✍ پایانِ قشنگ زندگیِ شهیدی که با قرآن انس داشت ، به روایت شهیدی دیگر
#متن_خاطره
شهید سید مهدی اسلامیخواه میگفت:
تار و پود و وجودِ حسن قدومش رو قرآن فرا گرفته بود. یک روز چند قدمیاش ایستاده بودم ؛ دیدم داره قرآن می خونه. گلوله ای اومد و بدنِ حسن قطعه قطعه شد. سـرش هم از پیکرش جدا ، و روی زمین افتاد. امـا تا چند لحظه لب هایِ قشنگش به هم می خورد و قـرآن
می خواند...
📌خاطره ای از زندگی شهید حسن قدومش
📚منبع: کتاب روایت مقدس ، صفحه 61
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
✍ با خواندنِ این خاطره به عظمتِ روحیِ شهید بابایی پی خواهید برد
#متن_خاطره :
عباس یه روز اومد خونه و گفت: خانوم! باید خونهمون رو عوض کنیم ، میخوام خونهمون رو بدیم به یکی از پرسنلِ نیروی هوایی که با هشت تا بچه توی یه خونۀ دو اتاقه زندگی می کنن، این خونه برای ما بزرگه، میدیم به اونا و خودمون میریم اونجا...
اون بنده خدا وقتی فهمید فرماندهاش میخواد اینکار رو کنه قبول نکرد. اما با اصرارِ عباس بالاخره پذیرفت و خونه مون رو باهاشون عوض کردیم...
🌷خاطره ای از زندگی خلبانِ شهید عباس بابایی
📚منبع: کتاب خدمت از ماست 82 ، صفحه 181
#ایثار #بی_تفاوت_نبودن #انفاق
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
✍ طرحِ جالبِ یک شهید در خانه برای ترک گناه
#متن_خاطره :
یه صندوق درست کرد و گذاشت توی خونه. بعد همه رو جمع کرد و از گناه بودنِ دروغ و غیبت گفت. مبلغی رو هم به عنوان جریمه تعیین کرد. عهد بستند هر کسی از این به بعد دروغ بگه یا غیبت کنه ، اون مبلغ رو به عنوانِ جریمه بندازه توی صندوق... قرار شد پولهای صندوق هم صرف کمک به جبهه و رزمنده ها کنن. طرح خیلی جالبی بود ، باعث شد تمام اعضای خانواده خودشون رو از این گناهها دور کنن؛ اگه هم موردی بود ، به هم تذکر میدادند
🌷خاطره ای از زندگی شهید علی اصغر کلاتهسیفری
📚منبع: کتاب وقت قنوت ، صفحه 145
#گناه #دروغ #غیبت #خودسازی #برنامه_ریزی
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
#سیره_شهداء
🌸 این خاطره پُر از مهربانی است...
#متن_خاطره
مادرم رفته بود مکه. از اونجا برای جمال یه جفت کفش فوتبالی آورده بود. میگفتم: جمال! خوش به حالت؛ چقدر کفشهایت قشنگه... اما هیچوقت ندیدم اون کفشها رو توی روز بپوشه. فقط وقتی میرفت گشتِ شبانه اونا رو میپوشید ، تا کمی کثیف و کهنه بشه. میگفت: اگه کسی این کفشها رو ببینه و دلش بخواد، اما پول نداشته باشه بخره ، من چیکار کنم؟
📌خاطرهای از زندگی شهید جمال عنایتی
📚منبع: ماهنامه امتداد ، شماره 84
#شهیدعنایتی
✾📚 @Dastan 📚✾
#شهیدانه
#متن_خاطره
🌷 اومد گفت: میشه ساعت ۴ صبح بیدارم کنی تا داروهام رو بخورم؟ ساعت ۴ صبح بیدارش کردم، تشکر کرد و بلند شد از سنگر رفت بیرون.بیست الی بیستوپنج دقیقه گذشت، اما نیومد! نگرانش شدم، رفتم دنبالش و دیدم یه قبر کنده و نمازشب میخونه و زار زار گریه میکنه! بهش گفتم: مرد حسابی تو که منو نصفجون کردی، میخواستی نمازشب بخونی چرا به دروغ گفتی مریضم و میخوام داروهام رو بخورم؟! برگشت و گفت: خدا شاهده من مریضم، چشمای من مریضه، دلم مریضه، من ۱۶ سالمه، چشام مریضه، چون توی این ۱۶ سال امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) رو ندیده؛ دلم مریضه بعد از ۱۶ سال هنوز نتونستم با خدا خوب ارتباط برقرار کنم؛ گوشام مریضه، هنوز نتونستم یه صدای الهی بشنوم!
