eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
«نامه شماره ۳۴» سيندرلا آدميزاد اگر هم مي‌خواهد سيندرلا بازي در بياورد بايد ظرفيتش را داشته باشد که پدر تو متاسفانه نداشت. يعني احتمالا به کله‌اش زده بوده مرموز باشد؛ اما فکرش را نکرده بود سيندرلا اگر کفشش را جا گذاشت، يک داف مکش مرگ ما بود که ساعت ۱۲ شب آن کالسکه مزخرفش تبديل به کدو مي‌شد و چاره‌اي جز فرار نداشت. نه تو مرد گنده که ادعاي عقل سالم هم داري و هيچ ساعت از شبانه‌روز قرار نيست اين‌ورا آونورت تبديل به چيز ديگري شود! به‌هرحال پدرت انگار مال دنيا برايش ارزش بيشتري داشت تا عشق و روي در خانه‌مان کاغذي چسبانده بود که نوشته بود؛حداقل تيکه کتمو پس بده کاغذ را از روي در کندم و يادم افتاد تکه کتي که از يک مرد دستم مانده بود در خانه‌مان به جاي دستگيره کتري استفاده مي‌شود و مامان دور تا دورش را تور صورتي دوخته است. اطراف خانه را نگاه کردم و جز آقاي اکبري که هميشه با هيکل لختش تا کمر بيرون از پنجره بود و ته سيگارهايش را روي کله ملت مي‌انداخت، کسي توي کوچه نبودهر چند از شانس من بعيد نبود که همين آقاي اکبري برايم اطوار بريزد و شکم لخت چند کيلويي‌اش را وقتي از پنجره آويزان مي‌کند تصور کند جذابيت‌هاي بصري دنيا را روي سرم خراب کرده و دلم را برده است. کاغذ را مچاله کردم و انداختم توي پياده‌رو که کسي کوباند به پشت کمرم و گفت: «فالتو بگيرم؟» قبل از اين‌که بخواهم نگاهش کنم حدس زدم يکي از اين‌هايي که دستمال دورسرشان بسته‌اند و زير چانه‌شان را بز کوهي کشيده‌اند پشت سرم ايستاده که خب مثل هميشه غلط حدس مي‌زدم. زن قد بلندي پشت سرم ايستاده بود که اگر مي‌خواستي سرتا پايش را ديد بزني يک ربعي وقتت را مي‌گرفت تا از سرش به تهش برسي عينک دودي‌اش را روي فوکول طلايي رنگش بالا داد و روسري‌اش را انداخت پشت گوشش و گفت: «هنوز نتونستي شوهر پيدا کني؟» آب گلويم را قورت دادم و گفتم: شما مادرشي؟آدامسش را زير دندانش ترکاند و گفت: نه جيگر، مادر کي؟‌ سرنوشتت دست منه از اين‌که سرنوشتم دست يک زن دو متري هشتاد کيلويي با يک فوکول کله قندي افتاده بود، اولش دهانم کج شد و وا رفتم که چشمم به آقاي اکبري افتاد که سهميه اَخ و تف بعد از ظهرش را نثار کوچه کرد و در پنجره را کوباند. زن فالگير دستش را نزديک صورتم آورد و دور کله‌ام چرخاند و گفت: «جادو جمبلت کردن از مردا بدت بياد!» بشکني زدم و داد زدم: شيوا! کف دستم را به طرف خودش کشيد و قيافه‌اش را در هم کرد و ادامه داد: طالعت مي‌گه شوهر مي‌کني ولي قبلش بايد چشم بدو باطل کني بدبخت نمي‌دانست سي و خرده‌اي آدم از زير دستم در رفتند و چشم بد بايد ديگر خيلي بيکار و فلک‌زده باشد که دنبال من راه بيفتد. از ته کيفش تکه‌اي نبات در آورد و گذاشت کف دستم و دستانم را تکان داد. چشم‌هايش را درشت و خودش را لرزاند و هر لحظه منتظر بودم يا بترکد يا از يک جايش دود بيرون بزند که گفت: «موي مرد پخته و اصيل مي‌خواي!همين يکي را کم داشتم که گفتم: جان؟! پشت پلکش را نازک کرد و دوباره با آدامسش صدايي در آورد و گفت:ببين عزيزم مي‌ري يه مرد اصيل و درشت پيدا مي‌کني که مردونگيش به دنيا ثابت شده باشه، بعدش يه مو ازش مي‌کني با اين نبات مي‌ندازي تو چاييت مي‌خوري. هم شوهرت پيدا مي‌شه هم از مردا خوشت مياد!