eitaa logo
📚 داستان های آموزنده 📚
69.7هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
2.5هزار ویدیو
67 فایل
﷽ 🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸امروزتون خوش و خرم 🌼روزتــون قشنگـــــ 🌸دلتون مملو از محبت 🌼احوالتون آرام 🌸لبتـون خـنـدون 🌼و هزار آرزوی زیـبـا 🌸براتون از خـداوند خواستارم ✾📚 @Dastan 📚✾
🔆اگر توبه نمايند، نجات ياند؟! در بعضى از روايات آمده است : روزى يكى از منافقين به حضرت ابوالحسن ، امام رضا عليه السلام عرضه داشت : بعضى از شيعيان و دوستان شما خمر (شراب مست كننده ) مى نوشند؟! امام عليه السلام فرمود: سپاس خداوند حكيم را، كه آن ها در هر حالتى كه باشند، هدايت شده ؛ و در اعتقادات صحيح خود ثابت و مستقيم مى باشند. سپس يكى ديگر از همان منافقين كه در مجلس حضور داشت ، به امام عليه السلام گفت : بعضى از شيعيان و دوستان شما نبيذ مى نوشند؟! حضرت فرمود: بعضى از اصحاب رسول اللّه صلى الله عليه و آله نيز چنين بودند. منافق گفت : منظورم از نبيذ، آب عسل نيست ؛ بلكه منظورم شراب مست كننده است . ناگاه حضرت با شنيدن اين سخن ، عرق بر چهره مبارك حضرت ظاهر شد و فرمود: خداوند كريم تر از آن است كه در قلب بنده مؤ من علاقه به خمر و محبّت ما اهل بيت رسالت را كنار هم قرار دهد و هرگز چنين نخواهد بود. سپس حضرت لحظه اى سكوت نمود؛ و آن گاه اظهار داشت : اگر كسى چنين كند؛ و نسبت به آن علاقه نداشته باشد و از كرده خويش پشيمان گردد، در روز قيامت مواجه خواهد شد با پروردگارى مهربان و دلسوز، با پيغمبرى عطوف و دل رحم ، با امام و رهبرى كه كنار حوض كوثر مى باشد؛ و ديگر بزرگانى كه براى شفاعت و نجات او آمده اند. وليكن تو و امثال تو در عذاب دردناك و سوزانِ برهوت گرفتار خواهيد بود 📚بحارالا نوار: ج 27، ص 314، ح 12، به نقل از مشارق الا نوار: ص 246 ✾📚 @Dastan 📚✾
🔆تواضع پيرمرد و پاسخ سى هزار مسئله مرحوم شيخ مفيد رضوان اللّه تعالى عليه به نقل از ابراهيم بن هاشم قمّى حكايت كند: در آن زمانى كه حضرت علىّ بن موسى الرّضا عليهما السلام به شهادت رسيد، من عازم مكّه معظّمه شدم ؛ و در ضمن ، به محضر شريف حضرت ابوجعفر، امام محمّد جواد عليه السلام شرف حضور يافتم . همين كه وارد منزل رفتم ، جمع بسيارى از شيعيان را مشاهده كردم كه از شهرها و مناطق مختلفى جهت زيارت و ملاقات امام جواد عليه السلام آمده بودند. پس از گذشت لحظاتى ، عموى حضرت - به نام عبداللّه بن موسى كه پيرمردى سالخورده بود - در حالتى كه لباس هاى خشنى بر تن داشت ، وارد مجلس شد در گوشه اى نشست . سپس امام جواد عليه السلام در حالى كه پيراهنى بلند پوشيده و عبائى بر دوش انداخته بود و كفش سفيدى در پاى داشت ، وارد مجلس ‍ گرديد. تمام افراد به احترام آن حضرت از جاى برخاستند، آن گاه عموى حضرت به طرف امام عليه السلام جلو آمد و پيشانى برادرزاده اش را بوسيد؛ بعد از آن ، حضرت در جايگاه خويش روى يك كُرسى - كه از قبل آماده شده بود - نشست . تمام حُضّار از عظمت و هيبت حضرت ، در آن سنين كودكى ، در تعجّب و حيرت قرار گرفته بودند. در همين اءثناء، شخصى از برخاست و از عموى حضرت سؤ ال كرد: نظر شما درباره كسى كه با حيوانى نزديكى كند، چيست ؟ عبداللّه پاسخ داد: دست راستش قطع مى شود و نيز حدّ شرعى بر او جارى مى گردد. ناگاه امام جواد عليه السلام سخت ناراحت و خشمگين شد و با نگاهى به عمويش فرمود: اى عمو! از خدا بترس و تقوا داشته باش ، خيلى خطرناك است آن موقعى در پيشگاه با عظمت خداوند متعال بايستى و بگويند: چرا چيزى را كه نمى دانستى ، اظهار نظر كردى ؟! عبداللّه عرضه داشت : مگر پدرت چنين نفرموده است ؟ حضرت فرمود: از پدرم درباره شخصى كه قبر زنى را نبش نمايد و بشكافد و با آن مرده نزديكى كند سؤ ال شد؛ كه پدرم در جواب فرمود: بايد دست راستش قطع شود و حدّ زنا بر او جارى گردد، چون كه معصيت نسبت به زنده و مرده يكسان است . در اين هنگام عبداللّه به خطاى خويش اعتراف كرد و گفت : اشتباه كردم ، شما درست فرمودى ، حقّ با جنابعالى است و من از درگاه خداوند پوزش ‍ مى طلبم . پس از آن ، مردم كه از اقشار مختلف اجتماع كرده بودند، با مشاهده اين جريان بر تعجّب و حيرت آن ها افزوده گشت ؛ و اظهار داشتند: اى مولا و سرور ما! چنانچه اجازه مى فرمائى ، ما سؤ ال هاى خود را مطرح نمائيم و شما پاسخ آن ها را لطف فرمائيد؟ امام جواد عليه السلام فرمود: بلى ، آنچه مى خواهيد سؤ ال مطرح كنيد، تا جوابتان را بگويم . پس در همان مجلس ، حدود سى هزار مسئله از حضرت سؤ ال كردند؛ و با اين كه امام عليه السلام در سنين نُه سالگى بود، با بيانى شيوا تمامى آن ها را پاسخ فرود. 📚اختصاص شيخ مفيد: ص 102، بحارالا نوار: ج 50، ص 85، ح 1. ✾📚 @Dastan 📚✾
