7.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پیتزا دو طرفه
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ترس جوان عراقی از باز نشدن راه کربلا .یا امام حسین یا ابوالفضل خودت کمک کن یا فاطمه زهراء 😔😭😭🏴
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
،##داستان زندگی نرگس
تازه ۱۴سالم بود عشق درس خواندن رو داشتم و برای خودم آرزوها داشتم .
ولی یک شب اتفاق عجیبی افتاد یه دایی داشتیم که خیلی رفت و آمد داشتیم
تمام فامیل اون شب خونه ما بودند بعد شام خواهرام منو سر صندلی نشوندند و تمام فامیل دور سرم جمع شدند و بعد پسرداییم با دسته گل وارد شدو زن داییم انگشتر دستم کرد
متعجب بودم و چیزی نمیدونستم تا اینکه👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/391577662C6c01be4b07
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
💎زمانیکه در اتاق بزرگ و زیبا و مربعی شکل و کاشی شده مینشستیم، معلم مطالعات عزیزمان در حالیکه صحبت میکرد، گاهی روی صندلیاي که در گوشهی ابتدایی کلاس بود، مینشست و گاه بلند میشد. مثالهای گوناگونی میزد و بسیار شیرینسخن، با شخصیت و با درک و شعور بود. وقتی شروع به حرف زدن دربارهی مردم ژاپن کرد، گفت:«مردم ژاپن آرزو میکنن كه شبانهروز به جای ۲۴ ساعت، ۴۸ ساعت باشه.»
در حالیکه سرش را تکان میداد، افزود:«ببینین عزیزانم! دانشآموزای ژاپنی وقتی پایانِ سال تحصیلیشون میرسه، گریَشون میگیره که چرا مدرسهشون تموم شده!»
همین حرف را که گفت، بغلدستیام در حالیکه داشت به پنجره نگاه میکرد، میخندید. یکی از افراد جلوییام دستش را روی دیوار گذاشته بود و میخندید. پشت سریام، همان گردنکلفتی که همیشه سر کلاس آب میخورد، زمانی که آب در دهانش بود، از شدت خنده آب را تف کرد روی کف موزاییکی اتاق و سرش را روی نیمکت گذاشت و خندید. بغلدستی او که آدم نسبتاً چاقی بود، در حالیکه دستش را روی شکمش چرخ میداد، میخندید. دیگری در حال خودکار جویدن، دیگری در حال کیک خوردن و... . در این میان، معلممان بیشتر به من خیره شده بود، چون از من ـ از لحاظ درسی ـ انتظار زیادی داشت ولی نمیدانست من هم آنقدر خندهام گرفته بود که ناچار شدم با دندانهای جلوییام، لب پایینیام را گاز بگیرم و سرم را تکان دهم که مثلاً حرفش را تأیید کردهام و دارم حرص من و ما را میخورم. هرچند آنقدر هیکلی و پر زور بود که میتوانست همزمان با دو دستش، دو نفر از دانشآموزان را از سر جایشان بلند کند و از پنجره بیندازد بیرون، اما حتی نوک انگشتِ هیچ دانشآموزی را قرمز نمیکرد. ناچار شد به خاطر همین خندهها از کلاس بیرون برود و تا چندین دقیقه در سالنی که صدای خندههای آنان که مثل صدای اجتماع زنبورهای سرخ بود، با تقتق کفشهایش قدم بزند و بعد با چهرهای نگران برگشت. زمانی که کمی خندههاي بچهها کمرنگتر شد، آه سردی کشید و گفت:«خدا رحم کنه به دورهای که شماها خدمتگزارانش باشین. خدا به اون خانوادهای رحم کنه که شماها پدرش باشین!»
#برشی_از_داستانِ : #من_و_ما...