وضعيتم به آن‌جا رسيده بود که ديگر قرتي بازي‌هاي معمولي جوابم را نمي‌داد و کار به گندکاري کشيده بود. عينکش را روي چشمش گذاشت و کوباند پشت کمرم و اشاره کرد، بروم. داشتم فکر مي‌کردم که يک مرد اصيل و درشت را شايد بشود پيدا کرد اما چرا سازماني نيست که بشود فهميد کدامشان مردانگي‌شان ثبت و ضبط شده و در سطح دنيا پذيرفته شده؟! نبات را انداختم در جيبم و دنبال يک مرد درست حسابي خيابان‌ها را راه مي‌رفتم که مخزنشان را پيدا کردم. آن‌قدر زياد بودند که مي‌شد بينشان شرط‌بندي راه انداخت. قهوه‌خانه شوکت‌خان، تشکيل‌شده از ۲۵ عدد مردِ درشت ضخيم بود که به هرکدامشان يک چنگ مختصر هم مي‌زدي يک مشت مو دستت مي‌آمد که همه دخترهاي محل را کفايت مي‌کرد. وارد قهوه‌خانه شدم و سرفه‌اي کردم. انگار که قهوه‌خانه‌شان رنگ زن تا آن روز به خودش نديده بود. همه ساکت شدند و راديو خاموش شد. يک لبخند مليح و انسان‌دوستانه تحويلشان دادم و گفتم:آقايون کي اين‌جا از همه مردتره؟! هر ۲۵ نفرشان از سرجايشان بلند شدند. شصتم را روبرويشان گرفتم و گفتم: «دم شما گرم. کي حالا مردترتره عزيزان؟خيلي مرد ديگه!» يک نفر از ته قهوه‌خانه داد زد آقا قباد! همهمه‌اي از تأييد همه جا را گرفت و کف دستانم را به هم کوبيدم و گفتم: «به به آقا قباد دستشونو بالا بگيرن» پيدايش نمي‌کردم که چند نفري کنار رفتند و قباد پشت سرشان ايستاده بود. پسري با قد نسبتا کوتاه و گردن باريک که وقتي پشت ميز مي‌نشست فقط کله‌اش از ميز بيرون زده بود. حدس زدم تعريفم از مردانگي با زمیگردد تا بعد_مادرت ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســ
قسمت اول 35سيندرلا بازمي‌گردد! بي‌مقدمه برويم سر اصل مطلب چون هم من مچ دستم ورم کرده است هم تو آن‌قدر گستاخي که در نامه پاسخت اصرار کردي هرچه زودتر تهش را بگويم تا دق نکرده‌اي. بهتر است بروي خدايت را هم شکر کني که مي‌خواهم آخرش را برايت بگويم چون پدر روشنفکرت عقيده دارد تهش را برايت باز بگذاريم تا تصوراتت را خراب نکنيم و حواسش نيست ته داستان ما آن‌قدر بسته است که تو الان بچه ما هستي! به‌ هرحال برگرديم به آن روز که در قهوه‌خانه سيبيل قباد را با تکه نباتي که از آن زن فالگير گرفته بودم، ريختم توي چاي و سر کشيدم. همه چيز دور سرم چرخيد و وقتي چشمم راباز کردم، دلم پيچ مي‌خورد. قباد کنارم نشسته بود و دود قليونش را توي صورتم فوت کرد. از سرجايم بلند شدم و روي صندلي‌ام ايستادم و داد زدم: «آقايوني که تمايل به ازدواج دارن دستا بالا. با در دست داشتن شناسنامه ساعت ۳ جلو در خونه ما باشن. هرکي متمايل‌تر بود، يک دستگاه شورلت دسته دو تميز درحد کار نکرده ميبره. اين ديگه آخرين شانستونه من زنتون شم.» از روي صندلي پايين آمدم و لباس‌هايم را تکاندنم و از قهوه‌خانه بيرون آمدم. ۱۰سالي بود که بابا شورلتش را در پارکينگ گذاشته بود تا يک مشتري دست به نقد درست حسابي گيرش بيايد و تنها مشتري‌اش دايي منوچهر بود که فقط حاضر بود شورلت بابا را با بند ناف فريز شده، يکي از بچه‌هايش تعويض ‌کند. به‌ هرحال هرکسي هم داماد خانواده مي‌شد، وقتي خودرو را مي‌ديد بي‌خيالش که نمي‌شد هيچ، يک پولي هم دستي مي‌داد به بابا تا وا بدهد. نزديک خانه شدم تا خودم را براي تجمع مردان آماده کنم که ديدم پسري درحال چسباندن کاغذي روي در خانه‌مان بود. راستش را بخواهي اين يک قانون است که هميشه اگر محل نگذاري، سيندرلاها خودشان به محل لوس بازيشان برمي‌گردند. پشت سرش ايستادم و منتظر شدم کاغذ را بچسباند که يقه‌اش را محکم از پشت سرش گرفتم و سوت زدم. بابا تا کمر از پنجره بيرون آمد و موقعيتم را پيدا کرد. چشمکي زد و يک گوني از بالا انداخت و افتاد روي سر شکارمان. سوت دوم را بابا زد و مامان در خانه را باز کرد و طنابي را دور پاهايش حلقه کرد و من هم هلش دادم داخل حياط. مانده بودم در اين وضع چطور به مامان بگويم مرسي که با آن جذبه‌ و متانتت برايم شوهر شکار مي‌کني، اما قبل از اين‌که واکنشي نشان بدهم سوت سوم را مامان زد و اميد درحالي‌ که يک صداي غوداي ممتد از خودش در‌مي‌آورد، از راه پله‌ها قل خورد و زير پاي آقاي سيندرلا را گرفت تا از جا بلندش کند و از پله‌ها بالا رفت. هرکار در زندگي‌ام نکرده باشم، يک همدلي و همراهي خاصي درخانواده‌ام ايجاد کرده بودم و مي‌توانستم