📚 ﺷﻬﯿﺪ عباس ﺻﺎﺣﺐ ﺍﻟﺰﻣﺎﻧﯽ
⚘ شادی روح شهدا صلوات ⚘
✾📚 @Dastan 📚✾
#شهیدانه
#متن_خاطره
⚘ وقتی که آقارضا از مسجد محل متوجه شد که سپاه نیرو جذب میکند، اول اومد با من مشورت کرد و گفت «سپاه نیرو میخواد، من ثبتنام کنم؟» بهش گفتم «اسم بنویس پناه بر خدا»
آقا رضا همیشه کارهایی را که میخواست انجام بده، با من مشورت میکرد. رفاقت من با بچههام خیلی زیاد بود؛ برای همین همهی کارهاشون رو برام تعریف میکردند.
من خیلی نذر کرده بودم تا رضاجان جذب سپاه پاسداران بشه.رضا جان به تحقیق کارهای سپاه میپرداخت تا مقدّمات استخدامش آماده شد و تمام مراحل گزینشش را به سلامت گذراند و در سن ۱۸سالگی در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی استخدام شد و در همان سال به محل آموزش اعزام شد. اوایل جذبش در سپاه مأموریت بود و ما خیلی کم آقارضا را در خانه میدیدیم...
《راوی:مادر شهید رضا حاجی زاده》
🌷شادی روح شهدا صلوات🌷
✾📚 @Dastan 📚✾
#متن_خاطره
🌷 یه دستش قطع شده بود اما دست بردار جبهه نبود. بهش گفتند: با یک دست که نمی تونی بجنگی برو عقب. میگفت: مگه حضرت ابوالفضل با یک دست نجنگید؟ عملیات والفجر ۴ مسئول محور بود.حمید باکری بهش مأموریت داده بود گردان حضرت ابوالفضل رو از محاصره دشمن نجات بده با عده ای از نیروهاش رفت به سمت منطقه مأموریت. لحظه های آخر که قمقمه را آوردن نزدیک لبای خشکش گفته بود: مگه مولایم امام حسین عليه السلام در لحظه شهادت آب آشامید که من بیاشامم. شهید که شد هم تشنه لب بود هم بی دست.
📚 شهید شاپور برزگر، کتاب راهیان علقمه
⚘ شادی روح شهدا صلوات ⚘
✾📚 @Dastan 📚✾
#متن_خاطره
🌷 با هم رفتیم ارومیه. شب توی راه بودیم. از سحر منتظر بودیم ماشین بایستد، نماز صبح بخوانیم. می خواست به قهوه خانه ای جایی برسد. جاده بود و بیابان. تا میرسیدیم به خوی، نماز قضا میشد. مهدی جوش می زد. آخر بلند شد و به راننده گفت همان جا نگه دارد. کتش را پشت و رو کرد که من روی آن بایستم و خودش روی خاک ها نماز خواند.
📚 شهید مهدی باکری
⚘ شادی روح شهدا صلوات ⚘
✾📚 @Dastan 📚✾
#متن_خاطره
🌷 گاهی فکر میکنم چقدر ویژگیهایش با اسمش تناسب داشت. خیلی بخشنده بود، هم از مالش برای دیگران مایه میگذاشت و هم از وقت و انرژیاش. مهدی حیدری یکی از دوستان احسان، بوتیک دارد. بعد از شهادتش به ما گفت: احسان هر سال دم عید میاومد این جا و میگفت: خودت به هر بچهی محتاجی که میشناسی لباس عید بده، بعدا باهات حساب میکنم.
📚 شهید سید احسان حاجی حتم لو
⚘ شای روح شهدا صلوات ⚘
✾📚 @Dastan 📚✾
#متن_خاطره
🌷 هربار که میروم زیارت امام رضا (ع)
صدایش میپیچد توی گوشم که
«تا بهت اشک ندادن، نرو داخل»
میگفتم: خب چیکار کنم؟
میگفت: توی صحن قدم بزن...
خودش از صحن جامع رضوی شروع میکرد و یک دور، دور حرم میچرخید. زمزمه میکرد و شعر میخواند و استغفرالله میگفت تا واقعاً گریه اش میگرفت. بعد میگفت حالا بیا برویم داخل؛ پیش ضریح آنجا هم سلام میداد و زیاد جلو نمیرفت...
📚 شهید محمدحسین محمد خانی
⚘ شادی روح شهدا صلوات ⚘
✾📚 @Dastan 📚✾
#متن_خاطره
🌷 وقتی پدر شهید رضا کارگربرزی خاطره ای از سفر پدرش با پای پیاده از کرمان به کربلا را تعریف میکرد، ناگهان حاج قاسم با حالت تعجب از پدر شهید پرسید: مگر شما اهل کرمان هستید؟ پدر شهید پاسخ دادند: بله، اصلیت ما مال کرمان است و ما چند سالی است به اینجا آمده ایم. حاج قاسم با حالت تعجب رو به فرمانده یگان محل کار رضا کرد. گفت: چرا به من نگفته بودید که رضا همشهری ماست؟ فرمانده یگان پاسخ داد: حاج آقا! رضا خودش خواسته بود که این موضوع هیچ جا مطرح نشده و مخصوصاً به حضرتعالی گفته نشود. آری او اخلاص را در جزئیات هم میدانست...