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 ✍ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﭘﯿﺮ ﻋﺎﺷﻖِ ﺧﺮِ ﭘﯿﺮﺵ بود. روزی ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﻫﻮﺱِ حرف زدن با ﺧﺮﺵ را ﮐﺮﺩ!!! ﺟﺎﯾﺰﮤ کلانی ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺑﺘﻮﺍﻧﺪ حرف زدن ﺑﻪ ﺧﺮﺵ را ﺁﻣﻮﺯﺵ ﺩﻫﺪ،ﺗﻌﯿﯿﻦ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻋﺪﻡ ﺗﻮﻓﯿﻖ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻣﻌﺎﺩﻝ ﮐﺸﺘﻪ ﺷﺪﻥ ﺍﻋﻼﻡ نمود ؛ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﻣﺒﻠﻎ جایزه ﺭﺍ ﺑﺎﻻ ﺑﺮﺩ ﺗﺎ ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮﯼ ﻃﻤﻊ ﮐﺮﺩند و به آموزش خر مشغول ؛ ﻭﻟﯽ "ﺧﺮ" ﺳﺨﻦ ﻧﮕﻔﺖ که نگفت ﻭ همهٔ داوطلبان هم ﺟﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻧﺪ. 🔸ﺷﺎﻩ ﻣﺒﻠﻎ جایزه ﺭﺍ باز هم بالا و بالاتر برد اما دیگر ﮐﺴﯽ ﺍﺯ ﺗﺮﺱِ ﺟﺎﻥ، جرات داوطلب شدن نداشت... ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺭﻭﺯﯼ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﯼ ﺧﺪﻣﺖ ﺷﺎﻩ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﻋﺮﺿﻪ ﺩﺍﺷﺖ: ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﺎ! ﻣﻦ ﺑﻪ ﺳﻪ ﺷﺮﻁ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﻢ ﺑﻪ ﺧﺮِ ﺷﻤﺎ حرف زدن را بیاموزم؛ 🔹ﺍﻭﻝ ﺗﻬﯿﮥ ﻣﮑﺎنی مناسب برای ﺁﺳﺎﯾﺶ خودم ﻭ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ‌ﺍﻡ ﻭ همچنین ﺧﺮِ ﺷﻤﺎ!‌ 🔹ﺩﻭﻡ در نظر گرفتن حقوق بالا و مناسب بصورت ماهیانه! 🔹ﺳﻮﻡ اینکه بمدت ۱۰ ﺳﺎﻝ به من ﻣﻬﻠﺖ بدهید ﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ ۱۰ ﺳﺎﻝ ﺍﺯ ﻣﻦ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺭﺍ بخوﺍﻫﯿﺪ! 🔸ﺷﺎﻩ تمام پیشنهادات پیرمرد را پذیرفت. ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ اﯾﻦ ﻓﮑﺮ ﺍﺣﻤﻘﺎﻧﻪ ﻭ ﺧﻄﺮﻧﺎﮎ ﺳﺆﺍﻝ ﮐﺮﺩﻧﺪ؛ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: "خر" ﭘﯿﺮ و"شاه" ﭘﯿﺮ ﻭ"ﻣﻦ"ﻫﻢ ﭘﯿﺮﻡ؛ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺩﻩ ﺳﺎﻝ ﺧﻮﺩم ﻭ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ‌ﺍﻡ به رﺍﺣﺘﯽ ؛ در رفاه و آرامش و آسایش ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ و ﺩﺭ مدت این ۱۰ سال حتماً ﯾﺎ "ﻣﻦ"ﯾﺎ "ﺷﺎﻩ" ﻭ ﯾﺎ "ﺧﺮ" ﻣﯿﻤﯿﺮﺩ!!! ✾📚 @Dastan 📚✾
❣ من تکه ای از پازل خداوندم... بی هدف آفریده نشده ام که بی هدف زندگی کنم. میدانم آفریدگاری دارم که همیشه بوده، همیشه هست، رهایم نمیکند، و تنهایم نمیگذارد. مرگ عاقبت زندگیم نیست! عدم درقاموس پروردگارم واژه ای بی معناست، من قطعه ای از زندگانیم. تکه ای از پازل هستی مرا با "مرگ" با عدم سروکاری نیست، خدایم مرا آفریده تا آینه او شوم. آفریده تا جان ببخشم، امید دهم. او که نه زاده و نه زاییده شده، مرا نفس داده تا نفس دهم. من تکه ای از پازل زندگی هستم. اگر خود را گم کنم، همه چیز و همه کس ناقص میمانند. من باید آگاهانه زندگی کنم تا پازلی که خدا چیده برهم نریزد. خدایا شکرت، دوستت دارم❤️ ✾📚 @Dastan 📚✾ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
واریز ? 🌷 ! 🌷شب عملیات از گروهان ما، دسته ما که همگی آر.پی.جی‌زن بودیم. به عنوان خط شکن انتخاب شدیم که وارد عمل شویم. لحظه وداع دوستان هم شیرین هم با صفا و هم سخت بود. نماز مغرب و عشاء را که هر کس فکر می‌کرد آخرین نمازش باشد و برای بنده نیز دیگر پس از آن لذت چنین نمازی تکراری نشده. خواندیم و حرکت کردیم. کوله پشتی‌ها با گلوله‌های آر.پی.جی آماده پر شده بود. ابتدای ستون برادران تخريبچی حرکت می‌کردند و ما پشت سر آن‌ها. پیام‌های مختلف از نفرات پیشین دهان به دهان همچون؛ ذکر خدا یادت نره، آیه وجعلنا، میدان مین، حرکت بر روی نوار سفید در معبر، به انتهای ستون منتقل می‌شد. بنده و برادر ابوالحسنی از دانشجویانی که او را استاد صدا می‌زدیم پشت سر هم بودیم. گاهی با روشن شدن منورهای زمین‌گیر می‌شدیم. ناگهان.... 🌷ناگهان از قسمتی از منطقه عملیات لو رفت و دشمن متوجه حضور ما شد و بارش تیربار و دوشکا و خمپاره‌ها آغاز شد. چند دقیقه نگذشته بود که دوستانی که اطرافم بودند بر زمین افتادند. نفر جلوتر از ناحیه پا صدمه دیده بود و ناله می‌کرد و نفر پشت سرم که برادر ابوالحسنی بود گلوله‌ای به پیشانیش اصابت کرده بود و در همان لحظه به شهادت رسید بود. در یک لحظه متوجه شدم خرج‌های موشک آر.