eitaa logo
📚 داستان های آموزنده 📚
67هزار دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
3.4هزار ویدیو
74 فایل
﷽ 🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر
مشاهده در ایتا
دانلود
💌 🔵شهید مدافع‌حرم محمد شالیکار ♨️قُنوت شهدایی 🦋همسر شهید روایت می‌کند: یک‌بار به او گفتم: «محمد! چرا موقع قنوت، این‌قدر دست‌هاتو بالا می‌بری؟» گفت: «آدم وقتی داره گدایی می‌کنه اون هم در خونهٔ خدا، هر چقدر دست‌هاشو بالاتر ببَره، خدا هم بیشتر بهش توجه می‌کنه. گدا باید گدایی کنه. باید طوری گدایی کنه که وقتی صاحب‌خانه او را دید دلش براش بسوزه. هرچه بیشتر گدایی کنی، خدا بیشتر به پات می‌ریزه. لطفشو دریغ نمی‌کنه.» 🦋گفتم: «این‌قدر دست‌هاتو بالا نبَر، شاید مردم مسخره‌ات کنند!» خندید و گفت:«مگه من برای رضایت مردم نماز می‌خونم که فکر این چیزها باشم؟ من در محضر پروردگارم هستم، دست به دامن خُدام، بگذار هرکی هرچی می‌خواد بگِه!» 🎁 🌟هدیه به روح مطهر شهید صلوات ❄️اَللهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَى‌مُحمَّـدٍوآل‌مُحَمَّد❄️ اللهم عجل لولیک الفرج ‎‎‌‌‎‎•✾📚 @Dastan 📚✾
💌 🌕شهید مدافع‌حرم 🎙راوے: همسر شهید ❤️سال۱۳۹۵ شهید جعفری مشتاق شد که به سوریه برود اما هرچه کرد نتوانست برود. شهید جعفری ایرانی و ساکن شهرستان باخرز خراسان رضوی بود. ما هم ساکن استان سمنان بودیم؛ به منزل ما آمد و گفت که می‌خواهم به سوریه بروم، به پدر و مادرم بگوئید من سرکار هستم. 💛با وجود تلاش‌هایی که کرد اما نتوانست اعزام شود. سال۱۳۹۶ بالاخره موفق شد با فاطمیّون به سوریه برود و این اولین و آخرین اعزامش به سوریه بود. شهید جعفری بچه‌ها را خیلی دوست داشت و هر وقت منزل ما بود بچه‌ها را روی سر و کولش می‌گذاشت. سال قبلِ شهادتش ازدواج کرده بود و حتی اولین فرزندش را هم ندید و رفت. شهید جعفری ۲۶ساله بود که به شهادت رسید. پسرمان نیز سه‌ماه پس از شهادتش به دنیا آمد. 🌹 🌹 ✾📚 @Dastan 📚✾
💌 🌕شهید مدافع‌حرم 🎙راوے: همسر شهید ❤️سال۱۳۹۵ شهید جعفری مشتاق شد که به سوریه برود اما هرچه کرد نتوانست برود. شهید جعفری ایرانی و ساکن شهرستان باخرز خراسان رضوی بود. ما هم ساکن استان سمنان بودیم؛ به منزل ما آمد و گفت که می‌خواهم به سوریه بروم، به پدر و مادرم بگوئید من سرکار هستم. 💛با وجود تلاش‌هایی که کرد اما نتوانست اعزام شود. سال۱۳۹۶ بالاخره موفق شد با فاطمیّون به سوریه برود و این اولین و آخرین اعزامش به سوریه بود. شهید جعفری بچه‌ها را خیلی دوست داشت و هر وقت منزل ما بود بچه‌ها را روی سر و کولش می‌گذاشت. سال قبلِ شهادتش ازدواج کرده بود و حتی اولین فرزندش را هم ندید و رفت. شهید جعفری ۲۶ساله بود که به شهادت رسید. پسرمان نیز سه‌ماه پس از شهادتش به دنیا آمد. 🌹 🌹 ✾📚 @Dastan 📚✾
🌸خواهر عزیزم👇👇👇👇 هرگاه خواستے از حجاب خارج شوے و لباس اجنبے را بپوشے به یاد آور ڪه اشک امام زمانت را جارے میڪنے به خون هاے پاڪے ڪه ریخته شد براے حفظ این وصیت خیانت میڪنی🥀 به یاد آر ڪه غرب را در تهاجم فرهنگے اش یارے میڪنے و فساد را منتشر میڪنے و توجه جوانے ڪه صبح و شب سعے ڪرده نگاهش را حفظ ڪند جلب میڪنے🥀 به یاد آر حجابے ڪه بر تو واجب شده تا تو را در حصن نجابت فاطمے حفظ ڪند تغییر میدهے ... تو هم شامل آبرویے بعد از همه این ها اگر توجه نڪردے (متنبه نشدی) هویت شیعه را از خودت بردار (اسم خودتو شیعه نزار)🥀 🌹شهید علاءحسن نجمه 🥀یاد شهدا با صلوات 🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل الفرجهم ✾📚 @Dastan 📚✾
