🌸🍃🌸🍃
کودک فقیری ظرفی در دست داشت وازاین مغازه به اون مغازه دنبال کمی روغن می گشت
چون پولی نداشت کسی به او روغن نمی داد
رفت تابه درمغازه ای دیگررسید صاحب مغازه ظرفش رابرداشت وکمی ازتفاله ی گاو درون آن ریخت وظرف رابه کودک داد
ولی آن کودک چیزی نگفت ظرف رابرداشت ورفت وآن تفاله ی درون آن رابرای مدتی درخانه نگهداری کرد
روزی ازجلوهمان مغازه می گذشت که صاحب مغازه آه وناله می کرد که دندان درد دارم کودک جلو رفت وگفت داروی آن پیش من است
رفت ومقداری ازخشک شده همان تفاله رالای کاغذی پیچید وبه مغازه دارگفت آن را بردندانت بگذار
مغازه دارهم آن رابرداشت وبردندانش گذاشت بعدازکودک سوال کرداین چه دارویی بودکه به من دادی
کودک گفت این باقی مانده ی همان روغن(تفاله ی گاوی) است که به من دادی .
تاتوانی دلی بدست آور
دل شکستن هنر نمی باشد
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📔#حکمت_خدا
مردی به پیامبر خدا ،حضرت سلیمان ، مراجعه کرد و گفت
ای پیامبر میخواهم ، به من زبان یکی از حیوانات را یاد دهی .
سلیمان گفت : توان تحمل آن را نداری .
اما مرد اصرار کرد
سلیمان پرسید ، کدام زبان؟
جواب داد زبان گربه ها، چرا که در محله ما فراوان یافت می شوند.
سلیمان در گوش او دمید و عملا زبان گربه ها را آموخت
روزی دید دو گربه باهم سخن میگفتند. یکی گفت غذایی نداری که دارم از گرسنگی میمیرم .
دومی گفت ،نه ، اما در این خانه خروسی هست که فردا میمیرد،
آنگاه آن را میخوریم.
مرد شنید و گفت ؛ به خدا نمیگذارم خروسم را بخورید،
آنرا خواهم فروخت، و
فردا صبح زود آنرا فروخت
گربه امد و از دیگری پرسید
آیا خروس مرد؟ گفت نه،
صاحبش فروختش، اما،
گوسفند نر آنها خواهد مرد و آن را خواهیم خورد.
صاحب منزل باز هم شنید و رفت گوسفند را فروخت.
گربه گرسنه آمد و پرسید
ایا گوسفند مرد ؟
گفت : نه! صاحبش آن را فروخت.
اما صاحب خانه خواهد مرد، و
غذایی برای تسلی دهندگان خواهند گذاشت و ما هم از آن میخوریم!
مرد شنید و به شدت برآشفت
نزد پیامبر رفت و گفت گربه ها میگویند امروز خواهم مرد!
خواهش میکنم کاری بکن !
پیامبر پاسخ داد:
خداوند خروس را فدای تو کرد اما
آنرا فروختی،سپس گوسفند را
فدای تو کرد آن را هم فروختی ،
پس خود را برای وصیت و کفن و دفن آماده کن!
حکمت این داستان :
خداوند الطاف مخفی دارد،
ما انسانها آن را درک نمی کنیم.
او بلا را از ما دور میکند ،
و ما با نادانی خود آن را باز پس میخوانیم !!!
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚#حکایتی_اندر_احوالات_ما
حکایت می کنند جوانی داشت نماز میخواند، پیرمردی رد شد و گفت: احسنت! چه جوان خوبی، داره نماز میخونه! ... جوان سر ذوق آمد و همانطور که توی قنوت بود، برگشت پیرمرد را نگاه کرد و گفت: تازه! روزه هم هستم!!
دو سال پیش توی مترو کرج پشت سر زن جوانی که دست پسر چهار، پنج سالهاش را سفت گرفته بود از گیت رد شدم. بلیط را روی زمین انداخت. فاصلهاش تا سطل زباله کمتر از دو متر بود. خم شدم، بلیط را برداشتم و انداختم توی سطل زباله.
حتی سرم را بلند نکردم نگاهش کنم که یک وقت خجالت نکشد، یا مثل آن جوان رو به دوربین نگفتم « تازه! من فعال محیط زیست هم هستم»!
چند قدم جلوتر روی پله برقی بیخ گوشم گفت: یعنی میخوای بگی تو خوبی؟ باشه تو خوبی!
من سکوت... من نگاه...
هنوز هم هستند شهروندانی که دم از تمیزی خیابانهای دُبی و تایلند میزنند و همان لحظه بطری آب معدنی یا چیپس و پفکشان را پرت میکنند کف خیابان! هستند عزیزانی که با دقت و وسواس تمام زبالههای داخل ماشینشان را جمع می کنند، توی مشما میریزند و با یک پرتاب سه امتیازی از شیشه ماشین میاندازند بیرون و ...!
فارغ از تحلیلهای محیطزیستی به نظرم یکی از دلایل اصلی این کار، عدم تعلق به سرزمین است. اگر کسی برای آب و خاک کشورش ارزش قائل باشد آن را با زباله آلوده نمیکند، پوشک بچهاش را نمیاندازد توی خلیج همیشه فارسش!