پی.جی بر روی کوله پشتی‌ام آتش گرفته سریعاً آن‌ها را از خودم دور کردم. تعدادی از بچه‌ها مجروح شده بودند و هنوز خنثی کردن مین‌ها به آخر نرسیده بود و آتش دشمن هم امان نمی‌داد. در حقیقت کار گره خورده بود. در این هنگام برادر خاکباز یکی از معاونان گروهان که چند روزی از جشن نامزدی ازدواجش نگذشته بود وقتی.... 🌷وقتی دید راه بسته شده به راه افتاد و به بچه‌ها گفت بیایید، خودش را بر روی مین و سیم خاردارها انداخت و گفت از روی کمر من عبور کنید. بدین صورت راه باز کرد. منطقه از نور منورها مثل روز روشن بود و سنگرها یکی پس از دیگری به هوا می رفت. درحالی‌که دست و صورتم از آتش خرج‌ها سوخته بود اما مانع کارم نبود. در این بین پیک گردان آمد و گفت: چون تو راه را بلدی برو عقب و اطلاع بده که بچه‌ها همه زخمی شده‌اند، نیرو بفرستند. وقتی به عقب آمدم مرا هم به اورژانس منتقل کردند. فداکاری و از جان گذشتگی امثال شهید خاکباز همیشه گره‌گشای کارها بود. روح همه شهداء شاد و راه‌شان مستدام باد. : رزمنده دلاور امیر تاجیک (رزمنده بسیجی که شانزده ماه در جبهه حضور داشته است.) 📚 کتاب "نسیمی از بهاران" منبع: سایت نوید شاهد ✾📚 @Dastan 📚✾
44.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ماجرای شفای بیمار سرطانی به برکت قرائت حدیث شریف کساء در مسجد جامع گرگان از زبان فرزند آیت الله علوی گرگانی(ره) #سخنران #سید_محمد_علوی_گرگانی ✾📚 @Dastan 📚✾
🔆پير نورانى ايشان فرمودند: در آن زمانها يك همكارى داشتم كه يك داستانى به يكى از رفقا گفته بود من مى خواستم اين داستان را از زبان خودش بشنوم به چه سختى پيدايش ‍ كردم و به او گفتم : اين داستان را تعريف كن . مى خواهم از زبان خودت شنيده باشم . او هم چنين گفت : در زمان جوانى ، ما چهار نفر بوديم كه در زمان رضا شاه ملعون به وسيله يابو و گارى از سيلو، گندم ها را به شهر منتقل مى كرديم . يكى از اين شبها كه گندم بار گارى كرده بوديم و از كنار قبرستان معروف ((تخت فولاد اصفهان )) رد مى شديم ، يك وقت نور چراغى توجه ما را بخودش جلب كرد. با خود گفتم : اين چراغ تيريك فانوس قديم را برمى دارم و به خانه مى برم چون قبرستان نياز به چراغ ندارد و مُرده ها هم كه زنده نيستند كه بخواهند از نور آن استفاده كنند. اين فكرى را كه ما كرديم آن سه نفر ديگر هم همين فكر را كرده بودند. گارى را با اسب ها رها كرديم ، گفتيم : آنها آهسته آهسته مى روند و ماهم به آنها مى رسيم . هر چهار نفر بطرف چراغ دويديم كه هر كس زودتر آن را بردارد مال او باشد. ولى وقتى كه به آن محل رسيديم ، ديديم از چراغ خبرى نيست ، ولى يك قبر خراب شده وپيرمردى كه محاسنش قرمز رنگ است ، نشسته و از قامت و هيبت اين مرد بزرگوار نور ساطع است و آن نور چراغى را كه ما خيال مى كرديم ، نور همين پيرمرد بود. حالت بُهت و حيرت ما را گرفته بود به طورى كه اصلا توان حركت نداشتيم . خلاصه از ترس و تعجّب هر طورى بود فرار كرديم و گفتيم روز مى آئيم كه ببينيم اين پيرمرد نورانى كيست ؟ فرداى آن شب آمديم ، هر چه گشتيم اثرى نديديم . ناراحت شديم بعد از اهل اطلاع پرسيديم . فرمود: آن پيرمرد يكى از مردان خدا بود و اسمش هم پير نورانى است . كه بر اثر بندگى خدا به اين مقام رسيده است . اگر شما در همان موقع حاجتى از او مى خواستيد به شما عنايت مى كرد. 📚داستانهايى از مردان خدا، قاسم مير خلف زاده ✾📚 @Dastan 📚✾
🔆برادر حاج شيخ حضرت حجة الاسلام والمسلمين حاج آقا ابطحى اصفهانى فرمودند: آقاى جلالى پيرمردى است كه الا ن 102 سال سن دارد ايشان از اصفهان از زفره مى گفت : آقاى شيخ حسن على يك برادرى داشت كه به او ملاحسين مى گفتيم . ايشان در ((زفره )) چوب و قند و نفت و چاى و اينها مى فروخت و در قديم يكى از كاسب هاى متدين بود. مى گفت : يك روز بچه بودم ، تقريباً 10 13 ساله بودم ، يك مرتبه ديدم سر و صدا مى آيد، و گفتند: كه مار ملاحسين را زده است و مى خواهد فوت كند. پدرم چون كدخداى معروف محل بود، دويد آمد، ديد يك مار از زير چوبهاى انبارى مغازه بيرون آمده و پاى برادر آشيخ را زده . پدرم به يكى از كارگرها گفت : برويد يك گوسفند بِكُشيد و غذا كنيد، حالا كه دفنش مى كنيم مردم بر مى گردند غذا بخورند. يك عده رفتند براى ملاحسين قبر بكنند، ما هم نگاه مى كرديم كه اين چطور فوت مى كند. يك مرتبه شنيديم كه گفتند: حاج شيخ آمد. حاج شيخ آمد. من ديد، بله حاج شيخ آمد و مردم خيلى خوشحال شدند. حاج شيخ تا رسيدند، پرسيدند كه برادرم در چه حالى است ؟ گفتند: آقا برادر شما در حال جان دادن است . بالاى سر برادرش آمد و فرمود: چى شده ؟ گفت : مار مرا زده . فرمودند: كجاى پايت را. او نشان داد. با قلم تراش كه توى جيبش بود، در آورد و يك خَشى روى پاى برادرش زد و بعد پشت قلم تراش را گذاشت پشت رگ گردنش و فشار داد و همين طور دست كشيد تا به آن زخم رسيد، يك قدرى آب زرد از اين پا بيرون زد. و با آب دهانش تر كرد و به ماهيچه پايى كه مار زده بود ماليد، و فرمود: بلند شو خوب شدى . بعد فرمودند: من اصفهان آمده بودم ، ديدم كه مار تو را زد از اصفهان تا آنجا 15 فرسخ است من گفتم : صله رحم بايد بكنم و تو هم هنوز عمرت به دنيا هست و اين مار تو را زد ناراحت شدم آمدم كه تو را نجات دهم . برادر حاج شيخ خيلى خوشحال شد و بلند شد نشست . آقا فرمودند: مار كجا بود؟ گفت : كه از اين انبارى آمد. به مردم فرمود: چوبها را بريزيد اين طرف ، چوبها را ريختند اين طرف ، يك سوراخ مار پيدا شد. فرمودند: اين سوراخ مار است ، بعد اعصايش را زد به سوراخ و فرمود: بيا بيرون ، ما هم ايستاده بوديم و نگاه مى كرديم ديديم سر مار بيرون آمد. فرمودند: كارت ندارم بيا بيرون ، اين مار تا وسط مغازه آمد، آقا به دم مار زدند و فرمودند: چرا اين را زدى برو اينجا ديگه پيدايت نشود. مار مى خواست برود، اماترسيده بود، چون مردم ايستاده بودند. فرمودند: برويد كنار، مردم رفتند كنار، مار شروع كرد همين طور پرت شدن و خودش ‍ را حركت دادن . مى گفت : ما دنبال مار تا قبرستان آمديم اين زبان بسته توى قبرستان توى سوراخى رفت و آنجا ناپديد شد. پدرم به آقا اصرار كرد كه برويم منزل ما ناهار، چون ما گوسفندى كشتيم و ناهارى درست كرده ايم كه اگر برادرتان فوت بكند مردم غذايى بخورند. آقا فرمودند: نه من بايد بروم . الان مردم در مشهد منتظر هستند و بايد بروم ، يك چاى خورد و يك ساعتى نشست و با ما صحبت كرد و من بچه بودم روى زانويش نشستم . و دست آقا را بوسيدم و يك وقت ديدم آمد توى بيابان و ناگهان ناپديد شد. همان آقا مى گفت : در همان روزهايى كه آشيخ به زفره آمده بود به من دعايى آموخت و اين قضيه گذشت و من ديگر ايشان نديدم تا اينكه پدرم به مشهد آمد ودر آنجا فوت شد. من چون تنها پسرش بودم نتوانستم بروم . آن وقتها هم با كاروان بايد مشهد مى رفتيم ، گوسفندهاى زيادى داشتم مى ترسيدم بروم . از اين قضيه چند سالى گذشت يك مرتبه دوستان به مشهد رفتند و برگشتند، گفتند: ((آقاى شيخ حسن على )) فرمودند: زيارت ((امام رضا)) كه نيامدى ، آيا نمى آيى قبر پدرت را زيارت كنى كه كجا دفن شده ؟ من خيلى ناراحت شدم سال بعد با كاروانى كه به مشهد مى رفت به مشهد آمدم . وقتى كه نزديك قدم گاه رسيديم آمديم پايين وضو بگيريم دو ركعت نماز بخوانيم ، همين كه لباسم را در آوردم و وضو بگيرم باران گرفت و لباسهاى مرا خيس كرد. من وضو گرفتم و نماز خواندم و كُتَم را پوشيدم متوجّه شدم كه سرما خوردم و تب و لرز مرا گرفت . آمدم مشهد سه روز از توى خانه نتوانستم بيرون بيايم . به دوستان گفتم مرا به حرم ببريد. من را توى حرم آوردند و آنقدر تب و لرز و ناراحتى داشتم كه نتوانستم طاقت بياورم ، رفقايم فقط مرا كنارى گذاشتند و مشغول زيارت شدند و من ، قدرت اين كه زيارت كنم نداشتم ، همين طور افتاده بودم . به دوستان گفتم مى گويند ((آقاى شيخ حسنعلى )) اين جا هستند، برويد از اين خادمها خانه شان را بپرسيد اين خادم ها مى دانند خانه اش ‍ كجاست . 📚داستانهايى از مردان خدا، قاسم مير خلف زاده ✾📚 @Dastan 📚✾
💠استاد فاطمی نيا (ره): 🔸خداوند اصلا نمیخواهد بنده اش گناهی راکه مرتکب شده است به کسی بگوید، بعضی ها می آیند به مردم میگویند که من یک وقتی فلان گناه را مرتکب شده ام! 🔸چرا می آيي گناهت رامیگویی!؟ اگرگناهی کردی وپشیمانی، توبه کن! خداوند می بخشد. 🔸اصلا خدا دوست ندارد مومنین لکه دار شوند! شیوه ی خدا این است که همیشه زیبایی ها را ظاهر میکند؛ ▫️از دعاهای خیلی عظیم القدر است که میفرماید : 🔸"یامن اظهرالجمیل و ستر القبیح" 🔸ای خدایی که زیبا راظاهر میکنی و قبیح را میپوشانی 🔸الان اگر ما در اجتماع آبرویی هم داریم ، برای این است که خداوند زیبایی های ما را ظاهر کرده است! اگر خداوند بدی های ما را ظاهر میکرد، آیا دیگر آبرویی داشتیم!؟ ✾📚 @Dastan 📚✾
