5.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#هنر_وخلاقیت😍😍😍
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 اگر به هر دلیلی داخل ماشین گیر کردید و توانایی خروج از آن را نداشتید میتونید از ترفند بالا استفاده کنید
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
هدایت شده از اطلاع رسانی گسترده حرفهای
💛💛فروشگاه چادر مشکی💛💛
⭕️فروش ویژه #چادر مشکی با کیفیت فوق العاده و قیمت مناسب🤩
چادر های👇
🔹🔷ســـــــــاده🔷🔹
🔸🔶مـــــلــــــی🔶🔸
🔹🔷لــبــنــانــی🔷🔹
🔸🔶دانشجویی🔶🔸
🔹🔷بـحـریــنـی🔷🔹
بزن روی مدلی که میخوای😍👆
❌یه عالمه مدل دیگه هم داره پس همین حالا عضو شو همراه با چادر هدیه بدون قرعه کشی هم برنده شو👇
http://eitaa.com/joinchat/1196228609Ce36ce60469
هدایت شده از .
⚫️با یک بار ضربه روی چادر مشکی کلی چادر مشکی با #هدیه بگیرید😍👇
⚫️
⚫️ ⚫️
⚫️ ⚫️⚫️
⚫️
⚫️ ⚫️⚫️⚫️⚫️
⚫️ ⚫️ ⚫️⚫️
⚫️⚫️⚫️⚫️ ⚫️
⚫️ ⚫️ ⚫️
⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫️
⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫️
⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️
⚫️ ⚫️
⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫️
⚫️ ⚫️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به لطف علم مشكل خانوماى خانه دار هم حل شد 😁🙌
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_121
کم کم به پانزدهم ژانویه نزدیک میشدیم یکبار دیگر کتابها و جزوه هایم را مرور کردم.صبح پانزدهم بعد از اینکه
سیما برایم دعا کرد در امتحان موفق شوم سرهنگ مرا تا یونیورسیتی رساند.ما 42 نفر از کشورهای مختلف بودیم
که باید امتحان میدادیم تا درجه تحصیلی مان مشخص شود.
دلهره و اضطراب تا زمانیکه اوراق امتحانی پخش نشده بود ادامه داشت.سوالات 4 جوابی بودند فکر نمیکردم امتحان
تا این حد آسان باشد.زمان امتحان 3 ساعت بود اما در مدتی کمتر از دو ساعت غیر از دو سه سوال که مطلبش برایم
تفهیم نشده بود تقریبا به همه سوالات جواب دادم و اطمینان داشتم پاسخ ها صحیح است.یکبار فهرست وار آنچه را
عالمت زده بودم چک کردم و از سالن خارج شدم.
بعد از حدود 8 ماه مطالعه وقتی پایم را که به آپارتمان گذاشتم نفس راحتی کشیدم.سیما بی صبرانه منتظر خبر در
مورد امتحانم بود وقتی به او گفتم هرگز تصور نمیکردم به این راحتی از عهده امتحان بر بیایم از خوشحالی مرا در
آغوش گرفت مادر سیما هم بمن تبریک گفت.
یک هفته بعد از طریق نامه بمن اطلاع دادند برای سال سوم پزشکی پذیرفته شده ام و از اول فوریه میتوانم سر
کالس بنشینم.
خوشحالی من سیما و مادرش سرهنگ و حتی سیاوش که تازگی ها خیلی بی قید و بند شده بود حد و حساب
نداشت.سرهنگ یک مهمانی ترتیب داد و عالوه بر دکتر و خانواده اش دو نفر از اعضای سفارت و خانواده هایشان
هم دعوت شدند.دکتر بمن تبریک گفت و من بخاطر راهنمایی ها و تشویقهای او صمیمانه تشکر کردم.آن شب بار
دیگر مخلوطی از آنچه در باغ مارشال درست کرده بود بخورد من و سیما داد.ذوق موفقیت در امتحان باعث شده بود
از نوشیدن امتناع نکنیم.وقتی برای صرف شام سر میز حاضر شدیم ناگهان خانم دکتر رو به سیما کرد و گفت:چند
روز پیش لیدا و البرت شام خونه ما بودن من براشون قرمه سبزی درست کرده بودم خیلی خوششون آمد.آلبرت
سراغ تو رو گرفت میگفت اگر تو رشته سینما به خصوص بازیگری ادامه تحصیل بدی موفق میشی.