🖋📚 🌷 💠شب یلدا 🍂دو سال پیش قرار بود برای شب یلدا کرسی بندازیم و کاملا شب یلدا مون برگزار بشه😍 خونه ما گلبهار بود و اونجا خیلی سرد❄️ بود من شوفاژ رو زیاد کردم♨️ و تدارکات شب یلدا رو هم فراهم کردم 🍂 از محل کارشون تماس گرفتن☎️ که برای شب یلدا دعوت کن و من بهشون گفتم مسافت زیاده، مهمان ها رودربایستی تشریف میارن ولی اذیت میشن من به خانه پدرم🏡 و برادرم تماس گرفتم دعوت شون کردم و قرار شد خود هم از خانواده خودشون دعوت کنن. 🍂حسین آقا به من تماس گرفتن گفتن هر کدام از مهمان ها که ماشین🚙 نداشته باشن یا نتوانستند ماشین شون رو بردارند می روم دنبال شون هم می برم شان و هم برمی گردونم شون. من تعجب کردم😟 گفتم این همه راه چه لزومی دارد نگاهی کرد و گفت :کل قضیه شب یلدا فقط به اش است که مستحب است بقیه اش که داستانی بیش نیست 🚫 🌷خوشا زبانی که شهدا را یاد کند با ذکر یک 🌷 🌷 ❤️ اللهم عجل لولیک الفرج ✾📚 @Dastan 📚✾
‌ 🌷شب ، زود رفت خوابید. می ترسید صبح خواب بماند. به مامانم سپرده بود زنگ بزند، ساعت کوک کرد، گوشی‌اش را تنظیم کرد و به من هم سفارش کرد بیدارش کنم. ‌ 🌷طاقتم طاق شد و زدم به سیم آخر. کوک ساعت را برداشتم. موبایلش را از تنظیم زنگ خارج کردم، باتری تمام ساعت‌های خانه را در آوردم. می خواستم جا بماند. حدود ساعت سه خوابم برد. به این امید که وقتی بیدار شدم کار از کار گذشته باشد. ‌ 🌷موقع نماز صبح، از خواب . نقشه‌هایم، نقشه بر آب شد. او بود و من ناراحت. لباس هایش را اتو زدم. پوشید و رفتیم خانه‌ی مامانم. 🌷مامانم ناراحت بود، پدرم توی خودش بود. همه بودیم؛ ولی محسن برعکس همه، شاد و شنگول. توی این حال شلم شوربای ما جوک می گفت. می‌خواستم لهش کنم. زود ازش خداحافظی کردم و رفتم توی اتاقم. 🌷من ماندم و عکسهای محسن. مثل افسرده ها گوشه ای دراز کشیدم. فقط به عکسش که روی صفحه گوشی ام بود نگاه می کردم. تا صفحه خاموش میشد دوباره روشن می کردم. روزهای سختی بود... ✍️ به روایت همسر بزرگوار شهید 🕊🌸 ✾📚 @Dastan 📚✾
شلوار یخ زده و پاهای خونی🩹🧊 آخرین مسئولیتش فرمانده دسته بود. در والفجر 8 از ناحیه دست و شکم مجروح شد، اما کمتر کسی می‌دانست که او مجروح شده است. اگر کسی در باره حضورش در جبهه سوال می‌کرد، طفره می‌رفت و چیزی نمی‌گفت. یکدفعه در منطقه خواستیم از یک رودخانه رد شویم. زمستان بود و هوا به شدت سرد بود. شهید پلارک رو به بقیه کرد و گفت:" اگر یک نفر مریض بشود. بهتر از این است که همه مریض شوند." یکی یکی بچه‌ها را به دوش کشید و به طرف دیگر رودخانه برد. آخر کار متوجه شلوار او شدیم که یخ زده بود و پاهایش خونی شده بود.. شهید احمد پلارک🌱 ✾📚 @Dastan 📚✾
🔻 شهادتِ شهید فقط دست خودش است 🔅 یکبار خوابی دیده بودم که آن‌ را برای محمودرضا تعریف کردم.من خواب دیده بودم که‌ با دست‌دادم وهمدیگر را بغـل کردیم و به او گفتم حاجی دست مــا را هم بگیر. منظورم هم از این حرف این بود که باب شهادت را به روی ما هم باز کنید که دستش را کشید و گفت: «دست من نیست». قبل از اینکه این خواب را برای اخوی تعـــــریف کنم، روی این خواب زیاد فکـــر کرده و بـرای دوستانی هم تعریف کرده بودم. باخـودم می‌گفتم مگـر می‌شود. همه چیز دســت شهداست و شهـــدا دستشان بـاز است. این معمـا برای من حل نمی‌شد و همیشه فکر می‌کردم که تعبیــرش چیست؟ برای محمـودرضـــا که تعریف کردم به راحتی برایم حلش کرد. گفت: «شهــادتِ شهیــد دست هیچکس نیست؛ فقط دست‌خودش است. شهیـــد تا نخــــــواهد شهید شود، شهید نمی‌شود.» و در حرفهـایش به مـن فهماند که خـودش هم بخاطر تعلقـــاتش هســت کــه شهیـــد نمی‌شـــود... •|به نقل از برادر شهید|• ❤️ ✾📚 @Dastan 📚✾
