كلبه ای محقرانه دارد و متاسفانه دخل و خرجش كفاف تامین معاش خانواده را نمی دهد و هر روز از روز قبل فقیر تر و تنگدست تر می شود. او گفت كه در دهكده برای او كاری نیست و تمام اهل خانه چشم امیدشان به اوست تا كاری برای خود دست و پا كند و درآمدی كسب نماید. اما هیچ كاری پیدا نمی شود و او نمی داند كه چه كند؟
شیوانا از مرد پرسید:" اگر تو همین الآن در راه بازگشت به خانه بمیری و از دنیا بروی . خانواده ات چه می كنند!؟ " مرد فكری كرد و گفت:" خوب آنها اول برایم عزاداری می كنند و بعد چون گرسنه هستند و باید برای خود غذایی دست و پا كنند هـر چـه دارند را جمع می كنند و زمین و كلبـه را می فروشند و بــه شهر دیگــری می روند و در آنجا دسته جمعی كار می كنند تا خودشان را سیركنند. "
شیوانا از مرد پرسید:" اگر همین الآن زلزله ای بیاید و همه چیز حتی همان كلبه و زمین را از بین ببرد و چیزی برای فروختن و كسی برای خریدن در دهكده باقی نماند اما تو و خانواده و بقیه اهل دهكده به فرض محال زنده بمانید ، آنگاه چه می كنید؟"
مرد تنگدست فكری كرد و گفت:" خوب ! اندكی قوت لایموت جمع می كنیم و دسته جمعی به شهر دیگری مهاجرت می كنیم و دسته جمعی هر جا كاری بود مستقر می شویم و زندگی كولی وار را شروع می كنیم!"
آنگاه شیوانا تبسمی كرد و گفت:" خوب! حتما باید بمیری و یا حتما باید زلزله ای بیاید تا تو و خانواده ات به خود تكانی بدهید و مهاجرت را شروع كنید. تا زنده ای كمی تلاش به خرج دهید و اگر لازم آمد همین امشب مهاجرت را شروع كنید .
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
#بادقت #بخوان 📜
✅پنج اصل دین در "صلوات" وجود دارد:
🌷اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلٰی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُم🌷
✔️ "اللهّم" توحید است؛
✔️ "صلّ علی محمّد" نبوّت است؛
✔️ "و آل محمّد" یعنی امیرالمومنین (علیه السلام) و یازده اولادش(علیه السلام) این هم امامت؛
✔️ و چون حقّ محمّد و آل محمّد (علیه السلام) را ادا کردید، "عدالت" است؛
✔️ "وَ عَجِّلْ فَرَجَهُم" یعنی انتظار ظهور منجی و ایمان به معاد و قیامت
✨قربان این مستحب و دعای برآورده که با آن به هر پنج اصل دین اقرار می کنیم.
🌷اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلٰی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُم🌷
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
☘پیامبر مهربانی(ص)
هر که دوست دارد،
عمرش طولانی و
روزیاش زیاد شود،
به #مادر خود محبت کند.😍
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
#بادقت_بخوان 🖇
✔️ انتخاب کرده ام که ساده باشم و دیگران را دور نزنم...
وگرنه بد بودن و آزار و فریب دیگران آسان ترین کار دنیاست...
بلد بودن نمیخواهد...!!!
همه چیز که بازیچه نیست....
این را پروانه ای میگفت که بالهایش در دست کودکی جا مانده بود!
ﮐﻢ ﮐﻢ ﯾﺎﺩ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮔﺮﻓﺖباﺁﺩﻣﻬﺎ همانگوﻧﻪ ﺑﺎﺷﻢ ،ﮐﻪ ﻫﺴﺘﻨﺪ...
ﻫﻤﺎﻧﻘﺪﺭ
ﺧـــﻮﺏ........
ﮔـــــــﺮﻡ.........
ﻣﻬـــــﺮﺑﺎﻥ.....
ﻭ ﮔﺎﻫﯽ ﻫﻤﺎﻧﻘﺪﺭ
ﺑـد........
ﺳــــﺮﺩ...
ﺗﻠـــــــــﺦ..
آدمهای ساده را نمیتوانی ورق بزنی!
ساده اند؛فقط یک رو دارند...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•