📚 شهید کارگر برزی
⚘ شادی روح شهدا صلوات ⚘
✾📚 @Dastan 📚✾
#متن_خاطره
🌷 در ایام زلزله رودبار که محمودرضا کودکى نه ساله بود پس از وقوع زلزله که اعلام شد و سازمان هاى امدادى شروع به جمع آورى کمک هاى مردمى کردند به خانه آمد و گفت مادر میخواهم به زلزله زدگان کمک کنم. گفتم پسرم آفرین کار خوبى میکنى بگذار شب پدرت بیاید خانه از او پول میگیریم میبرى در محل جمع آورى تحویل میدى.
محمودرضا گفت نه مادر الان وضعیت آنها خیلى اضطرارى است و باید هر چه سریعتر به آنها کمک برسد تا شب دیر میشود من میخواهم از وسایل خانه چیزى بدهم.
وقتى شب پدرش به خانه آمد جریان را گفتم که هزینه اى را کمک کند اما محمودرضا پول را نگرفت و گفت من ظهر کمک کردم خودم. بعد از چند سال متوجه شدیم پتوى نو اما قدیمى که در خانه داشتیم را برداشته و برده به محل جمع آورى تحویل داده است.
📚 شهید محمود رضا بیضایی
✾📚 @Dastan 📚✾
#متن_خاطره
🌷 وقتی میخواستند به جبهه اعزام شوند مادرشان اعتراض کردند که: شما زن و بچه داری...شهید عسکری میگوید: قضیه مثل آن کسی است که دید کسی گریه میکند. علت را پرسید. گفت گرسنهام، نان میخواهم. آن شخص در جواب گفت نان که نمیدهم، ولی هر چه بخواهی با تو گریه میکنم. بعد فرمودند: حالا ما هم مثل آن شخص، حاضریم همیشه برای امام حسین(ع) گریه کنیم، ولی یاریاش نکنیم. گفتم: شما زن و بچه دارید. بگذارید برادر به جای شما بروند.گفتند: مگر به جای آدم زنده کسی میتواند نماز بخواند؟! هر کسی خودش مسئولیت دارد...
📚 شهید مسعود عسگری
شادی روح شهدا صلوات
✾📚 @Dastan 📚✾
#متن_خاطره
🌷 در ایام زلزله رودبار که محمودرضا کودکى نه ساله بود پس از وقوع زلزله که اعلام شد و سازمان هاى امدادى شروع به جمع آورى کمک هاى مردمى کردند به خانه آمد و گفت مادر میخواهم به زلزله زدگان کمک کنم. گفتم پسرم آفرین کار خوبى میکنى بگذار شب پدرت بیاید خانه از او پول میگیریم میبرى در محل جمع آورى تحویل میدى.
محمودرضا گفت نه مادر الان وضعیت آنها خیلى اضطرارى است و باید هر چه سریعتر به آنها کمک برسد تا شب دیر میشود من میخواهم از وسایل خانه چیزى بدهم.
وقتى شب پدرش به خانه آمد جریان را گفتم که هزینه اى را کمک کند اما محمودرضا پول را نگرفت و گفت من ظهر کمک کردم خودم. بعد از چند سال متوجه شدیم پتوى نو اما قدیمى که در خانه داشتیم را برداشته و برده به محل جمع آورى تحویل داده است.
📚 شهید محمود رضا بیضایی
✾📚 @Dastan 📚✾
#متن_خاطره
🌷 گفت: آقای امینی جایگاه من توی سپاه چیه؟ سئوال عجیب و غریبی بود! ولی میدانستم بدون حکمت نیست. گفتم: شما فرمانده نیروی هوایی سپاه هستین سردار. به صندلی اش اشاره کرد. گفت: آقای امینی، شما ممکنه هیچ وقت به این موقعیتی که من الان دارم، نرسی؛ ولی من که رسیدم، به شما میگم که این جا خبری نیست! آن وقت ها محل خدمت من، لشکر هشت نجف اشرف بود. با نیروهای سرباز زیاد سر و کار داشتم. سردار گفت: اگر توی پادگانت، دو تا سرباز رو نمازخون و قرآن خون کردی، این برات میمونه؛ از این پست ها و درجه ها چیزی در نمیآد ...!
📚 شهید حاج احمد کاظمی
⚘ شادی روح شهدا صلوات ⚘
✾📚 @Dastan 📚✾
#متن_خاطره
🌷 ایشان قبل از انقلاب هرجایی که بودند و اذان می شنیدند، خودشان اذان میگفتند و همانجا نماز میخواندند. بعضی از وقتها در مراسمات عروسی که تازه در تالارها انجام میشد، آقا سید میدانست که نباید آنجا برود، ولی برای اینکه جو را عوض کند، آنجا میرفت و با صدای بسیار زیبایشان شروع میکردند، اذان گفتن و جو را عوض میکردند و آنقدر این اذان زیبا بود که همه لذت میبردند و گوش میدادند.
📚 شهید سید مجتبی هاشمی
✾📚 @Dastan 📚✾