بگويم آن روزها ديگر ما يک تيم بوديم که اول و آخر همه‌مان آرزوي تأهل و بالندگي من بود. پشت سر اميد به داخل خانه رفتيم و اميد انداختش وسط خانه. بابا گلدان روي ميز را برداشت و خيز برداشت طرفش که جيغ زدم «نزن مخش عيب ميکنه بابا! هدفمون شوهر سالمه» بابا يک قدم عقب کشيد و شستش را بالا برد و گفت: «نه حواسم هست. برو دارمت» نزديک‌تر شدم و گوني را از کله‌اش بيرون کشيدم. موهايش هوا رفته بود و تند نفس مي‌کشيد. چندبار چشمانش را باز و بسته کرد و چند نخ گوني از دهانش به بيرون تف کرد که مامان گفت: «امير وزوزو؟!» مامان را با طنابي که در دستش بود، ديدي زد و گفت: «خانم مظفريِ بازرس؟» مامان به پهناي همه جايش پفي کرد و با سر تأييد کرد. من و بابا و اميد هم همديگر را نگاه کرديم چون اين داستان تکراري را 10سالي بود مي‌ديديم. آدم‌ها در خيابان مامان را مي‌ديدند و رنگ و رويشان سفيد يخچالي مي‌شد و ياد دوران مدرسه‌شان مي‌افتادند که مامان به‌عنوان بازرس مي‌رفت سر و تهشان را يکي مي‌کرد و تا چند معلم و شاگرد خودشان را نخيسانده بودند، مدرسه را ول نمي‌کرد. هربار هم هرکدام از آن شاگردهاي تنبان خيس شده، مامان را مي‌ديدند، بي‌اختيار زانو مي‌زدند و براي مامان يکجورهايي حس و حال ميتي کومان در فضا زنده مي‌شد. امير با آن ته‌ريش و هيکل نره غولش شروع به لرزيدن کرد. مامان چند قدم به امير نزديک شد و امير درحالي که خودش را روي زمين به عقب مي‌کشيد، گفت: «خانم مظفري غلط کردم. 10‌سال گذشته از اون قضيه..ديگه اونکارو نمي‌کنم.. بخدا فقط اومده بودم کتمو بگيرم» مامان نزديک‌تر شد. تا بعد_مادرت ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
قسمت اول نامه شماره ۳۶ وفور نعمت! تابه‌حال يک تجمع بالاتر از ۴۰ مرد را از نزديک ديده‌اي؟ يک حس و حال خاصي ميانشان پر مي‌کشد که ممکن است هر لحظه يک آسي براي هم از جيبشان دربياورند و تقديم به پاچه‌هاي يکديگر کنند و سرعت و شدت اين نقل‌وانتقالات آن‌قدر زياد است که با چشم غيرمسلح ديده نمي‌شود. به‌خصوص وقتي پاي دو چيز درميان باشد؛ ماشين و زن! آنوقت تصور کن من گندي زده بودم به اين حجم که ماشين و زن را يکجا وعده داده بودم. در خانه هنوز بسته بود که يک نفرشان خودش را به لبه ديوار رساند و مشتش را به هوا برد و داد زد: «اول! شورلت قرمز حق منه» يک نفر پاچه‌اش را گرفت و کشاندش پايين و کله‌اش را از لبه ديوار بالا آورد و انگشتش را به سمتم گرفت و گفت: «کيا ناصري هستم وکيل پايه يک. خودم مي‌گيرمت!» شستم را برايش به احتزاز درآوردم و گفتم: «دمت گرم ولي آروم باش!» در خانه را باز کردم تا آن يکي سيندرلا را پيدا کنم که سيلي از مردها ريختند توي حياط. بابا به لبه پنجره آمد و فرياد زد: «آقايون به صف شيد حداقل» از بين جمعيت يکي نعره زد: «فقط خودتو مي‌خوام نه شورلت قرمزتو!» همه چيز زير سر جادوي سبيل قباد بود. بالاي پله‌ها ايستادم و داد زدم: «دوستان رعايت کنيد. اولويت با اوناييه که شناسنامه دارن.» صداي هوکردني بلند شد و بابا که کاغذ لوله‌شده‌اي جلوي دهانش گرفته بود تا صدايش بپيچد از بالاي پنجره گفت: «آقايون توجه کنيد انتخاب سخت شده. حجم شما زياده ماشالا ولي ما الان يه داماد رزروي داريم» بابا امير را از يقه‌اش گرفت و به بيرون پنجره کشيد تا نشان بقيه بدهد و ادامه داد: «ايناهاش. وقت هم نيست، تا قبل از ناهار ايشالا مي‌خوايم دخترمونو بديم بره» با دستم به بابا اشاره دادم طبق معمول جوگير نشود و در حفظ سمتش به‌عنوان پدري غيرتي باقي بماند. چون پدربزرگت فقط عاشق يک چيز بود و هست؛ بازي و مسابقه. حالا چه سر بستني بازي کند چه سر من برايش فرقي نداشت، فقط هيجان بازي را خريدار بود. از پله‌ها بالا رفتم به داخل خانه دويدم. مامان درحالي ‌که با يک دستش برنج مي‌گذاشت، در دهان طوطي روي شانه‌اش و با شانه ديگرش تلفن را چسبانده بود به گوشش، يقه‌ام را کشيد داخل خانه و در را بست. از نگاهش معلوم بود آينده دو نفره زيبايي ميانمان برقرار نيست و هر لحظه منفجر مي‌شود. پشت تلفن گفت: «حالا بگيد آقا پسرتون بياد شايد کت ايشونه. مطمئنيد قهو‌ه‌اي بوده؟ باشه پس بيان تا قبل ظهر چون اين با وضع تا قبل از غروب پاتختيشه!» تلفن را قطع کرد و پرتش کرد در بغلم و گفت: «خانم مظاهري ميگه کت پسر منه!» معلوم نبود دقيقا چه چيزي توي سيبيل آن مردک بود که شوهر توليد مي‌کرد. بابا همچنان لوله‌اش را جلوي دهانش گرفته بود و از خاطرات شمال رفتنش با شورلت قرمزش براي ملت مي‌گفت. امير هم پايين پنجره نشسته بود و لباس بابا را مي‌کشيد و غر ميزد اول از همه به او قول ماشين را داده بوديم که لوله را از دست بابا گرفتم و داد زدم: «آقايون اين‌جا کسي بين جمعيت هست که دنبال تيکه کت پاره‌شده‌اش اومده باشه؟» نزديک به ۸۰نفر دستشان را بالا بردند. امير صورتش را چسبانده بود به شيشه و مي‌شمردشان که دوباره داد زدم: «کتتون چه رنگي بوده؟» با صداي يکدستي گفتند: «قهوه‌اي!» يک جاي معادله به هم ريخته بود. با انگشتم به اولين پسري که چشمم خورد و دستش بالا بود، اشاره کردم بيايد توي خانه. مي‌داني که تعداد زياد بود و وقت ما هم کم. همراه بابا و اميد نشستيم پشت ميز ناهارخوري. امير هم مجبور بود کنار دستش بنشيند و معيار و شاقولمان باشد براي انتخاب. نفر اول وارد خانه شد و روبه‌رويمان نشست. موهايش را آب قند زده بود و بوي شيريني کله‌اش تا زير زبانت هم مي‌رفت. بابا که ايندفعه جو هيأت ژوري را گرفته بود، بدون اين‌که نگاهي کند، گفت: «نام و نام‌خانوادگي و ميزان اهميت دختر من در زندگي خودتان را شرح دهيد!» خودش را صاف کرد و گفت: «جابر سبزآرا هستم. توي مجالس مي‌خونم. اينجانب قول مي‌دهم دخترتونو هميشه و در هرشرايطي صندلي جلوي شورلت بنشانم.» اميد از روي صندلي خيز برداشت تا بکوباند توي دهانش که لباسش را گرفتم و گفتم: «تيکه کت شما کجا جر خورد؟» سرش را بالا آورد و با يک ناز و غمزه عميقي گفت: «هرجا شما بگي! هرجا شما بخواي!» تا بعد_مادرت ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📚 پدری بود که از تن فروشی دختر خویش روزگار را میگذراند روزی از روزها دختر برآن شد که از خانه پدر گریزان شود . پس از گریز ، به شیخی که حاکم شهر بود پناه میبرد ، شیخ به او دلداری داده و میگوید : " نترس که من نگهبان تو هستم." شب هنگام و وقتی که او بخواب فرو رفته بود ، شیخ با بدنی لخت به بالین دختر می آید و از او درخواست میکند تا شب را با او سر کند ! دختر نگون بخت و بخت برگشته ..... 📚ادامه داستان بسیارعجیب ✅ادامه داستان 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعاى شبانه" آرامش شب نصیب کسانی باد که دعا دارندادعا ندارند نیایش دارند نمایش ندارند حیادارندریاندارند رسم دارنداسم ندارند شبتون آروم❤️ @dastanvpand
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸به نام...🌻🍃 💐خالق یکتای جهان که‌پیدا 🌸و نهان داند به یکسان 💐بنام خالق خورشیدو باران 🌸خداوندطراوت، جویباران 💐خدایا امروز را🌺🍃 🌸با عشق توآغاز میڪنم 💐بخشندگے ازتوست 🌸عشق دروجود توست 💐قدرت در دستانِ توست 🌸عشق رادر وجود ما قرار ده 💐تا مهربان باشیم🌺🍃 🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 ❣خدایا به امیدتو❣ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