#از_کتاب: #اکنون
#نشر: #ایجاز
#نویسنده: #مصطفی_باقرزاده
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
اولین #مراسم_عزاداری امام حسین را چه کسانی برگزار کردند؟
پیش از استقرار صوفیان در ایران، شیعیان به طور خصوصی واقعه کربلا را گرامی می داشتند؛ بدون انکه مجالس تعزیه به سبک امروز را برقرار نمانید. آل بویه برای اولین بار در بغداد مراسم عزاداری به راه انداخته و در سال 352 هجری، معزالدوله دستور داد مردم گرد یکدیگر برآیند و اظهار حزن نمایند. در این روز بازارها بسته شد، خرید و فروش موقوف گردید، قصابان ذبح نکردند، هریسه پزها هریسه نپخته، آب ننوشیدند، در بازارها خیمه هایی به پا کردند و بر آنها پلاس آویختند، زنان بر سر و روی خود می زدند و بر حسین)ع) ندبه میکردند. در این روز بر حسین(ع) نوحه سرایی شد و ماتم به پا گردید. چنین مراسمی در بغداد آن هم در دوره تسلط آل بویه برپا شد . در جاهای دیگر و دوره های بعد چنین مراسمی برپا نگشت؛ تا اینکه در دوره صفویه با پشتیابانی پادشاهان صفویه مجالس عزادری به صورت گسترده ای برگزار شد. تنها ملایان و دانش آموختگان مدارس دینی حق داشتند در مجالس عزاداری بر منبر رفته و و اقعه عاشورا را برای مردم بازگو کنند.
#منبع: علی اصغر فقهی، تاریخ آل بویه ، تهران، سمت، 1378، ص 466- 467
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤️وساطت حضرت عباس (ع) برای شفای بیماری ناعلاج
📚مرحوم آیت الله العظمی اراکی به نقل از آیت الله العظمی میرزا محمد حسن شیرازی رضی الله عنه گفت:من برای زیارت مرقد امام حسین (ع) از سامرا به کربلا روانه شدم در مسیر به یکی از طوایفی که در آنجا سکونت داشتند رسیدم.
رئیس طایفه به من احترام خاصی گذاشت در همین هنگام زنی نزد من آمد و گفت: السلام علیک یا خادم العباس؛ سلام بر توای خادم عباس!
من از سلام کردن آن زن تعجب کردم. از رئیس طایفه پرسیدم: این زن کیست؟
او گفت:خواهر من است.
از اوپرسیدم: چرا او این گونه به من سلام کرد؟ آیا علتی دارد؟
گفت: بله
گفتم: علتش چیست؟
گفت: من سخت بیمار بودم به طوری که همه بستگان از درمان و ادامه زندگی من ناامید شدند و مرگ هر لحظه به من نزدیکتر میشد. در حال احتضار بودم که ناگهان منظرهایی در برابر چشمانم آشکار شد. دیدم خواهرم بالای تپههایی که در مقابل طایفه ما قرار دارد رفت و رو به بارگاه حضرت عباس (ع) کرد و با گیسوی پریشان و دیده گریان گفت: یا 🌸ابوالفضل (ع) از خدا بخواه برادرم را شفا دهد.
ناگاه دیدم دو نفر بزرگوار به بالین من آمدند یکی از آنها به دیگری گفت: برادرم حسین (ع)! ببین این زن مرا برای شفای برادرش واسطه قرار داده است پس از خدا بخواه او را شفا دهد.
🌸امام حسین (ع) فرمودند: برادرم! این شخص نزدیک است که از دنیا برود کار از کار گذشته است.
باز خواهرم برای دومین بار و سومین بار از حضرت عباس (ع) تقاضای عنایت و لطف کرد ناگهان دیدم حضرت عباس (ع) با دیده گریان به امام حسین (ع) عرض کرد: برادرم! از خدا بخواه یا این بیمار را شفا دهد یا این که لقب باب الحوائج را از من بگیرد.
🌸امام حسین (ع) با توجهی کامل فرمودند:ای برادر خدایت سلام میرساند و میفرماید: این لقب و موقعیت گرانبها برای تو تا قیامت برقرار و برجاست و ما به احترام تو این بیمار را شفا دادیم.
من خود را بازیافتم و از آن پس خواهرم هر کس که ارادت خاص داشته باشد و مقام نورانی او در قلبش جای گیرد او را خادم العباس (ع) میخواند و این راز سلام کردن خواهرم بود.