🔻اگر شما تلاش می کنید که نقش خدا را بازی کنید، خداوند خودشو کنار می کشه و به شما میگه: باشه خودت حلش کن، خودت همه چیز رو کنترل کن و من کمی استراحت میکنم. اما زمانی که شما آرامش خودتونو حفظ میکنید و میگویید: خداوندا من به تو اعتماد دارم زندگی من در دستان توست، من دیگه نگران چیزی نیستم و با استرس زندگی نمیکنم‌ همه چیز رو به تو میسپارم و به تو توکل میکنم و می دانم تو خدای متعال هستی... اینطوری خداوند جای شما دست به کار می شود و راه حل مشکل را از هر طریقی به شما الهام میکند. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💜✨سـ😊✋ـلام ⚪️✨صبح زیباتون بخیر 💜✨و بشادی ان شاءالله 💜✨روزتون پر از مهر خدایی، ⚪️✨غم هاتون کوتاه 💜✨عمرتون بلند و باعزت ⚪️✨آرزوهاتون دست يافتنی 💜✨لبتون خندون ⚪️✨و دلتون شاد.... 💜✨دست مهربون خدا ⚪️✨همیشه به همراهتون 💜✨با بهترین آرزوها ⚪️✨روز خوبی داشته باشید ✾📚 @Dastan 📚✾
🔆گاهى نسبت به پيامبران مرحوم قطب الدّين راوندى رضوان اللّه عليه از حضرت عبدالعظيم حسنى سلام اللّه عليه حكايت كند: روزى از روزها نامه اى براى امام محمّد جواد عليه السلام نوشتم و سؤ ال كردم : حضرت ذوالكفل عليه السلام - كه پيامبر الهى است - نامش چه مى باشد؟ و آيا او از پيغمبران مرسل بوده است ؟ امام عليه السلام در جواب نامه ، چنين مرقوم فرمود: خداوند متعال صد و بيست و چهار هزار پيغمبر براى ارشاد و هدايت بندگانش فرستاده است ، كه سيصد و سيزده نفر از آن ها پيامبران مرسل بودند. و حضرت ذوالكفل عليه السلام نيز يكى از پيامبران مرسل الهى بود، كه بعد از حضرت سليمان عليه السلام مبعوث شد و همانند حضرت داوود عليه السلام بدون بيّنه و برهان در بين مردم قضاوت و حكم فرمائى مى كرد و هيچ گاه غضبناك نمى گشت مگر آن كه در جهت رضاى خداوند سبحان بوده باشد. سپس امام جواد عليه السلام در پايان نامه مرقوم فرمود: نام حضرت ذوالكفل عليه السلام ، ((عويديا)) بوده است ، و او همان پيامبرى است كه نامش در ضمن آيه اى از آيات شريفه قرآن مطرح گرديده است : وَاذْكُرْ إ سْماعيلَ وَالْيَسَعَ وَ ذَالْكِفْلِ وَ كُلُّ مِنَ الاْ خْيارِ .(1) يعنى ؛ به ياد آور اى پيامبر! پيامبرانى را همچون حضرت اسماعيل ، يسع و ذوالكفل را، كه هر يك از آن ها از خوبان و برگزيدگان مى باشند.(2) 1-سوره ص : آيه 48. 2-قصص الا نبياء: ص 213، ح 277، مجمع البيان : ج 4، ص 59،س34 ✾📚 @Dastan 📚✾
🔆كسانى كه دعايشان ، مستجاب نمى شود وليد بن صبيح گويد: در راه مكه به مدينه همراه امام صادق (علیه السلام ) بودم ، شخصى به حضور آنحضرت آمد و تقاضاى كمك كرد، حضرت به همراهان فرمود: چيزى به او بدهند. پس از مدتى شخص دومى آمد و تقاضاى كمك كرد، حضرت فرمود: چيزى به او دادند. تا اينكه شخص چهارمى آمد و تقاضاى كمك كرد، امام صادق (علیه السلام ) براى او دعا كرد و فرمود: خدا ترا سير كند، اما دستور كمك به او را نداد. آنگاه به ما فرمود: آگاه باشيد، در نزد ما چيزى (از غذا) هست كه به متقاضى (چهارم ) بدهيم ، ولى ترس آن دارم مانند آن سه كس شوم كه دعايشان مستجاب نمى گردد: يكى آن كسى كه خداوند مالى به او بدهد ولى او آن را در مورد شايسته اش ، خرج نكند، سپس بگويد خدايا به من (عوض ) بده ، چنين كسى دعايش ‍ مستجاب نمى شود. دوم ، مردى كه درباره همسر خود دعا كند كه خدا او را از (آزار) آن زن راحت كند با اينكه خداوند طلاق را قرار داده و مى تواند او با طلاق دادن ، خود را راحت كند. سوم كسى كه در مورد همسايه اش نفرين كند (و از آزار همسايه به خدا شكايت كند) با اينكه خداوند، براى خلاصى از آن همسايه ، راهى قرار داده و آن اينكه خانه اش را بفروشد و بجاى ديگر برود. به اين ترتيب امام صادق (علیه السلام ) اين درس را به ما مى آموزد كه بايد اموالى را كه داريم دقت كنيم كه در راه صحيح مصرف شود نه اينكه مثلا اموال خود را بدست افراد مخالف يا دروغگو و كلاّش بدهيم ، و همچنين در مورد زن و همسايه بد، تا راه چاره هست ، چرا نفرين كنيم كه چنين نفرينى به استجابت نمى رسد. 📚داستان دوستان، جلد دوم، محمد محمدى اشتهاردى ✾📚 @Dastan 📚✾