✨﷽✨ ✅داستان کوتاه و پند آموز ✍دهخدا مادری داشت بسیار عصبی بود و پرخاشگر؛ طوری که دهخدا بخاطر مادرش ازدواج نکرده بود و پیرپسر مجردی بود در کنار مادرش زندگی می‌کرد. نصف شبی مادرش او را از خواب شیرین بیدار کرد و آب خواست. دهخدا رفت و لیوانی آب آورد مادرش لیوان را بر سر دهخدا کوبید و گفت آب گرم بود. سر دهخدا شکست و خونی شد. به گوشه‌ای از اتاق رفت و زار زار گریست. گفت: «خدایا من چه گناهی کرده‌ام بخاطر مادرم بر نفسم پشت‌ پا زده‌ام. من خود، خود را مقطوع‌النسل کردم، این هم مزد من که مادرم به من داد. خدایا صبرم را تمام نکن و شکیبایی‌ام را از من نگیر.» گریست و خوابید شب در عالم رؤیا دید نوری سبز از سر او وارد شد و در کل بدن او پیچید و روشنش ساخت. صدایی به او گفت: «برخیز در پاداش تحمل مادرت ما به تو علم دادیم.» 💥از فردای آن روز دهخدا شاهکار تاریخ ادبیات ایران را که جامع‌ترین لغت‌نامه و امثال و حکم بود را گردآوری کرد و نامش برای همیشه بدون نسل، در تاریخ جاودانه شد. ‌‌↶【به ما بپیوندید 】↷ _____________ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
زنی سه دختر داشت که هر سه ازدواج کرده بودند. یک روز تصمیم گرفت میزان علاقه ای که دامادهایش به او دارند را ارزیابی کند. یکی از دامادها را به خانه اش دعوت کرد و در حالی که در کنار استخر قدم می زدند از قصد وانمود کرد که پایش لیز خورده و خود را درون استخر انداخت. دامادش فوراً شیرجه رفت توی آب و او را نجات داد. فردا صبح یک ماشین پژو ٢٠٦ نو جلوی پارکینگ خانه داماد بود و روی شیشه اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت» زن همین کار را با داماد دومش هم کرد و این بار هم داماد فوراً شیرجه رفت توی آب و جان زن را نجات داد. داماد دوم هم فردای آن روز یک ماشین پژو ٢٠٦ نو هدیه گرفت که روی شیشه اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت» نوبت به داماد آخری رسید. زن باز هم همان صحنه را تکرار کرد و خود را به داخل استخر انداخت اما داماد از جایش تکان نخورد او پیش خود فکر کرد وقتش رسیده که این پیرزن از دنیا برود پس چرا من خودم را به خطر بیاندازم؟ همین طور ایستاد تا مادر زنش در آب غرق شد و مرد. فردا صبح یک ماشین بی ام ‌و آخرین مدل جلوی پارکینگ خانه داماد سوم بود، که روی شیشه اش نوشته بود: «متشکرم! ازطرف پدر زنت». ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📚 👈 نتیجه دنیاپرستی شخصی از حضرت عیسی (ع) تقاضا کرد که همراه او به سیاحت (سیر در صحرا و بیابان) برود، عیسی (ع) پذیرفت و با هم به راه افتادند تا به کنار رودخانه بزرگی رسیدند، و در آنجا نشستند و سفره را پهن کرده و مشغول خوردن غذا شدند، آنها سه گرده نان داشتند، دو عدد آن را خوردند و یک عدد از آن باقی ماند، عیسی (ع) به سوی نهر رفت و آب آشامید و سپس بازگشت، ولی نان باقی مانده را ندید، از همسفر پرسید: «این نان باقیمانده را چه کسی برداشت؟» او عرض کرد: «نمی دانم».  پس از این ماجرا، برخاستند و به سیر خود ادامه دادند، عیسی (ع) آهوئی را که دو بچه اش همراهش بود در بیابان دید، یکی از آن بچه آهوها را به سوی خود خواند، آن بچه آهو به پیش آمد، عیسی (ع) آن را ذبح کرد و گوشتش را بریان نمود و با رفیق راهش با هم خوردند، سپس عیسی (ع) به همان بچه آهوی ذبح شده فرمود: «برخیز به اذن خدا»، آن بچه آهو زنده شد و به سوی مادرش رفت. عیسی (ع) به همسفرش فرمود: «تو را به آن کسی که این معجزه را به تو نشان داد، سوگند می دهم بگو آن نان باقیمانده را چه کسی برداشت؟!». او باز (به دروغ) گفت: نمی دانم.  عیسی (ع) با او به سیر خود ادامه دادند تا به دریاچه ای رسیدند، عیسی (ع) دست آن همسفر را گرفت و روی آب حرکت نمود، در این هنگام عیسی (ع) به او فرمود: تو را به آن خدائی که این معجزه را نیز به تو نشان داد بگو آن نان را چه کسی برداشت؟ او باز گفت: «نمی دانم».  با هم به سیر خود ادامه دادند تا به بیابانی رسیدند، عیسی (ع) با همسفرش در آنجا نشستند، عیسی (ع) مقداری از خاک زمین را جمع کرد، سپس فرمود: «به اذن خدا طلا شو»، خاک جمع شده طلا شد، عیسی (ع) آن طلا را سه قسمت کرد و به همسفرش فرمود: یک قسمت از این طلا مال من، و یک قسمت مال تو، و یک قسمت دیگر مال آن کسی که نان باقیمانده را خورد. همسفر بی درنگ گفت: «آن نان را من خوردم».   