دوست داشتن ایران فقط کورش، کورش گفتن و گردنبند فروهر به گردن انداختن نیست، آب و خاک و هوایش را هم باید حرمت نگه داشت.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📔#راز_مثلها🤔🤔🤔
🔺️ مگر کار دختر جعفر را کردی.
هر كس یك كاری كه كسی نكرده بكند كه بخواهند خیلی از او تعریف كنند میگویند:
«ها! فلانی كار دختر جعفر را كرد».
یا اگر كسی به خاطر كاری خیلی خودنمایی بكند و بخواهند مذمتش كنند میگویند:
«چه خبره مگه كار دختر جعفر را كردی؟»
میگویند در گذشته و در روستایی یك ارباب زندگی میكرد كه خیلی ظالم و بیرحم بود و اسمش هم «قلی خان» بود. یكی از ظلمهاش این بود كه از مردم بیگاری میگرفت. مثلاً وقتی میخواست خانهای بسازد یا دیواری بكشد مردم را به زور سر كار میبرد. تا اینكه یك شب عروسی یك پسری بوده. فردا كه میشود داماد را به زور میبرد سر كار تا گل بسازد و خنچه بزند. عروس كه توی خانه بوده، فكر و خیال به سرش میزند و دلش هوای شوهرش را میكند. میآید سر كار، پیش مردها كه كار میكردهاند و چادرش را از سرش برمیدارد و بنا میكند گل لگد كردن. مردها میگویند:
«تو جلو این همه مرد خجالت نمیكشی چادرت را زمین گذاشتی و گل لگد میكنی؟»
عروس میگوید:
«طوری نیست اگر میدانستم عیب دارد این كار را نمیكردم»
همینطور كه كار میكردند قلی خان پیدایش میشود؛ وقتی كه خوب نزدیك میشود زن چادرش را به سرش میكشد و رویش را تنگ میگیرد و كناری مینشیند. مردها موقعی كه رفتار او را میبینند میگویند:
«ما چند نفر مرد، اینجا كار میكردیم روبه روی ما اصلاً رو نگرفتی حالا از قلی خان اینطوری رو گرفتی و كناری نشستی!»
زن جواب میدهد:
«قلی خان مرد بود از او رو گرفتم شماها زن بودید و از شما رو نگرفتم!»
مردها میگویند:
«چطور است كه قلی خان مرد هست و ما زنیم؟»
زن جواب میدهد:
«او مرد هست كه شماها را به زور به بیگاری می کشد، شماها اگر مرد هستید او را بگیرید بگذارید لای دیوار.»
مردها كه این سرزنش و سركوفت را میشنوند خونشان به جوش میآید و قلی خان را میگیرند و میگذارند لای دیوار اما یك تكه از لباسش را بیرون از دیوار نگه میدارند كه باقی بماند و عبرت ظالمهای دیگر بشود و این قصه به یادگار بماند.
چون اسم پدر این دختر جعفر بوده میگویند:
«مگر كار دختر جعفر را كردی؟»
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❌ رمان جدید #به_خواست_پدرم
پدرم مرد خوبی بود تا اینکه بر اثر یه اتفاق تمام داراییشو از دست داد... #طلبکارا هر روز دمه خونه بودن..یکیشون به پدرم قول داده بود اگر منو به عقد خودش در بیاره حاضره طلب بقیه رو پرداخت کنه... چاره ای نبود...ازدواج انجام شد و من وارد #اتاق شدم... رو #تخت بودم که طلبکار پدرم وارد شد اما تنها نبود پدرمم بود که به من نزدیک میشدن... 😱👇
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
بخشندگی را از گل بیاموز،
زیرا حتی ته کفشی را که
لگدمالش میکند
خوشبو میسازد..
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت شصتوسوم
ارباب:بشین
نشستم
ارباب:این پسر خالت یه خواسته ای داره میخواستم خودتم در جریان خواستش باشی
با تعجب اول به فرزاد نگاه کردم و بعد به ارباب
چه خواسته ای بود که ارباب از من نظر میخواست و منو اورده بود اینجا؟؟
_خواسته......از من؟؟
ارباب :بگو پسر
فرزاد:سوگل تو خودت میدونی من از همون اول هم باتو جدا از بقیه رفتار میکردم چون دوستت داشتم اما نه مثله یه دختر خاله.....
هااااا این چی میگه؟؟
_چی میگی؟؟
فرزاد:اومدم تو رو از ارباب خواستگار کنم اینو میدونی که یه خدمتکار میتونه خواستگار داشته باشه و ازدواج کنه
شوکه شده بودم اینجا چه خبر بود؟؟فرزاد چی میگفت؟؟
ارباب:خب پسر خواستت تو گفتی و اما جواب......