📚منبع: پرچمدار نینوا، ص ۲۲۱، اقتباس از الوقایع و الحوادث، ج ۳، ص ۳۶ - ۳۷
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
اگه شما هم مثل خیلیا از بوی بد پا ک کفشتون ناراضی هستین برای رفع این بوی ناخوشایند از ترفند زیر استفاده کنید 👌
🔻 کافیست قبل از پوشیدن کفشها مقداری پودر بچه درآنها (ویا در جوراب) بریزید.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_10
سرهنگ که گویی باغ را او کشف کرده رو به همسرش گفت:فکر میکردی چنین باغی تو این ابادی وجود داشته باشه؟خانم
اذعان داشت هرگز تصورش را هم نمیکرد.در حالیکه سعی داشتم طرف صحبتم سرهنگ باشد گفتم:متاسفانه شما
اینجا نمیمونین تا جاهای با صفاتری رو به شما نشون بدم.ناگهان سیما با لبخند و حالتی صمیمی رو بمن کرد و گفت:از
کجا معلوم؟با این پذیرایی و مهمون نوازی و آقایی مثل شما و دختری به این مهربانی مثل ترگل خانم شاید اینجا
بمونیم و اصلا شیراز رو فراموش کنیم.بی اختیار چند لحظه به او خیره شدم دنبال جمله ای میگشتم که در شان او
باشد.گفتم:نظر لطف شماست.این باغ قابل شما را ندارد.تا انتهای باغ رفتیم و برگشتیم.هر لحظه شور جوانی ام با
زیبایی و حرکات دلفریب سیما حرارت بیشتری میگرفت و جوشش غریبی در رگهایم حس میکردم.من در خانه
فروغ الملک و بقیه قوامی ها زنان و دختران زیبا زیاد دیده بودم اما تحت تاثیر هیچکدام قرار نگرفته بودم.با اینکه
مورد توجه بعضی از آنها بودم فرار میکردم و همیشه دوستان مرا متهم میکردند احساس ندارم.خودم هم نمیدانستم
چرا با خانواد سرهنگ احساس نزدیکی میکنم.هرگز دلم نمیخواست از آنها جدا شوم.زمان خیلی زود
میگذشت.خورشید کم کم به افق مغرب نزدیک میشد .اسدالله و حسن چند نیمکت چوبی کنار استخر چیدند پدرم
هم از راه رسید غیر از سیاوش و جمشید که با تفنگ ساچمه ای بجان پرندگان افتاده بودند.همگی روی نیمکتها
نشستیم .مادرم دستور چای داد.حالت من برای مادرم تازگی داشت.مرا کنار کشید و پرسید:چرا اینقدر تو
فکری.خستگی و سر درد را بهانه کردم به شک افتاده بود.برای اینکه او را از شک و گمان بیرون بیاورم و خودم از
هم از چشمان افسونگر سیما خلاص شوم تصمیم گرفتم به قصر الدشت بروم و شب را همانجا بمانم.بهانه ای نداشتم
جز اینکه بگویم بهرام منتظر من است.
وقتی پردم گفت ساعتی پیش بهرام و پسر ضرغامی به شیراز رفتند جا خوردم.مادر سیما از فرصت استفاده کرد و
گفت:خب شانس ما بود که شما رو بیشتر زیارت کنیم.
سرهنگ از پدرم اجازه خواست در صورت تعمیر ماشین زحمت را کم کنند پدرم با خوشرویی دستی روی شانه او زد
و گفت:حالاکه ماشین درست نشده.اگرم درست میشد به این زودی نمیذاشتم برین مگر غیر از اینه که برای گردش
اومدین؟کار دیگه ای هم دارین؟از جمله پدرم خوشم آمد در صورتیکه قبلا هر وقت بکسی اصرار میکرد از او انتقاد
میکردم چرا بیشتر وقتش را صرف این و ان میکند.آنها گرم صحبت بودند که به عمارت رفتم.طولی نکشید سرهنگ
به اتفاق پدر و مادرم داخل عمارت شدند.پدرم به گمان اینکه من از مهمانداری خسته و از اصرار او ناراحت شدم
زبان به تعریف و تمجید از سرهنگ گشود که آدم با شخصیت و خانواده داری است.مادرم هم از خانم سرهنگ
خوشش آمده بود.میگفت:شیراز با خانواده های افسران زیادی نشست و برخاست کرم ولی بی آالیش تر و بی تکبر
تر از این خونواده هرگز ندیدم.هر دو معتقد بودند شاید این اشنایی باعث شود سالها دو خانواده با هم دوست بمانند
و با یکدیگر رفت و آمد داشته باشند.ایوان با قالیهای رنگارنگ فرش شده بود و آماده پذیرایی از کسانی بود که
موجی از دلشوره و اضطراب در دلم انداخته بودند.در حاشیه ایوان قدم میزدم و سعی میکردم بر آشوب درونم
مسلط شوم.غرق در افکار جورواجور بودم که مهمانان با تعارف مادرم به ایوان آمدند.