عیسی (ع) به او فرمود: همه این طلاها مال تو (تو بدرد دنیا می خوری نه همسفری بامن). عیسی (ع) از او جدا شد و رفت. او ناگهان دید دو نفر می آیند، تا آن دو نفر به او رسیدند و دیدند صاحب آن همه طلا است، خواستند او را بکشند تا دو نفری صاحب آن همه طلا گردند، او به آنها گفت: مرا نکشید، این طلاها را سه قسمت می کنیم، آنها پذیرفتند. پس از لحظاتی، این سه نفر یکی از افراد خود را برای خریدن غذا به شهر فرستادند، آن شخصی که به شهر می رفت با خود گفت خوبست غذا را مسموم کنم و آن دو نفر بخورند و من تنها صاحب همه آن طلاها گردم، آن دو نفر که کنار طلاها نشسته بودند با هم گفتند: خوبست وقتی که فلان کس غذا آورد، او را بکشیم و این طلاها را دو نصف کنیم، هر دو این پیشنهاد را پذیرفتند، وقتی که آن شخص به شهر رفته، غذا را آورد، آن دو نفر او را کشتند سپس با خیال راحت مشغول غذا خوردن شدند، و طولی نکشید مسموم شده و به هلاکت رسیدند. عیسی (ع) از سیاحت خود بازگشت دید، سه نفر کنار طلاها افتاده و مرده اند، به اصحابش فرمود: هذه الدنیا فاحذروها: «این است دنیا، از آن برحذر باشید که فریبتان ندهد». 📗 ، ج 1 ✍ محمد محمدی اشتهاردی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ مرضیه خانم_ شرمنده آقایوسف نمیتونم. _خب... چرا!! ؟؟😔 علی_مرضیه خانم راست میگه. اگه ما کاری کنیم برا هردوتون بد میشه.😕 مرضیه خانم_ به اندازه کافی حرف و حدیث پشت سرشما دوتا هست. با پشتیبانی من هم کار برا شما سخت تر میشه و هم تهمت ها و حرفها بیشتر میشه. یوسف رویش را برگرداند. بسمت در رفت. علی_حالا خدابزرگه. نگران نباش.😊 با ناراحتی از پایگاه بیرون زد... اولین تاکسی به مقصد خانه، سوار شد. حوصله پیاده روی نداشت. زودتر از چیزی که فکر میکرد به خانه رسید. باید تکلیفش را یک سره میکرد. نمیتوانست ببیند، حتی تصورش هم امکان نداشت که... 💔ریحانه اش همسر کسی دیگر شود.😡💔 پدرومادرش، خانه بودند... سلامی کرد. کوروش خان روی مبل مقابل تلویزیون نشسته بود به تماشا. فخری خانم در آشپزخانه بود. چای میریخت. یوسف رو به پدرش کرد. _بابا _بگو 😠 _میخام باهاتون حرف بزنم😐 کوروش خان، بدون اینکه نگاهش را تغییر دهد. گفت: _میشنوم 😠 _بابا از اول من بهتون گفته بودم فقط ریحانه. شما گفتین . گذاشتین. از ارث کردین.حالا دیگه چرا نمیذارین...؟!😐 فخری خانم سینی چای را روی میز مقابل همسرش، گذاشت. روی مبل نشست. _خب معلومه چون هنوز دلمون راضی نیست. چون خوشم نمیاد ریحانه عروسم باشه. زوره؟؟😕 _ولی مامان با این کارتون دارین آینده منو خراب میکنین!😥 باغصه گفت: _اگه ریحانه نشد.دیگه تا اخر عمر ازدواج نمیکنم.اینو خودتون هم میدونین. ولی فقط یه سوال دارم😒☝️ اگه قانعم کردید قبوله منم حرفی ندارم. فخری خانم خوشحال شد. که یوسف از موضع خود پایین آمده. _خب بگو😊 _از چه اخلاقی، از چه حرکتی از ریحانه دلگیر شدین.اصلا مگه چکار کرده که شما اینهمه ازش بیزارید..!؟🙁 فخری خانم حرفی برای گفتن نداشت. سوال پسرکش، منطقی بود و بجا. سکوت کرد... کوروش خان، فنجان چای را برداشت. نگاهی به یوسف کرد. _تصمیمت قطعیه!؟😠 _خب معلومه. یعنی شما تو این مدت ندیدید؟؟ قبل از عید تا حالا..!!!😔 _خب پس خوب گوش کن ببین چی میگم... اینو که میگم خوب روش فکر کن الان نمیخاد جوابمو بدی. _باشه چشم. بفرمایین.😒 _من راضی میشم. مادرتم با من. ولی به دوشرط.. 😠 کوروش خان، نگاه از تلویزیون گرفت، با عتاب، انگشتهایش را بالا آورد. 😠☝️یک_حق پول گرفتن نداری نه از و نه از .و تمام خرج و مخارج خودت و زنت با خودت👉 از وقتی میشی ..! 