🔆امام صادق (علیه السلام ) در برابر طاغوت در روايت مشهور آمده : منصور دوانيقى (دومين طاغوت عباسى ) به ربيع (وزير دربارش ) فرمان داد و گفت : امام صادق (علیه السلام ) را هم اكنون به اينجا حاضر كن . ربيع فرمان منصور را اجرا كرد و امام صادق (ع ) را احضار نمود، وقتى كه منصور آنحضرت را ديد، با خشم و تندى گفت : خدا مرا بكشد اگر تو را نكشم ، آيا در مورد سلطنت من اشكال تراشى مى كنى و مى خواهى غائله بر پا كنى ؟!. امام فرمود: نه ، چنين كارى نكرده ام و كسى كه چنين به تو خبر داده ، دروغگو است ... منصور گفت : فلانى به من خبر داده است . امام فرمود: او را به اينجا بياور، تا رخ به رخ گرديم و موضوع روشن شود. منصور دستور داد، آن مرد را حاضر كردند، به او گفت : تو شنيدى اين امور (مخالت با مرا) از اين آقا (اشاره به امام صادق عليه السلام ). او گفت : آرى . امام صادق (ع ) به منصور فرمود: او را سوگند بده ، منصور به آن مرد خبرچين و دروغگو گفت : سوگند مى خورى . او گفت : آرى . امام صادق (علیه السلام ) به منصور فرمود: او را به من واگذار تا من او را سوگند دهم ، منصور اجازه داد. امام صادق (ع ) به او فرمود: بگو: برئت الله وقوّته والتجاءت الى حولى وقوّتى ، لقد فعل كذ او كذا جعفر: از خدا و قدرت خدا بيزار شدم و به قدرت و نيروى خود متكى گشتم كه جعفر (امام صادق ) چنين گفت . سعايت كننده دروغگو از اين گونه سوگند امتناع ورزيد و پس از چند لحظه همين سوگند را ياد كرد، هماندم پاهايش به لرزه افتاد، منصور فهميد كه او به مجازات سوگند دروغ گرفتار شده ، گفت : اين مرد ملعون را از اينجا بكشيد و بيرونش بيندازيد. ربيع (وزير دربار منصور) گويد: منصور نسبت به امام صادق (ع ) بسيار خشمگين بود، هنگامى كه ديدم امام صادق (ع ) وارد بر منصور شد لبهايش ‍ حركت مى كرد، وقتى در كنار منصور نشست ، مى ديدم هر وقت لبهاى آنحضرت حركت مى كند، از خشم منصور كاسته مى شود، بطورى كه سرانجام منصور از امام خشنود شد و خود را به محضر امام نزديك مى نمود. وقتى كه امام صادق (ع ) از نزد منصور، بيرون آمد، پشت سرش رفتم و به حضورش رسيدم و گفتم : قبل از آمدن شما، اين مرد (اشاره به منصور) خشمگين ترين افراد نسبت به شما بود، ولى وقتى كه به نزد او رفتى و لبهايت را حركت دادى ، خشم او فرو نشست ، به من بگو لبهايت را به چه چيز حركت مى دادى ؟ امام صادق (ع ) فرمود: لبهايم را به دعاى جدم امام حسين (ع ) حركت مى دادم . گفتم : فدايت گردم ، آن دعا چيست ؟ فرمود: آن دعا اين است : يا عدّتى عند شدّتى ، و يا غوثى كربتى ، احرسنى بعينك التى لاتنام ، واكنفنى بركنك الذى لايرام . اى نيروبخش من هنگام دشواريهايم ، و اى پناه من هنگام اندوهم ، به چشمت كه نخوابد مرا حفظ كن ، و مرا در سايه ركن استوار و خلل ناپذيرت قرار بده . ربيع مى افزايد: به امام صادق (ع ) عرض كردم چرا آن دروغگو خبرچين را به ذات پاك خداى يكتا، سوگند ندادى (بلكه به بيزارى از حول و قوه خدا دعوت كردى ). امام فرمود: اين جهت ، از اين رو بود كه در آن صورت خداوند مى ديد: او به وحدانيتش سوگند مى خورد و خدا را ستايش مى نمايد، در نتيجه نسبت به او حلم مى ورزيد و مجازات او را تاءخير مى انداخت ، لذا او را آنگونه كه شنيدى سوگند دادم و خداوند او را مشمول عذاب افزون قرار داد. به اين ترتيب ، به جوّ خفقان زمان امام صادق (ع ) پى مى بريم ، و در مى يابيم كه آن اما بزرگوار چگونه از گزند طاغوت وقت ، رهائى مى يافت ، در اين شرائط، به تاءسيس حوزه بزرگ علمى پرداخت ، و چهار هزار دانشمند برجسته تربيت كرد كه هر كدام شخصيتى بزرگ بودند، يكى از شاگردان او (حسن بن على وشّاد) كه از استادان حديث است گويد: من در مسجد كوفه ، نهصد استاد حديث را ديدم كه هر كدام از جعفر بن محمد (ع ) نقل حديث مى كردند 📚(ارشاد مفيد ص 389- رجال كشى - حسن بن على وشّاد).   📚داستان دوستان، جلد دوم، محمد محمدى اشتهاردى ✾📚 @Dastan 📚✾
و ما در هیاهوی روزگار اگر آرامیم، دلمان‌به خدا گرم است... ✨ ✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 🌷 ! 🌷زمستان سال ۱۳۶۱ از پادگان توحید به منطقه پل ذهاب اعزام شدیم. بعد از تقسیم نیروها، قرار شد گروهان ما به صورت نیروهای پیش قراول به روستای دار بلوط عزيمت کند. حدود ساعت ۹ شب حرکت کردیم قسمتی از مسیر را با اتوبوس طی کردیم و قسمتی را بایستی پیاده می‌رفتیم. بعد از ۳ ساعت پیاده‌روی به محل مورد نظر رسیدیم. جابجایی نیروها که با خوشحالی زائد الوصف نیروهای قبلی همراه گشته بود باعث ایجاد سروصدا و در نتیجه مطلع شدن دشمن از حضور نیروهای جدید شد. لذا پذیرایی از همان ساعات اولیه آغاز شد. جابجایی تا نزدیک صبح به طول انجامید. سنگرها درون خانه‌های مخروبه ساخته شده بود و ریزش آوار بر روی آن‌ها بر استحکام آن‌ها افزوده بود. 