سیما پیراهنی ارغوانی پوشیده بود و دستمال بلند لیمویی رنگی از لاب لای موهایش عبور داده بود که دنباله آن با پیچ و
تاب گیسوانش تا میانه کمر باریکش آویزان بود.
خدای من چقدر رنگ ارغوانی به او می آمد و زیباترش میکرد!هر چه سعی کردم تابع احساسات نشوم امکان
نداشت.اطراف شقیقه و دور چشمانم کرخ شده بود.صدای ضربان قلبم در گوشم میپیچید.حال و هوای عجیبی.....
ادامه دارد.....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_11
داشتم.بالاخره با اشاره پدرم بخود آمدم و روبروی سرهنگ نشستم طوریکه نگاهم به سیما نیفتد.اما او بدون توجه به
اینکه در من چه میگذرد به اتفاق ترگل در حاشیه ایوان بالا و پایین میرفت.ترگل در پی کاری که مادرم از او خواسته
بود سیما را تنها گذاشت و او درست روبروی من به نرده های چوبی کنار ایوان تکیه داد و نگاهش را به چشم انداز
ایوان دوخت.منهم در امتداد نگاهش محو تماشا شدم.دهها بار آن منظره را دیده بودم ولی هرگز انقدر دقت نکرده
بودم .باغها و مزارع سیفی کاری شده که دور تا دورشان را بوته های بلند آفتابگردان پوشانده بودند کمی دورتر
ساقه های طلایی خوشه های گندم و در نهایت تکه ابرهای تیره رنگ در میان شعاع نارنجی آفتاب واقعا غروب دل
انگیزی بود.با ورود اسدالله برای اینکه خودم را سرگرم کنم سینی چای را از او گرفت.در نظر اسدالله اینکار توهین به
خانواده ام بود هرگز رسم نبود خان زاده ای کار نوکر و کلفت را انجام دهد.پدر ومادرم تعجب کرده بودند .من
سینی چای را جلو سرهنگ و خانمش سپس بقیه گرفتم.سیما هم کنار مادرش نشست.مجبور بودم به او هم تعارف
کنم.خدا میداند وقتی چای را برداشت و به چشمان خیره شد و تشکر کرد چه حالی بمن دست داد آنقدر که تاب
نیاوردم و از پله های خارجی ایوان خودم را به کنار استخر رساندم.با اعصابی کرخ شده روی یکی از نیمکتها
نشستم.گویی روح در جسمم سنگینی میکرد.احساس میکردم طنابی به انتهای قلبم بسته اند و به سمتی که سیما
نشسته میکشانند.بلند شدم قدم زنان به انتهای باغ رفتم و برگشتم.هوا کاملا تاریک شده بود.چراغهای ایوان و
اطراف استخر همراه با صدای موتور روشن شدند.ساعتی به ماهی های قرمزی که برای بدست آوردن حشره ای تا
سطح اب بالا می آمدند نگریستم.حالتی میان سستی و هوشیاری داشتم که ناگهان با صدای اسداهلل بخود آمدم.پدرم
مرا احضار کرده بود.به ایوان برگشتم همه از غیبت من تعجب کرده بودند.مادرم که متوجه حالت پریشان من شده
بود مرا کنار کشید و گفت:چی شده؟چرا تو فکری؟کجا رفته بودی؟چرا میخواستی بری قصر الدشت ؟تو که از قصر
الدشت بیزار بودی!اگه اتفاقی افتاده بگو.