سیما که میدانست من از آلبرت و اینجور حرفا خوشم نمیاد موضوع صحبت را عوض کرد ولی من واقعا ناراحت شده
بودم.تصمیم گرفتم به نحوی با آقای تدین با خود آلبرت و لیدا تماس بگیرن و بگویم آنها حق ندارند برای سیما
تکلیف معلوم کنند.
وقتی مهمانان رفتند سیاوش که در مشروب خوری زیاده روی کرده بود حالش بهم خورد.سیما هم دست کمی از او
نداشت با همان لباس مهمانی روی تخت ولو شد.منهم سرم از درد داشت میترکید.از خودم بدم آمده بود چرا بر
خالف میلم تن به چیزی میدهم که دوست ندارم.
سیما لحظه به لحظه حالش بدتر میشد.بسختی زیر بغلش را گرفتم و به دستشویی بردم و و چند مشت آب به
صورتش زدم.خودم هم صورتم را شستم و به اتاق برگشتیم.سرهنگ و خانم هم بیهوش تر از بقیه به اتاقشان رفته
بودند اگر خانه را غارت میکردند یا آتش میگرفت جز من هیچکس متوجه نمیشد.
برای سیما شربت آب لیمو درست کردم و به خوردش دادم.مدتی طول کشید تا حالش بهتر شد.دست او را گرفتم و
با حالتی درمانده گفتم:سیما تو رو خدا بیا جدی تصمیم بگیریم دیگه لب به این باده لعنتی نزنیم.دیگه به خواهش و
تمنا و اصرار هیچکس توجه نکنیم حتی اگر از ما برنجن.
سیما در حالیکه نای حرف زدن نداشت و کلمات را نمیتوانست خوب ادا کند گفت:باشه...هر چی تو بگی...دیگه
نمیخورم.....
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_123
ت فیلم و فیلمسازان،باعث شد حداقل هفته ای یک بار به سینما برویم.با اینکه روزهای اول برای رفتن به سینما
اشتیاق نداشتم ولی پس از تماشای چند فیلم خوب از فیلمسازان مشهور دنیا،هر وقت سیما فیلمی را پیشنهاد
میکرد،با کمال میل میپذیرفتم.
با فرا رسیدن ماه مارس که مطابق با ماه اسفند ماه بود،بوی عید نوروز هم در لندن به مشام میرسید.با اینکه قرار بود
در آیام عید و تعطیلی سفارت،سری به ایران بزنیم،ولی به خاطره درس و دانشکده و بیشتر نارضایتی سیما،مسافرت
من منتفی شد.
پنج روز بیشتر به فروردین نمانده بود.آن روز که از دانشکده برگشتم،سیما برخالف هر روز به استقبالم نیامد،با
رنگ پریده ولی خوشحال و خندان،روی کاناپه ولو شده بود.مادرش هم خوشحال به نظر میرسید،و لبخند از لبانش
دور نمیشد،از نگاه پر معنی سیما و لبخند مادرش متوجه شدم حدس و گمانم مبدل به یقین شده و سیما حامله است.
از آن روز حال و هوای زندگیمان عوض شد سیما چون احساس مادری پیدا کرده بود،تا حدودی از آن شهر و سر
مستی افتاده بود و بیشتر به روز تولد فرزندمان فکر میکرد.
با فرا رسیدن اول فروردین،دید و بازدید آنهایی که میشناختیم و یا تازه با ما آشنا شده بودند،شروع شد.