😠✌️دو_خاستی خونه اجاره کنی، زنتو ببری شیراز، هرکاری میخای بکن ولی روی کمک ما حسابی باز نکن...!! با نگاهی پر از غصه به دهان پدرش زل زده بود.😢😒 _فهمیدی کامل... یا تکرار کنم؟😠 _ولی بابا این بی انصافیه..!! مگه منـ...😥😒 _همینی که هست..!😡 _ماشینم چی... اونمـ...!!! ؟؟😒 فخری خانم_ ماشینت برا خودت. با پول خودت خریدی.😏 یوسف _باشه قبول... چشم هرچی شما بگین... 😔 فقط مامان الان یه زنگ بزنین به طاهره خانم، یه قرار بذارین. _الان نمیزنم.. بذار برا بعد.! کوروش خان _نمیخوای بیشتر فکر کنی؟! الان ببین تو داره زندگی میکنه.. اونوقت ..!! کوروش خان سری با تاسف برای پسرش تکان داد. و یوسف بدون جوابی به پدرش، خودش بلند شد. تلفن را آورد و بدست مادرش داد. _مامان...بزنین دیگه..!☎️😔 ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ فخری خانم شماره را گرفت... هنوز از آن طرف خط طاهره خانم گوشی را برنداشته بود. استرس و دلشوره های یوسف شروع شده بود.😥 وقتی فخری خانم فهمید.. برای امشب ریحانه خاستگار داشته، خوشحال شد که بهانه ای پیدا کرده برای برهم زدن این وصلت. یوسف از اینطرف بال بال میزد.. که اینو نگو.. اونو بگو..!😬🙈 مادر چشم غره ای به یوسف میرفت، که چیزی نگوید.😠 اما ناخواسته صدایش بلند میشد.😍🙏 این طرف خط،... طاهره خانم میشنید. ریحانه هم بود و یک دنیا امید.🙈 خاستگاری اش را خودش برهم زد.🙈💓 پدرش میدانست که دل دخترکش، گرفتار یوسف است.😊خاستگار آمد، کمی نشستند، اما جواب منفی را گرفتند، و رفتند.😊 به خواسته ریحانه،... طاهره خانم تلفن را روی بلندگو گذاشت.🔉حالا دیگر صدای یوسف واضح می آمد. قرار گذاشته شد،... ❤️برای جمعه همین هفته....❤️ ریحانه،... صدای یوسف از مادرش را کامل میشنید...😅در دلش کارخانه قند آب میکردند.🙈 طاهره خانم،... تلفن را که قطع کرد..ریحانه، لبخند محجوبی زد ☺️🙈و از زیر نگاه پرلبخند مادرش، شد. به پناه برد.🤗 طاهره خانم_خوشبخت بشی مادر. ریحانه خیلی برات دعا کردم.😊 ریحانه_ مطمئن باش مامان جونم. یوسف خیلی خوبه بنظرم.💓☺️ اعتراف کرده بود.. درآغوش مادرش.😱🙈 _ریحانه...! یه وقت خجالتی.. چیزی!😁 _ببخشین دیگه مامان یهویی اومد رو زبونم🙈 ریحانه.... خودش را بیشتر در آغوش مادر برد. مانع میشد حتی مادرش چهره اش را ببیند. از آغوش مادر که بیرون آمد. سریع پا به فرار گذاشت 😬🏃‍♀و به اتاقش رفت. طاهره خانم لبخندی زد. و به آشپزخانه رفت... از آن شبی که یوسف،... تفعلی به قرآن زده بود. و ✨سوره نور آیه ٣٣✨ آمده بود. با خط خوش آیه را با معنی روی برگه ای، نوشته بود. ✍✨"ولیستعفف الذین لایجدون نکاحا حتی یغنیهم الله من فضله،.... و کسانی که امکانی برای ازدواج نمی یابند، باید پیشه کنند. تا خداوند از خود آنان را گرداند.."✨ مراسم را... 🍃در خانه آقابزرگ🍃 برگذار کردند. فقط خانواده کوروش بود و محمد. گرچه همه فامیل اعتراض داشتند. و فخری خانم بیشتر از همه. اما حرف آقابزرگ همان بود...😊☝️ «این مراسم در خانه ما برگذار میشه و چون هست فقط خانواده کوروش و محمد باید باشند.»✋ این جمله را آقابزرگ،... گرچه تلفنی📞 بود، اما گفت.کم کم اعتراض ها در حد پچ پچ رسیده بود. حالا که ، و ، آقابزرگ برگشته بود.. حالا که همه احترامش را داشتند.. حالا که خریدار داشت.. همه را اول از «خدا»، و بعد، از یوسف، میدید.😊 یوسفی که تمام سعی اش را کرد،.. تا در مراسم ها.. آقابزرگ، یا داشته باشد و یا نظر دهد.😊😍 ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ هر روزی که به جمعه نزدیک میشد. هم استرس یوسف و ریحانه😥😥 و هم نقشه‌های سمیرا،😏بیشتر میشد. همه چیز آماده بود... از انگشتر نشانی که برای بانویش خریده بود.تا تمام حرفهایی که باید میزد. همیشه بشمار سه، آماده میشد.! شلوار مشکی، پیراهن آبی آسمانی اش را پوشید. سوت میزد و موهایش را شانه میزد.