🌷از آن‌جایی که از همان ساعات اولیه مورد لطف عراقی‌ها قرار گرفته بودیم و هر روز چندین مرتبه با خمپاره‌ها از ما پذیرایی می‌کردند. متأسفانه روحیه بچه‌ها کسل شده بود. تنها با دعا و زیارت عاشورا سعی در حفظ روحیه خود داشتند. خطوط پدافندی معمولاً خسته کننده بود و نیروها بیشتر اشتیاق به حضور در عملیات داشتند. شرایط سختی بود. وضعیت بهداشتی و بیماری‌های گوارشی که روز به روز رو به افزایش بود و هر روز از تعداد نیروها کاسته می‌شد. شاید به توان حق داد به کسی که درصدد راه نجاتی باشد. خاطره جالبی که در این موقعیت داشتیم. در این وضعیت، نوبت مسئول گروهان ما رسید. 🌷....ایشان را به درمانگاه صحرایی انتقال دادیم. ایشان با اشاره ابراز می‌کردند که قادر به صحبت کردن نیستند. پزشک معالج خیلی زیرک و باهوش بود. به ایشان گفت: صحبت نمی‌توانی بکنی مشخصات خودت را روی کاغذ بنویس. ایشان شروع به نوشتن کرد. تا نام پدرش را نوشت. پزشک تعمداً نام پدر او را برعكس خواند ایشان فوراً جواب داد نه این نیست. نام پدرم فلانی است. صحنه بسیار جالب که باعث خوشحالی اطرافیان شد. البته منطقه و شرایط بسیار سخت بود آن‌قدر بگویم که از گروهان ما ۱۲ نفر تا پایان مأموریت باقی ماندند. : رزمنده دلاور اسماعیل اردستانی منبع: سایت نوید شاهد ✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕌شفای مرد کرو لال در حرم امام رضا علیه السلام. 🎤استاد دانشمند ✾📚 @Dastan 📚✾
💢مرگ الاغی در دهه ی پنجاه میلادی در یکی از دانشکده های کشور های عربی دانشجویی ساعتش را در دست گرفت، به آن نگاه می کرد و فریاد می کشید: اگر خدایی وجود دارد یک ساعت بعد جان مرا بگیرد. صحنه عجیبی بود، گروهی از دانشجویان و اساتید شاهد آن بودند. دقیقه ها به سرعت گذشت. وقتی دقیقه ها به پایان رسید با غرور و مبارزه طلبی برخواست و به همشاگردی هایش گفت: ببینید، اگر خدا وجود داشت جان مرا می گرفت! دانشجویان رفتند. شیطان بعضی از آن ها را وسوسه کرد، بعضی از آنها گفتند خداوند به خاطر حکمتی به او مهلت داده است و بعضی سرشان را تکان دادند و او را مسخره کردند. این جوان با خوشحالی نزد خانواده اش رفت «با غرور» گویا با دلیل عقلی که پیش از این کسی آن را به کار نبرده ثابت کرده است که خدا وجود ندارد و انسان بیهوده خلق شده است و پروردگاری وجود ندارد و معاد و حسابی هم در میان نیست! وارد خانه شد. مادرش سفره ی غذا پهن کرد. پدرش در جایش کنار سفره نشسته بود و منتظر بود تا همراه اعضای خانواده خوردن را شروع کند. پسر به سرعت رفت تا دستش را بشوید. صورت و دستانش را شست سپس آن ها را خشک کرد. در همین زمان بر زمین افتاد و هیچ حرکتی نکرد. بله افتاد و مرد. پزشک در گزارشش قید کرد که مرگش به خاطر آبی بود که داخل گوشش رفته بود. دکتر عبدالرزاق نوفل رحمه الله در این باره می گوید: خداوند نپذیرفت مگر اینکه مانند الاغی بمیرد! در مورد الاغ و اسب به لحاظ علمی معروف است که اگر آب وارد گوش یکی از آنها شود در جا می میرد ‌ ‌‌‌‌🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ✾📚 @Dastan 📚✾
🔆دعاى على (علیه السلام ) در مورد دوست مخلص خود عمرو بن حمق يكى از ياران مخلص و دوستان صميمى اميرمؤمنان على (ع ) است ، در جنگ صفّين كه جنگ سختى بين سپاه على (ع ) با لشكر معاويه بود، به على (ع ) عرض كرد: ما به خاطر تحصيل مال و يا خويشاوندى ، با تو بيعت نكرده ايم ، بلكه بيعت ما با تو براساس پنج چيز است : 1- تو پسر عموى رسول خدا (ص ) هستى 2- تو داماد آنحضرت و همسر حضرت زهرا (ع ) هستى 3- تو پدر دو فرزند رسول خدا مى باشى 4- تو نخستين فردى هستى كه به پيامبر (صل الله علیه وآله و سلم ) ايمان آوردى 5- تو بزرگترين مرد از مجاهدان اسلام بوده و سهم تو در جهاد با كفار، از همه بيشتر است . بنابراين اگر فرمان دهى تا كوه را از جاى بركنيم ، و دريا را از آب تهى سازيم تا جان بر تن داريم سر از فرمان تو برنتابيم و دوستانت را يارى نموده و با دشمنانت ، دشمن مى باشيم . امير مؤمنان (علیه السلام ) براى اين دوست مخلص خود چنين دعا كرد: اللهمّ نوّر قليه بالتّقّوى واهده الى صراط مستقيم : خداوندا! قلب او را به تقوى و پاكى منوّر گردان و به راه راست هدايتش ‍ كن . سپس فرمود: اى عمرو! كاش صد تن در لشكر من مانند تو وجود داشت عمرو بن حمق سرانجام بدستور معاويه به شهادت رسيد و سرش را از بدنش جدا كردند و به نيزه زدند و براى همسرش آمنه كه در زندان بود فرستادند. امير مؤمنان على (ع ) روزى به او فرمود: تو را بعد از من مى كشند، و سرت را از تن جدا كرده و مى گردانند و اين سر، نخستين سرى است كه در تاريخ اسلام ، از جائى به جاى ديگر منتقل مى شود، واى بر قاتل تو. همانگونه كه على (ع ) خبر داده بود، واقع شد، و عمرو با اينكه مى دانست به دشواريهاى بسيار سختى گرفتار مى شود، با كمال قدرت و صلابت به راه خود ادامه داد و لحظه اى از خط على (علیه السلام ) خارج نشد، و دعاى على (علیه السلام) در وجود او ديده مى شد، او هم دلى پاك و نورانى داشت و هم تا دم مرگ ، در راه راست گام برداشت . 📚داستان دوستان، جلد دوم، محمد محمدى اشتهاردى ✾📚 @Dastan 📚✾