چشم چرخید سمت ارباب
ارباب:اینجا فقط یه نفره که تصمیم گیرندس و اونم منم متاسفانه مجبورم به این احساس پاکت جوابه رد بدم
و بعد صداش رو بلند کرد
ارباب:سوگل تا اخر عمرش اینجا میمونه و حقه هیچ کاری رو نداره حتی ازدواج
فرزاد:تو چرا چرت و پرت میگی این قضیه به تو ربطی نداره این قضیه کاملا شخصیه
ارباب پوزخند زد
ارباب :نه دیگه اشتباه میکنی اینجا همه چیز به من ربط داره مخصوصا سوگل
فرزاد: ببن درسته مقامت بالاس حرفت همه جا برو داره، اما...
ارباب: زبان حرف میزنی، اصلاتو یه سیب گاز زده رو میخوای چیکار؟؟؟!
فرزاد:سیبه گاز زده چیه؟؟چی میگی؟؟؟؟
ارباب:خب اینجا عمارته منه و هیچ کس حقه سرپیچی از منو نداره.
فرزاد:خب که چی!!! چه ربطی داره؟؟؟
ارباب :احمق سوگل دست خورده منه،تو یه دست خورده رو میخوای چیکار؟؟
با تعجب سرمو اووردم بالا، این چی میگفت؟؟؟؟ دست خورد چبه!!!!!
من دستاورده نبودم.
دستخورده!!!!!! من دستخورده نبودم،من...
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت شصتوچهارم
ارباب داد زد.
ارباب:کیان انقدر ولی و اما نکن،برو کارتو انجام بده.
کیان:چشم ارباب، با اجازه.
و بعد داشت از اتاق میرفت بیرون که ارباب گفت.
ارباب:کیان اون عمادیه بی پدرم صداش کن تا بیاد عمارت کارش دارم.
نمیدونم چی شده بود اما هر چی شده بود ارباب و خیلی عصبانی کرده بود و احساسه خطر میکرد.
ارباب:اونجا وانیسا بیا شقیقمو ماساژ بده.
-چشم ارباب
رفتم سمتشو شرو کردم به ماساژ دادنه شقیقش.
ارباب:بابات زیادی خودشو به این درواون در میزنه تا بتونه تو رو از اینجا ببره اما کور خونده من به هیچ وجه چیزیو که بدست
اووردمو از دست نمیدم.
_ارباب،شما که میدونین دستش به جایی بند نیست چرا انقدر عذابش میدین؟؟ چرا کاری کردین که بفهمه من اینجامو دارم خدمتکاری
میکنم؟؟؟!!
ارباب دستمو که روشقیقش بود و گرفت و کشید جلوش.
ارباب:از زجر کشیدنه بابات خوشم میاد،لذت میبرم.
_چرااااا؟؟؟چرا ارباب.
ارباب:به تو ربطی نداره.
اشکه جم شده تو چشمام ریخت.
ارباب:خسته نشدی از این همه اشک ریختن؟؟
_اگه همه دنیا جم بشه و اشک بشن برا چشمای من بازم در برابره غمای من کمه.
ارباب:برو بیرون.
بدونه هیچ حرفه دیگه ای از اتاق اومدم بیرون، نگاه اخره ارباب یه جوری بود؟!!! حس کردم ته نگاش ترحم دیدم!!! اما فقط حس
کردم.
صبح با صدای زهرا از خواب بیدارشدم.
زهرا:سوگل پاشو که بد بخت شدی
ساعت هفته و نیمه.
مثله فنر از جام بلند شدمو به ساعت نگاه کردم،راس میگفت ساعت هفت و نیم بود.
ازجام پریدمو از اتاق اومدم بیرونو یه راست رفتم سمته اتاقه ارباب.
تا خواستم در و باز کنم در باز شدو ارباب جلو در وایساد و با تعجب نگام کرد.
_ارباب...ببخشید،خواب موندم،شرمنده...دیگه تکرار نمیشه ارباب.
ارباب:این چه سرو وضعیه؟؟؟!!
_چی؟؟؟
ارباب: از من میپرسی؟؟یه نگا به خودت بنداز.
و بد پوزخند زد.
ارباب:چیزه قشنگی نداری که خرت شم.
سرم و انداختم پایین و تا چششم به شلوارکم افتاد دودستی زدم تو سرم.
_خاک برسرم.
از استرس همون جوری که از خواب بیدار شده بودم اومده بودم. یه تیشرته سفید با یه عکسه خرس که وسطش بود و یه شلوارکه
صورتی و موهامم که عجق وجق دورم ریخته بود.
خواستم از جلو چشماش جیم شم که از دستم گرفت
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سیاوش قمیشی بعد از ابتلا به ویروس کرونا
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🛀#داستان_حمام_رفتن_خانم !
💎خانومی که قراره شوهرش بعد از 1 ماه از ماموریت کاری برگرده ، خونه اش را مرتب می کنه و پس از اتمام کارها تصمیم می گیره به حمام بره تا برای شوهرش ترگل ورگل بشه !
شروع میکنه به در آوردن لباس ها و همینکه زیر دوش میره و میخواد آب بریزه رو سرش ! صدای زنگ خونه در میاد ، زن تا میخواد و لباس هاشو پوشه 🔞 .....
خواندن ادامه این داستان پرماجرا👇👇
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6