😌دستی به صورت و محاسنش کشید. چنان ذوقی در دلش بود که فقط خدا میدانست.😍عطر گل محمدی کنار گردنش زد.🌸 چند صلواتی فرستاد.😌 دکمه کتش را میبست.باز میکرد.نه خوب نبود..!😕 کت را درآورد. ژست گرفت. روی دستش انداخت. نه اینم خوب نیست..!🙁 کسی نبود بداد دلش برسد.. نظری، حرفی..😔 یکبار کت مشکی را میپوشید. در می آورد. دوباره کت آبی نفتی اش را میپوشید...😑 بیشتر از ١٠ دقیقه بود، که مقابل آینه ایستاده بود.😑🙈 باصدای پیامی که از گوشیش آمد، نگاهش را از آینه گرفت.پیام از علی بود. 📲_ احوال باجناق خوش استایل. اون کت آبی نفتی داشتی، اونو بپوش. بشکنی زد. 😍👌باذوق، کت را پوشید. و سریع از اتاقش بیرون رفت.😎 پدر و مادرش، بی تفاوت درماشین نشسته بودند. نه ذوقی نه خوشحالی ایی..! 💞جمعه، از راه رسید.. اول ماه رجب، و پنجم تیرماه💞 ساعت ٧شب بود... رسیدن ماشین یوسف و یاشار همزمان شد... یک دستش گل 💐😍بود. یک دستش شیرینی.🍰😍 این بار، ٨گل بلندر زرد و سفید گرفت. شیرینی را به مادرش داد. باذوق، سر به زیر، وارد خانه آقابزرگ شد.☺️💓 خانواده عمومحمد،.. آمده بودند. دیشب عمومحمد هیئت داشت. اما یوسف یادش نبود..!😅 خانم بزرگ و آقابزرگ.... از قبل تدارک همه چیز را کرده بودند. میوه،🍏شربت، و شام.🍤🍖 حیاط دل باز🌳🌿 و باصفای ⛲️🌺آقابزرگ بار دومی بود که میهمان داشت. آقابزرگ، تختها را جمع کرده بود.... چند قالی ١٢متری انداخته بود. که همه ، کنار هم بنشینند.😊 بعد از سلام و احوالپرسی،... همه نشستند.علی بلند شد و کنار یوسف نشست. پشت کمرش زد. آرام کنار گوشش، با خنده گفت: _احوال باجناق بنده چطوره!؟چه کت بهت میاد دست اونی که نظر داده درد نکنه.!😁 _خیلی خودتو تحویل میگیری.😊 علی سرش را نزدیکتر برد. _خودمو که نمیگم...! 😜 لبخند محجوبی زد.ناخواسته سر به زیر انداخت.☺️🙈 آقابزرگ در گوشه ای خلوت،... با محمد و کوروش صحبت میکرد. و خانم بزرگ... با فخری خانم و طاهره خانم.مثل بار اول.. سمیرا تا میتوانست میتاخت...😠😏 بهونه میگرفت گرما را،.. خراب بودن میوه ها... گرم بودن شربت... مسخره میکرد مجلس را،.. دستمال برمیداشت بعلامت گریه،.. میگفت یکی بیاید روضه بخاند...😏 خانم بزرگ میکرد.. و یاشار و فخری خانم هم میخندیدند.. دوساعتی گذشته بود.... یوسف استرس داشت.از سمیرا پناه برد..😥🙏 نکند خراب شود.! نه قرار نبود خراب شود، کرده بود. ✨خراب هم میشد،. نامش خراب شدن نبود.خدا خودش میدانست.✨✌️ آقابزرگ از جمع پسرانش دور شد.... روی صندلی همیشگی اش نشست. عصا را عمود گرفت. دستهایش را روی عصا گذاشت.رو به یوسف کرد. _خب باباجان، همه الحمدلله هستن. برید داخل، چند کلامی با خانمت حرف بزن. از اول این جریان شما هنوز حرف نزدید.😊 سمیرا خواست... دوباره حرفی بزند، چشم غره آقابزرگ 😠کار خودش را کرده بود. رو کرد به ریحانه و گفت: _بلند شید دیگه باباجان، چرا نشستین؟!😊 با این جمله که تاکید بود... یوسف و ریحانه بلند شدند. به داخل رفتند. فخری خانم آرامتر، شده بود. کوروش خان هم رضایتش را اعلام کرده بود. آقابزرگ با خشم... 😠 رو به یاشار اشاره کرد. که بیاید کنارش. به محض نشستن یاشار،آقابزرگ گفت: _جلو زنت رو نمیتونی بگیری بگو تا من بگیرم...😠 اینجا مجلس خاستگاری هست..! 😠 💞این دوتا💞 چند بار مراسمشون بهم خورده، این بار به هم بخوره، من میدونم و تو..😠شنیدم خیلی از خونه ت راضی هسی..!😏 یاشار ترسید...😨 تا به حال خشم آقابزرگ را ندیده بود. باید گوش میکرد. بخصوص هم شده بود... آقابزرگ را مطمئن کرد،😥که مراقب است به حرف زدن و جملات همسرش. به خنده های بی وقت، خودش.!! 💓یوسف و ریحانه...💓 به اتاق مهمان رفتند.چند دقیقه ای روبروی هم، نشسته بودند. یوسف آرام آرام بود... آرامشی داشت ... کار، کار بود.☝️ بسم اللهی گفت. لبخندی زد. و شروع کرد...😊 ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