از حالت خودم و حدس و گمان مادرم خنده ام گرفته بودم.خنده من بیشتر او را عصبانی کرد.سرم داد کشید.تا
برایش قسم نخوردم که هیچ اتفاق ناگواری رخ نداده دست از سرم برنداشت.سردرد و خستگی را بهانه کردم و
ظاهرا قضیه فیصله یافت.به اتفاق به ایوان برگشتم.
گفت و گوی پدرم و سرهنگ به وقایع اشغال بوشهر توسط انگلیسی ها و شجاعت و مردانگی و رییس علی دلواری
رسیده بودند.پدر با آب و تاب ماجرای رییس علی را که از پدرش شنیده بود شرح میداد و معقتد بود اکثر دلواری
ها شجاع و بی باک هستند. موقع صرف شام شد و صحبت به تعارف و تشکر کشیده شد و من در درون با خودم
میجنگیدم نباید تا این حد تحت تاثیر دختری غریبه که فقط یک شب مهمان ما بوده قرار بگیرم.شام را آورند کلم
پلو با گوشت بره غذای مخصوص شیرازیها و مورد علاقه من و ته چین مرغ که آشپز واقعا در پخت آن سلیقه به
خرج داده .شام از نهار مفصل تر بود.سیما آنقدر جابجا شد تا بالاخره روبروی من نشست.و وانمود میکرد که منظوری
ندارد.او و مادرش از دستپخت آشپز و سلیقه مادرم خیلی تعریف کردند.بعد از صرف شام و نوشیدن چای و صحبت
درباره موضوعهای مختلف یکی از اتاقهای عمارت را که دو پنجره داشت و جریان باد از آن عبور میکرد برای
استراحت آنها آماده کردیم.محل خواب من من و جمشید هم مثل هر شب در ایوان بود.سیاوش هم چون دلش
میخواست با جمشید باشد از پدر و مادرش اجازه گرفت شب را کنار من و جمشید بخوابد.سیما انقدر بالاو پایین
رفت تا بالاخره مرا گوشه ایوان گیر آورد و با حالتی دلرباتر از قبل بمن شب بخیر گفت.نمیتوانم حال خودم و فضای
آن شب را آنطور که باید توصیف کنم....
نویسنده:حسن کریم پور
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
⚜تاثیر بسیار ذکر «لاحول و لا قوه الا بالله»
امام صادق (ع) فرموده است :
🍃هرگاه از قدرتمند، یا چیز دیگری ناراحت و اندوهناک شدید، ذکر «لاحول و لا قوه الا بالله» را زیاد تکرار کنید، زیرا این ذکر کلید گشایش هرگونه گرفتاری و ناراحتی است، و گنجی است از گنجهای بهشت.» و نیز فرمود:
رسول اکرم (ص) فرمود:
🍃«ذکر «لا حول و لا قوه الا بالله» نود و نه درد را شفا می دهد که ساده ترین آنها اندوه است.»
و نیز فرمود: «در شب معراج ابراهیم خلیل بر من گذر کرد، و گفت: به امتت امر کن در بهشت، بسیار درخت نشاء نمایید که زمینش وسیع و خاکش پاک است.» گفتم «نشاء بهشت» چیست؟
پاسخ داد: لا حول و لا قوه الا بالله
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔵اهمیت احترام به سادات!
🌹در محضر آیت الله بهجت ره:
احترام به سادات و مودّت و محبت به آنها، خیلی سفارش شده است.
🍃بعضی فرمودهاند بارها اتفاق افتاده با نظر سیدی مخالفت نمودم و چوبش را از جای دیگر خوردم.
💥 بلکه از این بالاتر، پدری که سید بود نقل میکرد:
گاهی فرزند خود را بهعنوان تأدیب کتک میزدم، بلافاصله گرفتاری و ناراحتی برایم پیش میآمد...
🌺حضرت امام حسن عسکری علیهالسلام به شخصی که به یکی از سادات بیاعتنایی کرده بود ایراد گرفتند. آن شخص عرض کرد:
بیاعتنایی من به او، بهخاطر مخالفت او با شما بود.
💚حضرت در جواب فرمود: چون او به ما انتساب دارد، نمیبایست چنین میکردی..!
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄
📘در محضر بهجت، ج۲، ص۳۰۵
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662