🔅 همرزمان پدرم تعریف میکردند که ایشان عادت داشت اغلب شبها نيروهايش را از خواب بیدار کند تا انجام بدهند و خودش همواره غسل شهادت داشت، میخواست همواره آماده شهادت باشد. 🔅 هر صبح بیدار میماند و حضرت امیرالمومنین علیه السلام در مسجد را گوش میکرد، ایشان خیلی به این مناجات علاقه مند بود. 🔅آخرین بارکه از سوریه تلفن زد برخلاف هميشه سکوت کرده بود و میگفت شما صحبت كنيد میخواهم صدایتان را بشنوم، مثل سابق خنده در صدایش نبود طوری که من بعد از اتمام صحبت شروع کردم به گریه کردن و به خانواده گفتم مطمئن هستم قرار است حادثه ای رخ بدهد. 🔻چند روز بعد از آن تماس تلفنی هم به شهادت رسید. 📸شهید مدافع حرم 🗓شهادت ۲ دی ماه ۹۴ ✾📚 @Dastan 📚✾
💌 🌹شهید مدافع‌حرم ✅هنوز وقتش نرسیده است! ▫️تو حلب شب­‌ها با موتور، حسن غذا و وسایل مورد نیاز به گروهش می‌رساند. ما هروقت می‌خواستیم شب‌ها به نیرو‌ها سر بزنیم، با چراغِ خاموش می‌رفتیم. ▫️ یک شب که با حسن می‌رفتیم تا غذا به بچه‌ها برسونیم، چراغ موتورش روشن می­‌شد. چندبار گفتم چراغ موتورت رو خاموش کن، امکان داره قناص‌ها بزنند!!!! ▫️خندید! من عصبی شدم، با مشت به پشتش زدم و گفتم ما را می‌زنند. دوباره خندید! گفت «مگر خاطرات شهید کاوه را نخوانده‌ای؟ که شب روی خاکریز راه می‌رفت و تیرهای رسام از بین پاهاش رد می‌شد. نیروهاش می‌گفتند فرمانده بیا پایین تیر می­‌خوری». در جواب می­‌گفت «آن تیری که قسمت من باشه هنوز وقتش نشده است». ▫️حسن می­‌خندید و می­‌گفت نگران نباش! آن تیری که قسمت من باشد، هنوز وقتش نشده و به چشم دیدم که چندبار چه اتفاق‌هایی برایش افتاد و بعد هم چه خوب به شهادت رسید! 📀راوے: شهید ✾📚 @Dastan 📚✾
یک روز دیدم علی با محمدرضا دعوا می کند. محمدرضا، علی را تهدید کرد و گفت : اگر کوتاه نیایی به بابا می گویم در مدرسه چکار می کنی. من با شنیدن این حرف کمی ترسیدم، اما آن موقع به روی خود نیاوردم. آنها کلاس دوم و سوم ابتدایی بودند و با اوضاعی که آن روزها داشت، حسابی هوایشان را داشتم. مدتی بعد محمد را کنار کشیدم و گفتم بابا، علیرضا در مدرسه چکار می کند؟ محمد گفت: بابا نمی دانی با پول توجیبی که بهش می دهی چه می کند؟ من ترسم بیشتر شد و حسابی مضطرب شدم، خوب بابا بگو با آن پول چه می کند؟ جواب داد: دفتر و مداد می خرد و می دهد به بچه هایی که خانواده شان فقیر هستند. راوی : ✾📚 @Dastan 📚✾
🥀🕊🌴🌹🌴🕊🥀 در اوايل ورود به روستای فشم، وقتی سراغ مسجد محّل را از اهالی می‌گيرند با مکانی متروکه رو به رو می‌شوند که با تلاش بسيار، پس از 2 روز، موفق به گشودن درب آن می‌شوند، مکانی که کف آن به قدری پستی و بلندی داشته که به عنوان مصلّی قابليت استفاده نداشته اما ايشان به همراه فرزند (تنها مأمومشان) تا يک ماه به تنهايی به مسجد می‌رفتند، در حالی که هيچ‌کس برای اقتدا به ايشان، به مسجد نيامده و ايشان در بازگشت به منزل، به خاطر احتياط به سبب ناهمواری سطح مسجد، نماز را اعاده می‌کردند، اما رفتن به مسجد را تعطيل نمی‌کردند. يک شب به سراغ جوان پهلوان و کشتی‌گير محله می‌روند و با برقراری ارتباط با او و جوانان ديگر باب دوستی را می‌گشايند. سپس از همسر خود درخواست می‌کنند غذايی تهيه کرده و بدين ترتيب همراه با جوانان محله چندين شب متوالی به کوه‌نوردی می‌روند و آرام آرام پای آنان را به مسجد باز می‌کنند تا این که پس از مدتی آمدن به مسجد و نماز خواندن يا تنها نماز خواندن، به علاقه‌مند شده و به ايشان اقتدا مي‌كنند. ✾📚 @Dastan 📚✾