🌺 خلـق هـمـه یکـسره نهـال خـدای‌انـد 🔻هیچ نه برکن تو زین نهال و نه بشکن 🔹آقای انصاری همدانی اهتمامشان در کارهای خیر بود. بارها می گفتند: بهترین اعمال برای رسیدن به قرب خداوند، خدمت به خلق است، آن هم خلقی که مورد توجه خدا هستند، آن افراد برجسته ای که مورد قبول او هستند. اگر هم آنها نبودند، دیگران نهال هایی هستند که خداوند با دست خود کاشته است. (عارف واصل حاج اسماعیل دولابی اعلی الله مقامه) ✾📚 @Dastan 📚✾
وقتی داری روزهای سختی رو میگذرونی و متعجبی که پس خدا کجاست یادت باشه استاد همیشه موقع امتحان سکوت میکنه... ☘ ✾📚 @Dastan 📚✾
☕️امـروز که پرتوی ز الطاف خداست🧡 ☕️یک قافله نــــور میهمان دل ماست🧡 ☕️لبریز نما ز مهـــر فنجان دلـــــت را🧡 ☕️چایی که بــــه رنگ عشق باشد زیبـاست...🧡 🧡ســلام دوستان مهربان صبح سه شنبه تون بخیــر☕️ ✾📚 @Dastan 📚✾
🔆موعظه پيامبر (صل الله علیه وآله و سلم ) ابوعبيده جراح از بازرگانان مسلمان بود. (وضع مالى مردم مدينه نيز خوب نبود) ابوعبيده طبق معمول به مسافرتهاى تجارتى مى رفت و خواربار مورد نياز اهل مدينه را تا آنجا كه مقدورش بود از سفر مى آورد. وقت نماز صبح بود، خبر ورود ابوعبيده به مردم رسيد، و كم كم همه مسلمين مطلع شدند، با شتابزدگى در نماز جماعت صبح پيامبر (صل الله علیه وآله و سلم ) شركت نمودند و پس از نماز بى درنگ برخاستند تا به سوى ابوعبيده بروند. پيامبر (ص ) لبخندى زد و سپس به آنها فرمود: آيا گمان داريد كه ابوعبيده از سفر آمده و خواربار آورده ؟ گفتند: آرى . فرمود: ... سوگند به خدا در مورد فقر و تهيدستى ، ترسى درباره شما ندارم ، بلكه ترس من از آن جهت است كه : وسعت شئون دنيا شما را فرا گيرد و فريب آن را بخوريد چنانكه قبل از شما عده اى فريفته آن شدند، و شما را به هلاكت برساند چنانكه قبل از شما عده اى را به هلاكت رساند. 📚داستان دوستان، جلد دوم، محمد محمدى اشتهاردى ✾📚 @Dastan 📚✾
🔆حكايت عجيبى از علامه طبرسى امين الدين فضل بن حسن طبرسى مؤ لف تفسير معروف مجمع البيان در سبزوار مى زيست و در قرن ششم بسال 548 يا 542 ه -.ق از دنيا رفت و قبر شريفش در مشهد مقدس در روبروى خيابان طبرسى در كنار ميدان ، معروف و مشهور است . و معروف است كه در تخريب اطراف حرم مطهر حضرت رضا عليه السّلام كه در چند سال قبل صورت گرفت ، قبر علامه طبرسى ، ويران شد، شاهدان عينى ديدند كه پيكر مقدس او تر و تازه مانده است با اينكه حدود هشت قرن و نيم از رحلت او مى گذشت . از حكايتهاى مشهورى كه به مرحوم طبرسى نسبت مى دهند اينكه : سكته سنگين بر او عارض شد به گونه اى كه بى حركت به زمين افتاد، بستگان و حاضران تصور كردند كه از دنيا رفته است (با توجه به اينكه وسائل طبّى در آن زمان ، بخصوص در قريه اى مثل سبزوار نبود، بدن او را برداشته و بردند غسل دادند و كفن نمودند و دفن كردند و طبق معمول به خانه هايشان باز گشتند. ناگهان او در درون تاريك قبر، به هوش آمد ولى خود را در قبر يافت ، متوجّه خداى مهربان شد و نذر كرد هرگاه از آن تنگناى قبر نجات پيدا كند و سلامتى خود را باز يابد، كتابى در تفسير قرآن ، تاءليف نمايد. اتفاقا بعضى از كفن دزدها در كمين قبر او بود، و تصميم گرفته بود قبر او را نبش كرده ، و كفن او را بدزدد. كفن دزد در بيابان خلوت ، مشغول خراب كردن قبر او شد، خشتهاى لحد را برداشت ، و بند كفن را گشود، و همينكه خواست كفن را از بدن علامه طبرسى بيرون آورد، علامه دست او را گرفت . كفن دزد، سخت ترسيد، سپس علامه با او سخن گفت ، او بيشتر ترسيد، ولى علامه جريان را به او بازگو نمود و به او گفت مترس ، سپس كفن دزد علامه طبرسى را به دوش گرفت و او را به منزلش برد. خمير مايه استاد شيشه گر، سنگ است عدو شود سبب خير گر خدا خواهد علامه ، كفنهاى خود را به كفن دزد داد و اموال بسيار به او بخشيد، و او بدست علامه طبرسى ، توبه كرد. سپس علامه به نذر خود وفا كرد و تفسير گرانقدر مجمع البيان را كه در ده جلد است به عربى است به عربى نوشت . 📚داستان دوستان، جلد دوم، محمد محمدى اشتهاردى ✾📚 @Dastan 📚✾