اولین خانواده ای که سرهنگ و خانم برای گفتن تبریک سراغشان رفتند،خانواده ی سفیر بود.بعد از آن همه به
دیدن دکتر رفتیم و سپس تا یک هفته،یا هر شب مهمان داشتیم یا مهمانی میرفتیم.
ولی آنچه فراموشم نمیشد،شیراز بود و مراسم عید آنجا و مادرم و ....باألخره تصمیم گرفتم بعد از آن همه مدت
،برای مادرم نامه ای بنویسم.
یک روز به تنهایی به )هاید پارک( رفتم و در گوشه ای خلوت،روی یکی از نیمکتها نشستم و بی توجه به
اطرافم،شروع به نوشتن نامه کردم.
ابتدا میخواستم نامه را برای مادرم بنویسم ولی وقتی یادم آمد او به من دهان کژی کرد و به همسری بهمن خان در
آمد و با داشتن فرزندانی مثل من،جمشید،ترگل و آویشن حامله ٔ شد پشیمان شدم و نامه را به جمشید و دو خواهرم
نوشتم:
)جمشید جان،ترگل و آویشن عزیزم.
با سالم امیدوارم در هر مرحله از زندگی هستید موفق باشید و به قول حافظ
)در کنار آب رکن ابعاد خوش نسیم شیراز(دلتان خوش باشد.
دست تقدیر عشق یا نمیدانم چه چیز،بین من و شما و دوستان و اشنایانم فاصله انداخت،فاصله ای که قابل پیش بینی
نبود..
غرض از نوشتن نامه این نیست که جویای حال شما باشم یا شما را از حال و احوال خودم با خبر کنم فقط میخواهم
بگویم آنقدرها هم بی وفا نیستم که همه چیز را فراموش کنم.مرگ پدر در درجه ی اول و بعد عشق من به سیما و
زیاد طلبی مادرمان و جایگزین کردن کس دیگری به جای پدرمان، باعث آن جدایی شد.
و یا شاید بازی سرنوشت بود که از هم جدا شدیم.برادر و خواهرم.
خوشبختی و بدبختی یک اصل ریاضی با تعریفی واحدی نیست که در هر زمان و مکان همان مانعی خاص خودش را
داشته باشد.هر کس از دیده خودش میتواند خوشبختی یا بدبختی را تعریف و تفسیر کند...
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_122
روز بعد ساعتی درباره مشروب و مضرات آن صحبت کردیم و باالخره سیما را متقاعد کردم مشروبات الکلی را از
زندگی مان خارج کنیم.
1فوریه ی 1967،مطابق با1346 دوازدهم بهمن ،به دفتر یونیوریستی رفتم و بعد از تشکیل پرونده و پرداخته
شهریه ٔ و صدور کارت شناسایی،به یکی از کالسهای سال سوم معرفی شدم.
کالس گنجایش بیش از سی و دو نفر را نداشت.شانس آوردم که هنوز برای یک نفر جا بود.
روز اول برایم خیلی سخت بود،گویی به سر زمین ناا شناخته ای قدم گذاشته ام.دانشجویان پنج ماه قبل از من با
یکدیگر آشنا شده بودند.
من مثل مجسمه ای بی روح روی نیمکت نشستم و به آنچه که استاد روی تخته مینوشت،خیره شدم.
حتی یک جمله از آنچه بین شاگردان و استاد ردّ و بدل میشد،نمی فهمیدم.
جای من در آخرین ردیف کلاس،کنار یک پسر انگلیسی بود که اصلا توجهی به من نداشت.حتی نیم نگاهی به من
نینداخت.داشتم دیوانه ٔ میشودم.وقتی زنگ ساعت دوم را زدند و دانشجویان به محوطه ی بزرگ دانشکده
ریختند،من مثل کسانی که دزدکی به مکانی ناا امن آمده باشد،آهسته آهسته خودم را کنار پنجره ی راهرو رساندم، و
از آنجا به تماشای بچهها که در هم میلولیدند،مشغول شدم.ناگهان دستی روی شانهام حس کردم.وقتی
برگشتم،جوانی سیه چهره که بیشتر به هندیها شبیه بود،به فارسی پرسید:
-ایرونی هستی؟
از اینکه یک هم صحبت پیدا کرده بودم،خوشحال شدم.گفتم:
-بله ایرونی هستم.
خودش را عثمان مباشر اهل پاکستان معرفی کرد.من هم نام خود را به او گفتم.
در مدت کمتر از ده دقیقه فهرست وار توضیح دادم چگونه وارد یونیورسیتی شدم.عثمان گفت:
-روز اوله کم کم عادت میکنی.
از درس،کتاب،و طریق ی تدریس پرسیدم،راضی بود.میگفت چون از عهده ی امتحان ارزشیابی بر آمده ام،مشکلی
ندارم.
زنگ آخر من و عثمان کنار هم نشستیم.وجود او باعث شده بود کمی آرامش پیدا کنم و مطالبی را که استاد درباره ی
لوز المعده و ترشح انسلین برای سوخت و ساز قند خون تدریس میکرد،کامال میفهمیدم.
عثمان به نظرم میآمد پسر خوبی باشد.وجودش در روحیه ی من بی تاثیر نبود.در مدتی کمتر از یک ماه،به کمک او با
محیط دانشکده آشنا شدم و در همان مدت کوتاه ،برای اساتید و حتی دانشجویان معلوم شد که از استعداد خوبی
برخوردارم.
زمان دانشکده از هفت و نیم صبح تا یک بعد از ظهر بود.بعد از ساعت دو،به خانه میرسیدم.
روزهای اول سیما صبر میکرد تا ناهار را با هم بخوریم،ولی رفته رفته از آنچه میخوردند،برای من کنار
میگذاشتند.بعد از صرف ناهار و کمی استراحت،دو ساعت مطالعه میکردم.البته گاهی هم با سیما به گردش میرفتیم.
مطالعه ی سیما بیشتر حول و حوش مجالت هنری و کتابهایی درباره ی سینما و فیلم و هنر پیشگی دور میزد.و هر
چه مطالعه میکرد،برای من شرح میداد.....
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک ایده جالب برای سرو غذا
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
یه ترفند برای تمیز کردن لکه های سخت روی اجاق گاز👌
🔻 فقط کافیه دستمالی را آغشته به سرکه نمایید و به طور کامل به سطح اجاق گاز بمال، بهتر است از شب تا صبح پارچه روی لکه بماند تا لکه ها ضعیف و پاک شوند.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📝به نقل از راوی:
شنيدم امام صادق عليه السلام در حالى كه دستش را به آسمان برداشته بود مى فرمود:
پروردگار من! هرگز مرا چشم به هم زدنى به خودم وا مگذار، نه كمتر از آن و نه بيشتر.
ابن ابى يعفور مى گويد: بى درنگ اشك از گوشه هاى محاسنش جارى شد.
سپس رو به من كرد و فرمود:
اى پسر ابى يعفور! يونس بن متّى را خداوند عزّوجلّ كمتر از يك چشم بر هم زدن به خودش وا گذاشت و در نتيجه، آن ترك اولى را مرتكب شد. عرض كردم: خداوند خيرتان دهد!
آيا آن ترك اولى او را به حد كفر رساند؟ فرمود: نه، امّا مردن در آن حال هلاكت است!
📙الكافی، ج۲، ص۵۸۱
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔻 میوه ها در یخچال به دلیل رطوبت کپک میزنند !
• برای حل این مشکل یک قطعه اسفنج را در جا میوه ای قرار دهید تا رطوبت و آب ها را جذب کند و از کپک زدگی جلوگیری کند.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662